۱۳۸۳ اردیبهشت ۲۳, چهارشنبه

امروز صبح وقتی داشتم می رفتم سرکار یه اتفاق بسیار جالب افتاد....تو حال خودم بودم که سروکله داداش آرزو سوار بر ماشینشون پیدا شد، تا منو دید بوق زد و دعوتم کرد سوار شم...من که از خدام بود، ولی به رسم ادب کمی تعارف کردم. وای آرزو من سوار ماشینتون شدم!....همون پراید سفیدی که تو اون شب سوار بودی و منو صدا زدی تا بیام اون ظرف رو ازت بگیرم تا به صاحبش برگردونم...در مدتی که سوار بودم تو قلبم حضور نامرئیتو احساس می کردم، من جایی نشسته بودم که بی شک خودت هم بارها اونجا نشستی....آخ آرزو اگه می دونستی چقدر خوشحال بودم!؟ با برادرت حرف می زدم اما تو دلم روی صحبتم به تو بود...یعنی می شه یه جوری تو هم با خبر بشی که من سوار ماشینتون شده بودم؟ آرزو به من که خیلی خوش گذشت، تموم امروز رو از این بابت خوشحال و سرحال بودم، هرچند شاید در نظر بعضیها این اتفاق اصلا چیز مهمی نباشه، ولی برای من که تو هر چیزی که با تو در ارتباط بوده، حضورتو احساس می کنم بزرگترین غنیمته....من سوار اون ماشینی بودم که تو سابقا سوار بودی، روی صندلی ای نشسته بودم که قطعا تو هم روش نشستی، در محیطی بودم که تو بارها تو اون بودی ......آرزو احساس می کنم امروز از هر زمان دیگه ای بیشتر بهت نزدیک بودم، ای کاش روزی خودت منو سوار ماشینت کنی...دوست دارم بازم منو صدا بزنی، ازم بخوای کاری برات انجام بدم.... یعنی می شه باز یه روزی بیرون بیای؟ مثل قدیمها تو محل بگردی، پیاده روی کنی، بدوی و ورزش کنی؟ یعنی یه روزی تصویر آرزوی من به حقیقت می پیونده؟

دیشب که همراه بیژن می دویدم، ناخواسته بحث تو پیش اومد، خب بیژن کسی بود که به رقم مخالفت خانواده اش، با دختری ازدواج کرد که از صمیم قلب دوستش داشت، یعنی راه احساسی رو رفت، و من کسی هستم که خونواده ام رو به دختری که خیلی دوستش داشتم ترجیح دادم، بله، می گفتم که بحث تو پیش اومد، داشتم خلاصه وار براش می گفتم چه صحبتهایی باهم داشتیم....جالب بود، دوست تفتفوت اومده بود دم پنجره با چه علاقه ای گوش می داد...نمی دونم فهمیده بود راجع به تو حرف می زنم یا نه، من که اسمی ازت نبردم ولی از کنجکاوی اون احساس کردم یه چیزایی دستگیرش شده....می بینی آرزو؟ اون هنوزم خودشو رقیب تو می دونه!

هیچ نظری موجود نیست: