۱۳۸۶ اردیبهشت ۲۹, شنبه

دلیل خاصی نداره که نمی آم آپ کنم،نه دلسرد شدم،نه با کمبود مطلب مواجه شدم،نه خدای نکرده مزدوج شدم،و نه هر چیز دیگه ای که احتمالا به ذهنتون برسه،همین جوری یه دفعه ای کم حرف شدم،یه وقت دیدید چند روز دیگه دوباره فند پر حرفیم باز شد… ؟
این روزها اتفاقات جالبی می افته که جای نوشتن داره،ولیکن به قول یکی از بچه ها،فقط درد من نیست و بدون شک هر یک از شما در طول روز باهاش مواجه می شید،بنابراین به خودم می گم فلانی،با نوشتن یه مطلب کلیشه ای نیفتی تو سیر تکرر!؟
مثلا همین چند روز پیش،جونم براتون بگه،ما یه غلطی کردیم،شیطون گولمون زد(ولی اطمینان می دم که دست به هیچ جامون نزد!)رفتیم ماشین نو گرفتیم،از اون به بعد مرتب مشمول لطف دیگران قرار می گیریم،یه بار می آم می بینم بغلشو خط انداختن،یه بار دیگه می بینم پنچرش کردن،یه بار هم از دور که دارم نزدیک می شم نظرمو یه لکه درشت صورتی رنگ به خودش جلب می کنه،از خودم می پرسم چی می تونه باشه؟فضله پرنده که صورتی نیست خدایا،پس چیه؟خلاصه به ماشین که می رسم می بینم یه عزیزی که بی ادبیه اگه بگم تو ذهنم چه دعاهایی برای خواهر و مادرش کردم برداشته یه من آدامس اندازه لنگه دمپایی چسبونده رو کاپوت ماشینم!نمی دونم دهن یارو اندازه غار بوده؟این همه آدامس رو چطوری تپونده بوده تو دهنش؟
خلاصه که هر دم از این باغ بری می رسد…از اونجایی هم که خیلی کم تحمل تشریف دارم،زرتی می رم این اتفاقات رو تعریف می کنم و بهونه می شه برای اطرافیانم که سر به سرم بذارن،از جمله که رئیسم هر وقت می آد تو اتاق می گه آقای مهندس ماشین شما س بهش کوبیدن؟اون قدر اینو گفتن که برام عادی شده،جوری که یه بار هم که راست می گفتن تا خودم نرفتم ببینم،اون هم بعد از کلی قسم و آیه که مخبر برام ردیف کرد،باورم نشد…یه بنده خدایی حالا نمی دونم چه جوری با وجود اون همه جا اومده بود پارک کنه،زده بود آینه بغل ما رو شکونده بود،خلاصه رفتم سراغش،اصرار می کنه که بهش نیم ساعت وقت بدم تا بره پدرشو که عمل جراحی قلب باز داشته و همین بیمارستان سر کوچه بستریه و قراره ترخیص بشه رو بیاره بعد باهام تسویه حساب کنه،خب چی می تونستم بهش بگم؟گفتم برو!طرف اطمینان داد که حاضره خسارتمو بده،ما هم رو این حساب زنگ زدیم و پرسیدیم آینه بغل پراید چنده؟گفتن هشت تومن با نصبش ده تومن…خوشحال از این که مبلغش چیزی نمی شه منتظر شدم یارو برگرده،خلاصه بعد یه ساعت دیدم با یه پیرمرد لاغر باند پیچی شده که هموبگ(کیسه ای که برای جمع کردن خونابه به بیماری که عمل کرده باشه وصل می کنن)بهش آویزونه اومده و پیرمرده با یه دقتی مشغول وارسی کردن محل شکستگی آینه مه،همون لحظه به خودم گفتم یارو از اون خسیسهاست!همین جور هم شد،هنوز نیومده می گه آره،تو کلاهبرداری!آینه ات از قبل شکسته بوده می خوای از پسرم پول آینه سالم بگیری!من خودم فنیم!به من نمی تونی کلک بزنی!!……خنده ام گرفته بود،می خواستم بگم تویی که عمل جراحی قلب باز کردی،خودت هم می گی دکتر ماندگار معروف عملت کرده که دستمزدش نجومیه،یه هفته هم که تو بیمارستان خصوصی بستری بودی،حالا به خاطر ده تومن،به من اتهام می زنی….سرتونو درد نیارم،دیدم اگه سفت نگیرم،یارو یه پولی هم به خاطر معطل شدن پسرش ازم می گیره،گفتم :زنگ بزنیم افسر بیاد،ظاهرا ما زبون همدیگه رو نمی فهمیم!تا اسم افسر اومد نرم شد و غر غر کنان رفت نشست داخل ماشین پسرش،پسره هم اومد آینه مو باز کرد و قول داد فردا صحیح و سالم برام بیاردش که آورد،خدا می دونه من به جز شماره موبایل هیچ چیز اضافه تری(گواهی نامه یا کارت شناسایی)ازش گرو نگرفتم،اینا رو هم نمی گم که برام هورا بکشید،می خوام بیشتر روی حرکت اون پیرمرده تمرکز کنید،واقعا مردم چرا این جوری شدن؟
بگذریم،من که این تصادف رو بهونه کردم تا بیام تو یه اتاق دیگه که به ماشینم مشرفه و رئیسم هم تو اون اتاق نیست مستقر بشم،هواشم خوب و منظره اش چشم نوازه،جون می ده اونجا بدون هیچ استرسی کار کنی…هرچند فعلا میز ندارم،کامپیوترم هم مونده اتاق قبلی،عوضش آرامش دارم…جای همه تون خالی دوستان! ؟
بی ربط:شیش سال پیش ما چهار تا جوون مجرد بودیم تو یه رستوران،دور یه میز گرد نشستیم و شرط بستیم سر این که کی از همه دیرتر زن می گیره،من با اطمینان گفتم من برنده می شم!و خب،به یه سال نکشیده دو نفر از اون چهارتا قمصور شدن،مونده نفر سوم که اون هم از چند وقت پیش دلش پیش یه دختر اصفهانی گیر کرده و به خاطرش هر آخر هفته داره می ره اصفهان،چند وقت پیش که دوباره دور هم جمع شده بودیم بحث همین موضوع شد و من گفتم:خدا وکیلی هر کدوم از شما که عشق زد به سرش تو زی زی بودن زد رو دست قبلی!تو این فکرم که من به عنوان آخرین بازمانده از این گروه دیگه باید چه کاری بکنم تا در زی زی بودن از این دوستمون- که کشت یارش می شدی نمی تونستی از خونه بکشیش برون،حالا آقا هر هفته داره می کوبه می ره اصفهان!!-پیشی بگیرم؟لابد من باید با یه اسکیمو نامزد کنم که به خاطرش هر هفته پاشم برم قطب جنوب؟؟

۶ نظر:

reyhaneh گفت...

ببینم اگه اون لینک رمانتون رو بدید همه ببینن روحتون به لقاءالله می پیونده ؟؟

مال دنیا رو هم بی خیال پسرم .. ماشین واسه همین چیزاست دیگه .. واسه این که بیان بمالن بهش و برن !
آدم بخواد فکر این چیزا رو بکنه زود پیر میشه
:-Sخدایا جدی نگیر )
من یه چیزی میگم حالا ... ماشینمون رو نمالونی به هم )
reyhaneh | Homepage | 05.20.07 - 2:10 pm |

reyhaneh گفت...

در ضمن مثل این وبلاگ نویس های کامنت گذار: ... اوللللل ... اوووووول ... هووووراااااااا ...
reyhaneh | Homepage | 05.20.07 - 2:11 pm |

khare kocholo گفت...

ye comment migozaram baraye bi marefat tarin dadashe donya , ghorbatan elallah ...!
khare kocholo | Homepage | 05.20.07 - 2:31 pm |

Hirodiya گفت...

salam
1.merci ke khabaram nakardi!
2."na khodaye nakardeh , mozadavaj shodeh am!! " che dide badi dari az ezdevaj!
3.babate comment hayat kheyli mamnoonam Farhad! mooshe kafaneh mikhooni engari !
4.post ro kamel khoondam!khodaeish dar zaminehye mashinet bad shansi miyari ha!che khabareh baba??!! amvaje manfi dor o bare mashinet ziyad hast!
5.eshgh o ezdevaj o zizi shodan ro tooye ye radeh gharar nade!
Hirodiya | Homepage | 05.21.07 - 3:29 am |

مهرناز گفت...

سلام
من برگشتم
در اولين فرصت ايشالا يه پست بالا بلند
تو بلاگم مي ذارم
راستي عقرب نديدم ولي مار چرا
تازه بهم گفتن هفته ديگه براي يه پروژه ديگه برم دوباره كوير
خدا به خير بگذرونه
جرات نكردم تا حالا به مامان اينا بگم
مي دونم صداشون در مياد
Anonymous | 05.21.07 - 2:46 pm |

Hirodiya گفت...

salam Farhad
dirooz az to meesage dashtam ke javab dadam!dar zmn Farhad,chand rooziyeh ke gooshim khamoshe!
Hirodiya | Homepage | 05.22.07 - 2:34 am |