۱۳۸۵ تیر ۱۱, یکشنبه

نمي دونم چرا هر وقت يه تصميمي مي گيري يه اتفاقي مي افته كه باعث مي شه نتوني سر حرفت وايسي...واقعا نمي خواستم مدتي اينجا بنويسم ولي اتفاقي افتاد كه نتونستم در برابرش سكوت كنم...بچه ها باباي تفتفو مرد....تفتفو اسمي بود كه روي دوست آرزو گذاشته بودم و قبل از اين كه آرزو برام ابدي بشه دوستش داشتم....با اين كه سالها از ماجراي من و دوست آرزو گذشته و ديگه به جز يه خاطره خوب چيزي ازش در ذهنم نمونده امروز كه از سر كار مي اومدم و تصادفي نگاهم به تابلوي اعلانات محلمون افتاد نتونستم جلوي خودم رو بگيرم.به عكس پدرش خيره شدم...مردي رو بياد آوردم كه به خونواده اش عشق مي ورزيد...خودم سر كلاس درسش شاهد بودم چطور دانش آموزها اذيتش مي كردن و اون بنده خدا حتي اعتراض هم نمي كرد...خيلي مرد نجيبي بود...خيلي خونواده دار و آبرو دار بود....و خيلي معتقد...يه بار توي مراسم عاشورا و تاسوعا كنارش ايستاده بودم و ديدم چطور اشك مي ريخت...صحنه اشك ريختنش جلو چشمامه چون باعث شد خودم هم اشكام سرازير بشه... ؟
آره اون مرد زحمت كشي بود و بي حرف...مي ديدي داره زير فشار زندگي خموده و له مي شه ولي هيچ وقت ازش شكايت نمي شنيدي....من به چشم خودم ذره دره آب شدنش رو ديدم و امروز وقتي ميخكوب مشغول تماشاي عكس آگهي فوتش بودم نتونستم جلوي ريختن اشكهام رو بگيرم...هرچي به خودم نهيب زدم كه فرهاد گريه نكن.....خودتو كنترل كن...فرهاد!!نتونستم....مدتها بود اشك نريخته بودم و اجازه نداده بودم كه بغضم مغلوبم كنه....ولي اين دفعه فرق داشت....اين من نبودم كه گريه مي كردم....فرهاد پونزده سال پيش بود...احساس مدفون شده اي كه زماني نسبت به اون دختر داشتم يه لحظه از زير خاكستر ساليان متمادي سر در آورد و از سد سالهاي فراموشي گذشت و قلبم رو فشرد....وقتي به خودم اومدم كه تو حموم قايم شده بودم تا مثلا پاهام رو بشورم ولي در واقع با حرص و خشم اشك مي ريختم و سعي مي كردم صداي گريه ام به گوش كسي نرسه............ ؟

۹ نظر:

دخترماه گفت...

سلام گل همیشه بهار ممنون که سر زدی من فیلم سازم اگه دوست داشتی می تونیم داستان شما رو به تصویر بکشیم البته راحت نیست اما دوست دارم با نویسنده ها کار کنم اغلب کار های فیلم رو خودمون می نویسسم اما خوشحا میشم اگه دوست هنر مندی مثل شما همکاری کنم
موفق باشی
دختر&# | Homepage | 07.02.06 - 3:06 pm |

مهدی گفت...

روحش شاد
مهدی | Homepage | 07.02.06 - 4:35 pm |

sanam گفت...

tasliyat!
in ehsasi ro ke bad az modatha az tahe ghalbe adam mijooshe ro kheyli doost daram
sanam | Homepage | 07.03.06 - 10:23 am |

sahar گفت...

akhey khoda biamorzatesh
vali gerye kon..vaghean gerye ghashange
sahar | 07.05.06 - 3:47 am |

مریم گفت...

خب ... اصولا این جور موقع ها تسلیت میگن ...
حالا چرا با خشم اشکاتو پاک میکنی ؟؟؟ با آرامش .. لطافت .. محبت .. مهربانی ..... هان ؟؟ این جوری بهتر نیست ؟
..
راستی چرا یه همچین تصمیمی گرفته بودی ؟؟
همین که دیگه ننویسی ؟؟
آدم که به این زودی کم نمیاره ... اصلا اگه من جای تو بودم کاری به حرف هیچکی نداشتم و هر چی دلم میخواست مینوشتم ... مثل همون علمی که میخواستی به ما منتقل کنی ..
مریم | Homepage | 07.05.06 - 9:31 am |

khare kocholo گفت...

ehsaseto khob mifahmam ... khob ... va zaman tanha chiziye k mitoone behet komak kone ...
khare kocholo | Homepage | 07.06.06 - 4:43 am |

setayesh گفت...

salam agha farhad
ahvale shoma?
narahat shodam , enshala khoda rahmatesh kone ........che mishe kard
kash zendeha kami dars begiran
ghorbanat : setayesh
setayesh | Homepage | 07.06.06 - 3:20 pm |

reyhaneh گفت...

آهان .. یعنی فرهاد ... ساله نمی تونه اشک بریزه ؟؟ فقط فرهاد 15 ساله می تونه بره تو حموم و گریه کنه ؟؟
فکر نکنم ..

حالا شب قبلش چی خورده بودی که اینقده دل نازک شده بودی ؟
reyhaneh | Homepage | 07.09.06 - 1:45 pm |

fatemeh گفت...

سلام
زيبا بود با جمله ی اولت موافقم اما شايد شرايط رو خود ما به وجود مياريم
fatemeh | Homepage | 07.11.06 - 3:35 am |