۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

باران در تهران می بارد فراوان!جدا اونهایی که به هوای بارون رفتن شمال بد کلاهی سرشون رفت چون امسال شمال اومده بود تهران...فکرشو بکن،دقیقا یه هفته بارندگی داشتیم که عدل یکیش افتاد روی سیزده به در!از حالا بگم،هیچ حرفی با اونهایی که می خوان بگن سیزده به در یه سنت خرافیه ندارم،لطفا از این کامنتها برام نذارن! ؟
در کل این تعطیلات بهم خوش گذشت به جز این که بیشتر از هر زمانی خونه موندم،هر وقت هم بیرون بودم یا عید دیدنی بوده یا انجام کارهایی که در روزهای عادی به علت شلوغی شهر قادر به انجامشون نبودم،ولی در کل خدا رو شکر،شکایتی ندارم.... ؟
دیروز با خانواده رفته بودیم تجریش...این یه عادت قدیمیه که البته روز درست انجام دادنش یکی شب کریسمسه و دیگری 27 ام اسفند،برای این که گیج نشید خلاصه بگم که در خونواده ما یادبود گرفتن رسمه،در واقع خودم بانیش بودم،یه زمانی در سال کلی یادبود می گرفتم که بیشترش بر می گشت به سالگرد خرید وسایلی که برام عزیز بودن،سالگرد خرید تلویزیون رنگی،سالگرد خرید کامپیوتر،ویدئو و..و...و...خیلی هم مبادی آداب بودم و اون موقعها که سنم کمتر بود و به این یوبسی نشده بودم،می رفتم سراغ وسیله ای که سالگردش شده،می بوسیدمش و تولدشو-در واقع سالگرد ورودش رو به جمع خونواده مون-تو دلم تبریک می گفتم،البته به مرور زمان،این کارهای احساسی جاشو داده به یه یادآوری ذهنی ساده،در بهترین حالتش یه لبخندی می زنم و سری تکون می دم و یه افسوس لحظه ای از بابت گذشت سریع زمان ته دلم شکل می گیره،ولی خب داداش کوچیکه همچنان پایبنده و بیشتر تو نخ سالگرد گرفتن برای روزهایی است که ما دسته جمعی کاری رو انجام دادیم که خیلی بهمون مزه داده جوری تا به امروز یادمون مونده،مثلا یه بار وقتی من دوم دبیرستان بودم،بعد از آخرین امتحان ثلث دومم که جبر بود،خونوادگی رفتیم تجریش،یادش به خیر،بیست و هفتم اسفند بود و بهمون خیلی خوش گذشت،کلی خرید کردیم و بعد تو بازار تجریش کباب خوردیم،پدرم برام یه جفت کفش اسپرت کبرا سیاه رنگ خرید که برای اون موقع خیلی گرون بود،سه هزار تومن!!یادمه مادرم کلی به پدرم غرغر کرد،القصه از اون دوره به بعد ما هر سال بیست و هفتم اسفند رو می ریم تجریش،ولو برای یه خرید جزئی،و بعدش چلوکبابی جوان برای صرف غذا رو شاخشه،البته دو سه سالی هست که به خاطر شلوغی وحشتناک شب عید این مراسم اون جور که باید انجام نمی شه ولی خب هروقت انجام نشده،داداش کوچیکه گیر داده که حتما تو یکی از روزهای تعطیلی عید باید جبران کنیم و این رسم رو هرطوری شده به جا بیاریم،یه بار که این حالت رخ داد سال 82 بود و یه بارش هم دیروز....جمیعا سوار سوز برف شدیم و قبل حرکت داداش کوچیک طبق معمول گفت:خدا کنه هوا ابری بشه و بارون بگیره،درست مثل اون سال!...من هم مثل همیشه جوابش دادم:آرزو قحطه؟.....از شانس ما دیروز تجریش بد شلوغ بود،قربونش برم پارکینگ میدون رو هم بسته بودن و مجبور شدم برای پارک برم تا میدون قدس،مامان البته خوشحال بود چون همیشه از یه عطاری در اون اطراف،خریدهای گیاهی شو انجام می ده،سبزی خشک،عناب،به دونه،زیره سیاه،گل گاو زبون و خلاصه هرچی که بشه از یه عطاری خرید،عادت بعدی خرید نون خرمایی از نونوایی داخل بازاره،دقیقا به همون شکلی که اون سال رخ داده بود،نون قندی هم نمی شه،فقط خرمایی!شانس آوردیم داشتش وگرنه داداشه تا خونه می رفت رو اعصاب ما که مراسم اون جور که باید درست انجام نشده!....مادرم چند دست قابلمه و ماهی تابه و فویل آلومینیومی خرید و قرار شد بریم کباب هر ساله رو بخوریم که دیدیم ملت هجوم آوردن توی بازار،لزومی نداشت دلیلش رو بپرسیم چون از صدای تلق تولوق ورق شیروونی های سقف معلوم بود که داره سیل آسا بارون می باره!یه نگاه از گوشه چشم به داداشه کردم و غرولندکنان گفتم:آرزو قحط بود؟!....لبخند دندون نمایی زد و گفت:هه هه هه!تازه خوب شد!!.....آقا با یه مکافاتی سه نفری چپیدیم زیر چتر مامانه و تا کبابی رفتیم.... ؟
می دونید،شاید الان در سن سی سالگی،این جور یادبود گرفتنها به نظرم بچه گانه و احساسی بیاد،ولی پیش خودم که فکر می کنم می بینم بهونه ای است برای این که هر چند وقت یه بار باهم باشیم و لحظات خوشی رو بگذرونیم،زندگی شهری خواسته نخواسته فواصل میون افراد خانواده رو زیاد کرده،دیگه این مناسبتها هم نباشه می شه گفت به جز سر میز غذا اون هم عمدتا شام،من افراد خونواده ام رو نمی بینم..... ؟
پ.ن:اگه بخوام لیست سالگردها و یادبودهایی که می گیریم رو بگم احتمال داره از یه صفحه آ-چهار چهل سطری تجاوز کنه،شاید این جور کارها باعث بشه به یاد گذر زمان بیفتیم،ولی خب این حسن رو هم داره که به خودمون نشون می دیم که هنوز بعضی چیزها رو به یاد داریم و مثل روز اول براش ارزش قائلیم.من که این جوری فکر می کنم.............. ؟

۹ نظر:

مهرناز گفت...

سوز برف؟
اسم پرايدتونه؟
من بازار تجريش رو خيلي دوست دارم
بيشتر وقتها كه از ميدون تجريش مي گذرم
حتما از داخل اون بازار رد مي شم
ولي با كبابي جور نيستم! خيلي سال هست
كه كباب براي من كبابه ماماننيه!و اصلا كباباي بيرون بهم نمي چسبه
مهرن&# | Homepage | 04.02.07 - 5:23 pm |

asale baba گفت...

سلام
چه عجب اینورا آفتابی شدی شما! آره این بارون که کشت همه رو! ما رو هم خونه نشین کرد! خوشحالم که به سنت ها پایبند هستین و بهتون خوش گذشته!
asale baba | Homepage | 04.03.07 - 5:32 am |

asale baba گفت...

بعد هم یه کم با دقت بخون متن های منو لطفا"! یادم نمی یاد که جایی ش گفته باشم خوش گذشته! هرچند دیدن دلداده برام خیلــــــــــــــــی ارزش داشت! :ی
asale baba | Homepage | 04.03.07 - 5:34 am |

samira(ممول) گفت...

بابا ! عجب رسم و رسوماتي! من تاريخ تولد آدمها هم يادم نمي مونه ! بعد از بيست و سه سال هنوز تا مامان بهم يادآوري نكنه تاريخ تولد خواهرم يادم ميره !اونم چي! تلويزيزيون مثلا!
samira | Homepage | 04.03.07 - 9:49 am |

samira (ممول) گفت...

عيد اصلا خوب نبود. سيزده به در موندم خونه و مثل بقيه ي عيد غصه خوردم. ميشه اين ترم بالاخره تمام شه؟
samira | Homepage | 04.03.07 - 9:51 am |

samira(ممول) گفت...

نوزاد چيه؟! اون كه دوتا دندون هم درآورده! برادرم نيست كه! پسر پسرخاله امه!
samira | Homepage | 04.03.07 - 9:55 am |

deldaadeh گفت...

چه سنت خوب و جالبی!!!

تو جامعه ای که مردمش در کنار همدیگه باز هم تنها هستن اینجور سنت ها اصلآ بچه گانه نیست

از بابت تبریک هم ممنون؛
deldaadeh | 04.03.07 - 10:42 am |

hirodiya گفت...

man ham kheyli bayad salgard o salrooz too zendegim dashteh basham!
kheyiii
hirodiya | Homepage | 04.07.07 - 10:08 am |

hirodiya گفت...

man ro mibakhshi?
kheyli dir oumadam!
hirodiya | Homepage | 04.07.07 - 10:09 am |