۱۳۸۳ فروردین ۲۶, چهارشنبه

امروز سر كار داشتم فكر مي كردم چه خوب مي شد اگه اينجا هم مثل اروپا و آمريكا امنيت و رفاه وجود داشت و از جوونها حمايت مي شد،اونوقت من حتما با آرزو فرار مي كردم و مي رفتم يه جايي كه دست هيچ كس بهمون نرسه و نتونه تو زندگيمون دخالت كنه....تروخدا مي بينيد سر كار به جاي اين كه فكر و ذكرمو بدم به كار به چه مزخرفات بچگانه اي فكر مي كنم؟ ولي خب بعضي وقتها دست خودم نيست، يهويي يه چيزي مي آد تو ذهنم و از اونجا كه طرفدار سفت و سخت خيالپردازي و داستاسراييم چنان مي رم تو بحر خيالبافي كه به خودم مي آم مي بينم مدتي گذشته.

امشب سرم رفت به نوشتن و از دويدن غافل موندم، البته به جبرانش ده دقيقه با تموم سرعت پياده روي كردم.شانس ديدن آرزو رو هم از دست دادم،دادشم مي گفت دم دماي تاريكي و گرگ وميشي هوا ديدتش كه با مامانش از سركار برمي گشته.آرزو جون خسته نباشي!خدا قوت! اقلا اين پنجشنبه جمعه رو نرو سركار.....راستي امروز بابت يه كاري سر و كارم افتاد به يكي از شعب بيمه تامين اجتماعي، چه جهنمي بود لامصب! واسه هركاري باهاس صف مي بستي،خلاصه از اون جاهايي بود كه حسابي اعصابت رو لگدكوب مي كنه، يادم اومد اون روزي آرزو مي گفت يكي از جاهايي كه زياد سر و كارش مي افته بيمه است،فكرشو بكن،خانوم خانوماي كوچولو موچولو هم بايد كار كنه،هم بره بيمه، هم خواهرشو برسونه آموزشگاه و برگردونه...خداييش اون تو خونواده از همه بيشتر زحمت مي كشه، واسه همينه كه مي گم اون يه گذشتهايي كرده و مي كنه كه شايد هر دختري در حال حاضر اينجوري نباشه،اون فرشته نيست،ولي خيلي كمك دست خونواده و مادرشه....مطمئنا در آينده هم زن زحمت كش و مادر خوبي مي شه،خوش به حال كسي كه در زندگي باهاش شريك خواهد شد و خوشا به حال اون فرزنداني كه آرزو تربيتشون بكنه.

هیچ نظری موجود نیست: