۱۳۸۵ آبان ۲۳, سه‌شنبه

خیلی وقت بود که دیگه حرفی از آرزو نزده بودم...نه این که فراموشش کرده باشم ولی خب به مرور زمان تونستم حرفهام رو پیش خودم نگه دارم... ؟
دیشب با دوستم سر گذر نشسته بودم و صحبت می کردیم که آرزو مثل همیشه سوار بر پرایدش همراه مادرش برگشت...یه لحظه که از جلوم عبور کرد دیدم که چهره اش تغییر کرده....خب همون جور که من بعد این همه سال مثلا بزرگ شدم و تغییر کردم اون هم به طبع عوض شده و دیگه اون دختر ریزه عروسکی چهارده پونزده ساله نیست...ولی خب ذهن آدمیزاد خلاقه و خاطراتی که سالها قبل در ناخودآگاهش ثبت کرده رو می تونه فرابخونه............. ؟
دیشب تو خواب خودش رو دیدم،درست به شکل همون موقع هاش،مانتوی تیره تنش بود و تند و تند از پله های آپارتمانمون بالا می رفت و می خندید و شیطونی می کرد،و جالبه که من همین سن حالام رو داشتم،با یکی از دوستام بودم که الان خاطرم نیست کی بود،آرزو باهام شوخی می کرد و من به دوستم می گفتم:دم بریده خبر داره که اون قدر دوستش دارم که هر کاری بکنه چیزی بهش نمی گم!....به در که رسیدیم،آرزو رو بغل زدم و آرزو به بغل از در گذشتم و همون لحظه به آرومی از خواب بیدار شدم........ ؟
نمی دونم چی شد که خواب آرزو رو دیدم،دلم که براش تنگ شده بود ولی این چیز تاره ای نیست،به هر حال هر چی که بود،باعث شد بعد مدتها بیام و با احساسی مشابه روزهای اول ساختن این وبلاگ در موردش حرف بزنم....در آغوشم خواهی ماند آرزو،در آغوشم خواهی ماند............ ؟


***
بی ربط اول: می گم چه خوب شد من این پست دختر دندون پنگی رو نوشتم،نمی دونستم تا این حد طرفدار داره!!؟
بی ربط دوم: آلبوم خاطرات به روز شد،صاحب تشریف باشید!........ ؟

۹ نظر:

memol گفت...

اااااا !‌من از جريات آرزو خبر نداشتم. پس بايد بشينم و آرشيوت را بخونم. راستي هروقت آپ مي كني برام آف بذار.
memol | Homepage | 11.14.06 - 8:02 am |

مریم گفت...

خدا همه ی جوونها رو به خواب ها و آرزوهای شیرینشون برسونه .... پس اسم وبلاگت از این قضیه ی آرزو خانم ریشه میگیره .. من نمیدونستم !!
مریم | Homepage | 11.14.06 - 3:22 pm |

memol گفت...

مي دوني ترجمه ات يه جورايي مشكل داشت.اولين مشكلش لحن حرف زدن مرده است تو ترجمه ي تو انگار مرده يه جورايي داره دل مي سوزونه. ولي تو متن اصلي مرده داره مسخره مي كنه .يعني نه تنها نمي خواد زنه را متقاعد كنه بلكه داره احساسش را هم مسخره ميكنه. اولش كه ميگه دروغ نگو جوابش اينطوريه كه باشه ! ببينم چي ميشه! يا يه چيزي تو اين مايه ها. و اونجاييي كه كه ميگه بدون تو ميميرم مرده بيشتر جوابش اينه كه بي خيال بابا !نه اينكه چه دردناك!هاااا ! در كل من اينطوري احساس كردم
memol | Homepage | 11.15.06 - 5:03 am |

memol گفت...

راستي اولين صفحه ي ارشيوت را خوندم
memol | Homepage | 11.15.06 - 5:04 am |

مریم گفت...

سوالاتی که به ذهنم خطورید : یک :- پیمان را با تو چه شد ؟؟ دو :- نام واقعی آرزو چیست ؟ سه :-این معیار هایی که مانع این وصلت می شود را از کدامین سوی یافتندی؟
بی ربط اول: به خودم ربط داره این سوالا از کجا به ذهنم خطور کرد
بی ربط دوم : شما موظفید پاسخگوی مخاطبین خود باشید ..
مریم | Homepage | 11.16.06 - 11:01 am |

مهدی گفت...

دلم کباب شد. بابا بیا برو همین آرزو خانوم رو بگیر. مشکل چیه؟
اگه مشکل آستینه بیا خودم برات بالا میزنم.
مهدی | Homepage | 11.16.06 - 10:25 pm |

مریم گفت...

این شد که حس کردم اسم واقعیش آرزو نیست :
...
البته اسمش آرزو نيست، ولي من با اين اسم صداش مي زنم،چرا؟ بعدا مي گم
...
.
مریم | Homepage | 11.17.06 - 4:11 am |

عسل بابا گفت...

سلام
هورااااا من کلی از بقیه جلوترم چون همه ی ماجراهای تو و آرزو و پیمان و تولد گرفتن های پنهانی و ... رو می دونم ! حدس می زنم اسم اصلی آرزو مونا باشه! خوب معنی آرزو می ده دیگه!
عسل ب& | 11.17.06 - 11:14 pm |

عسل بابا گفت...

به هر حال سعی نکن همه چیز رو تو خودت نگه داری! وبلاگ واسه این مواقع خوبه دیگه! راستی گاهی وقتا لازم نیست آدم بعضی چیزا رو فراموش کنه...
عسل ب& | Homepage | 11.17.06 - 11:18 pm |