۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

دارم به این نتیجه می رسم که از این به بعد تو این سایت از شما خانومها نه هیچ مشاوره ای بخوام و نه نظرتون رو راجع به یه چیزی بپرسم،چون شدت استقبالتون جدا آدم رو شرمنده می کنه،البته خطابم به دوستانی نیست که به سوال دفعه قبل من جواب دادن............... ؟
این روزها حرفهام تکرای شده،واسه همین ترجیح می دم کمتر بنویسم،از یکنواختی و تکرر بدم می آد،هرچند بعضی از تکرار ها واسه خودم خیلی شیرینه....مثلا همین چند روز پیش،نواری رو پیدا کردم که سالها پیش،روش صدای آرزو و دوستهاش رو ضبط کرده بودم،اونها عادت داشتن وقتی از مدرسه برمی گردن،جلو ساختمون ما جمع می شدن و صحبت می کردن،همیشه برام جالب بود بدونم راجع به چی حرف می زنن،فضول نبودم ولی خب برام جالب بود،و پریروز بعد 16 سال،دوباره اون نوار رو گذاشتم توی ضبط،صدای اون روزهای آرزو،دوستش تفتفو و دیگر دخترهایی که الان حتی نمی دونم کجان رو شنیدم،نمی تونم بگم چه حالی داشتم،ولی مدتها بود که این طور دلم برای اون دوران تنگ نشده بود،تکیه کلام تفتفو که می گفت مامانم نمی ذاره جنب بخورم،این روزها همه اش بخور و درس بخون!..و یا سیاه بازی دوستش که چون فهمیده بود من فالگوشم سعی داشتن ساعت برگزاری امتحانشون رو عوضی بگن،مثل همیشه،شما دخترها حرف راست ازتون شنیده نمی شه ظاهرا،برگردیم سر حرفمون،دوست تفتفو پرسید اگه گفتید ساعت امتحانهای ثلث سوم کیه؟آرزو عین یه بچه ساده گفت دوازده تا دو؟صدای خفیف سرزنش تفتفو اومد و صدای بعدی می گفت نه!کی گفته ده تا دوازده هه؟ماله ما هشت تا دهه!....به خیال خودشون داشتن بهم اطلاعات عوضی می دادن!...بگذریم،از اون دوران سالها گذشته،مطرح کردنش هم حس نمی کنم براتون چندان لطفی داشته باشه،ولی خب من رو عجیب تو اون دوران سیر داد.....یادش به خیر،نمی دونم این آواز از کیه که می گه مال فراوون نمی خوام،ولی من می گم بزرگ شدن و حقوق و پست کاری نمی خوام،فقط می خوام دوباره برگردم به اون سن و سال و شیطونی کنم،فقط همین!............................. ؟

۶ نظر:

Hirodiya گفت...

salam!
*khob mashverat nakhah!
*zendeh bad nostalozhi!
*joz`e oun dokhtar haee hastam ke *hamisheh harfe rast ro mizanam!pas jam naband!
Hirodiya | Homepage | 04.13.07 - 4:48 am |

Hirodiya گفت...

che jaleb!
nemidoonestam esme postet nostalozhiyeh!
Hirodiya | Homepage | 04.13.07 - 4:48 am |

مهرناز گفت...

سلام
يه سوال
چي شد كه آرزو و دوستش ديگه با هم نيستند اونا كه هنوز تو شهرك هستند
مهرن&# | Homepage | 04.14.07 - 10:05 am |

زم بور گفت...

با این تفکیک جنسیت اصلا حال نمیکنم...!!
زم بو& | Homepage | 04.15.07 - 8:22 am |

مهرناز گفت...

سلام
چه جالب
واقعا رمانتون سه جلدي هست
آفرين به اين پشتكار
مهرن&# | Homepage | 04.16.07 - 4:44 pm |

مهرناز گفت...

من مسلمون هستم
البته پدرم قبل از ازدواج با مادرم زرتشتي بود كه به خاطر مامانم تغيير مذهب داد و مسلمون شد( ايول باباييو خوب بهتر مي دونيد كه اين كار يعني جدايي از كل فاميل براي همين من از دين زرتشتي چيز زيادي نمي دونم.البته اسم بلاگم ربطي به اين موضوع نداره ومن چون اين عبارت رو خيلي دوست دارم به عنوان اسم بلاگم انتخاب كردم
مهرن&# | Homepage | 04.17.07 - 1:46 pm |