۱۳۸۳ فروردین ۳۱, دوشنبه

تا حالا شده احساس كنيد بايد از يكي متنفر باشيد ولي منطقتون مانع بشه؟ امروز صبح هوا ابري- آفتابي بود.خورشيد خانوم بازيش گرفته بود و هي از پشت ابرها سرك مي كشيد، يه دالي مي گفت و دوباره پنهان مي شد. من قدم هميشگي رو مي زدم كه به يكي از دوستام برخوردم. مدتهاست رفت و آمدمون كم شده، قبلا خيلي صميمي بوديم، ولي خب گرفتاريهاي زندگي بين ما فاصله انداخته.با هم قدم مي زديم و اين دوستم سراغ پيمان رو مي گرفت كه يهو سرو كله اش سوار بر ماشينشون پيدا شد. نگه داشت و پياده شد و مدتي با ما- بيشتر با اون دوستم- حرف زد. من در مدتي كه اون حرف مي زد نمي تونستم جلوي افكارم رو بگيرم، مدام صداي آرزو تو گوشم مي پيچيد اون موقع كه بهم گفت:

فرهاد پيمان هنوز هم بعد اين همه سال حواسش به منه و سعي داره نظرمو جلب كنه!

گفتم: اون هيچ حقي در اين مورد نداره آرزو! اون قدر تو ندونست!

گفت: آخه مي دوني فرهاد، من پيمان رو خيلي اذيت كردم...من حتي گريه شو در آوردم!

گفتم: كار خوبي كردي آرزو! مگه اون در حقت بدي نكرد؟ مگه وقتي با تو دوست بود سرت هوو نياورد و نرفت با فلاني دوست شد؟

گفت: آره، خب اون غير از فلاني با خيلي هاي ديگه هم دوست بود، ولي خب من هم اذيتش كردم!

گفتم: قربون آدم چيز فهم! مگه تو نبودي كه سر اين مسئله گريه كردي؟ آرزو من همه چيز رو مي دونم!

سكوت كرد. ادامه دادم: تو هم براي همين باهاش بهم زدي، چون ديدي پيمان اون آدمي كه مي خواستي و فكر مي كردي باشه، ديگه نيست ، مگه نه آرزو؟

با لحن متاثري گفت: چرا، دقيقا به همين خاطر بود....

گفتم: مي بيني آرزو؟ مي بيني چقدر خوب مي شناسمت؟ صادقانه بگو، آيا تو از كاري كه پيمان باهات كرد، خوشت اومد؟

آروم گفت: نه!

گفتم: پس چرا هنوز ازش طرفداري مي كني؟ چرا براش دل مي سوزوني؟ اون لياقتشو نداره! صداي آرزو لرزيد و اون حرفهايي رو زد كه تو نوشته هاي قبليم گفتم.......................



پيمان همچنان با دوستم حرف مي زد و من در افكاري متضاد غوطه مي خوردم، نمي دونستم بايد از پيمان بدم بياد، يا خوشم بياد....به هر حال اون كسي بود كه باعث شد آرزو ديگه نتونه اون آرزوي قبلي باشه و حالا هم به خاطر اونه كه من نمي تونم با آرزو باشم.... با اين حال منطقم اجازه نمي داد اعتراضي بهش بكنم.

امشب وقتي داشتم مي دويدم پيمان صدام زد، گفت مي شه از تو باغچه يه سنگ بهم بدي تا بذارم لاي در تا بسته نشه؟ سنگو بهش دادم.... آرزو برگشته بود، ماشينشونو جلو خونشون ديدم، وقتي حسابي دويدم و خسته شدم باز از همون حوالي عبور كردم، پيمان تو ماشين نشسته بود در حالي كه چند لحظه قبل آرزو براي خريد بيرون رفته بود، قطعا از مقابل پيمان رد شده....پيمان يه لبخند مخصوصي به لب داشت، يه لبخند پيروزمندانه، نگاه ممتدي بهم كرد...احساس كردم تو دلش داره بهم مي خنده.... نمي دونم، از پيمان متنفر باشم يا....

تصميم دارم يه نقاشي ديگه از آرزو بكشم، شايد اين سري نيم رخشو كشيدم، به هر حال نقاشي كردن هم مثل شعر گفتن و داستان نوشتنه، بايد حسش بياد وگرنه كار خوب از آب در نخواهد اومد.



هیچ نظری موجود نیست: