۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه

وای آرزو! وای آرزو! من چقدر کور بودم! چقدر بد سلیقه بودم! چقدر خر بودم خدا!!!!!!!!! آرزو یه مجمعه بردار و محکم همچینی بزن تو سرم تا کله ام از وسطش بزنه بیرون ! وای یعنی یه آدم چقدر می تونه بد سلیقه باشه آخه؟

امشب باز پیش استاد بودم،چند جلسه ای بود که دندون تیز کرده بودم هر طور شده ازش بخوام آلبوم عکسهای قدیمی رو که من و تو و تفتفو توش بودیم نشونمون بده،خلاصه امشب هر جوری بود راضیش کردم این کارو بکنه،البته کلی وسط آلبومهاش گشت و همینطور هم که خاطره یادش می اومد و می نشست یه ربع سر فلان عکس که مربوط به کی و کیش بود حرف می زد،شاید من 45 دقیقه سرپا و بعد نیم ساعت نشسته بغل دست صندلی استاد حسرت به دل نشستم تا بالاخره انتظار به سر اومد، عکسهای اون موقع پیدا شد،با چه شوق و علاقه ای ورق می زدم آرزو...بی معرفت چه عکسهایی با این استاد ما تکی انداخته بودی، اونقدر حسودیم شد که نگو! عکس هشت نه سالگیت بود، عکس یازده سالگیت و عکس دوازده سیزده سالگیت که در واقع همون زمانی می شد که من و پیمان با تو و تفتفو برنامه داشتیم هم بود...وای خدا چی می دیدم! چقدر این تفتفو زشت بوده، چقدر زشت بوده! اصلا دور از جون بگو بوزینه، عنتر، بزمجه!!!! اونوقت تو تو تموم عکسها بغل دستش بودی،همون چهره عروسکی دوران قدیمت،لبخند ملیح دندون نمات، اون شلوار مخمل کبریتی قرمزت....وای خدا! آخه چطور من تو رو نمی دیدم و دنبال تفتفو می رفتم؟ آخه این عشق چه مرض خطرناکیه که باعث می شه چشمای آدم این طور کور بشه؟؟آقا من شکایت دارم! به من خیانت شده! آخه من باید بین یه عروسک و یه بوزینه،بوزینه هه رو انتخاب می کردم؟ یکی نبود اون موقع ها بزنه تو کله ام بگه د خاک بر سرت کنن،این سلیقه است تو داری؟؟؟ حیف که گذشته ها بر نمی گردن، و الا چقدر کار داشتم برای جبران کردن....آرزو یه جا بود اونقدر کوچیک بودی که مانتو روسری تنت نمی کردی،اون خنده قشنگت به لبت بود، یا اونجا که رو صخره ها با دوستانت نشسته بودی و تفتفو از اون ته داد می زد من هم می خوام تو عکس باشم....وای آرزو! وای.....حقمه! آدمی که تا این حد بد سلیقه باشه ها، حقشه تو خماری بمونه! آرزو همه می گن تو واسم خالی بستی که گفتی نامزد کردی، همه می گن چون من یول بازی در آوردم و درست و حسابی نازتو نکشیدم تو برام حکم اخراج صادر کردی، آره آرزو؟ اینطوره؟ من موندم آرزو به دل! دیگه نمی دونم به چی متوسل بشم،امیدم فقط به خدا است، هر شب قبل خواب بهش می گم، خدایا من آرزو رو از تو می خوام، یعنی تو می گی خدا دلش به حال یه بد سلیقه ای مثل من می سوزه؟ یا تو آرزو، حاضری چون من اون زمان تفتفو رو به تو ترجیح دادم از سر تقصیراتم بگذری؟ آرزو شکر خوردم به خدا، شکرررررر! برگرد،جون مادرت! خدایا تو یه کاری بکن، یه وساطتی،چیزی، آرزو داره می ره بیفته دست غریبه، نذار این طوری بشه، برش گردون، خودم خرج دانشگاهشو می دم، می فرستمش درس بخونه و واسه خودش یه خانوم متشخص بشه! بابا من می خوام کمکش کنم به آرزوهاش برسه، پس چرا در کارم گشایش ایجاد نمی کنی؟ پس این چه عدالتیه که تو ادعا می کنی داری؟

وای آرزو....وای....وای ....وای

۱ نظر:

fatima گفت...

فرهاد جان همه نوشته هات رو خوندم. می دونم که درد بزرگی داری. اما عزیزم فقط خودت می تونی در این مورد به خودت کمک کنی .چطور می تونی اون چیزی رو که هرگز نداشتی از دست بدی؟یه ذره بی خ®
fatima | Homepage | 06.05.04 - 5:56 am