۱۳۸۳ تیر ۴, پنجشنبه

آرزو امروز پشت چراغ قرمز داشتم فکر می کردم ما چرا این قدر زود از گردونه خارج شدیم؟ چی باعث شد تو از شونزده سالگی و من از 19 سالگی، در دنیا رو روی خودمون ببندیم؟ دیگه نخوایم کسی رو به خونه دلمون راه بدیم، دیگه نخوایم به کسی دل ببندیم، دیگه نخوایم مثل بقیه اطرافیانمون تجربیات جدیدی داشته باشیم..... این سوالات رو همیشه از خودم می پرسیدم آرزو، و امروز همین طور که پشت چراغ قرمز سئول ایستاده بودم یهو این جمله به ذهنم رسید: « خیلی زود بود... خیلی زود!» ....آره آرزو ما خیلی زود شروع کردیم، زمانی وارد گود عاشقی شدیم که خیلی از هم سنهامون هنوز دنبال شاپرکها می دویدن... آخه یه دختر 13-14 ساله اول دوم راهنمایی یا یه پسر 16-17 ساله دبیرستانی از زندگی چی می دونه آرزو؟ هنوز بچه است، معصومه، پاکه، دنیای کثیف و غیر قابل اعتماد اطرافشو نشناخته، فکر می کنه همه چیز و همه کس به همون قشنگیست که در رویاهای زیباش ترسیم کرده.... زود بود آرزو، برای ما اون عشق به اون عظمت خیلی زود بود، دلمون گنجایشش رو نداشت، شونه هامون طاقت اون همه فشار رو نداشت....از همه کس خیانت دیدیم، از کسانی که حتی تصورش رو نمی کردیم... ما ساده بودیم، به همه اعتماد می کردیم، راز دلمون رو بهشون می گفتیم، غافل از این که دنیا پر از افراد بد خواه و حسوده.... آرزو، ما رو بدخواهی دیگران به این روز انداخت...ما گناهی نداشتیم، معصومتر از این بودیم که بتونیم از خودمون دفاع کنیم، شاید حالا که ما هم در این منجلاب غوطه می خوریم بتونیم یه کارایی بکنیم، ولی اون موقعها نه.... آرزو، دوست ندارم فکر کنم که عوض شدی، البته می دونم بعضی تجربیات تلخ وادارت کرده عوض بشی، همه ما بر اثر این تجربیات عوض می شیم...مگه من نشدم؟ منظورم از عوض نشدن اون نهاد پنهان و درونیته که حس می کنم هنوز پاک و دست نخورده مونده... آرزو من شکی ندارم که پشت اون چهره رنج کشیدت، نگاه بی فروغ و شتاب زده ات، هنوز کورسویی از اون آرزوی شاد دوران قدیم وجود داره، می دونم که گاهی اوقات به رویاهات می آد و دلت رو به درد می آره...آرزو من می دونم که تو تغییر نکردی، اونی که تغییر کرده ظاهرته، باطنت هنوز بی تغییر باقی مونده... خدا نکنه روزی رو ببینم که باطنت هم تغییر کرده باشه....آرزو در این سالهای طولانی،همیشه و با اعتقاد رو اسمت، رو صداقتت ، رو پاکی و درستکاریت قسم می خوردم، از خدا می خوام که همیشه اینجوری باقی بمونه... همه رفتن، همه تغییر کردن، همه تا گردن تو تباهی غرق شدن، تو نشدی، اینی که الان گرفتارشی مشقت زندگیست، قسمت هر کسی ممکنه بشه، ولی اون چیزی که نصیب هر کسی نمی شه مناعت طبعه...آرزو تو عزت نفس داری، ازت نمی خوام بت بسازم، می دونم که اینجوری هستی....

چراغ سبز شد و من به سمت خونه حرکت می کردم، هنوز ورد زبونم این بود که: زود بود آرزو...خیلی زود...خیلی زود

هیچ نظری موجود نیست: