چند شب پیش قبل از خواب یه هوس عجیبی زده بود به سرم،نمی دونم رو چه حسابی دوست داشتم مثل رامبد جوان توی فیلم اسپاگتی در 8 دقیقه،یه دختر 7-8-10 ساله داشتم،کوچول موچول،با موهای بلند موج دار و حلقه حلقه مشکی،چشمهای درشت سیاه،شیطون،تو دل برو،صبحها با هم می رفتیم پیاده روی،ورزش می کردیم،تو پارک می دویدیم و روی چمنها غلت می خوردیم،دخترم آتیش می سوزوند و تمام خونه رو به هم می ریخت،شبها دیر می خوابید و صبحها مجبور بودم کولش کنم و تا مدرسه بدوم،با هم دیگه تو رستوران غذا می خوردیم،لوگو درست می کردیم و می خندیدیم،سر به سرش می ذاشتم و اون دلخور می شد و باهام قهر می کرد،بعد من نازشو می کشیدم و برای آشتی کنون می بردمش سرزمین عجایب و براش از این بستنی قیفی سه طبقه ها می خریدم که بخوره و سرتا پاشو شکلاتی کنه..خلاصه که اون شب من حسابی زدم تو مد پدر بودن و کارهای پدرانه کردن!........................... ؟
پی نوشت 1:می دونم می خواید بگید برو زن بگیر،ولی دوست خوبم من دلم بچه می خواد نه زن!روشنه؟
خیلی دوست دارم،کلا از کتابهایی که تم شبیه بابا لنگ دراز داشته باشه خوشم می آد....آخر کتاب اونجایی که رئیس سایوری رو در آغوش می کشه و می گه:از وقتی یه دختر بچه دوازده ساله بودی تو رو زیر نظر داشتم،در تموم این سالها پنهانی کمکت کردم و منتظر شدم تا تبدیل به یه خانوم کامل و تمام عیار بشی و حالا دوست دارم فقط ماله خودم باشی،فقط ماله خودم!...(البته ممکنه من متنش خوب یادم نمونده باشه ولی یه چیزی تو همین مایه ها بود)
۳ نظر:
یادم باشه تو اولین فرصت این خاطرات یک گیشا ر بخونم! قشنگ ترین کتاب بچگی هام ( و حتی الان!!!!!! ) بابا لنگ درازه
asale baba | Homepage | 12.04.06 - 1:41 am |
زن چرا؟ برو بچه بگير !
memol | Homepage | 12.04.06 - 4:43 am |
...نه
مرصا&# | Homepage | 12.04.06 - 7:44 am |
ارسال یک نظر