۱۳۸۳ فروردین ۱۹, چهارشنبه

جالبه! چون هرچي مي نويسم چپكي در مي آد...همينه ديگه، وقتي بياي تو يه وبلاگه خارجي فارسي بنويسي بهتر از اين هم نمي شه....در هر حال.... راستش هنوز تو كف آرزوم! آرزو كيه؟ دختر همسايه مون....البته اسمش آرزو نيست، ولي من با اين اسم صداش مي زنم،چرا؟ بعدا مي گم...فعلا مي خوام از احساسي بگم كه اذيتم مي كنه... اگه نگم از سيزده سال پيش منتظر روزي بودم كه بتونم با آرزو صحبت كنم، قطعا از سه سال پيش بودم... نه به خدا، من يول نيستم، زبونم رو هم موش نخورده، كم رو هم نيستم به خدا، فقط بد شانسم! خيلي بد شانس!! البته كله شق هم هستم، وگرنه بعد اين همه سال باهاس روم كم مي شد ديگه! هفته پيش آرزو براي اولين بار بهم زنگ زد،در همون چند جمله اول فهميدم كه ديگه با اون آرزو كوچولوي سابق، آرزوي عروسكي خوشكل و ماماني طرف نيستم.... بزرگ شده بود، لحن حرف زدنش هم منطقي تر و پخته تر.... " فرهاد من دوتا خواستگار دارم!، همون اول گفتم تا بدوني" خوب واسه شروع بد نبود!! با هم حرف زديم، فكر كنم يكساعت شد، آخرش هم معلوم بود نتيجه چيه، جواب منفي بود....آره من اهل ازدواج مزدواج نيستم، ولي به اين خاطر نبود كه آرزو بهم نه گفت،اونم بعد اين همه سال، بلكه به خاطر پيمان بود....پيماني كه خودم با آرزو دوستش كرده بودم،البته پيمان خبر نداشت كه من دارم پا روي احساسم مي ذارم... قصه اش طولانيه....ولي كم كم براتون تعريف خواهم كرد.... فعلا همين قدر رو داشته باشيد تا بعد.... فعلا................................................................

هیچ نظری موجود نیست: