۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۳, یکشنبه

مرده شور هرچی ویندوز ایکس پی هست رو ببره که پدرمو از پریروز تا حالا در آورد،تا نصب شد و بعد نرم افزارها یکی یکی روش ریختم...آخر سر هم کاشف به عمل اومد که ترتیب فونت فارسیش با صفحه کلید نمی خونه، یه غلطی کردیم اومدیم با یه کلک قدیمی درستش کنیم بد تر شد! آقا سرتونو درد نیارم دوباره ویندوز رو مرمت و فونتها رو بارگذاری کردم و گفتم دندم نرم، چشمم کور، همینیه که هست! با همین فونتهای غلطی کار می کنم! دیگه غیر از این چاره ای ندارم!....خب بعد چند روز دوباره سامورایی به دیارش برگشته...می دونید، باز افکار فلسفی اومده تو مغزم...دست خودم نیست،نمی تونم جلو فکر کردنم روبگیرم، الانم یه موضوعی اومده تو ذهنم و ولم نمی کنه...." آیا عشق همون حماقته؟" مسئله این است! فکرشو که می کنم می بینم هرچی حماقت تو زندگیم کردم یه جوری در ارتباط با عشق بوده، هرچی هم کار احمقانه از دیگرون دیدم بازم مربوط به عشق و عاشقی می شده، در کل به این نتیجه رسیدم که عاشقی خودش یه نوع حماقته، ولی از نوع شیرین و خواستنیش! یعنی تو می دونی داری حماقت می کنی ولی خودتو می زنی به نفهمی،چون دوست داری حماقت کنی، از این کار لذت می بری، لذت آنی رو به سرانجام مجهول ترجیح می دی و بی گدار می زنی به آب...وگرنه غیر از این چه چیزی می تونه بی پروایی بعضیها رو حین عاشقی توجیه کنه؟و یا حماقتهای خود خواسته شونو؟

آرزو یک سال از پیمان بزرگتر بود،ولی یا این حال عاشقش شد(این قسمت رو شاید دخترها بهتر درک کنن تا پسرها)، به خاطرش چه کارها که نکرد، به بهانه درس خوندن و مراقبت از خواهرای کوچیکش به مادرش دروغ می گفت و می اومد رو پشت بوم تا پیمان رو ببینه، آخه خونه هاشون به هم چسبیده است و پشت بومهاشون به هم راه داره....حتی یه بار که در پشت بوم پیمان اینا قفل بود، آرزو حاضر شد از روی خرپشته بپره و بیاد رو بوم پیمان اینا تا از پشت نرده ها باهاش صحبت کنه! چرا آرزو؟ چرا؟؟ تو حتی وقتی پیمان سرت هوو آورد هم بهش وفادار موندی، حتی بعد این همه سال هم هنوز بهش فکر می کنی، آخه چرا؟ مگه اون واست چیکار کرد؟ چرا اونقدر اون برات با اهمیته؟ چرا؟؟ بعد هشت حاضر نشدی با من دوست بشی چون احتمال می دادی اون ناراحت بشه! چرا؟ یعنی من حتی ارزش اینو نداشتم که بیست قدم باهام راه بری؟

جدا که این عاشقی بد کوفتیه، و حیف که هر آدمی هم باید دست کم یه بار مزه شو بچشه....می گم چی می شد اگه آدمها فقط از هم خوششون می اومد ولی عاشق هم نمی شدن؟ من معتقدم که عشق مثل یه موج می مونه، عظیمه ولی گذرا و آنی، اما دوستی مثل رودخونه می مونی، هرچی دنباله شو بگیری به آخرش نمی رسی چون آخرش اقیانوسه و اقیانوس هم بی انتهاست. بازم بحث فلسفی شد نه؟ لابد دوست داشتید باز بحث کارتون و گوینده و از این جور چیزا می کردم؟ باشه سری بعد، خب منم دل دارم و بعضی وقتها به خودم اجازه می دم فقط راجع به خودم حرف بزنم....ولی.........مطمئن باشید با برنامه ای کاملا جدید بر می گردم! پس فعلا

۱ نظر:

ناشناس گفت...

سلام ، خوبی ؟
ببین نوشته هات عالیه ، معرکه است ، حرف نداره !!!!باورکن یه جوری معتادشون شدم . یه جوری برام لذت بخشن
حرفهای دل همه با یه زبونی که ...کم آوردم
بنویس ، همیشه بنویس
برام پیغام بده ، می خوام بیشتر بدونم و یاد بگیرم
قربانت : سمیرا
samira | 04.23.06 - 2:21 pm