نمی دونم چی باعث شد که امروز صبح از خواب بپرم و یهو یاد یه خاطره بیفتم که مدتها بود به یادش نیاورده بودم...حالا نمی دونم واسه شما هم این حالت رخ می ده یا نه ولی من هر وقت دم صبح از خواب می پرم این جوری می شم،یعنی یه چیزی یادم می آد و تو اون گرگ و میش هوا و تاریکی اتاقم می رم تو فضای اون خاطره و یه بار دیگه-منتها این بار تصویری-تجربه اش می کنم...این دفعه یاد یه پسر نوجوان آلمانی الاصل افتادم به اسم رومان که در عید سال 71 مهمون یکی از دوستانم بود....باهاش تو زمین فوتبال آشنا شدم،موهای فرفری فرق وسط داشت و با حرکات عجیبش،بچه محلهای ما رو به اصطلاح خودمون سوسک کرده بود.دوستم می گفت رومان بازیکن تیم نوجوانان بایرن مونیخه و فیکس بازی می کنه...من تو اون دوران داشتم دوران نقاهت یه مصدومیت کهنه رو پشت سر می ذاشتم و تا 6 ماه اجازه بازی نداشتم،ولی خب وقتی دیدم تیم ما داره به یه بازیکن می بازه،توصیه پزشک رو فراموش کردم،وارد زمین شدم و با تمام قوا جای دفاع و میانه و حمله بازی کردم،نتیجه این شد که عقب موندگی پنج بر یک ما به برتری هفت بر پنج مبدل شد و در نهایت هم ده بر هشت بردیم و البته این برد به قیمت پارگی مینیسک زانوی راستم تموم شد و سه سال بعد مجبورم کرد برم زیر تیغ جراحی...از اون ماجرا خیلی گذشته،من به غیر از اون دفعه یه باز دیگه رومان رو در سال 75 دیدم،بزرگ و تنومند شده بود و دیگه ورزش نمی کرد،سیگار می کشید و می گفت می خواد با یه دختر گویا ترک ازدواج کنه و آلمان رو ترک کنه،از اون زمان دیگه ملاقاتش نکردم.... ؟
می دونی،تو اون سن و سال-حد فاصل پونزده تا هیجده-اصلا گذر زمان رو حس نمی کنی،اتفاقات خیلی زیادی رو هم پشت سر می ذاری ولی باز هم درکشون نمی کنی تا این که یه روز به خودت می آی می گی ای بابا،چقدر گذشته...کم کم دارم به مرحله ای می رسم که احساس می کنم تمام اون دوران رو در خواب دیدم،انگار یه نفر دیگه بوده که زمانی دوازده،پونزده،هیجده و حتی بیست ساله بوده...زندگی تا هست مثل باد می گذره وقتی هم گذشت حالت خواب و رویا پیدا می کنه،حالا ما این وسط کجا هستیم و به کجا خواهیم رفت،الله و اعلم....هیچ یک از شما می تونه دقیقا بگه سال بعد کجاست و چیکار داره می کنه؟
۱۳۸۵ بهمن ۱۴, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۶ نظر:
من سلا دیگه (با توکل به خدا و خواست اون این موقع تو دانشگاه تهران دارم نمره هایی که اعلام شده رو از رو برد نگاه می کنم!بعدشم می رم ساندویچ گاز می زنم و هی به خودم می بالم که دانشجو شدم!
در بدترین حالت هم دانشگاه آزادی شدم و ایضا" خط بالا!!!
asale baba | Homepage | 02.03.07 - 5:17 am |
راستی یکی اینکه اول یکی هم اینکه موضوع جالبی بود!
asale baba | Homepage | 02.03.07 - 5:18 am |
تو خودت نگفتی سال دیگه در چه حالی؟
asale baba | Homepage | 02.03.07 - 5:19 am |
بابت داستان بازم مرسی! خوندم! یادم باشه دیدمت نظرم رو هم بگم!!!! موفق باشی.
asale baba | Homepage | 02.03.07 - 5:22 am |
سلام..
نه کسی نمی تونه بگه..
و من از همین خوشحالم... خوشحالم و امیدوارم که شاید سال دیگه وضعیت بهتر از این باشه... شاید معجزه ای بشه.. و شاید خدا اون طوری که من دلم می خواد به من کمک کنه..!!
زندگی همیشه توی یه چشم به هم زدن تموم می شه... 15 سالگی و 18 سالگی و 40 فرقی نمی کنه.. بعضی وقتها فکر می کنم که اگر هر روز دست خطی روی دفتری از خودمون به جا بذاریم، 20 سال دیگه با ناباوری بیشتری به گذشته نگاه می کنیم و می گیم: این همه روز و سال گذشت؟؟
در هر صورت دوستم، اگر من دیر به دیر سر می زنم شرمنده.. من هر دفعه که شروع به وبلاگ گردی می کنم، وبلاگ شما جز اولین هاست..
شيدا&# | Homepage | 02.03.07 - 7:56 am |
یه چیز دیگه، من از این به بعد، به طور مرتب، هر هفته، شنبه ، آخر شب، آپدیت می شم! اگه خواستی به من سر بزنی؛ من همون حدود آپ ام..!!!!
شيدا&# | Homepage | 02.03.07 - 7:57 am |
ارسال یک نظر