۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه

بعد دوسه روز بازم سلام! چه حال مي ده بعد مدتي بياي تو وبلاگت و ببيني نوشته هاي قبليت از پايين صفحه پاك شده! راستي كسي مي دونه نوشته هاي قبليم كجا رفته؟ رو آرشيو كه كليك مي كنم خضعبلات نشونم مي ده!

جاتون خالي ديروز حدود 600 كيلومتر سفر زميني داشتم! رفت و برگشت به ساري براي شركت در يه جلسه سطح بالا! شانسم هم سفرم هم از اون خر مذهبي ها بود كه واسه هر كاري يه دعا مي خوند و فوت مي كرد! لابد باورتون نمي شه؟ ولي خداييش واسه شروع به سفر، حين سفر، رسيدن به مقصد، حين ناهار و.. و.. و...يه دعا بلد بود و مي خوند... بعضي وقتها به زور جلو خودمو مي گرفتم كه نخندم! طفلك بيچاره! دلم واسه اينايي كه ذهنشون تو عصر حجر مونده مي سوزه! برگشتني جاده فيروزكوه بخصوص گردنه گدوك كولاك و مه شديد بود، ماشين ما هم پيكان، گفتم مرگمون حتميه، خلاصه خدا رو شكر سالم رسيديم...تو راه برگشت مدام در ذهنم با آرزو حرف مي زدم،خاطرات شيريني هم ازش به ياد آوردم كه سر فرصت براتون تعريف مي كنم، دست آرزو درد نكنه كه باعث شد اصلا طولاني بودن راه رو حس نكنم و اگه اون همسفر متحجرم سر اين مسئله كه چرا ازدواج نكردم بهم گير نداده بود تا خود منزل با يادش لحظات شيريني رو مي گذروندم...علاقه‌ ام به آرزو بيشتر و البته متعادل تر شده... جمعه اي سالگرد همون شبي بود كه بهم اون بشقابه رو داد...به يادش رفتم رو همون سكو مدتي نشستم و هر پرايد سفيدي كه رد مي شد زير لب مي خنديدم و مي گفتم: اومد....يه كمي خرافاتي يا شايد هم احساساتي هستم...شايدم شما اسم اين كارو چيز ديگه اي مي ذاريد؟

كلي تعريف كردني دارم، ولي مي ذارم واسه فرصت بعدي، الان مي خوام برم سر داستانم، بايد تمومش كنم....بعد اون مي خوام يه تم جديد رو شروع كنم....يه تم جديد با يه قهرمان جديد.....اسم داستان خواهد بود.....نه، الان نمي گم....از مزه مي افته.....تا بعد دوستان!

هیچ نظری موجود نیست: