۱۳۸۴ اسفند ۲۱, یکشنبه

خيلي بده كه آدم به همه چي عادت بكنه و به قولي همه چيز براش عادي بشه و هيچي نتونه سر وجد بياردش و يا براش هيجان انگيز باشه....يادمه يه زماني از 4 ماه و بيست و شيش روز قبل براي رسيدن چهارشنبه سوري لحظه شماري مي كردم،به هر كي مي رسيدم مي گفتم:آخ جون!فقط 60 روز ديگه مونده!فقط بيست روز!دو روز...و روز چهارشنبه سوري هم مي زد به سرم!!....تعطيلات عيد رو كه ديگه نگو،شبهاي قبل عيد هيجان داشت منو مي كشت،تو خونه بند نبودم،دوست داشتم تو كوچه و خيابونها بدوم و به خاطر رسيدن بهار بالا و پايين بپرم وخوشحالي كنم...يه شور و حالي داشت اون دوران،چه راحت و به خاطر چه چيزاي كوچيك و پيش پا افتاده اي سرخوش بوديم.....البته هنوز هم از اومدن بهار خوشحال مي شم ولي اين كجا و احساسات و خواب و رويا هاي اون دوران كجا...همينه كه از بزرگ شدن بدم مي آد،آدميزاد هرچي بزرگتر مي شه،توقعش از دنيا بيشتر و به طبع شاديهاي محدودتر و مشروط تر مي شه.....آرزو داشتم دوباره پونزده ساله بشم تا بتونم يه بار ديگه ساده و بي بهونه شاد شدن رو تجربه كنم......................................؟
آقايون،خانومها،اين كه من روي تميز بودن وبلاگ-از نظر محتواي كلامي-اصرار دارم به اين معنا نيست كه خيلي بچه مثبتم يا مامانم عادت داشته در بچگي منو با دستمال كاغذي اين ور و اون ور بذاره....من برعكس خيلي ها كه فكر مي كنن وبلاگ حياط خلوت خونه شونه،اين فضا رو يه محيط همه گاني مي دونم،جايي كه تو مي توني خطاب به يه جمعي صحبت كني و هرچي به ذهنت مي رسه بگي،ولي هرچي دم دهنت اومد نه!بذار يه مثال برات بزنم،فرض كن رفتي يه مهموني يا ترم اول دانشگاه هستي و مي خواي دوست پيدا كني،شروع مي كني يواشكي از اطرافيانت آمار گرفتن،رفتارشونو زير نظر مي گيري و به تكيه كلامهاشون توجه مي كني،حالا اين وسط خودت به من بگو،در برخورد اول مجذوب كسي مي شي كه رو اصول رفتار مي كنه و با حساب كتاب حرف مي زنه يا كسي كه هيچ تشخصي تو رفتارش نيست و دهنش چاه مستراح رو جواب مي كنه؟قبول داري برخورد اول خيلي تعيين كننده‌اس؟قبول داري اگه خودت روزي بد اخلاق باشي و از شانست يه بنده خدايي براي اولين بار تو رو در اون حالت ببينه فكر مي كنه تو هميشه اين جوري هستي؟آره،مي دونم چي مي خواي بگي يا ممكنه بگي،من اهميت نمي دم ديگرون چي در موردم فكر مي كنن،خب اين هم خودش يه نظريه ديگه،ولي گوش كن،بخواي و نخواي وبلاگ يه جاي عموميه كه عده اي در شبانه روز گذارشون بهش مي افته و خيلي ها ممكنه دفعه اولشون باشه كه مي آن اينجا و اولين متني كه ازت مي خونن حكم همون برخورد اول رو داره،شايد تعداد بازديد كننده برات مهم نباشه،اگه اين جوريه خب در كامنت دونيت رو ببند،يا اصلا نمي خواد بلاگت رو پابليش كني،تو كه مي گي فقط واسه خودت مي نويسي،پس سخنان گوهر بارت تو همون صندوق خونه وبلاگت بمونه و افتخار خوندنش نصيب من نوعي نشه فكر مي كنم بهتر باشه!به جان عزيزت!فكر مي كني شوخي مي كنم؟اگه اين جوري بود هر كه كي تو تلويزيون و راديو يا روزنامه بود مي تونست هرچي دلش مي خواد بگه و ادعا كنه من كه مخاطبم رو نمي بينم،پس بذار اين چند تا فحش خوار مادر رو هم-به فرض-بدم!فقط امثال علي پروين و كساني كه فرهنگشون در اون حده ممكنه فكر كنن ركيك حرف زدن جذبه مي آره يا باعث جلب احترام مي شه،مردم وظيفه‌ ندارن به ما احترام بذارن،اين خود ما هستيم كه با رفتار و گفتارمون اين احترام رو در اونها به وجود مي آريم،شايد اگه من خودمو با الفاظي مثل خنگ و خر و چه مي دونم لانتور خطاب كنم چند نفر بخندن ولي اونها دارن در حقيقت به من-به شخصيت تحقير شده من-مي خندن نه به حرفم....خب،فكر مي كنم باز يه كمي دز پدر روحاني گريم زده بالا،ولي دوست داشتم اينا رو بگم.......؟
با اجازتون باز يه چند روزي رو نيستم،يه ماموريت ديگه و اين بار كرمان.....خدا كنه واسه روز چهارشنبه سوري بتونم تهران باشم،ديگه اون شور و شوق گذشته رو در من ايجاد نمي كنه،ولي بخاطر خيلي ها،هنوز دوستش دارم!!...؟

۵ نظر:

setareh گفت...

میدونم چرا خیلیا مثل شما شدن اشتیاق عید و خرید عید و چهارشنبه سوری از بین رفته گرچه خودم الان کلی دارم ذوق مرگ میشک که فردا میخوام برم خرید مثه بچه هام تا صبه روز عید هی لباسامو می÷وشم نگا میکنم.البته اگه حالم خوب باشه.راستی سفر به سلامتی امیدوارم برای چهارشنبه سوری برسید موفق باشید
setareh | Homepage | 03.12.06 - 10:38 pm |

ژینوس گفت...

منم عاشق چهارشنبه سوري ام هر چند كه امسال اينجور كه بوش مياد بايد گوشه خونه بشينم ...بعدم اينكه وا مگه من گفتم دلخور شدم يا فضولي كردي كه عذرخواهي كردي 5000بار؟؟من فقط منظورتو نفهميده بودم همين در هر حال مرسي رفيق
ژينو&# | Homepage | 03.13.06 - 4:57 am |

مریم گفت...

سلام .... خوبین الحمدلله ؟؟؟ .. خب .و اما پست امروز شما ... اول اینکه من هیچ دوست ندارم برگردم به چهارده پونزده سالگیم و یا هر سن دیگه ای ... همین سنمو خیلی دوست دارم .. فکر هم میکنم اگه یه چیزایی مثل مثلا چهارشنبه سوری یا هر چیز دیگه ای برا آدم عادی میشه اقتضای سن آدمه ... در عوضش یه چیزایی جای اونا رو گرفته .. مثلا امسال خرید عید برا من عادی شده در حالی که تا پارسال این جوری نبودم اما در عوضش یه چیزای دیگه ای برام خارق العاده شده و منو به هیجان میاره ... نمیدونم لااقل در مورد من که این جوریه ... در باره ی مطلب بعدیتونم یه چیزشو قبول دارم .. دیدی ؟؟؟!
مریم | Homepage | 03.13.06 - 7:30 am |

مریم گفت...

بقیه ی کامنتم برات نیومده .. همون بهتر که نیومد .. فقط اینو گفتم که یه وقت تو خماریش نمونی
مریم | Homepage | 03.13.06 - 7:32 am |

khare kocholo گفت...

اره ... یادمه هنوز روزایی که الکی خوش بودیم ... بی بهونه ... تا قبل از اینکه این پستت رو بخونم فراموش کرده بودم همه روزای خوبی که داشتم ... چون حالا دیگه به این روزای الانم عادت کردم
"یا مامانم عادت داشته در بچگي منو با دستمال كاغذي اين ور و اون ور بذاره " اخر تیکه بود ... ای ووووووووووووووووووول
khare kocholo | Homepage | 03.14.06 - 7:03 am |