دیروز طرفهای ساعت دو و بیست و پنج دقیقه بعد از ظهر،داشتم با تلفن حرف می زدم و بحث کاری بود و کاملا جدی که یهو دیدم همکارام شروع کردن یکی بعد از دیگری از اتاق بیرون دویدن...از اونجایی که شوخی های دبیرستانی توی اتاق ما عرفه،و حتا یه همکار خانوم داریم که با چهل و هفت سال سن و یه پسر دانشجو عین یه دخترنوجوون می گه و می خنده و در شوخی ها مشارکت می کنه،موضوع رو جدی نگرفتم و به صحبتم ادامه دادم...تموم که شد دیدم خانوم همکار سرشو از در آورده تو می گه:تو چرا هنوز نشستی؟د پاشو بیا بیرون دیگه!...هاج و واج تماشاش کردم و پرسیدم:مگه چی شده؟شتابزده گفت:زلزله اومد!مگه نفهمیدی؟!...منتظر جوابم نشد و رفت..من هنوز باورم نمی شد و یه نگاهی توی راهرو انداختم و دیدم همه دویدن بیرون شرکت و جلوی در جمع شدن...خب از قرار معلوم واقعا زلزله اومده بود و من طبق معمول اصلا نفهمیده بودم و خونسرد رفتم با اسناد پیش رئیسم که قاطی جمعیت بیرون ایستاده بود،نتیجه پیگیری مو بهش گفتم و ازش راهنمایی های لازم رو گرفتم و برگشتم دوباره پشت میزم.......نمی دونم این چه خاصیتیه که من دارم و اصلا از زلزله نمی ترسم،افتخار نیست،می تونه به قیمت جونم تموم بشه،ولی آخه مسئله اینجاست که من اصلا زلزله رو حس نمی کنم که بخوام ازش بترسم!...خواننده های قدیمی وبلاگم احتمالا خاطراتم رو در مورد زلزله دو سال پیش و سال هشتاد و سه به یاد دارن و اتفاقات خنده داری که برام افتاد(دیگه بازگوش نمی کنم که تکراری نباشه)....خب البته سال هشتاد و سه به خاطر شرایط خاصی که داشتم فورا بعد از زلزله رفتم محل کار آرزو برای خاطرجمعی گرفتن....این دفعه هم به هر کی که می شناختم مسیج زدم و حال و احوال کردم....می دونی،وقتی یادم می آد که اون سال(83)با چه دلشوره ای رفتم پی آرزو،دلم برای خودم می سوزه...یه زمانی به هر قیمتی پای یه رابطه می ایستادم،ولی خب الان،با این که همچنان تمام کوششم رو برای حفظ یه رابطۀ دوستانه(ولو در ساده ترین شکلش)انجام می دم،ولی به محض این که بهم ثابت بشه که دارم آب در هاون می کوبم و طرف مقابلم به اندازه من برای رابطه ارزش قائل نیست،در پشت سر گذاشتنش درنگ نمی کنم و به راحتی آب خوردن کنارش می ذارم...آره این جوری بهتره،به قول اون مثل معروف(البته اگه درست یادم بیاد)برای کسی بمیر که دست کم حاضر باشه برات گریه کنه! ؟
دلم برای گوشه و کنار محلمون تنگ شده،برای پاتوقمون،جاهایی که ازش خاطره دارم و سر می زدم...مدتی هست که اونهایی که به خاطرشون به اونجاها می رفتم دیگه نیستن و من در این سالها همیشه یه عده ای رو جایگزین شون می کردم،اصلا کار بدون بهونه بهم مزه نمی داد،باید به یه هوایی می بود...دوست داشتم یکی باشه که به خاطرش بیرون برم و حتا اگه بود و نبودم براش توفیری نداشت،دست کم تحویلم بگیره....توقعم بالا نبود،یه سلام و احوالپرسی ساده،یه لبخند بی غرض ارضام می کرد،همونو ضرب در هزار می کردم و انرژی می گرفتم،هم اون حالشو می برد هم من....نمی دونم،در هر صورت اون هم دیگه نیست....ناشکر و افسرده نیستم،ولی خب دلم تنگ می شه....دوست دارم به خدا بگم دیگه بسه،همین قدر کافیه،دیگه نمی خوام بزرگتر بشم!بذار یه چند سالی همین قدی بمونم!کاش به همین آسونی بود،اگه می شد دست کم ده سالی در سن هیفده هیجده سالگی می موندم....چه قدر کار دارم،چه قدر شیطونی و ماجراجویی انجام نشده دارم...دیگه کی بشه که برم سروقتش...خدایا می شه بسه؟جان؟چشم!دیگه حرف مفت نمی زنم! ؟
صبح ها جات اون گوشۀ دم دیوار خالیه شیطون بلا!دیگه با پاهای ضربدری نمی ایستی منتظر سرویست!هول هولکی درس نمی خونی و خمیازه نمی کشی...یادته چی بهم گفتی؟"می خوام درس بخونی و دکترا بگیری تا من به همه بگم فرهادم پروفسوره!بعد برام یه ست برلیان و یه لامبورگینی می خری و من می فروشمش و با پولش می ریم اروپا رو می گردیم!"...یادش به خیر!عین یه خواب بود............... ؟
۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۸ نظر:
منم زلزله رو حس نكردم.البته طرف ما خيلي كم احساس شد.فقط هم خواهرم فهميد.حتي لوسترمون هم تكون نخورد!!
چندين سال پيش منم فقط به خاطر يه نفر از خونه بيرون مي رفتم.به خاطر همون سلام و احوالپرسي ساده.با وجود اين كه 4-5 سال ازش مي گذره و جز يه خاطره چيزي ازش نمونده ولي هنوزم از پيچ سر كوچمون كه مي گذرم و مي خوام بيام تو كوچه ضربان قلبم بالا مي ره.هنوزم قبل از رسيدن به كوچمون تو شيشه رفلكس هاي در ورودي خونه ها يا تو پنجره ماشينها موهام و مقنعم رو مرتب مي كنم...
چقدر حس هاتون شبيه منه.
چقدر اين جمله آخري قشنگ بود.
2009/10/18, 08:41:54 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
چقدر دلم مي خواد مثل شما تمام خاطراتم رو فرياد بزنم.چقدر دلم گرفت يهو......
2009/10/18, 08:42:49 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
نه،به خاطر حرفاي شما ناراحت نمي شم.من آدم خيلي احساساتي هستم و به شدت خاطره باز.هميشه با خاطره هام زندگي مي كنم.اون خاطره هم هميشه جلوي چشممه چون به چيزايي كه منو يادش ميندازه خيلي نزديكم.
يه بار ديگم گفتم،خودتونم مي دونين كه اون مقطع زماني بهترين دوران عمر آدمه.هيچ وقت از ياد آوريش اذيت نمي شم.فقط مثل شما حسرت مي خورم.حسرت روزايي كه رفت و ديگه هرگز مثلش رو نخواهيم ديد
شاد باشين
2009/10/18, 10:35:37 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
salam :
khobi ? omidvaram shado salmat bashi
in kheili khobe ke az zelzele nemitarsi taghriban nimi az afrad ke dar in masael sadame mikhoran bekhatere tarseshone
omidvaram hichvaght barat moshkel saz nashe
bayad begam manham zelzela ro hes nakardam chon dar hale talime ranandegi bodam va onghadr kelajam bad bood ke kolan milarzidam....
khatere bazi kheili shirine vali man harvaght yade khatereha miyoftam ghalbam ehsase sangini mikone boghzam migire va arezoo mikonam kash hamon saat ha bood
afsoos ke donya maks nadare
moraghebe khodet bash azize nadide
2009/10/18, 10:48:17 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
از كجا مي دونين برنده شدين؟D:
2009/10/21, 06:51:54 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
اين كه شركتتون نمي دم از نظر شيوه انشا نويسي بود نه حدسيات
اگرچه در حدسيات واقعا منو شگفت زده كردين
2009/10/21, 09:34:58 ب.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
چرا تنبيه؟شگفت زدگيم به خاطر چيزايي بود كه راجع به من نوشتين.خيلي دقيق بود و 99 درصد به واقعيت نزديك
البته اگه كسي آرشيو منو كامل خونده باشه مي تونه خيلي چيزا رو بگه.ولي شما از نوشته هاي من تحليل هاي خيلي جالبي كرده بودين و با اون تحليل ها شخصيت منو توصيف كرده بودين.خيلي خوب بود ممنونم
از لطفتون هم ممنونم.
در ضمن آرشيوتون رو هم تموم كردم.حالا خودتون بگين...من مستحق جايزه ام يا شما؟مي دونين آرشيو 5 سال رو خوندن يعني چي؟!!
2009/10/22, 12:13:24 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
حالا كه آرشيوتون تموم شد احتمالا خوندن كتابتون رو شروع مي كنم(اگه فكر مي كنين ارشاد مجوز مي ده و چاپ مي شه حتما كه نخونمش بزارم چاپ كه شد بخرم.هان؟)
مشتاقم ببينم ليلا واقعا به من شبيهه يا نه
بله واقعا آرشيو پر باري داشتين.چون تك تك پستهاتون منو به فكر فرو مي برد.شايد راجع بهش براتون نوشتم.شايدم نه
در هر صورت.موفق باشين.ممنون كه به من سر مي زنين
2009/10/22, 11:18:31 ق.ظ– Flag – Like – Reply – Delete – Edit – Moderate
ارسال یک نظر