۱۳۸۷ اسفند ۲۹, پنجشنبه
چهارشنبه سوری...مخصوصا نبودم،خودخواسته،از همون ساعتی که حس کردم قراره بیای رفتم و وقتی حس کردم دیگه نیستی برگشتم...نمی دونم چرا این کار رو کردم ولی احساس می کردم این طوری بهتره...کار آسونی نبود،در طی این سالهایی که گذشته من فقط دو بار چهارشنبه سوری رو از دست داده بودم،یه بارش که بمبارون ها بود و ما تهران نبودیم،مرتبه دومش سال هشتاد و سه بود...سال عجیبیه امسال...در عین موفق و پر بار بودن...می تونه تلخکامی هم داشته باشه...و بازیگر هر دو صحنه اش هم خودم هستم...و جالبه احساس می کنم هر دو نقش رو هم خوب بازی می کنم....همینه...زندگی برد و باخت داره،با این حال مطمئنم که در پایان امسال با لبخند بدرقه اش می کنم و هرگز فراموشش نمی کنم چون سالی بود که در اون بزرگترین کارهای عمرم رو کردم...سروقتش در موردش حرف می زنم....دلم برات تنگ شده بود ولی نیومدم ببینمت...عکسهات رو نشونم دادن،برازنده شدی،بهت تبریک می گم،با اتمام سال،افسانه تو هم به پایان می رسه،سال هشتاد و هفت خیلی چیزها رو با خودش آورد،از جمله تو رو،خیلی چیزها رو هم با خودش خواهد برد،از جمله تو رو...کوتاه بود ولی خوب بود،بیشتر از این ممکن نبود،وقتی یه غیر ممکنی رو ممکن می کنی نباید انتظار داشته باشی همیشه برات بمونه،برای همین می گم سال هشتاد و هفت یه سال خاصی بوده،چون من یه غیر ممکن رو ممکن کردم،مدتی داشتمش،حالا هم ندارمش،به همون اندازه هم که موقع داشتنش احساس خوشبختی می کردم،حالا هم باید در نداشتنش مقاوم باشم،به همین راحتی.........دو ماه تعامل،شش ساعت مکالمه،صدها سطر نوشته،یه عکس،و در آخر یه تماس دوستانه روی شونه چپ،اینا رو یه جای خوب نگه می دارم،و هر وقت خواستم بنویسم می آم سراغش،ایده می گیرم و سعی می کنم احساس و روحی که بهم تلقین می کنه رو در کالبد شخصیتی که حالا به نام توئه بدمم،آره تصمیم دارم تو رو هم جاودان کنم،من اون دو ماه رو می کنم یه تاثیر ابدی،ممکنه خیلی ها سرمنشاء اش رو ندونن،اشکال نداره،بذار این یه تیکه مثل یه راز برای خودم بمونه ولی خب دوست دارم هر وقت جلو خواننده ام قرار گرفتی،اون هم همون احساسی رو نسبت بهت پیدا کنه که من پیدا کردم....شیطون و پرانرژیِ،صادق و همیشه شاد و خندون...خوش باشی و در مبارزه با شداید زندگی سربلند،شاید برات یه خونه ساختم،هنوز مصمم نشدم،ولی اگه ساختم مطمئن باش به همون محکمی خونه آرزو می سازمش و با همون دقت ازش مراقبت می کنم،اخلاقمو که می دونی،به قول نمی دونم کی باید می شدم نگهبان معبد،از اون هایی که هزار و سیصد سال بعد هم اگه اومدن ببینن هنوز ایستاده و داره نگهبانی می ده..........شاد باشید بچه ها
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر