این پنجشنبه ای که گذشت نه پنجشنبه قبلش،رفته بودم سینما فلسطین برای تهیه بلیتهای جشنواره فیلم...البته اون روز ویژه دانشجوها بود ولیکن من شاغل که نمی تونستم شنبه و یکشنبه برم،پس دل رو زدم به دریا،گفتم می رم و اونجا بالاخره با یکی آشنا می شم و ازش می خوام کارمو راه بندازه...با این ایده ساعت حدودا یازده صبح بود که وارد صف کیلومتری تهیه بلیت شدم...صف که در و پیکر نداشت،جلوی من چهار-پنج تا دختر و پسر بودن که بعدا معلوم شد دانشجوهای رشته شیمی دانشگاه شریفن...این طرفم یه پسر جوون قد بلند عینکی از اون فول خر خونها که حتی بلد نبود درست حرف بزنه و اون طرفم دو تا دختر،یکی چادری با عینک،دیگری خوش قد و بالا،بور با چشمانی روشن،دندونهاشم اورتودنسی کرده بود....خلاصه این افراد جمع اطراف ما رو تشکیل می دادن و در حالی که سرعت پیشروی ما سه متر در ساعت بود زمان مناسبی برام پیش اومد تا با همه شون آشنا بشم.پسر قد بلنده که هم رشته ای از آب در اومد و تا لحظه آخر داشت ازم اطلاعات درسی می گرفت،دختر چادریه درسش تموم شده بود و می خواست از کارت دانشجویی خواهرش استفاده کنه و اون خانوم خوش قد و بالا هم دانشجوی یه رشته جدید به اسم پژوهش در هنر بود...حلقه جلوی ما که همون دانشجویان شیمی شریف باشن مرتب بزرگ و بزرگتر می شد و دوست و آشنا بود که سلااااااام گویان سر شونو می انداختن پایین و بی توجه به جمعیت اخم کرده به اونها اضافه می شدن...لیدر اونها که پسر سبزه و مو ژل زده با نمکی بود هر دختری که از راه می رسید کارت دانشجویی شو ازش می گرفت و می گفت بسپرش به من!یه نیگاه به دستش کردم،اندازه یه بسته اسکناس کارت تو دستش بود...یکی از اون دخترای تازه وارد نظرمو جلب کرد،طوری که تا دیدمش نتونستم چشم ازش بردارم و تو دلم گفتم آخی!این همون آرزو-بانوی کوچک-کتاب منه!...هرچند چهره اش با آرزوی واقعی تفاوت داشت ولی توصیفش همون بود،ریز نقش،چشمان بادومی کشیده،دماغ کوچولوی قلمی و صورت گرد و در یک کلام عین عروسک...از اون چهره های معصوم و بی گناهی بود که تا آدم می دید به دلش می نشست و دوست داشت پوسترشو بزنه به دیوار اتاق و یا بذاره پس زمینه کامپیوتر تا همیشه جلوی چشمش باشه... در واقع همین ویژگیش منو یاد آرزو انداخت،اونم چهره اش خیلی معصوم بود...چقدر یه لحظه دلم اونو خواست...... ؟
سرتونو درد نیارم،تا ساعت سه بعد از ظهر تو صف ایستادیم،آخر سر هم به داخل راه پیدا نکردم و دست به دامن اون دختر چادریه شدم و پولمو بهش دادم بلکه اون بتونه کاری برام بکنه،اتفاقا اون موفق شد وارد سالن بشه،ولی درست تا نوبت بهش رسید بلیت تموم شد!!.....دست از پا درازتر،سرما خورده و خسته از اونجا برگشتم ولی خب خاطره شیرین اون دختر عروسکی در ذهنم ثبت شده بود به خصوص که درست در آخرین لحظه بود که شنیدم همکلاسی هاش اونو آرزو صدا می زنن،اسم اون دختر واقعا آرزو بود!!......... ؟
***
از مدتی قبل مصمم بودم با حمیرا خواهر کوچیکه آرزو صحبت کنم،متوجه شدم که اون به دلیل نامعلومی از من پرهیز می کنه و انگار ازم بترسه با دیدنم دوست داره فرار کنه...و خب از اونجایی که هیچ دلیل موجهی برای این کارش نمی بینم،تصمیم گرفتم در اولین فرصت در این مورد ازش سوال کنم...نقشه بی عیب و نقصی هم برای این منظور طرح کرده بودم....یه دوستی دارم که عشق لاس زدن با دختر رو داره...اصلا براش فرق نمی کنه،فقط کافیه طرف دختر باشه،حالا می خواد 15 سالش باشه،یا هفتاد سال!می ره و به هر ترتیبی شده سر صحبت رو باهاش باز می کنه و صمیمی می شه و از اونجایی که کبریت بی خطره،دخترها هم بهش اعتماد می کنن،البته چون تو دانشگاه آزاد هم درس می ده یه جورایی از این موقعیتش استفاده می کنه،مثلا در مورد حمیرا همین حربه براش چاره ساز شد،اونایی که پست عاشورای 84 ام رو خونده باشن از جریانش با خبرن،در هر حال در این یکسال حمیرا و این دوست عزیز بنده بسیار صمیمی شدن و بهونه هم رفع ایرادهای درسی بوده.... من می دونستم که اگه همراه این دوستم باشم بدون شک با حمیرا ملاقات خواهم کرد،وخب این اتفاق در شب شام غریبان افتاد،حمیرا و دوستش مشغول تماشای مراسم بودن که دوستم بهشون نزدیک شد،من هم همراهش بودم و لبخند زنان سلام کردیم و دوستم مخ زنی رو شروع کرد،من یه نگاه به حمیرا کردم،موش شده بود،به وضوح هیجان و اضطراب رو توی چهره و حتی صداش احساس می کردم و جالبه که این حالت اون به من هم سرایت کرد،کم کم صلابتم رو از دست دادم،اصلا یه لحظه احساس کردم این آرزوئه که مقابلم ایستاده و این طور دستپاچه شده....آقا نتونستم بگم....هر کاری کردم بلکه این زبون یه تکونی بخوره،نخورد که نخورد....اصلا انگار طلسم شده بودم،به خودم که اومدم با اونها خداحافظی کرده بودیم و من نه جواب سلام حمیرا رو شنیدم و نه خداحافظی کردنش رو....در عجبم،چه سری توی این کار نهفته اس که من تا این حد در مقابل هر چیز و هر کسی که به نوعی منو یاد آرزو بندازه تسلیم و خلع سلاحم؟
سرتونو درد نیارم،تا ساعت سه بعد از ظهر تو صف ایستادیم،آخر سر هم به داخل راه پیدا نکردم و دست به دامن اون دختر چادریه شدم و پولمو بهش دادم بلکه اون بتونه کاری برام بکنه،اتفاقا اون موفق شد وارد سالن بشه،ولی درست تا نوبت بهش رسید بلیت تموم شد!!.....دست از پا درازتر،سرما خورده و خسته از اونجا برگشتم ولی خب خاطره شیرین اون دختر عروسکی در ذهنم ثبت شده بود به خصوص که درست در آخرین لحظه بود که شنیدم همکلاسی هاش اونو آرزو صدا می زنن،اسم اون دختر واقعا آرزو بود!!......... ؟
***
از مدتی قبل مصمم بودم با حمیرا خواهر کوچیکه آرزو صحبت کنم،متوجه شدم که اون به دلیل نامعلومی از من پرهیز می کنه و انگار ازم بترسه با دیدنم دوست داره فرار کنه...و خب از اونجایی که هیچ دلیل موجهی برای این کارش نمی بینم،تصمیم گرفتم در اولین فرصت در این مورد ازش سوال کنم...نقشه بی عیب و نقصی هم برای این منظور طرح کرده بودم....یه دوستی دارم که عشق لاس زدن با دختر رو داره...اصلا براش فرق نمی کنه،فقط کافیه طرف دختر باشه،حالا می خواد 15 سالش باشه،یا هفتاد سال!می ره و به هر ترتیبی شده سر صحبت رو باهاش باز می کنه و صمیمی می شه و از اونجایی که کبریت بی خطره،دخترها هم بهش اعتماد می کنن،البته چون تو دانشگاه آزاد هم درس می ده یه جورایی از این موقعیتش استفاده می کنه،مثلا در مورد حمیرا همین حربه براش چاره ساز شد،اونایی که پست عاشورای 84 ام رو خونده باشن از جریانش با خبرن،در هر حال در این یکسال حمیرا و این دوست عزیز بنده بسیار صمیمی شدن و بهونه هم رفع ایرادهای درسی بوده.... من می دونستم که اگه همراه این دوستم باشم بدون شک با حمیرا ملاقات خواهم کرد،وخب این اتفاق در شب شام غریبان افتاد،حمیرا و دوستش مشغول تماشای مراسم بودن که دوستم بهشون نزدیک شد،من هم همراهش بودم و لبخند زنان سلام کردیم و دوستم مخ زنی رو شروع کرد،من یه نگاه به حمیرا کردم،موش شده بود،به وضوح هیجان و اضطراب رو توی چهره و حتی صداش احساس می کردم و جالبه که این حالت اون به من هم سرایت کرد،کم کم صلابتم رو از دست دادم،اصلا یه لحظه احساس کردم این آرزوئه که مقابلم ایستاده و این طور دستپاچه شده....آقا نتونستم بگم....هر کاری کردم بلکه این زبون یه تکونی بخوره،نخورد که نخورد....اصلا انگار طلسم شده بودم،به خودم که اومدم با اونها خداحافظی کرده بودیم و من نه جواب سلام حمیرا رو شنیدم و نه خداحافظی کردنش رو....در عجبم،چه سری توی این کار نهفته اس که من تا این حد در مقابل هر چیز و هر کسی که به نوعی منو یاد آرزو بندازه تسلیم و خلع سلاحم؟
۱۳ نظر:
سلام
من آرشيوتون رو خوندم
از اول تا اينجا
يه علامت سوال خيلي بزرگ
بزرگتر از اوني كه فكر مي كنيد
جلوي چشمم رژه مي ره
شما كه اينقدر آرزو رو دوست داريد
چرا ازش خواستگاري نمي كنيد
فقط به خاطر اينكه ديپلمه است؟
كاملا درسته كه خوانواده هاي شما
اون طور كه تعريف كرديد با هم
مهرن&# | Homepage | 02.03.07 - 4:20 pm |
جور نيستند و صد البته اين مشكل زا خواهد شد اما نه براي كسي كه اينقدر عاشقه
تازه به نظر من چند مورد ديگه هم هست كه اصلا بهش توجه نكرديد و اين نشان دهنده اونه كه شما بي نهايت آرزو رو دوست داريد كه اين موارد كه از نظر من خيلي واضحه به چشمتون نيومده
پس چرا خودتون رو اذيت مي كنيد؟
من تجربه كردم قبلا هم تو كامنتم گفتم
مهرن&# | Homepage | 02.03.07 - 4:24 pm |
تا ديدم اون داره همين جايگاه آرزو رو تو قلبم پيدا مي كنه ارتباطم رو بيشتر كردم تا بفهمم نظرم درست بوده يا نه
متاسفانه فكر من اشتباه بود
شما هم امتحان كنيد يا تمام اين فكر ها
در مورد ايشون اشتباهه و ايشون اوني نيست كه تو ذهن شماست يا برعكس بهتر از اوني هست كه فكر مي كنيد
در هر دو صورت تكليفتون روشن مي شه
براي من كه تجربه خوبي بود
مهرن&# | Homepage | 02.03.07 - 4:28 pm |
این بابا !!
این کارا رو نداره که ... اصلا اگه از پسش بر نمیای من خودم میرم میگم بهش .. خوبه ؟؟ این جوری که نمیشه .. هی نتونستم نتونستم !!
حیف که دستم به این حمیرا و اون آرزو خانومتون نمیرسه وگرنه میرفتم آدرس وبلاگتو میدادم بهشون تا راحت بتونن برات کامنت بذارن .. این جوری تو هم راحت تر بودی !!:D :D
reyhaneh | Homepage | 02.04.07 - 5:44 am |
به پام بيفته؟
نه
يادم مياد روزاي آخر بهش گفتم
تو كاري كردي كه اگه يكي ديگه بياد
تو زندگيم حتي اگه سرش رو هم ببره
من ديگه باورم نشه دوسم داره
بعدشم من يه كشف بزرگ كردم
!!!!!!!!!!!!!!1
چقدر نظر و عقايد آدما مي تونه متفاوت باشه جالبه ولي در عين حال يكم منو مي ترسونه
مهرن&# | Homepage | 02.04.07 - 9:56 am |
راستي ادامش يه چيز ديگه بود كه ننوشتم
گذاشتم به عهده خواننده كه چي برداشت مي كنه
خدايي اصلا به پام بيفته يه لحظه هم به ذهنم نرسيده بود
Anonymous | Homepage | 02.04.07 - 10:00 am |
آرزو رو ول كن
با همون دختره آشنا مي شدي ( ها ها ها ، يه خنده موذيانه )
چقدر زندگي آدمايي كه براي خودشون مقصدي دارن شيرينه حتي اگه سختي هاشون زياد باشه !
خوب موقعيتي رو از دست دادي هااا
حيف شد
ولي ديگه هوشيار باش
بازم با دوستت نقشه بكش
اين بار حتما مي توني حرف بزني
اميدواريم به همه خواسته هات برسي
ياعلي
leila amin | Homepage | 02.05.07 - 1:33 am |
اين متنو كه من ننوشتم
يكي از بچه ها برام فرستاد
البته من اگه جاي نويسنده اش بودم خوشحال مي شدم و شكرگزار. اما نه به خاطر اينكه
ديگه اوون تنها نيست به اين دليل كه خدا چه لطفي در حقم كرده كه چنين آدم بي وجداني رو از مسير زندگيم حذف كرده
مهرن&# | Homepage | 02.05.07 - 2:22 am |
salam !
rastesh bebakhshid injoori migamha vali (aghl ke nabashe joon dar azabe!
Tayna | Homepage | 02.05.07 - 7:31 am |
پیشنهاد ریحان خیلی خوبه ها! منم حاضرم کمکش کنم! تو فقط یه نشونه بده! بعد هم کاملا" آروم و با اعتماد به نفس کامل برو جلو و حرفت رو بزن! من مطمئنم که می تونی!
asale baba | Homepage | 02.05.07 - 7:50 am |
برادر من ، عزیز دل بابا...
ما که اخرش نفهمیدم چه مشکلی هست که نمی خوای یه سر و سامانی به خودت بدی. شیطونه میگه...لا اله الی الله....ببینیم اخرش عمرمون به این دنیا قد میده که خبر عروسی حضرت والا رو بشنویم یا نه!!!
مهدی | Homepage | 02.05.07 - 10:42 pm |
شکر خدا هم که م دغدغه جشنواره و تهیه بلیط و اینا هم نداریم. شما رفتی فیلم ببینی جای ما هم ببین.
d:
مهدی | Homepage | 02.05.07 - 10:44 pm |
این کامنت دونی ت با من لجه ها! دیروز خودم رو کشتم که کامنت دوم رو بفرستم ولی نشد! الانم یادم نمی یاد! حالا درسته امیدش رو از دست داده و من بهش جواب رد دادم( به کامنت دونی ت منظورمه ولی دلیل نداره اذیت کنه که! باهاش صحبت کن یه کم!!!!
asale baba | Homepage | 02.06.07 - 10:03 am |
ارسال یک نظر