۱۳۸۳ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

آرزو بيا! بيا دوباره دم پنجره.... دوباره مثل اون موقعها سرك بكش و بازي فوتبال من و پيمان رو تماشا كن، دوباره ما رو زير نظر بگير، اين بار وقتي متوجهت بشم ديگه پيمان رو پيشت نخواهم فرستاد.......

آرزو تو فكر مي كني پيمان هنوز تو رو يادشه؟ امشب باهاش بودم، من قدم مي زدم و اون مي رفت خريد كنه، از جلو خونه تون رد شديم، حتي نگاهشو بالا نگرفت تا پنجره تو نگاه كنه! نمي دونم، شايد اون طور ديگه اي از تو ياد مي كنه! ..........

آرزو مي خواي بدوني چرا پيمان بهت خيانت كرد؟ مي خواي بدوني چرا با تو كه دوست بود رفت با چند تاي ديگه از جمله همون دوست تفتفوت دوست شد؟ چون تو انتخابش نبودي، تو سر راهش قرار گرفتي، هدف و دلخواه اون دوستت بود نه تو...متاسفم آرزو ولي بايد بگم كه تو خودتو ارزون فروختي! تو براي اون حكم يه نعمت باد آورده رو داشتي، براي همين قدرتو ندونست و تو رو به اولين غريبه اي كه از راه رسيد فروخت... اگه يك دهم او رنجها، مرارتها، شب زنده داريها و - به اعتراف خودش- اشكهاي شبانه اي كه براي اون دوستت ريخت براي تو ريخته بود هرگز بهت خيانت نمي كرد، حتي به فكرش نمي رسيد كه غير از تو ممكنه كس ديگري هم وجود داشته باشه، آرزو تو خودتو ارزون فروختي... ارزون....ارزون...ارزون!......

هیچ نظری موجود نیست: