۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه

هنوز نفهميدم چرا هرچي مي نويسم چپكي در مي آد...ديشب كلي نوشتم،همه رو هم تو وورد فارسي مرتب كردم،ولي حالا كه تو بلاگم كپيش كردم مي بينم بازم چپكي در اومده...راستي بقيه وبلاگ نويسها چيكار مي كنن كه متنهاشون چپكي در نمي آد؟ اگه كسي خبر داره حتما بهم بگه...ديشب پيش استادم بودم، بنده خدا پير شده بود...اون قديمها وقتي بچه بوديم، استاد ما رو مي برد گردش،ورزشكار بود و دوست داشت ما ها هم ورزشكار بشيم،يادمه آرزو اينا رو جدا مي برد، ما پسرا رو هم جدا، البته اونهايي كه مودب و حرف گوش كن بودن رو تفكيك مي كرد و باهم مي برد،از شانسم هيچوقت عقلم نرسيد كه بچه خوبي باشم تا لا اقل به اين وسيله بتونم همراه آرزو كه هميشه جزو بچه خوبها بود برم گردش! بله....چقدر با استاد ياد قديمها كرديم، گفت از بچه هاي هم دوره ما فقط من بهش سر زدم، خب اونها هم تقصير ندارن، بعضيهاشون از اين محل رفتن، بعضيهاشون وارد زندگي شدن، بعضيهاشونم متاسفانه ديگه بين ما نيستن...نه، من پير نيستم، اون بنده هاي خدا جوون مرگ شدن....بگذريم، چقدر هوا امروز خوبه، جون مي ده واسه كوه رفتن! كاش يه هم پا داشتم، معطلش نمي كردم! لابد مي گيد تنبل خب خودت تنها برو ديگه! آخه چند بار تنها برم؟ تموم اين ايام تعطيلات عيد رو تنهايي اين ور و اون ور رفتم، سينما،پارك، كوه و... ديگه دق كردم بس كه تنها رفتم! البته عادت كردم به سامورايي بودن.حالا فهميدين چرا اسممو گذاشتم سامورايي كوچولو؟ خب سامورايي ها جنگجوياني بودن كه به خاطر شرايط پر مخاطره زندگيشون اكثرا تنها سفر مي كردن، به زنها بي توجه بودن چون بنده خدا ها وقت اين كارو نداشتن، به ندرت هم ازدواج مي كردن چون هيچ دختر احمقي مايل نبود زن كسي بشه كه معلوم نيست فردا سرش رو گردنشه يا نه!!! معمولا وقتي يه سامورايي طاقتش تموم مي شد و هوس زن گرفتن به سرش مي زد، از سامورايي گري دست مي كشيد، به اصطلاح شمشير رو كنار مي ذاشت.خب در مورد من هم،زندگيم پر مخاطره نيست، ولي اكثرا خالي از حضور جنس مخالف بوده، بعضي وقتهاشو خودم خواستم اين طوري باشه، بعضي وقتها شم روزگار! نه بابا به خدا من نه حزب اللهيم نه غير از آدميزاد! فقط يه كمي كه چه عرض كنم خيلي مغرورم! چوبشم خوردم، چه افراد با ارزشي رو سر همين غرورم از دست دادم، نمونه اش همين آرزو...ولي نمي دونم چرا دست بر نمي دارم،شايد عادت كردم...مي دونيد ، بلد نيستم منت بكشم، در عمرم به هيچ دختري دو بار اصرار نكردم، دختراي ايروني هم كه ماشاالله صدتا نه از دهنشون بيرون مي ريزه يه آره، كه البته اون صدتا رو هم به نيت آره مي گن، به شرطي كه نازشونو بكشي! ولي من هركاري مي كنم نمي تونم ناز بكشم...حتي ناز آرزو رو كه اين همه سال روش وقت صرف كرده بودم رو هم نتونستم بكشم! آخراي صحبتمون طفلك تحت تاثير قرار گرففته بود-البته نه به خاطر من!- و صداش مي لرزيد، مي دونم كه اگه كمي روانشناسانه برخورد مي كردم و از اون جملات رويايي كه بعضي پسرا مثل ريگ مي ريزن جلو پاي دخترا براش مي گفتم، الان آرزو مال من بود، ولي خب نتونستم...نتونستم كه نخواستم با تحريك احساساتش به نفع خودم بهره برداري كنم، من آرزو رو دوست داشتم و براش احترام قائل بودم، نمي خواستم در شرايطي كه اون نسبت بهم ضعيف بود تصاحبش كنم...خلاصه، مي دونم چقدر مزخرف گفتم، ولي خب اين مزخرفات بخشي از اعتقاداتمه كه دارم يه عمر باهاش زندگي مي كنم، مي دونم هم كه به همين خاطر تا ابد بايد سامورايي بمونم!!! خب هر كسي كار خودش بار خودش...فعلا بزنم بيرون! چه هواي خوبيه! برم يه هوايي تازه كنم ، واسه روحيه ام هم خوبه... پس فعلا باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي ...

هیچ نظری موجود نیست: