۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

الان كه اين مطالب رو مي نويسم به شدت سرحال هستم و احساس شادي مي كنم...بالاخره تصميم گرفتم به آرزو زنگ بزنم،خيلي راجع به اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه به خاطر دختري كه دوستش داري و تا اين حد برات با ارزشه هيچ اشكالي نداره اگربراي دفعه اصرار كني....فوقش دوباره بهت مي گه نه،ولي عوضش خيالت براي هميشه راحت مي شه و مي توني راحت تر فراموشش كني.سعي مي كنم خودمو از نظر روحي براي هر جوابي آماده كنم، البته از حالا مي دونم كه به احتمال خيلي قوي جوابش دوباره منفي خواهد بود،ولي من اين بار مي خوام با دست پر برم جلو،سعي مي كنم تموم جوابهاي احتمالي رو حدس بزنم و از حالا براي هر سوالي جواب تهيه كنم،روز مناسبي رو هم واسه اين گفتگو در نظر گرفتم...روز تولدش،دهم ارديبهشت! ياد يه خاطره افتادم،سرتون نمي ره اگه تعريف كنم؟ سال 72 يه بار آرزو جشن تولد گرفت، اون موقعها هنوز با پيمان دوست بود،چقدر من و پيمان حسرت به دل بيرون خونه آرزو اينا نشستيم و به صداي خنده و آوازشون گوش داديم،مي دونيد، آرزو خيلي قشنگ مي رقصه، من يه جا رقصيدنشو ديده بودم،يادمه اون شب به پيمان گفتم لابد الانم داره به همون قشنگي مي رقصه! خوش به حال فلاني و فلاني كه به خاطر كم سن و سال بودن اجازه پيدا كردن به تولد آرزو اينا دعوت بش!! بله، از اون موقع من تولد آرزو يادمه، درست دو روز قبل تولد دوست تفتفوش!! به هرحال حالا كه خيالم راحت شد، سعي مي كنم ذهنم رو معطوف هدفم بكنم، نتيجه مهم نيست، مهم اينه كه من يه بار ديگه شانس خودمو امتحان مي كنم، شد كه شد ،نشد....خدا خودش عاقبتم رو در اون صورت به خير كنه...خب، حالا كه هرچي دوست داشتم نوشتم برم سراغ بقيه كارام،امشب مي خوام بدوم،شايد آرزو رو هم ديدم! پس فعلا....ورزشكارااااااااااااااااان! دلاورااااااااااااااااااان، نام آورااااااااااااااااااااااان....بي مزه بود نه؟ باشه، ما رفتيم

هیچ نظری موجود نیست: