۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۱, جمعه

ديشب من و دوستانم مراسم سمبليك تولد آرزو رو برگزار كرديم...مي شه گفت هم بهتر از اون چيزي كه فكر مي كردم برگزار شد و هم متفاوت تر از اون...طرفهاي ساعت 9 بود كه دوستم طبق قرار باهام تماس گرفت، (همون دوستم كه گفتم پدرشون 2 ماه پيش فوت شد و تو مراسم پدر اون بود كه من با آرزو حرف زده بودم)منزل اونها درست مقابل منزل آرزو ايناست، رفتيم بالاي پشت بوم، پنجره اتاق آرزو نيمه باز و چراغش روشن بود،منتظر شديم تا برادر بزرگتر و خواهر دوستم هم بيان بالا....تا اومدن اونها چند تا شمع فشفشه اي روشن كرديم كه چندان خوب از آب در نيامد....موقع روشن كردن شمع اصلي كه رسيد اول اونو تو يه تيكه يونوليت مسقر كردم، همونطور كه قبلا هم گفته بودم شمعه شكل يه غنچه بود و بر اساس ادعاي سازنده مي بايست با داغ شدن لايترشمع، غنچه هه با نور زيادي واز مي شد و رو هر گلبرگش يه شمع كوچولو روشن مي شد و آخر سر ملودي تولد به اجرا در مي اومد...دروغ نبود، تموم اين اتفافها افتاد، ولي در عرض چند ثانيه، اصلا نفهميديم چي شد!تا لايتر رو به مركز شمع نزديك كردم فشي صدا كرد و نور داد و گارامبي غنچه هه باز شد در حالي كه فقط يه گلبرگش روشن بود و ملودي تولد كه به طرز ناشيانه اي طراحي شده بود به گوش رسيد....خب با اون تعريف چرب و چيلي راهنما فرق داشت ولي در هر حال برامون جالب بود.دوستانم با خوشحالي گلبرگها رو روشن كردن و يكي يه فشفشه دستشون گرفتن و به اصطلاح يه قر كمري هم دادن، من نگاهم به پنجره آرزو بود، به نظرم رسيد يه شبحي از پشت پرده توري يه لحظه به چشمم اومد ولي مطمئن نيستم، ولي خب تو خيابون رو كه نگاه كردم ديدم آقا پيمان شاخ شمشاد دارن تشريف مبارك مي برن منزلشون...همين طور كه مي رقصيدم زمزمه كنان گفتم: كوفتت بشه پيمان! كوفتت! حسود نيستم ولي اون لحظه واقعا نتونستم جلو خودمو بگيرم....شمعه تا آخر سوخت و ما با بي رحمي تموم خاموشش نكرديم تا به پلاستيكش سرايت كرد، بامزه بود، همچنان كه ذوب مي شد و از بين مي رفت دست از پخش كردن ملودي برنمي داشت،حتي وقتي سيم باتريش قطع شد در حالي كه صداش رو به موت بود و بالا و پايين مي شد باز هم دست بردار نبود! ياد اون تيكه ميب ميب افتادم كه كالاميتي كايوت بدبخت مي آد با تفنگ شليك كنه، تفنگه به خودش گير مي ده و اونم براي خلاصي از شرش با جارو مي افته به جون تفنگه، تفنگه مچاله مي شه ولي همچنان شليك مي كرده، آخر سر هر دوشون از پا مي افتن و در حالي كه هن و هن مي كردن، تفنگه يه آروغ مي زنه و يه تير تف مي كنه بيرو و كايوت مفلوك هم از ترسش نعش تفنگه رو مي بنده به چك و لگد....خلاصه ما چها نفري بالاي نعش شمعه منتظر بوديم تا از پا در بياد،كه يهو كيتش تو صورتمون تركيد! خب شمعه هم به اين ترتيب گستاخي ما رو تلافي كرد!همه مون جيغ زديم و خنده كنان عقب رفتيم، خوشبختانه واسه هيچ كدوممون اتفاقي نيفتاد...به هر حال مراسم نمادين تولد آرزو به اين ترتيب به پايان رسيد، اما نكته جالب اين بود كه فهميدم تولد برادر بزرگه دوستم هم امروز بوده ، همينه ديگه، وقتي يه كار پسنديده بكني، خدا هم به نحوي كمكت مي كنه، كار من باعث شد دوست عزادارم هم بعد مدتها بهش خوش بگذره و بخنده

و من حالا احساس آرامش مي كنم، حس مي كنم دينم رو به آرزو ادا كردم، هرچند به عقيده بعضيها شايد اگه بهش زنگ مي زدم خيلي بهتر بود.نمي دونم اون بالاخره متوجه شد ما واسش تولد گرفتيم يا نه، ولي من شك ندارم خدا يه جوري دلشو با خبر مي كنه، هرچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند.معتقدم كه كار درستي كردم و خدا هم اينو مي دونه و همين برام كافيه.... آرزو جونم، تولدت مبارك! ايشالا كه هميشه لبت خندون و دلت شاد باشه، اون روزي رو از خدا طلب مي كنم كه دوباره مثل سابق بيرون بياي، باز ببينمت كه با دوستات اين طرف و اون طرف مي ري، شادي،مي دوي و مي خندي.به اميد اون روز....دوستدارت فرهاد

۱ نظر:

ناشناس گفت...

خیلی باحال می نویسی شرایطتو واقعا درک میکنم من همه پستاتو خوندم ولی آخرش ننوشتی چی شد به آرزو رسیدی یا نه؟ خیلی برام جالبه بدونم چی میشه
محمد | 11.12.05 - 3:07 am