چه اتفاقاتي مي افته...اصلا فكرش رو نمي كردم....مي شه گفت امروز صحنه اي رو ديدم كه برام فلش بكي بود از خاطره اي كه برمي گشت به دور دستها...زماني كه شونزده هيفده سالم بود....فقط اين بار جاي آرزو،خواهرش بود كه داشت با دوستم حرف مي زد.
از چند سال پيش،براي خودم يه رسمي راه انداختم و اون اين كه روز تاسوعا مي رم از هرجا كه شد ناهار مي گيرم و مي آم تو پارك نزديك خونه مون روي يه نيمكت مي شينم و مي خورم و هم زمان از تماشاي مناظر و مرور خاطراتي كه از اينجا دارم لذت مي برم.امسال هم طبق روال هر سال همراه يكي از دوستام رفته بودم تو صف و منتظر گرفتن ناهارم بودم.دوستم يهو غيبش زد،نگاه به آخر صف كردم،ديدم خيلي دوستانه داره با دوست خواهر آرزو حرف مي زنه.برام جالب بود،خودش گفته بود مخ طرفو زده ولي فكر مي كردم خالي مي بنده،خلاصه تا غذامون رو گرفتيم،من رفتم از سوپر ماركتي كه اون اطرافه يه نوشابه خانواده با چند تا ليوان يه بار مصرف گرفتم و راه افتاديم كه بريم پارك غذامون رو بخوريم.ديدم دوستم وول وولك افتاده به جونش.پرسيدم:چته؟گفت:اون دختره كيه؟گفتم:خواهر آرزوئه،چطور؟گفت:خيلي خوشگله،قدمهاتو آروم كن ببينم كجا مي رن؟ من حوصله نداشتم و بنابراين قرار شد برم سر جاي مورد نظر و دوستم بعدا بياد.مدتي گذشت و آقا اومد پكر و ناراحت كه چرا گذاشتي رفتي؟من مي خواستم مخ بزنم....ظرف غذا رو گذاشتم وسط،نوشابه رو باز كردم و واسه هر دومون ريختم،دوستم هنوز دلخور بود و دستشو زده بود زير چونه اش و لب به غذا نمي زد.گفتم:بخور،سرد مي شه ها!گفت:تو بخور،من مي خوام ببينم اونا مي آن اين طرف يا نه.
مدتي گذشت،سر و كله اونا پيدا شد،خواهر آرزو و دوستش،رفيقم فوري نوشابه به دست با ليوان رفت جلو و به بهانه تعارف كردن مخ زدن رو شروع كرد.راستش اولش روم نشد برگردم نگاه كنم،گذاشتم مدتي بگذره بعد نگاه كردم،چقدر اين صحنه برام آشنا بود،دو تا دختر پشت يه سكو كه نسبت به ما ارتفاع داشت ايستاده بودن و دوستم پايين ديوار داشت حرف مي زد،ياد اون روزي افتادم كه پيمان اومد در خونه مون با ترس و لرز ازم خواست باهاش بيام سر قرار با آرزو،اون موقع هم زمستون بود و هوا مثل حالا گرفته و ابري،رفتيم بالاي پشت بوم،ساختمون آرزو اينا به ساختمون پيمان اينا چسبيده و كمي بالاتر از اون بود،بنابراين وقتي آرزو اومد نسبت به ما مشرف مي شد،يادمه پيمان چطور با احتياط و احترام رفت جلو و صحبت كرد،صحنه اش از خاطرم نمي ره،نگاههاي عاشقانه آرزو و دست و پا گم كردنها و تته پته زدنهاي پيمان،و امروز اين رفيقم بود كه داشت مخ مي زد و من باز شاهد بودم.و اون دختري كه اون روزها 5 سالش بيشتر نبود و آرزو به بهونه سرگرم كردن اون اومده بود بالاي پشت بوم تا بتونه با پيمان حرف بزنه،حالا يه دختر خانوم برازنده نوزده ساله است.....به خودم گفتم فلاني،هيچ عوض نشدي،همه تغيير كردن ولي تو نكردي،اما چه سود كه كالاي تو هيچ جا خريدار نداره،ولي تو با اين حال باز هم ادامه مي دي.
صحبت دوستم تموم شد،حالا ديگه نيشش تا بناگوش باز شده و سر اشتها اومده بود،آمار همه چي رو هم در آورده بود،اين كه خانوم چي مي خونه،سال چندمه،استاداش كيا هستن و قراره چيكار بكنه....يه خنده پيروزمندانه اي كرد و گفت:دفعه ديگه ازش درخواست دوستي مي كنم....من هم جواب دادم:موفق باشي...و تو دلم گفتم:من هم برسم خونه اولين كاري كه مي كنم اينه كه اين ماجرا رو مي نويسم چون كارم از همون اول هم نوشتن بوده....................!؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۱ نظر:
لهی بمیرم ..............
خیلی غم انگیز بود داداشی .................
نمی تونم از هیچ جای این پست ایراد بگیرم و یا جوابشو به طنز بدم یا سوالی برام پیش بیاد ....
این پستت یه حس خاصی داشت ................ من میخوام گریه کنم ..................
نمی دونم کجای کارت گیره اما مطمئنم یه جاییش ایراد داره ...........
نمی دونم چرا تو باید شاهد این همه عذاب روحی باشی ................
بگرد فرهاد ......... خدا اینقدرا هم نامرد نیست که بذاره بیشتر از این تو اذیت بشی ............
منم تنها کاری که می تونم بکنم مثل همیشه دعا کردنه .............
khare kocholo0o | Homepage | 02.11.06 - 10:17 am |
ارسال یک نظر