۱۳۸۳ فروردین ۳۱, دوشنبه

خاله يوكيكو رو يادتون هست؟ تو سريال از سرزمين شمالي؟ همون سريالي كه يه موزيك دراماتيك اولش داشت و داستان يه خواهر و برادر بود به اسامي « جون» و « هوتارو» كه پدرشون ظاهرا به خاطر فساد اخلاقي مادرشون( واقعيتشو نفهميديم چون ماشالا خيلي سانسور داشت، سريال 24 قسمتي رو كرده بودن 18 قسمت!!) ازش جدا مي شه و همراه بچه ها مي آد تو يكي از دهات سردسير هوكايدو مستقر مي شه؟ با اين نشوني هايي كه دادم صد در صد يادتون اومده كدوم سريال رو مي گم، خب حالا خاله اون دوتا بچه يادتون ميآد چه شكلي بود؟ البته مجبور نيستيد به ياد بياريد، راستش اين نشوني ها رو دادم چون دوست داشتم بدونيد آرزو شبيه كيه( نمي دونم براتون اصلا مهم هست يا نه) ، راستش آرزو خيلي به او هنرپيشه شبيه بود، البته اون خانومه دماغش كمي استخوني بود در حالي كه دماغ آزو قلمي و نوك بالاست( از اون دماغهايي كه بعضي دخترها 20 بار عمل مي كنن تا مثل اونو داشته باشن و نمي تونن!) و به همين خاطر به نظر من و خيلي هاي ديگه از خاله يوكيكو خوشكلتر هم هست! من عادت داشتم( و دارم) كه روي ديگران اسم بذارم و به همين خاطر اسم آرزو رو هم گذاشته بودم خاله يوكيكو، ولي خب شنيدم كه اون چندان از اين اسم خوشش نيومده و بنابراين ديگه بكارش نبردم.البته يه اسم ديگه روش گذاشتم كه تا به امروز هم كاربرد داره.

بگذريم، جمعه اي رفته بودم فيلم كما، ممد گلزار توش بازي مي كرد در نقش يه مرفه درسخون بي درد كه عشق آميكا رفتن داره - مثل من!- و امين حيايي در نقش يه جاهل با درد كه عشقش يه پيكان جوانان گوجهايه! فيلم بامزهاي بود، يه جاهاييش انصافا خنده دار بود، هرچند من تو مد سامورايي بودم و با اين كه دختراي دور و برم ريسه مي رفتن ولي من به جز يه لبخند و در حالت بدش يه خنده بي صدا واكنش ديگه اي نشون ندادم، خيلي يوبسم، نه؟ دست خودم نيست به خدا، تو مد كه مي رم ها، خيلي جدي مي شم، طوري كه خودم هم تعجب مي كنم. به هرحال جاتون خالي وسط يه لشگر هلو مثل يه بچه خوب ساكت و آروم نشستيم تا آخر فيلم رو ديديم، هواي سالن هم خفه...آخر فيلم سردرد گرفته بودم! بعد هم كه سرمو انداختم پايين و سوار ماشينم شدم و تا خونه گاز دادم....

هواي تهران بدجوري سرد شد يه دفعه! واسه 29 فروردين اين سرما بعيد بود، صبح كه سركار مي رفتم از دهنم بخار مي اومد...ولي خب از بعد از ظهر هوا به نسبت گرمتر شد و امشب كه واسه پياده روي رفتم خيلي ملس بود... سامورايي كوچولو هم حسابي سرحال بود و شمشير به دوش قدم طولاني مدتي زد و از مصاحبت خودش لذت برد.اين هنر منحصر به فرد سامورايي كوچولوست كه در تنهايي هم مي تونه به اندازه وقتي كه با دوستانشه از لحظات لذت ببره.... هيچ كس به اندازه خود آدم نمي تونه هم صحبت خوبي باشه، نميدونم چطور توصيفش كنم، بايد تجربه اش كرده باشيد تا بهتر درك كنيد چي مي خوام بگم، يه جوري حال كردن با خودت... انگار خودت مي شي گوينده و شنونده خودت...خيلي حال مي ده، من كه به اين ترتيب تنهايي رو حس نمي كنم.

تلويزيون پخش چندين باره زنان كوچك رو شروع كرده...ماهواره هم كه تا چند وقت پيش همين سريال رو پخش مي كرد حالا جودي آبوت نشون مي ده بدون سانسور....هوم م م ...اگه بگم چه صحنه هايي رو زده بودن! جفت سريالها چه صحنه هاي رقص دونفري و ماچ و بوسه هايي داشتن!جاتونو خالي مي كنم....

راستي تا حالا عكس محبوبتونو كشيديد؟ شبيه شده؟ چه احساسي داريد وقتي به تصوير محبوبتون نگاه ميكنيد؟ آيا از تماشاش سير مي شيد؟.....آيا هنرتون در تصوير كردن محبوبتون در حدي هست كه اونو عين خودش ترسيم كنيد؟ خدا رو شكر، هنوزم وقتي به اون نقاشي نگاه مي كنم احساس مي كنم دارم خودشو ميبينم...بخصوص چشماش.

ارادتمند: سامورايي شيفته!





هیچ نظری موجود نیست: