۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

سرگذشت ده ساله من

خب بالاخره رسیدیم به روز آخر...شوخی نیست،چند ساعت دیگه یک دهه ورق می خوره...به پشت سرم که نگاه می کنم و روزهای اول ورود به دهه هشتاد رو به یاد می آرم می بینم من چه قدر کم تجربه بودم...نه جامعه ام رو می شناختم و نه آدم هاشو...می تونم بگم بزرگترین تجربه ای که در این ده سال،اون هم به تلخی،کسب کردم حقیقت آدم های اطرافم بود...البته خودم هم همچین حلیم و سلیم نبودم،یه جاهایی به شدت با خودم تعارض پیدا کردم،می تونم بگم در طی این ده سال به اکثر ضعف هام چیره شدم جز یکی که ظاهرا قسمته باهام به دهه بعد بیاد،بلکه یا من برای همیشه مغلوبش کنم،یا اون منو!

از این غر و لند ها که بگذریم،سال هشتاد و نه و متعاقب اون دهه هشتاد دوران موفقی بودن...من امسال بازنویسی کتاب آواز درنا رو بعد از ده سال تموم کردم،به دو کشور خارجی سفر کردم و در یک فیلم سینمایی بازی کردم،در کارم پیشرفت داشتم و سرپرست پروژه شدم و با آدم های زیادی در دنیای حقیقی و مجازی آشنا شدم...

می تونم بگم امسال برگشت کاملی به شروع دهه هشتاد داشتم،با این تفاوت که هم خودم و هم احساسم دست چندم شدیم...یه رویایی از بچگی باهام بزرگ شده،چیزی که منو به گذشته و فرد خاصی مرتبط می کنه،نشونه های اون فرد رو در در طی این دهه در روح دو سه نفر دیدم ولی پیداش نکردم،می تونم بگم این ناکامی بزرگترین حسرتی است که با خودم به دهه بعد می برم...

خب رسیدیم به بررسی عملکردم در دهه گذشته،یه چیزی بگم و اون این که من هیچ ابایی از گفتن اسرارم ندارم،اون قدر شجاع هستم که از عواقب حرفهام نترسم،با این حال برای این که این پست سر به فلک نزنه،در توصیف هر سال بیشتر از یکی دو سطر نمی نویسم،باقیش بمونه توی سینه ام و صندوقچه اسرارم تا با خودم به فراموشی سپرده بشه:

سال هشتاد:زخم خورده از دهه ای پر فراز و نشیب،تکلیفم بعد از ده سال با اونی مشخص شد که تمام بچگیم رو باهاش جنگیده بودم...اون برد،من باختم...ولی یاد گرفتم که هر چیزی با زور به دست نمی آد،باید صبور بود و به روح افراد نفوذ کرد...نوشتن پیش نویس اولیه کتاب آواز درنا در اون سال تموم شد و من در صدد بازنویسی و انتشارش بر اومدم،اون موقع ها فکر می کردم که کار تا آخر سال تمومه ...

سال هشتاد و یک:با دوستی با یک دختر شروع شد،اولین و آخرین دوست دخترم...می دونی،یه چیزی رو درخودم فهمیدم،یه تفاوت بزرگ با تمام هم جنس هام،من تنوع طلب نیستم،دست کم احساسم رو دوست ندارم دست به دست کنم،من یا یکی رو دوست دارم و تا آخر باهاش ادامه می دم،یا هر چیزی که ازم بهش تعلق بگیره دوست داشتن نیست...از اون موقع بود که جست و جوم رو شروع کردم،تلاش برای پیدا کردن بزرگترین روحی که می تونم لمسش کنم...نوشتن آواز درنا ادامه داشت...

سال هشتاد و دو:اوج اعتماد به نفس...در این سال به واقع هفده ساله بودم...از ته دل احساس شادی و آزادی می کردم و خودم رو قادر به فتح هر قله ای می دیدم...در این سال بود که معجزه ای رخ داد...همبازی بچگی بعد از هشت سال سر و کله اش پیدا شد...روحش منو جذب کرد،سال در حالی تموم شد که من خودمو در چند قدمی لمس کردن روحش می دیدم...نوشتن کتاب ادامه داشت...

سال هشتاد و سه:با خاک یکسان بودم...می تونم بگم به اعماق پوچی پرتاب شدم...روحم رو از دست دادم و فقط به قصد خروج از برزخ می نوشتم و می نوشتم...سال سختی بود که پس لرزه هاش به سال بعد هم تسری پیدا کرد،تمام امیدم شده بود نوشتن کتاب،جلد اول آواز درنا در این سال به پایان رسید...

سال هشتاد و چهار:زیر خاک نبودم ولی فاصله زیادی هم ازش نداشتم...آخرین تلاشم رو برای همبازیم کردم،اما روحش اونی نبود که دنبالش بودم...مجبور شدم دو تا از بهترین خصلت هام رو که سال ها بهش افتخار می کردم کنار بذارم...این بهایی بود که برای معمولی شدن و آزادیم پرداختم...می تونم بگم در این سال به هر چیزی که روزگاری برام خفت بود تن دادم و عین یه مست لایعقل تو چیزهایی که حالم رو به هم می زد فرو رفتم...با این حال کتابم بهم امید می داد...جلد اول کتاب آواز درنا رو با هزار امید و آرزو بردم برای چاپ ولی از همون اول باهاش مخالفت کردن و کتاب توقیف شد...

سال هشتاد و پنج:با امیدواری شروع شد...نوشتن کتاب دوم آواز درنا رو به رغم توقیف جلد اولش شروع کردم...از تلخی دو سال گذشته فاصله گرفتم...رجعتی داشتم به حس و حال سال هشتاد و دو و شور هیفده سالگی...دقیقا از تاریخ سی و یک شهریور بود که تصمیم گرفتم دوباره اوج بگیرم...البته حسرت دو خصلتی که در سال هشتاد و چهار دفنشون کرده بودم همراهم بود...دیگه یه وجهم عادی شده بود و سعی کردم دست کم در اون بهترین باشم...دو سفر داشتم به کشورهای اطراف...در این سال بود که حس کردم دارم با تجربه تر می شم...

سال هشتاد و شش:خیزم رو به سمت آرزوهای دست نیافتنیم شروع کردم...می تونم بگم این سال آماده سازی بود برای سه سال موفق بعدش...نوشتن کتاب دوم آواز درنا ادامه داشت...دوستان وبلاگی و حقیقیم زیاد شدن...خودم رو دوباره متفاوت حس کردم...چند وجهی...احساس کردم می تونم ورای زمان حرکت کنم...در این سال بیش از پیش هیفده ساله بودم...از نظر مالی هم سال خوبی بود و سوز برف رو خریدم و البته تا آخر سال زیر فشار قسط هاش بودم...اون سال،سال صرفه جویی بود...

سال هشتاد و هفت:بهترین سال عمرم در دهه هشتاد...پرواز در اوج رو تجربه کردم...در شروع سال برای خودم سه هدف بزرگ معین کردم که در آخر سال به هر سه تاش رسیدم...حالا فقط از نظر روحی هفده ساله نبودم،از نظر جسمی هم تونستم خودم رو به مرزی بالاتر از اون دوران برسونم...نوشتن کتاب دوم آواز درنا-که به سرنوشت کتاب اول دچار شد-رو در این سال تموم کردم و بلافاصله پشتش نوشتن کتاب سوم رو شروع کردم...شش ماهه دوم سال هشتاد و هفت فوق العاده بود،با ورود به ورزش ووشو در دنیای جدیدی به روم باز شد...سر و کله روح دیگری هم پیدا شد،نشونه ای که دنباش بودم رو در اون احساس کردم،باز تا چند قدمیش پیش رفتم و در آخرین لحظه گمش کردم،ناامیدی اومد سراغم ولی اون سال اون قدر موفقیت کسب کرده بودم که نذاشتم چیزی روی خوشحالیم تاثیر بذاره...

سال هشتاد و هشت:در تداوم سال قبل،بسیار موفق تر بود...از هر نظر احساس تجربه و موفقیت کردم...روابطم با همه به سطح رضایت بخشی رسیده بود...نوشتن جلد سوم کتاب آواز درنا ادامه داشت...تمام سال رو در جست و جوی روحی که سال قبل گم کرده بودم صرف کردم،اما در آخرین لحظات،نشونه هاشو در یه نفر دیگه دیدم...این بار عجله نکردم،گذاشتم سرنوشت اون جوری که دوست داره بازیم بده...خودمو سپردم به جریانش...نشونه ها خود به خود قوی و قوی تر شد...من در پایان سال خستگی چند سال نوشتن و جست و جو کردن رو در وجودم احساس می کردم،مصمم شدم در سال بعد به اون چه می خوام برسم،نوشتن کتاب رو تموم کنم و روح گمشده ام رو به دست بیارم....

سال هشتاد و نه:به وعده ای که سال قبل به خودم داده بودم عمل کردم...دیگه می دونستم فقط خودم موندم...کتاب سوم تموم شد،نگهش داشتم برای زمانی که فضا برای منتشر کردنش باز بشه...در عوض نشونه ها رو دنبال کردم،روح گمشده ام رو در چند قدمیم دیدم و به وجد اومدم اما صداشو در نیاوردم...گذاشتم ریسمونی که منو بهش متصل می کرد همین طور ضخیم تر بشه،بالاخره اهلی شدم،خودمو در چند قدمی تحقق افسانه شخصیم دیدم،اما یک لغزش منو از هدفم دور کرد،برای همین هم در اول این پست گفتم رجعتی داشتم به شروع دهه هشتاد،چون اون موقع هم تکلیفمو با افسانه ام نمی دونستم...به هر حال ناامید نمی شم،می رم که این آخرین هدف رو هم در دهه نود محقق کنم،یا افسانه رو به دست می آرم،یا خودم افسانه می شم...

سال نو مبارک،دهه جدید بر همه شما پیروز باد!

۲ نظر:

ندا گفت...

سلام.پیشا پیش سال نو مبارک.امیدوارم دهه 90 پر بارتر واستون رقم بخوره

این ارتیاط شما با ارواح منو کشته!

خیلی پست جالبی بود. من هر چی فک میکنم نمیتونم ب یاد بیارم این دهه رو ولی در کل بد نبوده!

abrebahar گفت...

salam dadashi
ahvale shoma?sale not mobarak !
che khoob marahele zendegitoon yadetoone ba joziyat hamishe fek mikardam faghat khodamam k injoori zendegimo tabaghe bandi kardam :)

omidvaram b oonche k mikhay beresi va salemoshad dar kenare khoonevadat b zendegi edame bedi