۱۳۸۵ مرداد ۳۰, دوشنبه

دیشب وقتی در حین پیاده روی،تصادفا آرزو رو دیدم متوجه شدم که چه زمان زیادی سپری شده....دیگه هیچ نشونه ای از اون دختر بچه عروسکی دوازده سیزده ساله ای که می شناختم باقی نمونده بود....اون دختر سفید پوشی که با روسری آبی کلید انداخته بود و داشت در رو باز می کرد یک زن جوان بالغ بود....یه زن بالغ بیست و هفت ساله..................... ؟

۴ نظر:

مریم گفت...

الان این تعریف بود یا ..... ؟؟
مریم | Homepage | 08.21.06 - 5:33 pm |

مهدی گفت...

چی بگم والا
همه بزرگ میشن دیگه
...
فقط در مورد اون پدیکور می خواستم بگم که معناش رو من نمی دونم ولی یه داداش دارم که اونم نمی دونه.
مهدی | Homepage | 08.22.06 - 2:00 am |

shima گفت...

چه کسی در این دنیا سزاوار زندگی نیست،

آنکس که فراموش می کند یا آنکه فراموش می شود؟

کدامیک را ترجیح می دهی؟
دلداده ای دور از دسترس را که دلتنگیت از اوست یا کسی را که می بینی هر روز بی آنکه بخواهی؟

این قلب اگر در فراق تو هزار تکه شود، حتی یک تکه از آن را از دست نخواهم داد.
یه سر به من بزن خوشحال می شم یه دوست تازه پیدا کنم
shima | Homepage | 08.22.06 - 9:23 am |

reyhaneh گفت...

بچه ها بزرگ میشن ما پیر میشیم !!دنیاس دیگه!!
reyhaneh | Homepage | 08.23.06 - 3:21 pm |