خب دوباره سلام...عید همه تون مبارک،امیدوارم سال بسیار خوب و موفقی رو در پیش رو داشته باشید...این اولین پست من در سال جدید و در وبلاگ جدیدمه...البته اگه بشه اسمش رو جدید گذاشت،اونهایی که خوانندۀ قدیمی من باشن منظورم رو متوجه می شن...خیلی حرفها دارم،دو سه هفته بود آپ نمی کردم،دلیل داشت،اومدم که بگمشون ولی چون ممکنه این پست خیلی طولانی بشه خیلی موجز می گم،ضمنا برای سال جدید هم یه سری حرف دارم،پس بدون معطلی می رم سر اصل مطلب:
حرف های پارسال
چرا وبلاگمو عوض کردم؟
خیلی آسون،حدود یک ماه قبل،یه ایمیل برام اومد که "جناب ما داریم کامنت دونیت رو می بندیم و اگه می خوای این اتفاق نیفته باید ماهی فلان قدر دلار اخت بشی و برای این که ببینی چه کامنتدونی خوشکلی قراره در عوض این پول بهت داده بشه برای یک ماه نمونه آزمایشی شو با کلی امکانات رایگان در اختیارت می ذاریم...اوه راستی اگه پول ندی کل کامنتهات می پره ولی خب برای این که دلت نشکنه می تونی یه نسخه ازشون سیو کنی بعدا اگه جایی به دردت خورد استفاده کنی!"...خب اولین چیزی که به ذهنم رسید نجات کامنتهام بود،حالا دیگه بلاگ اسپات کامنتدونی اختصاصی داشت و لازم نبود من مثل دفعۀ اول از یه جای دیگه سرویس بگیرم که بعد چند سال که به گفتۀ خودش دو هزار و سیصد و خورده ای کامنت داشتم بخواد در عرض یک ماه همه اش بپره...فوری دست به کار شدم،اولین راه حلی که به ذهنم رسید انتقال وبلاگم با کلیه محتویات به یه سرویس دیگه بود،ولی خب هیچ یک از این سرویس های فارسی(بلاگفا،پرشین بلاگ،میهن بلاگ و..)بلاگ اسپات رو ساپورت نمی کردن،پس روی خودش یه اکانت جدید گرفتم و در عرض چند ثانیه این وبلاگی که می بینید ساخته شد،خوشحال از این که سرمایه ام نجات پیدا کرده اومدم یه مروری کردم دیدم به به!فقط پست ها رو منقل کرده و کامنتها رو که اصل مطلب بود نتونسته...چرا؟چون سرویس کامنتدونیه مفتی چیزی نمی ده!اینجا بود که کارم در اومد و تصمیم گرفتم تمام اون دو هزار و دویست و اندی کامنت رو خودم،دونه دونه وارد کنم!...و این کار شبانه روز ازم وقت گرفت تا دیشب که درست در لحظات تحویل سال(چهار روز مونده به اتمام فرجۀ یکماهه)تمومش کردم...کار شاقی بود ولی من با عشق انجامش دادم و نتیجه این که وبلاگم که حامل شش سال خاطرات شیرین و تلخم بود،تمام و کمال بازیابی شد...البته هنوز لینک دوستان و غیره شو فعال نکردم،پدرم در اومد این سه هفته،ولی به تدریج به شکل سابق درش می آرم...این چند روز فرصتی بود تا با مروری بر گذشته ها،یاد و خاطره دوستانی برام زنده بشه که زمانی خیلی رفیق بودیم،هر روز به وبلاگ هم سر می زدیم،در شادی و غم هم شریک بودیم،ولی حالا به جز چند سطر هیچ یادگاری ازشون باقی نمونده،و خاطر اون سطرها اون قدر برام عزیز بود که تا پای کور شدن چشمهام رفتم ولی حفظشون کردم...وبلاگ جونم،تقارن بازیابیت رو با زایش مجدد طبیعت به فال نیک می گیرم،امید که تا پایان راه باهم باشیم،هر کی رفت مهم نیست،تو باشی و تمام خاطراتی که گوشه ای از زندگیم رو تشکیل می ده!
در این مدت چه می کردم؟
خب جواب سوال قبلی طولانی شد ولی دیگه از این به بعد کوتاهه...روی هم رفته سال طولانی،پر فراز و نشیب،موفق و دشواری رو داشتم...متاسفانه سه ماه آخر سال تحت فشار عجیبی بودم،مقارن شدن چند کار مهم از یک طرف،فشار بی سابقه ای که در خلوت تحمل می کردم داشت لهم می کرد...می شه گفت امسال بیش از هر دوره ای تنهایی اذیتم کرد،البته اون قدر سرم شلوغ بود که فکری برام نمی موند که بخواد صرف دلسوزی برای خودم بشه ولی اذیت شدم...برای اولین بار دوست داشتم یکی باشه پیشش ناله کنم و اون هم دست کم یه دلگرمی بده که قربونش برم طبق معمول خوردم به صخره...عیب نداره روزگار،مثل همیشه در حقم خست به خرج دادی،ولی(با عرض معذرت از خواننده طرف صحبتم روزگاره)چشمت کور،من له هم بشم باز پامیشم وامیسم!هر غلطی که بکنی من باز کار خودمو می کنم،تا زمانی که این انرژی و جوونی و انگیزه رو داشته باشم کارای تو حتا اندازه یک ارزن برام مهم نیست و این من هستم که خوردت می کنم!(تکبیر فراموش نشه!)
سال گذشته چطوری بود؟
خوب!خیلی خوب!درسته که سال پر از بحرانی بود و برای خیلی ها ناراحتی به دنبال داشت که من به نوبۀ خودم باهاشون هم دردی می کنم،ولی در ادامه سال قبل سرشار از موفقیت و پیشرفت بود...این روال صعودی که از نیمۀ دوم سال هشتاد و پنج شروع شد و در سال هشتاد و شش تداوم یافت و در هشتاد و هفت به اوجش رسید،خوشبختانه در سال هشتاد و هشت هم افول نکرد و من به پروازم ادامه دادم،و خب هیچ پروازی بدون تبعات نیست،یه بالن برای این که ارتفاعش رو حفظ کنه گاهی مجبوره محموله های ارزشمندی رو دور بندازه که خب من هم مجبور شدم بعضی چیزهام رو به دست فراموشی بسپارم...این بهایی بود که برای پیشرفتم دادم و مرز بین حرفه ای شدن و در جا زدن همین جاست،گاهی حتا احساست رو هم باید بدی،یکی می تونه،یکی نمی تونه....من هرطوری بود تونستم،ولی آسون نبود.....و اما سررسیدهای سبکمون منتشر شد،عکس پوستریم همراه سایر قهرمانانی که عازم چین و اخیرا گرجستان شدن و مدال و مقام آوردن چاپ شد،دوشنبه هفته پیش هم از طرف راه و ترابری برامون مراسم تجلیل گرفتن در یه تالار با شکوه و خاطرۀ خوبی آخر سالی رقم خورد...خانوم چینی هه خیلی خوشحال بود،بهم پیشنهاد داده یه ساز سنتی چینی رو همراه چند ترانۀ ساده یاد بگیرم تا در فستیوال آینده به عنوان برنامۀ مخصوص اجرا کنم،احتمالا یکی دو هم خون هم داشته باشم،برنامه شو ریختیم و قراره از اول امسال شروع کنیم....جلد سوم کتابم به چند فصل پایانی رسیده و شکی ندارم که در دهمین سالگرد خلقش اونو به پایان می رسونم...صحبتهایی با یه ناشر در مورد چاپ جلد اولش کردم که بسیار امیدوار کننده بوده و شانس یاری کنه از اواخر فروردین می رم دنبال چاپش...در شائولین پیشرفت خوبی داشتم و یکی از کاندیداهای مربی گری هستم...دوستانی رو از دست دادم که هرگز جاشون پر نمی شه ولی باید رو به جلو داشت،از نو ساخت،از نو به دست آورد،قسم خوردم که تحت هیچ شرایطی،دیگه به عقب برنگردم،ولی اگه کسی خواست خودشو بهم برسونه،استقبال می کنم...چند دوست جدید و خوب پیدا کردم که اینجا ازشون اسمی نمی برم ولی سراغ تک تکشون می رم و بابت این که منو از حضورشون بهره مند کردن تشکر می کنم...و اما دم آخری،احتمالا مسافر مجارستان هستم برای دو ماه دیگه از طرف شرکتمون...کارمو دوست ندارم و همچنان روش تاکید دارم ولی خب این هم یه فرصت دیگه اس برای ورود به چالشی جدید....سال جدید دورنمای وسوسه انگیزی داره و بدون شک پشت هر پیچش اتفاقات تلخ هم هست،ولی باید شجاع بود و با وقایع روبرو شد،استقامت کرد،جا نزد،مبارزه کرد،درس گرفت تا پیشرفت حاصل بشه!(مجددا تکبیر فراموش نشه!)
حرف های امسالم:
چیز زیادی ندارم که بگم...چند سالی هست که در آستانۀ تحویل سال،به جز سلامتی والدین و دوستانم و موفقیت خودم چیز دیگری رو طلب نمی کنم چون می دونم باقیش دیگه دست خودمه،سپردنی و از دیگری خواستنی نیست...امسال هم می خوام سال بهتری رو داشته باشم،دهۀ هشتاد رو به پایانه،امسال هر فصلی که بیاد در این دهه آخرین محسوب می شه،می خوام در واپسین سال،پیش خودم سر بلند باشم،یادمه سال هشتاد،یه کاغذ برداشتم و توش پیش بینی هام رو برای سال نود نوشتم و تاش زدم و لای سر رسید همون سال گذاشتم و با خودم عهد کردم که تا فرا رسیدن سال نود بازش نکنم،تا امروز هم اون کاغذ تا خورده و باز نشده مونده ولی زمان گشودنش نزدیکه...دلم می خواد وقتی بازش می کنم و ارواح به اسارت افتادۀ ده سال قبل رو با خاطرات و رایحه شون آزاد می کنم،ببینم که تمام پیش بینی هام به تحقق پیوسته و حتا فراتر از انتظاراتم پیشرفت داشتم...یه چیز دیگه هم با خودم عهد کردم که شخصیه ولی یه جورایی گفتنی هم هست...دیگه نمی خوام به راحتی کنار گذاشته بشم...می خوام اون قدر توانمندی و ارزش هام رو بالا ببرم که اگر در هر کاری و از هر چیزی جدا شدم هیچ حسرتی برام باقی نمونه...کار سختیه،شاید مجبور شم از خیلی چیزها که دوستشون دارم و در هم ریشه دووندیم دل بکنم ولی انجامش می دم...به قول خودم این یک قسم سامورائیه!(چشمک)...و خب در پایان اولین پست سال هشتاد و نه که ناخواسته خیلی طولانی شد،ضمن بهترین آرزوها برای شما و خودم(اند خودخواهی!)یه حرف با خودم دارم:"فرهاد!دیگه وقتشه،برو و به دستش بیار!"..........خوش باشید بچه ها،ایام خوبی رو پیش رو داشته باشید!
۳ نظر:
تو عزیز بودنت شک نکن...و اینکه چرا لینکت نیست چون فکر کردم با نوشتم با بلاگ و با دوستات قهری..فکر نیم کردم دوباره چشمم به نوشته هات بیفته.خیلی خوشحال شدم.خیلی عزیزی...
فرهاد بهت تبریک می گم...واقعا تبریک می گم...سرپا وامیستم و برات دست می زنم...بخاطر خیلی چیزها...
پسر چی رو از دلم در بیاری مگه نگفتم عزیزی...آدم که از عزیزش نمی گذره...منم اسم این جابجایی بلاگ رو خونه تکونی عیدت میذارم...من حالم ازین خونه تکونی بهم می خوره و واسه این حسم هم دلیل دارم ولی ازین خونه تکونی تو خوشم اومد که باعث شد یه دوست قدیمیم رو دوباره ببینم...
ارسال یک نظر