۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

یه پست ویژه مهسا خانوم!

ظاهرا من در حال حاضر فقط یک خواننده پیگیر دارم اون هم مهسا خانومه!...خب هر چند مهجور افتادن وبلاگ سامورایی بعد شیش هفت سال فعالیت یه کم توی ذوقم می زنه ولی این حسن رو هم داره که من می تونم روی تک خواننده ام وقت بیشتری بذارم و براش یه پست اختصاصی بنویسم...بله مهسا خانوم،منظورم شما بودی،این پست مخصوص شماست.
خب یکی دو سالی از زمانی که با همراهی چند تا از دوستات وبلاگ داشتی می گذره،اون موقع من درگیر نوشتن کتاب سوم بودم و تو لطف کرده بودی از قبل کتاب اول و دومم رو خونده بودی و با نظراتت به من کمک زیادی کردی...من از اون دوران خاطرات خوبی دارم...واقعا حیف که دیگه وبلاگ نمی نویسی،در هر صورت هر وقت هوس نوشتن پیدا کردی من حاضرم برات یه وبلاگ درست کنم و بهت هدیه بدم!(چشمک)
و اما برای این که بخش کوچیکی از لطفی که بهم داشتی رو جبران کنم برات لینک دانلود کارتون پرین رو همراه با توضیحات کامل می ذارم،ایشالا لذت ببری،کارتون دیگری هم مد نظرت بود حتما بهم بگو تا اگه ازش آماری داشتم در اختیارت بذارم،خب،حالا بریم سراغ پرین:
سایت اول:آدرسش اینه
این یکی از جامع ترین سایت های کارتون ژاپنیه که می شه گفت اغلب کارتون های مشهور رو داره،خوبیش اینه که برای دانلود هر کارتونی لینک مستقیم گذاشته و بدیش یکی اینه که گاهی همه قسمت های کارتونها رو نداره(مثل همین پرین که فقط 32 قسمتشو داره) و ایراد دیگه(البته تقصیر خودش نیست)اینه که کارتون هاش رو اغلب روی سایت مگاآپلود به اشتراک گذاشته که این سایت رو حضرات بستن،البته اون هم راه حل داره،می تونی بری به سایت زیر:
این یه سایت دانلود فایل کاملا مجازه که توسط خود حضرات هم راه اندازی شده و از طریق اون می تونی از تمام سایت های اشتراک بسته شده فایل هاتو بگیری!چیه؟تعجب کردی؟می بینی که هیچ سایتی بسته نیست فقط باید پولشو به حضرات بدی!(چشمک)،من خودم عضو این سایت هستم و مبلغ واقعا کمی در حدود سیزده هزار تومن می گیره اما سرعتش عالیه و تا چهل گیگ می تونی دانلود کنی
سایت دوم:آدرسش اینه
این سایت هم تقریبا تمام کارتون های زمان بچگی ما(بچه های آلپ،زنان کوچک،مهاجران و...) رو داره،حسنش اینه که دیگه دنگ و فنگ سایت قبلی رو نداره و عیبش اینه که گاهی کارتونهاش زیرنویس نداره(در حالی که قبلیه اکثرا زیرنویس انگلیسی داره)...در هر صورت برای دانلود از این سایت باید کار با نرم افزار تورنت رو بلد باشی...چیه؟تنبلی نکن،خیلی آسونه،خودم برات توضیح می دم:
اول برو سایت زیر و نرم افزار یوتورنت رو دانلود کن:
(خودم برات سرچش کردم فقط برو پایین صفحه اون سایت و بگیرش!)
یه فایل کم حجمه که زود هم نصب می شه،بعد که اجراش کردی،برو به سایت کارتونه و اسم کارتون پرین رو(Perrine Monogatari)رو از بین اسامی پیدا و روش کلیک کن،از صفحه ای که باز می شه گزینه اوپن(Open)رو انتخاب کن،خواهی دید که اسم کارتون به لیست نرم افزار یوتورنت اضافه می شه،دیگه از این به بعد کاری نداشته باش،نرم افزار خودش به صورت خودکار،هروقت که کامپیوترت به شبکه وصل باشه کارتون رو برات خورد خورد می گیره و هر وقت کامل شد خبرت می کنه!دیدی چقدر راحته؟
خب خسته نباشی مهسا خانوم،جونم؟نخیر هنوز تموم نشده،برای این که لطفت رو همه جور جبران کنم یه روش خیلی آسون هم برای آخر پست گذاشتم و اون اینه که من اغلب کارتون ها رو خودم قبلا دانلود کردم،دوست داشتی بگو برات رایت می کنم و بهت می دم!دیگه فرهاد از این بهتر؟(چشمک)......
ضمن عذرخواهی از دیگر خوانندگان،این به اون معنا نیست که حضورشون رو خدای نکرده نادیده گرفته باشم ولی خب باید یه تمایزی برای تنها خواننده ام قائل می شدم وگرنه اون هم می ذاره می ره،به امید این که این پست مورد استفاده بقیه عزیزان هم قرار بگیره،هفته خوبی در پیش رو داشته باشید،سال نوی میلادی(2011)مبارک!

۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

آرزو-نوستالژی

دارم به یاد قدیم ها پرین(سریال باخانمان)رو با کیفیت خوب و زبان اصل(ژاپنی)دانلود می کنم،پنجاه و سه قسمته و دانلودش با این خطوط نفتی ایران کلی طول می کشه ولی لذت خاص خودشو داره...هر قسمت که دانلود می شه با شور و شوق تماشا می کنم و منتظر دانلود قسمت بعد می مونم،مثل اون قدیمها،سال هفتاد که برای اولین بار پخش می شد و من هر بار یک هفته تا رسیدن جمعه بعدی بی صبرانه منتظر می شدم تا بفهمم ادامه سرگذشت پرین چی می شه...خب الان دیگه می دونم آخرش چی می شه ولی تماشا می کنم تا سال های گم شده زندگیم برام تداعی بشه...چه دورانی بود،یادش به خیر!
این بار که داشتم یه قسمت دیگه رو تماشا می کردم،یه حسرت ته دلم شکل گرفت،یه آرزو که شاید برآورده بشه ولی ممکنه نباشم که تحققش رو ببینم،همون طور که هکتور مالو نویسنده داستان باخانمان نتونست به چشم خودش،محبوب و مصور شدن اثر شو به چشم خودش ببینه...همچنان که چشمم به پرین و موهای نارنجیش بود،از خودم پرسیدم یعنی روزی می رسه که من هم یه داستانی به جذابیت باخانمان بنویسم که سال ها بعد از مرگم،فیلم،کارتون و یا سریالی بر مبناش ساخته بشه؟شدنیه و اگه محقق بشه من واقعا از ته دل خوشحال می شم ولی همون طور که گفتم شاید نباشم که خودم ببینم....
خب،هرچند قبلا(چند سال پیش) هم این نقاشی رو اینجا گذاشته بودم،ولی بعید می دونم از خوانندگان فعلیم کسی دیده باشدش،مضاف بر این که خودم هم خیلی دوستش دارم،واقعا با عشق کشیدمش و یادمه دوست صمیمیم که اون دوران هر شب همدیگه رو در پاتوقمون(جای همیشگی)می دیدم در توصیفش گفت:عشق مادری رو می شه در چشمای مادر پرین دید....اگه دوست داشتید دانلودش کنید،می دونم حجمش زیاده،بذارید به حساب خود تحویلگیریم...تقدیم به تمام دوست داران کارتون های قدیمی!
بعدا نوشت:کسی هست دوست داشته باشه سریال پرینو(کیفیت خوب و به زبان ژاپنی) دانلود کنه؟اگه هست بگه تا همین جا لینک دانلودش رو بذارم!

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

قدردانی

بابا بزرگ خدابیامرزم می گفت:سیلی هم خواستی بزنی مفت نزن،دو قرون بگیر در ازاش!

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

یک فصل از کتاب سوم آواز درنا

خب فعلا در حال بازخونی کتاب سوم از رمان سه جلدی آواز درنا هستم و بعد که تموم بشه در مورد نحوۀ انتشارش تصمیم می گیرم...از تمام خوانندگان عزیزی که لطف داشتن و در این مدت پیگیر بودن صمیمانه تشکر و عذرخواهی می کنم...می دونم که خیلی فاصلۀ بین کتاب دوم و سوم زیاد شد ولی دست خودم نبود،من هم باید نون بخورم و از راه نویسندگی که پولی عاید آدم نمی شه خودتون که بهتر می دونید...جدیدا هم که گرفتاری هام زیاد شده،واقعا با مشقت بین کارهام یه وقت آزادی پیدا می کردم برای نوشتن و پیشبرد کتاب...
بگذریم،برای اون دسته از عزیزانی که دوست دارن بدونن تم کتاب سوم چه جوریه یه فصل از کتاب رو که فقط دو شخصیت داره و بسیار هم کوتاهه گذاشتم(اونهایی که کتابو خونده باشن می دونن که این کتاب نزدیک به بیست شخصیت داره)برای این که اگر احیانا عزیزی اولین باری بود که داشت کتاب آواز درنا رو می خوند تعدد اسامی سردرگمش نکنه....خب پس اونهایی که دوست دارن یه فصل انتخابی از کتاب سوم آواز درنا رو بخونن اینجا کلیک کنن،چنانچه خوندید و نظری داشتید ممنون می شم باهام در میون بذارید...متشکرم،به امید انتشار هر چه کم سانسور تر کتاب آواز درنا!

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

آواز درنا تموم شد!

آواز درنا امروز تموم شد!...بعد از ده سال و یک ماه و پنج روز نوشتن مداوم در ساعت دو و بیست نه دقیقه و چهار ثانیه بعد از ظهر...
راستش احساس خاصی ندارم،شاید چون هنوز باورم نشده شخصیت هایی که ده سال باهاشون زندگی کردم و در خوب و بدشون سهیم بودن حالا دیگه به تاریخ پیوستن...به زمان احتیاج دارم...خداحافظ درنا،شاید باز هم همدیگه رو ببینیم!؟........

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

خوش شانسی و بد شانسی

خب گویا امسال قراره سالی باشه که قلقلکم بده!....امروز اولین نمونه از فیلممون رو دیدم،البته هنوز در مرحلۀ مونتاژ و صدا گذاریه ولی روی هم رفته بد نشده...البته من هنوز از بازیم در فیلم ناراضیم و از دیدن خودم لذت نمی برم...به هر حال،به نظر می رسه که فیلم مون بتونه طرفدار پیدا کنه....استادم که از حالا در فکر فیلم دومه و به همین منظور مذاکراتی رو با کشورهای چین و گرجستان داشته و به احتمال قوی فیلم بعدی که استارتش در تابستون آینده می خوره در خارج از کشور ساخته بشه!....خودمونیم،این سال 89 و بیشتر از اون دهۀ هشتاد چه دوران پرباری بوده!
و اما خبر بدی که به گوشم رسید اینه که روابط ایران و چین بد شده و بنابراین امسال از شرکت در جشنوارۀ هنرهای رزمی خبری نیست!آی سوختم!اگه یادتون باشه پارسال من به دلیل مشکلات شخصی از سفر جا موندم و بچه هامون در چین حسابی آبرو داری کردن،اون موقع همه تون بهم دلداری دادین و گفتین که غصه نخورم چون قطعا سال بعد من حتما مسافر چینم،ولی خب از اونجا که شانسم گفته،در حالی که قطعا جزو منتخبین بودم،خبر رسید که برنامه به دلیل تیرگی روابط کنسل شده...خب می شه گفت از این نظر سال 89 خوب ضدحالی بهم زد،ولی خب از یه طرف نباید زیاده خواهی کنم،امسال سالی بوده که من دو تا کشور خارجی رفتم،فیلم بازی کردم،کتاب سومم به امید خدا به زودی تموم و کتاب اولم چاپ می شه،اگه این موفقیت ها رو در نظر بگیرم،باید بگم ناکامی در سفر به چین اصلا به چشم نمی آد،مضاف بر این که شاید سال بعد روابط بین دو کشور خوب شد و من باز شانس پیدا کردم...ولی خب قطعا بعضی از دوستان خوبم که دوست داشتم همراه اونها این سفر رو تجربه کنم سال دیگه باهام نخواهند بود چون مسیر زندگی شون به زودی عوض خواهد شد....
خب سال 89،تا اینجا که حال دادی،در این فکرم که از حالا برای پست خداحافظی باهات در آخر سال،بشینم و گوشه و کنار ذهنم رو بتکونم و اون چه موفقیت در این ده سال کسب کردم رو به یاد بیارم تا یه وداع درست و حسابی باهات داشته باشم،دهۀ هشتاد در تداوم دهۀ هفتاد قطعا از دوره های موفق و پر فراز و نشیب زندگیم بوده و حس می کنم به جایی رسیدم که تازه قراره شیرین و تلخ و به یاد موندنی ترین وقایع زندگیم در دهۀ آینده رقم بخوره...من که آماده ام،روزگار تو با هر کارتی بازی کنی من جلوت در می آم،پس بزن بریم!
خب باز این پست شد خودستایی،شرمنده من موضوع دیگه ای ندارم فعلا،شاید خودپسند شدم،در هر صورت با همین بضاعت باید ادامه بدم به این امید که روز به روز پربار تر بشه....آخر هفته خوبی داشته باشید،حال کنید با این تعطیلات دو سه روزه ای که دولت داره همین طور بهتون کادو می کنه!بوژژژژژ!

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

اندکی خودستایی

خب بالاخره بعد از دو هفتۀ پر فشار،بالاخره پنجشنبه شب گذشته بازیم در فیلم تموم شد و یه نفس راحتی کشیدم!...خب همون اول باید بگم که بیشتر از اون که سخت باشه پر تنش بود،من یکی از نقش ها نسبتا اصلی رو بازی می کردم و با شراره رخام و مصطفی اعلایی(که احتمالا شما باید بهتر از من بشناسید چون فیلم و سریال های زیادی بازی کردن) بازی داشتم و شکر خدا از نظر اعتماد به نفس هیچ جلوشون کم نیاوردم،حتا دو سه جا که باید صاف توی چشماشون خیره می شدم و دیالوگ می گفتم هم نه توپوق زدم و نه کم آوردم،تنها مشکلم کم تجربگی در بازی بود و قشنگ حس می کردم که به روونی اونها جملاتمو بیان نمی کنم ولی خب با توجه به محدودیت شدید وقت و این که دیالوگ هام رو سر صحنه و در روز فیلمبرداری تمرین می کردم بیشتر از اون ازم بر نمی اومد...تجربه جالبی بود که بدون شک سال ها بعد ازش به نیکی یاد خواهم کرد،نمی دونم آیا باز به عرصۀ بازیگری بر می گردم یا نه ولی حسی بهم می گه که در نویسندگی و کارگردانی پیشرفت سریع و بهتری خواهم داشت...
جالب بود،وقتی رسیدم سر صحنه،استادم گفت خوب شد اومدی،بیا این آدرس خانوم رخامه،برو دنبالش!...نیومده از این سر تهران رفتم اون سرش،خونه اش یه جای دور و پر از پیچ و واپیچ بود،استادم نگران بود پیداش نکنم،ولی بهش گفتم بسپرش به من،و خب به مدد حس جهت یابیم که معمولا خوب کار می کنه،با یه اشتباه کوچیک که سریع اصلاح شد سر وقت جلوی خونه اش بودم....
خب هنرپیشه ها فاز رفتاری خودشونو دارن،من سعی کردم گرم برخورد کنم و در طول راه در مورد ضعف فیلمنامه و این که تغییراتش مطلوب نظرم نبوده حرف می زدم و دوست داشتم پایان بندی بهتری برای فیلم در نظر بگیرم تا هم به یاد موندنی تر باشه و هم نقش خانوم رخام در اون بهتر دیده بشه،راستش همون طور که در پست قبلی هم گفتم،به علت تعجیل در نوشتن سناریو و تغییراتی که در نبودم در اون به وجود اومد عملا چیزی که بازی کردیم متفاوت بود با متنی که اول نوشته بودیم ولی خب خوب یا بد،تصمیم گرفتیم که بسازیمش،خدا کنه نتیجه کار،خصوصا صحنه های رزمیش که استادم براش خیلی زحمت کشید خوب از آب دربیاد،معمولا فیلم های رزمی سناریوی قوی نداره و این زیبایی بصری صحنه های مبارزه است که فیلم رو جذاب می کنه،امیدوارم این اتفاق در فیلم ما افتاده باشه.
از شنبه شروع کردم فصل آخر کتاب سوم آواز درنا رو نوشتن...راستش احساس خستگی می کنم و این نگرانم می کنه...می ترسم فصل آخر کتاب که مهمترین بخش و قسمت نتیجه گیری شه خوب از آب در نیاد...اون وقت نتیجه ده سال نوشتن هدر می ره...از چاپ کتاب اول هم خبری نیست،ناشر کتابو گرفته که سال 3000 چاپ کنه و رفته و خبری ازش نیست،باید همین روزها سراغشو بگیرم...دلم یه چیز تازه می خواد،یه تغییر...حالا یهو بدو نیاین بگین برو زن بگیر!...هنوز وقتش نیست،ولی از پارتنر استقبال می شود!(حالا نیست اینجا سوئیسه؟ده روز رفتی خارج خودتو گم کردی بی جنبه؟!)......خب دیگه من برم،این پست همه اش شد شرح حال خودم،به نوعی خود ستایی،خب وقتی غیر خودت چیزی برای تعریف در زندگیت نداری همین می شه،اگه جالب نیست شرمنده،من فعلا جنس مغازه ام همینه،ایشالا بعد بهترشو می آریم....موفق باشید،هفته خوبی پیش رو داشته باشید!

۱۳۸۹ آبان ۲۳, یکشنبه

بازگشت من

یاآلاه!من برگشتم،کسی نیست؟
دیروز وقتی بعد از دو هفته توی تخت خودم دراز می کشیدم احساس کردم که هیچ جایی به اندازۀ اونجا برام راحت و خواستنی نیست،واقعا دلم براش تنگ شده بود...
سفر خارج خیلی خوب بود،بهتره بگم عالی بود،سوئیس کشوری زیبا و آرامه با هوای تمیز و لطیف و مناظری چشم نواز که آدم فقط توی کارت پستال ها نمونه شو می بینه،در یک جمله اگه بخوام توصیف کنم باید بگم که بهشت رو پیش از مرگ دیدم...همون صحنه هایی که از سریال بچه های کوه آلپ در خاطرم بود،مراتع وسیع و گاو های زنگوله دار و خونه های ویلایی شیروونی دار،همه و همه صورت واقعی به خودش گرفته بود،همین طور به اطراف سر می چرخوندم و دنبال آنت و لوسین بودم که بدو بدو از بالای تپه ای سر دربیارن....زیبا بود،خیلی زیبا....
آلمان به قشنگی سوئیس نبود ولی خب نظم و ترتیب و بزرگیش مجذوبت می کرد...همون طور که انتظار داشتم قیمت وسایل صوتی و تصویری اغلب از ایران پایین تر بود و این جانب اقدام به خرید یک دستگاه هندیکم و دوربین آخرین مدل کردم و نسبت به تهران چیزی در حدود صد الی صد و پنجاه تومن روی هر کدومش سود کردم...باور نمی کنید؟حق دارید،اینجا تحت اسم گارانتی و چه و چه پول های یامفت زیادی ازت می گیرن و یه قرون خدمات نمی دن در حالی که اونجا وقتی خرید می کنی یه فیش دستت می دن و می گن هر وقت خواستی برگردی مملکتت،این برگه رو توی فرودگاه نشون بده و ده درصد پولی که پرداختی رو پس بگیر،چون این مبلغ در واقع مالیاتی است که ما از شهروندانمون می گیریم و شامل شما نمی شه...ببین چه با صداقتن؟اینجا بود یه پولی هم زورکی ازت می گرفتن،مثل عوارض خروج از کشور که به حول و قوه الهی حالا شده نفری پنجاه تومن!
و اما من بامداد دوشنبۀ پیش مراجعه کردم و بلافاصله پشتش رفتم سر صحنه فیلمبرداری در بهشهر...تجربه خوبی بود،البته متاسفانه فیلمنامه تغییر کرده و چیزی که ما بازی کردیم عملا با اونچه من نوشته بودم تفاوت داشت،ولی خب چاره نبود و من به رغم این که فیلمنامه جذبم نکرد،ولی ایفای یکی از نقش های اصلی رو که روبروی شراره رخام بازی می کنه به عهده گرفتم...البته صحنه های من و خانوم رخام در تهران فیلمبرداری خواهد شد و ما در بهشهر بیشترصحنه های نبرد رو فیلمبرداری کردیم که باز متاسفانه به دلیل محدود بودن بودجه و عدم امکان استفاده از امکانات و بازیگرای حرفه ای،به اون قشنگی که در ذهن داشتیم در نیومد،ولی روی هم رفته بد نبود،یه صحنه ای بود که استادم برای نجات دختر ربوده شده اش به ویلای آدم ربا ها نفوذ می کنه،طراحی اتفاقات رزمی شو خودم به عهده گرفتم و استادم فن ها رو برنامه ریزی کرد و روی هم رفته یکی از صحنه های قشنگ فیلم شد...در ضمن من در فیلم با مصطفی اعلایی و فیروز سلیمانی(از قهرمانان پرورش اندام کشور)همبازی شدم که لطف خاص خودشو داشت...روی هم رفته بد نبود،هرچند من دفعه بعد تا هزینه کافی برای اجرای کار نباشه و عوامل همگی حرفه ای نباشن دیگه در هیچ فیلمی بازی نمی کنم!(حالا یکی نیست بگه تو رو خدا بیا بازی کن!) چون که کسر بودجه عملا دستت رو برای تولید یه کار خوب می بنده و نتیجه چیز آبرومندی در نمی آد،در هر صورت ما تمام تلاشمون رو به کار گرفتیم،خونواده استادم،خواهر ها،برادرها و حتا همسرانشون دست به دست هم داده بودن و این همدلی باعث شد هر یک از ما فی سبیل الله ولی با تمام قوا کار کنه....بی صبرانه منتظر هستم تا نتیجه کار رو ببینم،البته به دلیل این که صحنه های من(چه مبارزه و چه دیالوگ)دیر وقت و حدودای سه صبح فیلمبرداری شد و من رسما اون ساعتها خواب تشریف دارم،به اون خوبی که می خواستم از آب درنیومد،خصوصا صحنه نبرد که من با یکی افتاده بودم که قادر نبود روی حرکاتم واکنش خوب نشون بده و اجرام هدر رفت....در هر صورت این هم خاطره ای بود که به مجموعه تجربیات زندگیم اضافه شد و بدون شک سال ها بعد که بهش مراجعه کنم خواهم گفت یادش به خیر!
کلا خیلی اتفاقات در این سفر خارج و شمال رخ داد که اگه بخوام تعریفشون کنم خودش یه رمان چهارصد صفحه ای می شه قد همون آواز درنایی که نوشتم....فقط بگم که خوب بود،ایشالا قسمت شما!
پی نوشت:کی بود می گفت عمری این کار فیلم شما سر بگیره؟هنوز اینجا می آد تا ببینه حدسش غلط در اومد؟به قول رابینز هیچ وقت به رویاهای کسی نخند چون کسی که رویا نداره در واقع زندگی نداره!...
خب دیگه واسه امروز بسه،بچه های خوبی که بودین؟ در نبودم مامانو اذیت نکردین؟آفرین،نفری یه شکلات سوئیسی پیشم مهمونید،فقط هل ندید که به همه تون می رسه...تا پست بعدی،حق نگهدارتون!

۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

یه نموره خداحافظی

خب خب...می بینم که بیش از یه هفته نبودم،به جز فرناز خانوم هیچ کس یاد من نیفتاد!...منو بگو که می خواستم ازتون واسه ده روز خداحافظی کنم و بگم وقتی نیستم بچه های خوبی باشید تا برگردم!...در هر صورت اهل بی خبر رفتن نیستم،با اجازه تون آقا ما رو طلبیده خوبش هم طلبیده...امشب اگه اتفاقی رخ نده مسافر سوئیس هستم و چهار روز اونجا می مونم و بعد هم قراره سه چهار روز آلمان باشیم،گفته می شه که هوا الان اونجا-خصوصا سوئیس-سرده و من هم که بدشانس دم رفتنی سرما خوردم،البته خودمو این دو سه روزه بستم به آمپول و شربت و قرص ولی خب هنوز کمی از بی حالی و کرخی بیماری باقی مونده...علاوه بر این خوش بیاری ها،همون طور که در یکی از پستهای قبلیم گفتم،این سفر مقارن شد با شروع فیلمبرداری فیلم مون،درست از فردای روز سفرم کارهای فیلمبرداری هم در جنگل های شمال با کلیه عوامل شروع می شه و من از قافله جا می مونم...البته قراره به محض مراجعت از اروپا بهشون ملحق بشم ولی خب روزهای اصلی کار رو که صحنه های کلیدی در اون برداشت می شه از دست می دم...محض اطلاع شما برای فیلم ما با بازیگران مطرحی مثل شراره رخام صحبت و از اونها دعوت به همکاری شده و ضمنا قراره بازیگرانی از کشور چین هم به ما ملحق بشن،در مورد ساخت این فیلم گزارشی هم روی سایت فارسی زبان شینهوای چین منتشر شده که می تونید با مراجعه به آدرس زیر اونو مطالعه کنید:
اگه حوصله داشته باشید و علاوه بر متن روی عکس های شماره دار زیر گزارش کلیک کنید به ترتیب،عکس استاد من حین اجرای موسیقی،عکس تست بازیگری من روی یکی از صحنه های رزمی با استادم(من بیچاره تست هم داده بودم و به کار نرسیدم!)،عکس محیا (یکی از شاگردای خردسال) در مراسم ششم مهر در دانشکده زبان های خارجی،تصویر گروه رقص شیر در همون مراسم،تصویر مصاحبه خبرنگار چینی با یکی از شاگردان استاد که با ووشو تونست دوباره به زندگی برگرده،و در آخر تصویر یکی از شاگردان ارشد استاد رو در حال آموزش مشاهده کنید.
چیه؟شما که فکر نکردید قراره من توی فیلم استادم رو شکست بدم؟جکی چانش هم اول کتک خور بروسلی بود،در این وادی اول باید کتک خورد تا کتک زد!...خب دیگه ایشالا در نبودم بهتون خوش بگذره،همچنان بهم سر نزنید و کامنت ندید،دستتون درد نکنه!(چشمک)....بدی و خوبی ازم دیدید حلال کنید،تا دیدار بعد خدا نگهدار!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

آسیب شناسی-مرغ همسایه غازه!

خبر:یه فیلم ایرانی با شرکت بازیگر سوسانو در یکی از نقش های اصلی ساخته خواهد شد.
هدف احتمالی:بالا بردن فروش فیلم و پنهان کردن معایب و نقطه ضعف هاش در پوشش حضور یک هنرپیشه محبوب(نه طراز اول یا جهانی)
نتیجه احتمالی:استقبال چشمگیر از فیلم سوای این که موضوعش چی هست و آیا ارزش دیدن داره یا نه به طوری که اگه این فیلم با حضور گلشیفته فراهانی ساخته می شد هم این قدر فروش نمی کرد.
تحلیل:روی آوردن به ساخت فیلم هایی با حضور هنرپیشه های خارجی هم خیلی خوبه و هم همه جا مرسوم،حالا بماند که چرا ما با داشتن هنرپیشه های جهانی و شناخته شده مثل گلشیفته فراهانی و یا رضا ناجی باید دست به دامن امثال سوسانو بشیم و چرا اونها باید ترجیح بدن در خارج از کشور ما مطرح بشن،ولی ما اگه واقعا هدفمون بالا بردن سطح کیفی فیلم هاست،بیام چیزی بسازیم که هنرپیشه های درجه یک مثل آلپاچینو توش بازی کنن!...متاسفانه این جور که من می بینم،به زودی اون برادر متعهد هم برای این که از قافله عقب نمونه در ساختن قسمت سوم و چهارم و احتمالا دهم کمدی جنگیش از خانوم یانگوم در نقش همسر صدام استفاده خواهد کرد و سیل بازیگر های درجه چندم کره ای و چینی(مثل جنس هاشون) به ایران باز خواهد شد چون ما عادت کردیم مرغ همسایه رو غاز ببینیم و دوست داریم با لباس دیگرون پز بدیم!

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

صلوات

شانسه دیگه،نمی آد نمی آد،بعد یهو با هم می آد...دیروز دو تا خبر شنیدم که هر دو خوشحال کننده و در عین حال ناراحت کننده بود،خبر اول:ماموریت کاریم به سوئیس برای نهم الی شانزدهم آبان ماه آتی تایید شد...خبر دوم:مجوز فیلمبرداری اولین فیلم مشترک من و استادم از تاریخ دهم تا بیستم آبان ماه آتی صادر شده...خب دیگه فکر کنم قسمت ناراحت کننده شو خودتون فهمیدید...بنده نمی تونم سر صحنۀ اولین فیلمی که سناریوشو نوشتم حاضر باشم.......
سخن هفته:تو اون روحت کنن روزگار!(صلوات!)

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

گولان

سه شنبۀ دو هفته پیش،شیشم مهر،قرار بود وزیر فرهنگ چین بیاد دانشکده زبانهای خارجی امیرآباد شمالی برای تماشای اجرای برنامۀ گروه نمایشی ما...خب طبیعی بود که بچه هایی که اجرا داشتن از یه هفته قبلش بکوب صبح و عصر تمرین می کردن و من مثل دفعۀ پیش مسئول هماهنگی بودم و باید برای استقبال از وزیر یه برنامه خوش آمدگویی ترتیب می دادم...حدود شصت نفر که اکثرشون خانوم های جوان بودن،با پرچم های ایران و چین در دستشون،می بایست همراه دانشجویان چینی مقیم در دانشگاه دو صف منظم رو تشکیل می دادن و با اشارۀ من به زبان چینی خوش آمد می گفتن:
خوان یین،خوان یین،ژالیه خوان یین!(خوش آمدید،خوش آمدید،خیلی خوش آمدید!)
حالا خودت تصور کن ساماندهی این تعداد آدم که بچه هفت هشت سالۀ شیطون هم جزوشون بود خودش چه داستانیه...مسئول دانشجویان چینی نگران بود ولی بهش اطمینان دادم که همه چیز به خوبی پیش می ره و همین طور هم شد و وقتی شصت نفر ایرونی با لهجه قابل قبولی شروع کردن به چینی خوش آمد گفتن،مسئول چینی ها هم متقاعد شد که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت اما...
نفرات رو در دوصف رو به هم در دو طرف فرش قرمزی که به داخل ساختمان دانشکده ختم می شد به خط کرده بودم و داشتیم آخرین تمرینات رو با هم انجام می دادیم که یه برادر متعهد ریشوی بی سیم به دست اومد سمت من و اول پرسید من کی هستم؟گفتم مسئول هماهنگی برنامه!...گفت فوری جلوی ساختمون رو تخلیه کنید،به دلایل امنیتی هیچ کس حق نداره به وزیر نزدیک بشه،همه برن پشت ساختمون!...بهش گفتم پدرت خوب،مادرت خوب،ما از مدتها قبل تمرین کردیم،اون وقت تو می گی همه اش کشک؟جواب داد به ما ربطی نداره،باید با ما هماهنگی می کردید(ببخشید تو تا الان کجا تشریف داشتی که باهات هماهنگ کنیم؟دقیقه نود عین جن بو داده پیدات شده دستور هم می دی؟)حالا من از یه طرف،رئیس دانشگاه از طرف دیگه،هر چی اصرار کردیم طرف قبول نکرد که نکرد،تازه تهدید کرد که اگه کسی سمت وزیر گل پرت کنه بچه های ما واکنش سریع امنیتی انجام می دن!...منو می گی،برگشتم صاف تو روی جماعت گفتم:ایشون می فرماین اگه به سمت وزیر چیزی پرت کنید در جا با گلوله می زنیمتون!
بگذریم،با هزار چونه قرار شد بچه های ما در یه خط فشرده در پیاده رویی مقابل ساختمون بعدی و با حفظ فاصله به وزیر خوش آمد بگن،با اصرار من چند بچه کوچولو که لباس های چینی داشتن و از اعضای گروهمون بودن با شاخه گل جلوتر ایستادن،دختری که دسته گل بزرگی دستش بود و هزار دفعه رفته و اومده بود آخر سر هم اجازه پیدا نکرد دسته گل رو به وزیر بده چون حضرات گفتن ممکنه توش بمب باشه و باید روز قبل دسته گل رو برای امنیت سازی بهشون تحویل می دادیم!اصرار های خانوم چینی هه که می گفت بابا من خودم اون دسته گل رو خریدم هم افاقه نکرد....
وزیر اومد و با دیدن بچه کوچولو ها سمتشون رفت و با خوشحالی اسمشون رو پرسید،یه دفعه این امنیتی های ریشو طوری دور بچه ها حلقه زدن و با چشمای دریده بهشون خیره شدن که طفلکها از ترس فقط تکرار می کردن:خوان یین!...وزیر سری تکون داد و گفت:خوان یین؟...و رفت....من با تشکر از جمعیت اون ها رو راهی سالن نمایش کردم،طولی نکشید که سر و کله برادران متعهد دوباره پیدا شد و گفتن همه از سالن خارج شن چون باید اونجا رو از نظر عدم وجود بمب زیر و رو کنیم...خلاصه یه ربع جمعیت رو پشت در علاف کردن و بعد گفتن هیچ کس حق نداره با کیف یا موبایل وارد بشه!...برگشتم بهش گفتم آدم خوب،کی مسئولیت کیف و وسایل مردم رو قبول کنه اون وقت؟برگشته می گه به من مربوط نیست،هرکی بخواد وارد بشه باید بدون وسیله باشه....سرتونو درد نیارم صندوق عقب سوز برف شد صندوق امانات تا اون چه کیف و وسیله بود توش چپونده بشه...مراسم به خوبی اجرا شد و وزیر راضی بود ولی من شخصا هیچی از نمایش نفهمیدم....
****
جمعه عصر همراه خانوم چینی هه و استادم و چند تا از بچه های همکلاسی، شیک و پیک(کت و شلوار و عینک دودی) رفته بودیم تا برای تیزر فیلم مون عکس بندازیم...آخه بالاخره بعد از سه بار سناریو نویسی،قرار شد بر اساس یکی از فیلمنامه هام یه چیزی ساخته بشه و البته متن تغییر خواهد کرد...خدا کنه فقط هندیش نکنن!...بگذریم،در حاشیۀ غربی بوستان پردیسان عکس می گرفتیم و ملت رهگذر تیکه می پروندن،استاد حرکات رزمی اجرا می کرد و ما مثلا مهاجمینی بودیم که ازش کتک می خوردیم...این وسط خانوم چینی هه یه کتاب جیبی در آورد و شروع کرد به خوندن،پرسیدم این چیه؟جواب داد:گولان!...مدتی طول کشید تا فهمیدم منظورش قرآنه!...فکرشو بکن،چینی ها قرآن رو ترجمه کردن!!....همون جا به خودم گفتم:همیشه خدا مستعمره بودیم،قبلا انگلیسی ها حالا چینی ها،برای تصرف یه مملکت لازم نیست بهش لشگر کشی کنی،کافیه به اسم علاقمند به فرهنگش،بری قاطی شون و کم کم فرهنگ خودتو رواج بدی،بذار یه شرطی از حالا ببندم،تا چند سال دیگه همه ما چینی می شیم،ولی چینی ها همونی باقی می مونن که بودن،زنده باد گولان!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تشکر

صمیمانه تشکر می کنم!...جان؟از چی؟هیچی تشکر می کنم دیگه،حتما باید دلیل داشته باشه؟

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

اظهار نظر

لطفا به سوال زیر صادقانه پاسخ دهید:
به نظر شما اظهار نظر همان عیب جویی است؟اگر نیست چرا از هر کسی که نظرشو در مورد کسی یا چیزی می پرسی فقط عیوبشو می گه؟

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

باید گریست!

یه خبری امروز توی روزنامه همشهری خوندم،می خواست دود از کله ام بلند شه...واقعا می خواستم دو دستی بزنم توی سر این مملکت با این حضرات دسته گلش!...قضیه از این قرار بود که تیم ملی کاراته بانوان قرار بوده در یه تورنمت بین المللی در جمهوری آذربایجان شرکت کنه،ولی وقتی اکیپ دخترا می رسه فرودگاه بهشون می گن پاسپورت هاتون گم شده و باید زمینی برید!بنده های خدا هم مجبور شدن با اتوبوس و کلی مکافات خودشونو برسونن به محل برگزاری مسابقه ولی چه سود که موقعی می رسن که مسابقات تموم شده بوده،اون وقت سرپرست تیم از ترس این که برگرده ایران از ماتحت دارش بزنن رفته کلی التماس کرده به مسئولین برگزاری مسابقه و حتا دستشونو بوسیده(عینا نقل از روزنامه)که تروخدا بذارید اقلا بچه هامون بین خودشون مسابقه بدن!...اون ها هم دلشون سوخته گذاشتن....حالا نکته جالب این بوده که وقتی طفلکی دخترا برگشتن ایران و بهشون پاسپورتاشون رو پس دادن،دیدن توش مهر معاف از بار خورده!در حالی که اون بنده های خدا اصلا خریدی نکرده بودن!خلاصه معلوم می شه که این گم شدن پاسپورت ها دروغی بوده و مسئولین خارج نرفته و ندید بدید تیم می خواستن با استفاده از پاسپورت های اون بنده های خدا واسه خودشون خرید کنن،برداشتن اون داستان رو سرهم کردن!...فکرشو بکن چه حالی از ورزشکار مملکت گرفته می شه،کلی زحمت بکشه،با هزار بدبختی به تیم ملی راه پیدا کنه،با هزار امید آرزو بره برای مسابقات و آخرش هیچی به هیچی و همه اش هم به این خاطر که یه ندید بدید می خواسته واسه ننه جانش از اونجا دستگاه توتال کور بیاره!....واقعا که به حال این مملکت باید گریست!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

جواب ابلهان خاموشی است

می گن یه بار داش آکل داشته توی میدون شهر برای خودش قدم می زده،یه بچه مزلف می آد بهش گیر می ده و می گه:
دیشب در خدمت ما بهت خوش گذشت؟
داش آکل نگاه به بچه مزلفه می کنه،می گه اگه بزنم توی گوشش،آبروی خودم می ره چون می گن پهلوون شهر روی یه بچه مورد دار مردنی دست بلند کرده،اگر هم نزنمش،طرف رو جو می گیره که من روی داش آکل رو کم کردم!.......شده حکایت من،یکی که معلوم نیست زیر کدوم بوته ای عمل اومده،هر چی لیاقت خودش بوده برگشته توی کامنتدونیم بهم گفته،متاسفانه به دلیل رکیک بودن جملاتش مجبور شدم کامنتشو پاک کنم،وگرنه می ذاشتم بقیه هم بخونن تا درست و حسابی آبروش بره!چون اون که با این درفشانیش فرهنگ خونوادگی خودشو به نمایش گذاشته،از من چیزی کم نشده،فقط برای خودم متاسفم که یه بچه که حاضرم شرط ببندم سن شو ضربدر دو هم بکنی هم سن من نمی شه،باید بیاد شکایت زجری که شب قبل کشیده رو به من بکنه!
بگذریم،می خواستم بیام با تابستون 89،آخرین تابستون دهه هشتاد خداحافظی کنم که یه ابله پا گذاشت روی آنتن....خب در یه جملۀ کوتاه باید بگم تابستون خوبی بود...شروعی رویایی داشت و پایانی آرام...برای آخرین بار شبح گم شده نوجوونیم رو جست و جو کردم،یافتم و از دست دادم و می سپرمش به دهه هشتاد تا با خودش ببردش...شکر خدا از نظر روحی در اوج بودم...با مشکلاتم خیلی خوب کنار اومدم و ثمره تجربیاتم رو بیش از پیش برداشت کردم...در زمینه جمع آوری خاطرات خوب موفق بودم،همین طور در زمینه ورزش و نویسندگی...بازگشتی داشتم به عادات فراموش شده ام و خوشحالم که می بینم هنور برام لذت بخشه...در کنار دوستانم تابستون موفقی رو پشت سر گذاشتیم،در سختی ها و شادی ها با هم بودیم...روی هم رفته خوب بود،بخوام به همه موارد اشاره کنم طولانی می شه،در هر صورت آخرین تابستون دهه،ممنون که برام لحظات خوبی رو به همراه داشتی و بیشتر ممنون که بهم این فرصت رو دادی که بهتر و شادتر از گذشته تجربه ات کنم...به خدا می سپارمت تا سال بعد که دوباره از صفر متولد می شی و تا ده سالگی،تحت نام دهه ای جدید،منو به چالشی جدید دعوت می کنی....بدرود،دیدار به قیامت!...

۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

اعلامیه

عروسکم گم شده...از یابنده تقاضا می شود...........

۱۳۸۹ شهریور ۲۱, یکشنبه

عجله ای نبود

خدایا عجله ای نبود برای بزرگ شدن،من هنوز توی خواب حرف می زنم و می خندم.....

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

خداحافظ تعطیلات تابستونی 89

خب امروز آخرین روز تعطیلات منه...با این که هیچ جا نرفتم و خونه بودم، روی هم رفته بد نگذشت...وقتم رو جوری تنظیم کردم که به همه کارام رسیدم...تنها کاری که اون جور که می خواستم انجام ندادم ادامه بازنویسی کتاب سومم بود که اون رو هم از فردا شروع می کنم...دیگه چیزی نمونده،فوقش سه فصل دیگه بنویسم تمومه...خوشبینم که تا قبل از دهمین سالگرد شروع نوشتنش در آبان ماه تمومش کنم........و از حالا دیگه مرخصی نمی گیرم تا عید نوروز...معمولا هفته دوم عید رو مرخصی می گیرم و می چسبونمش به هفته اول...در دو سال گذشته بهترین تفریح من در چهارده روز تعطیلی ورزش بوده....خوشبختانه هر سال یه هم پا داشتم و دعا می کنم در تعطیلات عید بعدی هم باز یکی باشه....نه این که اگه کسی نباشه ورزش نمی کنم،ولی ورزش دسته جمعی لذت دیگه ای داره...
خنده داره،تعطیلی سه روزه عید فطر کم بود،حضرات حالا پیشنهاد تعطیلی یه هفته ای بین عید غدیر تا قربان رو مطرح کردن...البته این تلاشی است در جهت حذف کردن تعطیلات عید نوروز...واقعا نمی دونم چی باعث می شه اینها این طور با تبر بیفتن به جون هویت اصیل ایرانی مون و البته تیشه بزنن به ریشه خودشون...امسال ماه رمضون شاهد تغییرات شگرفی بودم،خیلی از کسانی که تا همین پارسال،سال های سال از بچگی روزه می گرفتن امسال دیگه نگرفتن،اعتقادات مردم برگشته،روش های اصلاحی حضرات هم نتیجه معکوس می ده...داره بد زمونه ای می شه،خدا رحم کنه!
خب،می بینید که این بار بنده از پاپ کاتولیک تر شدم،فرهاده دیگه،هر دفعه یه جوره،البته شاید تنوع اون هم در مطالب وبلاگ بد نباشه،آخه اگه قرار باشه من هر دفعه یه سری حرف تکراری بزنم که همین دو سه تا خواننده ام رو هم از دست می دم.....
برم،اونهایی که این مدت رو روزه گرفتن عیدشون مبارک،برای همه شروع هفته خوبی رو آرزومندم،چیزی از تابستون نمونده،دو هفته تا پاییزی که دوستش ندارم،بزن بریم که همین دو هفته می تونه پر از خاطرات خوب باشه....

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

چطوری بعضی ها پیشرفت می کنن

ما معمولا عادت داریم وقتی یه عملکرد خوب می بینیم،محو تماشاش می شیم و تحسین می کنیم و در بهترین حالتش دلمون می خواد ماهم بتونیم به همون خوبی عمل کنیم ولی تعداد کمی از ما واقعا تا آخر مسیر رو طی و سعی می کنه به همون حد از مهارت برسه
استادم همیشه وقتی از کسی تعریف می کنم می گه طرف زحمت کشیده،هرچند من خودم شخصا وجود استعداد رو در پیشرفت طرف موثر می دونم،ولی خب هنوز به اون حد از فناوری نرسیدیم که مثل ماتریکس یه سری سیم به کله مون وصل کنن و هر مهارتی که دلمون بخواد رو توی مغزمون آپلود کنن...فعلا تنها راه پیشرفت وقت گذاشتن و زحمت کشیدنه...و خب مهمترین عامل کمبود وقت و گرفتاری است که خیلی هامون همون رو بهونه می کنیم تا در نهایت سری به نشانه تاسف و ناتوانی تکون و ترجیح بدیم همچنان قهرمانمون رو تشویق کنیم........
جان؟خب همیشه که نمی شه خنده دار بنویسم،یه وقتهایی هم غلظت فلسفه ام به قول پانتی می زنه بالا،امروز هم از اون روزها بود...برم،ما که از اولش اهل روزه موزه نبودیم ولی اونهایی که گرفتن ایشالا قبول باشه و پیش پیش عید فطر رو بهشون تبریک می گم...آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

خاطره فرهاد هفده ساله از تهران

یادش به خیر،دبستان که بودیم توی کتاب تاریخمون نوشته بود:در زمان هخامنشیان تحصیل فقط مخصوص طبقه مرفه و درباریان بود و مردم عادی از آن بی بهره بودند!........دیروز همسایه مون تعریف می کرد که می خواسته اسم پسرشو در دبیرستان البرز بنویسه ولی وقتی شنیده شهریه اش دوازده میلیون تومن(دقت کنید تومن نه ریال!) می باشد منصرف شده است!...داشتم فکر می کردم اگر ما همه جوره در زندگیمون ضرر کردیم،ظاهرا این یه رقم به سودمون بوده چون من با نه هزارتومن توی اون مدرسه ثبت نام کردم و تازه پدر و مادرم غر می زدن و می گفتن شهریه اش بالاست و من باید سعی کنم خوب درس بخونم تا عوضش در بیاد!
(خاطره ای بود از فرهاد،هفده ساله از تهران)

۱۳۸۹ شهریور ۷, یکشنبه

دلخوشی

جمعه ای لباس فرمی که قبل عید به کمک یکی از بچه ها داده بودم خیاط برام بدوزه رو تنم کردم...پارچه اش از این ساتن های اعلاس و رنگش زرد خردلی براق...آخه قرار بود از کتاب سال ورزش بیان برای عکس گرفتن...یادش به خیر،اون روزی که پارچه خریدیم چه قدر خوش گذشت...درباره اش توی همین وبلاگ حرف زدم...توی مطالب دی ماه 88....با این که خیلی ازش نگذشته و اون روز کار خاصی نکردیم ولی احساس می کنم خیلی بهمون خوش گذشت...شاید چون اونهایی که باهاشون رفتم خرید پارچه،به زودی از ایران می رن و باز من می مونم و حوضم!
آره می گفتم،لباس خوشکله مو تنم کردم و وقتی استادم ازم خواست فرم اختصاصی مو اجرا کنم سعی کردم بهترین عملکرد رو داشته باشم و برای اولین بار از جانب همه تشویق شدم...می دونی،تاثیر لباسه بود بیشتر،به قول خودم کت جادویی!(لبخند دندان نما!)
بعد از اتمام کلاس استادم ازم چند عکس در ژست های مختلف نمایشی گرفت،یکیش که واقعا خارق العاده در اومد،یعنی بهت بگم یه چیزی در مایه های بروسلی که دو متر با شمشیر به هوا جهیده و یک پا پرنده زده....خودم از دیدنش قند توی دلم آب شد!
می دونی،اگه بگم خوشحال نیستم دروغه...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم در ورزش پیشرفت کردم،البته از انعطاف بدنم هیچ راضی نیستم،بعد از دو سال هنوز پاهام از طرفین صد و هشتاد باز نمی شه،ولی خب از روبرو دارم یه کارایی می کنم...با این حال نمی دونم چرا نمی تونم از ته دل شاد باشم...شاید چون کارهایی هست که خیلی وقته شروعش کردم ولی هنوز به سرانجام نرسیدن...چی؟آره شاید هم زیاده خواهم...ولی خب من همه چی رو با هم و از نوع خوبش می خوام...همیشه این طوری بودم....یه زمانی در دوره راهنمایی و دبیرستان،با بچه های مدرسه سر این که بتونن بهم گل بزنن شرط می بستم...اون موقع ها دروازه بانی نهایت رویام بود...از اون سال ها خیلی گذشته ولی من به همون زیاده خواهی قبلم و فقط نوع خواسته هام فرق کرده....
خصوصی:من خلقت کردم...من مطرح کردم و به شهرت رسوندمت...اینه پاداشم؟
خوش باشید بچه ها،یه کم قاطی و نامفهوم نوشتم خودم می دونم،دم شبه و روحم بی تاب فرار به تاریکی خیابونها...توی خونه بند نمی شم...مواظب خودتون باشید!

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

استحاله

یه فیلمی استنلی کوبریک فقید ساخته به اسم غلاف تمام فلزی...تلویزیون خودمون هم با دوبله فارسی(و البته کلی سانسور گفتاری و تصویری)نشونش داده...داستان یه سری سربازه که دارن برای اعزام به جنگ ویتنام آماده می شن...در بین اونها پسری هست که مطلقا روحیۀ خشونت نداره و فرمانده اش اون قدر تحقیرش می کنه و سرکوفتش می زنه تا آخر سر تبدیل به یک آدمکش بی رحم می شه و برای شروع می زنه اول از همه فرمانده شو می کشه!
احساس می کنم روزگار چنین بازی مزخرفی رو باهام در پیش گرفته،وادارم می کنه تبدیل بشم به چیزی که دوست ندارم...البته غلاف تمام فلزی یه مثال بود،ولی احساس انزجار من از عملکرد تحمیلی روزگار،دست کمی از تنفر اون پسره نداره!
ترسیدید؟خب شاید حق داشته باشید،ولی این دیالوگیه که سال هاست دارم با روزگار تکرارش می کنم و اون هم قربونش برم چه قدر گوش می کنه...برای همینه که گاهی دلم خیلی برای نوجوونیم تنگ می شه...زمانی که خیلی چیزها رو ازم قبول می کردن که نداشته باشم...مجبور نبودم خیلی از کارایی رو که دوست ندارم انجام بدم...مجبور نبودم خیلی از تظاهر هایی که منزجرم می کنه در پیش بگیرم....آره زندگی واقعی کثیفه...پر از چیزاییه که حالم رو به هم می زنه ولی چاره ای ندارم که بهش تن بدم چون قاعده بازی اینه...و متاسفانه یکی از مفاهیم بزرگ و با تجربه شدن همینه.......چه قدر دوست داشتم دوباره هیفده ساله بشم!

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

همه چی آرومه،ارواح شکمش

"همه چی آرومه!من چه قدر خوشبختم!"...چه قدر این ترانه مسخره اس!...البته ببخشید اول بسم الله بدون آمادگی قبلی یهو به قول خودم هولوقی نظرمو گفتم...خود من هم گاهی که سرخوشی به سرم می زنه یه سری از این ترانه های سراسر خوشحالی رو زمزمه یا گوش می کنم،مثل دلمو برد،سرمو برد پارسا چلیک،یا بالای بالای اشکین ملودی،ولی خدا می دونه در شنگولانه ترین حالم هم یه همچین گلواژه ای رو ادعا نمی کنم...یادمه یه مصاحبه ای با نصرالله مدقالچی از بزرگان عرصۀ دوبله ایران می کردن،گفت آدمی که مشکل نداشته باشه زیر چند متر خاک خوابیده!...حتا اگه نخوایم با عینک بد بینی به اطرافمون نگاه کنیم و هر چیزی رو مشکل فرض کنیم،زندگی بدون فراز و نشیب هیچ لذتی نداره...اصلا مزه آروم بودم به همون موقت بودنشه...
از صفر شروع کردن خالی از لطف نیست،ولی وقتی خیلی تکرار بشه آزاردهنده می شه...احساس می کنم زندگیم رفته روی مد تکرار...خب البته در پشت هر تکراری یه تجربه خوابیده ولی من باید کیو ببینم اگه نخوام در یه زمینه ای پیر تجربه بشم؟(چشمک)...هنوز کشتی گرفتنام با روزگار ادامه داره،امیدی هم به سرعقل اومدنم نیست،می خواستم سر به راه بشم تا به حال شده بودم دیگه،اصلا من یه جا نمی تونم آروم بشینم،بعد یه مدتی وول وولکم می گیره،خودم با دستای مبارکم می زنم آرامشم رو به هم می زنم...اونجاس که شاعر می گه...چی؟نه،اونو نمی گه،می گه توی روحت فرهاد آروم بشین!
خوش باشید بچه ها،من الان تازه از خواب بیدار شده بودم و این اخلاق شیرین چون عسلم هم ناشی از همونه،شما به بزرگی تون ببخشید،تکرار نمی شه،هفته خوب و موفقی پیش رو داشته باشید!

۱۳۸۹ مرداد ۲۵, دوشنبه

واقعیت

یه جا یه حرف از یه بزرگی خوندم که می گفت:همه با کارام دوست بودن،نه خودم!...احساس می کنم کم کم دارم منظورشو می فهمم!

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

شبهای تابستون

شب های طولانی و خنک مرداد رو دوست دارم................

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

چرا؟

یه چیزی رو بعد این همه سال(!-حالا یکی ندونه فکر می کنه صد سالمه ولی خب واس خودم زیاده)زندگی نفهمیدم،اون هم اینه که چرا بعضی چیزا هست که هیچ فرقی با باقی چیزها نداره،ولی روزگار زوم کرده اون چیز رو اون جوری که دلش می خواد بهت بده،نه اون جوری که دلمون می خواد؟!...خیلی پیچیده بود؟خب الان یه مثال می زنم،جونم برات بگه که...مثلا آب چه گرم باشه چه سرد،تشنگیمون رو برطرف می کنه ولی خب همه دوست داریم با آب خنک رفع عطش کنیم،حالا این وسط بزنه و روزگار هی آب گرم بریزه توی حلقت(تاکید دارم ها،چون خودت دلت آب سرد می خواد ولی زوره باید گرم بخوری!) چه حالی پیدا می کنی؟جان؟من که فحش می دم،بی تعارف،من و روزگار دیگه یه اپسیلون احترام واسه هم نذاشتیم،ولی خب تو باشی چیکار می کنی؟
این روزها روزگار داره عجیب بهمون فرصت های جور وا جور می ده،ولی اون جوری که دلش می خواد،یعنی باور نمی کنی اگه بگم انگار منو بسته به شلیک مسلسل گونه فرصت،جوری که بعضی مواقع باید از جلوشون جا خالی بدم،ولی اونهایی هم که صاف می آد وسط سینه ام هم چون به سلیقه روزگاره همچینی می طلبه یه دو سه تا فحش بهش بدی بعد بگیریش!...نه جون شما،نمی شه،آخه چه قدر زبون به دهن گرفتن و چیزی نگفتن؟یکی می گفت ناشکری!بلند نگو که روزگار می شنوه ازت دریغ می کنه،می خوام بشنوه ولی هفتاد سال سیاه این جوری بهم حال نده!د آخه حالا هم که داری سواری می دی باید مثل خر چشموش باشه؟نمی تونی مثل آدم که نه،مثل مثلا ال نود صفر یا زانتیای نو سواری بدی؟حقا که هرچی بهت سر صبح می گم حقته!
خلاصه خانومها آقایون،با عرض معذرت از این همه غرغر کردن و بد دهنی،ما همچنان در حال کشتی گرفتن با روزگار هستیم و یکی در میون خاک می شیم و خاک می کنیم تا ببینیم چی پیش می آد!...شما دعا کنید این وسط روزگار از خر شیطون بیاد پایین(شاید هم من باید بیام)و شروع کنیم همدیگه رو درک کردن...ببخشید اگه پست جالبی نبود،خدا می دونه الان به پیشونیم رسیده و دارم همین جور الکی تیکه می پرونم وگرنه همچین هم سر دماغ نبودم....خوش باشید بچه ها،مرسی که سر می زنید...بوژژژژژ!

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

پدر مجرد!

چند روز بسیار پر کار و موفق رو سپری کردم...بعد از این که شنبه بعد از ظهر ملاقاتی با کارگردان و عوامل ساخت فیلم در بوستان گفت و گو داشتم،قرار شد به اتفاق بریم از نزدیک دیداری از مسابقات سبک مون داشته باشیم...فیلمنامه ای که نوشتم از نظر کارگردان نیاز به کمی تغییر داشت،ولی خب بوستان گفت و گو به عنوان صحنه پایانی فیلم،جایی که شخصیت منفی فیلم از شخصیت مثبت شکست می خوره مورد تایید قرار گرفت....من طرح هام رو به کارگردان گفتم و اگه همون جوری که در ذهنم پروروندم شدنی بشه،باید بگم دست کمی از نمونه های خارجی نخواهد داشت...زمین ورزش،وسایل بازی،استخر و...همه و همه آیتم هایی هستند که می شه باهاش کلی صحنه و اتفاق بدیع خلق کرد...ولی حرف اول رو در این جور کارها پول می زنه و ما اگه بخوایم عین اون چیزی که در فیلمنامه اومده رو پیاده کنیم بدون شک نیاز به بدلکار خواهیم داشت که خب کار خوب در قبال پول خوب میسر می شه...در هر صورت قدمی است که برداشتیم و کلیه عوامل انگیزه دارن که بهترین کارشون رو انجام بدن...

استادم برای جشنواره هنرهای رزمی به کیش دعوت بود و تعدادی از نفرات زبده گروهمون رو هم با خودش برد،رقص شیر که برای اولین بار توسط ما وارد ایران شده در جشنواره با استقبال خوبی همراه شد...پیش از رفتن،استادم ازم خواست یکی از بچه ها رو که نه سالشه و در جشنواره پارسال در چین هم شرکت کرده بود،تمرین بدم تا یکی دو اجرا برای مسابقات سبک خودمون که روز پنجشنبه و جمعه(30 و 31 تیر) در اراک برگزار می شد( و قرار بود با کارگردان ازش دیداری انجام بدیم)داشته باشه...خلاصه در این هیر و بیر که من مشغول بازنویسی فیلمنامه بودم، تنظیم کردم یه روزهایی رو با پسره که اسمش روزبهانه معروف به روزبه کار کنم...دو روز پی در پی در پارک طالقانی و لاله تمرین کردیم...من یه فرم عقاب و اجرای چوب رو براش در نظر گرفته بودم و برای این که طفلی قاطی نکنه(چون تعداد حرکات زیاد بود و زمان برای یادگیری کم)سعی کردم فرم چوبش رو مختصر کنم و در عوض چند حرکت انعطافی بهش بدم چون خیلی بدنش آماده است و به قول خودم مثل بدن پینوکیو مفصل نداره و به هر جهتی می چرخه...

از اونجا که مسابقات پنجشنبه صبح شروع می شد،روزبه کوچولو جلوتر(روز چهارشنبه) با گروه رفت و قرار شد من پنجشنبه که با کارگردان و دوستاش برای دیدن مسابقات می آییم به کارش نظارت داشته باشم....وقتی رسیدیم حوالی ظهر بود،سالن ورزشی شلوغ و هوا گرم و همه مشغول تمرین بودن...در آن سوی سالن داورها نشسته بودن و استادم هم میونشون بود و به زودی مسابقات شروع می شد...رفتم سراغ روزبه،داشت واسه خودش روی تاتومی همراه یه عده دیگه تمرین می کرد...همین که دیدمش متوجه شدم به شدت ترسیده...چشماش مثل آهویی شده بود که در چنگال شیری اسیره...ازش خواستم حرکاتی که یادش دادم رو اجرا کنه...اجرا کرد ولی همه رو اشتباه می زد،هیچ تمرکز نداشت...هرچی هم براش توضیح می دادم باز درست نمی شد...کاملا مغلوب جو مسابقه شده بود...حالا کمتر از یکساعت به اجرا مونده...

فوری دست به کار شدم،بعد از چند بار تست گرفتن،وقتی دیدم هیچ نمی تونه با سلاح کار کنه با اجازه استاد فرم چوب رو از اجراش حذف کردم،ازش خواستم فقط روی فرم عقاب تمرکز کنه که انصافا هم خوب اجراش می کرد و فقط یکی دو گیر کوچولو داشت،بعد که کمی روحیه گرفت برای این که از هر نظر شارژ بشه زنگ زدم خونه شون و از خواهرش(مادرش مشهد تشریف داشتن)خواستم جوری که طبیعی جلوه کنه زنگ بزنه و احوالش رو جویا بشه و یه کم باهاش حرف بزنه...همه چی خوب پیش رفت و تا قبل از شروع مسابقه روزبه روحیه خوبی پیدا کرده بود،با این حال چون هوای سالن گرم و خفه بود من براش آب خنک گیر آوردم و بالا سرش بودم و موقعی که برای اجرا صداش زدن رفتم کنار تاتومی ایستادم و تشویقش کردم،خوشبختانه روزبه فرم عقاب رو عالی اجرا کرد و از ده نمره هشت گرفت و در نهایت هم اول شد...
مسابقات تا ده شب ادامه داشت،طفلی روزبه که کارش ساعت هفت تموم شده بود روی سکوی تماشاچی ها به خواب عمیقی فرو رفته بود،من سپرده بودمش به یکی از بچه ها و بین آ بین بهش سر می زدم و قبل از این که خوابش ببره براش خوراکی هم بردم،در هر صورت با اتمام مسابقات،دیدم هیچ رقمه دلم نمی آد بیدارش کنم،یه بار که امتحانی صداش زده بودیم به حالت ایستاده چشماش بسته شده بود،پس بغلش گرفتم و بردمش و مدتی بعد کم کم بیدار شد و خواب از سرش پرید...به اتفاق عوامل کارگردانی که صحبت خوبی کرده و صحنه هایی چند از اجراهای مختلف گرفته بودن رفتیم برای خوردن شام...روزبه رو هم با همون لباس اجرای فرم بردیم با خودمون رستوران...بامزه شده بود و همه تماشاش می کردن...البته روزبه بسیار پسر آروم و محجوبیه و باید به زور از زیر زبونش بیرون می کشیدم که آیا تشنه اس؟گرمشه؟گرسنه شه؟...به قول کارگردان اگه صداشو بشنوم بهش نقش خوبی در فیلم می دم...
شب رفتیم خوابگاه شهدای پنج مرداد،بماند که بی نظمی بیداد می کرد و نزدیک بود بدون اتاق بمونیم...روزبه که تا روی تختش دراز کشید خوابش برد و من تا ساعت حدودا دو صبح در التزام رکاب بودم و وقتی مدال و لوح تقدیر روزبه رو تحویل گرفتم رفتم بخوابم...بامزه بود صبح که بیدار شدم دیدم روزبه صد و هشتاد درجه نسبت به دیشب در تختش چرخیده و در خواب هم حالت انعطافی گرفته بود شبیه شیرجه آزاد چتر باز ها!....طرف های هشت از اراک به سمت تهران حرکت کردیم،از شانس ما تا غذا خوری مهتاب جایی برای صبحانه خوردن گیرمون نیومد و روزبه باز سرشو گذاشته بود روی پام به خواب عمیقی فرو رفته بود...خوش به حالش واقعا!بچه ها ذهن آزادی دارن و هرجا سرشونو بذارن همونجا تخت خوابشونه!...من و کارگردان که تا تهران داشتیم در مورد نتایج بازدید دیروز و طرح هامون برای پیشبرد ساخت فیلم حرف می زدیم...ظهر تهران بودیم و من در میدون آزادی از ماشین پیاده شدم و کمی جلوتر پدر روزبه منتظر بود و من با پایان ماموریتم روزبه رو با یه مدال طلا و مقام اول تحویل پدرش دادم....
می دونی،نتیجه ای که گرفتم اینه که در آینده پدر بدی نمی شم،دست کم از اونهایی نمی شم که متهم می شن به بی توجهی و بی خبری از بچه،خب البته بچه خود آدم فرق می کنه ولی از این که دیدم برخلاف بیشتر هم دوره ای هام،حوصله ام برای بچه ها زیاده خوشحال شدم،همیشه در بچگی از این که بزرگتر ها بداخلاق و بی حوصله بودن ناراحت می شدم و خوشحالم که الان(که خدای نکرده)بزرگسال شدم این موضوع رو فراموش نکردم و سعی می کنم تا جای ممکن مثل بزرگترهایی که در دوره بچگی دیده بودمشون نباشم....خب پدر مجرد،کار امروزت به اتمام رسید،یه استراحتی بکن که هفته پر کاری در پیشه!به امید روزهای بهتر و پربار تر،بر و بکس خوش و خرم باشید!

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

آمدی جانم به قربانت ولی....؟

این روزها تحت فشار بی سابقه نگم ولی کم سابقه ای هستم...نه این که بخوام گله بکنم که خاصیت یه مملکت بی در و پیکری مثل اینجا اینه که یا هیچی برات جور نمی شه،یا همه با هم جور می شه...و از اونجایی که می دونی این شرایط موقتیه،سعی می کنی تا می تونی از آب گل آلود ماهی بگیری...شده حکایت من!این سال هشتاد و نه شاید یکی از پر موقعیت ترین سال های عمرم بوده و گزاف نیست اگه بگم دارم فرصت بارون می شم...تموم اون چیزهایی که در طی این سال ها برخورداری از یکی شون برام آرزو بود حالا همه یه جا ریخته سرم و واقعا نمی دونم چه بایدم کرد؟!!....آره مینا خانوم من گفتم به این زودی ها گوشم دراز نمی شه چون به روند روزگار عادت کرده بودم که اونی که می خوام رو بهم نمی ده،پس به اطمینان اون گفته بودم هرگز،ولی یهو برگردی ببینی روزگار چنان سخاوتمند شده که در کنار باقی بذل و بخشش هاش،اونو هم می ذاره فراچنگت،خب باید خیلی ناشکر باشم بگم نه!...صد البته با این همه گرفتاری که واس خودم درست کردم شک ندارم که این موقعیت رو از دست خواهم داد،انگاری روزگار حالا هم که هوس کرده بهمون حال بده در شرایطی می خواد بده که نتونم ازش بهره مند شم!...آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟....این همه مدت من باد تو دلم نبود سوت بزنم،تسبیح می چرخوندم واسه جور شدن موقعیت،حالا در این ترافیک کاری من چه طور تو رو هم داشته باشم؟؟...خدائیش خیلی تحت فشارم،فقط چون پرروئم هیچ کمکی نمی گیرم وگرنه هیچ وقت مثل الان نیازمند نبودم!
چه فایده از الان اومدن؟می آی و اون چیزی که انتظار داشتی رو نمی بینی و می ری،غافل از این که من خدا می دونه می خوام،ولی نمی شه!جون خودم،جون تو،جون سگ همسایه نمی شه!...اگه بدونی چه قدر گرفتارم؟آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
جان؟آره من خیلی کله شقم ولی خب این بار اومدم یه کم عادی باشم مثل باقی آدمهای روی کره زمین بگم یه کم برام دعا کنید تا کارهام روی روال پیش بره،الهی خیر ببینید،جای دوری نمی ره ها!مطمئن باشید جبران می کنم،قول مردونه!
خب دیگه برم،یه کوه حرف دارم ولی حس گفتنش نیست،فقط اگه دیدید یه جا تیتر زدن یه فرهادی ترکید و صد تیکه شد بدونید خبر مربوط به من بوده،کم آوردم خلاصه ....(چشمک)...چی؟خودکشی؟زبون تو گاز بگیر!این حرفها چیه؟حاضرم زیر تجمع فرصت له بشم ولی خودکشی....از سقف برو بالا!.....خیلی خب،برم،برم که واقعا نمی دونم به کدوم کارم برسم،شما هم این روزها که می رید سفر و خوش گذرونی و احتمالا زیارت،جای منو در تموم کاراتون خالی کنید،به خدا من هم دوست داشتم اون کارها رو انجام بدم،ولی نمی رسم،نمی شه!نمی شه دیگه!!!.....خوش باشید بچه ها،ممنون که به غرغر هام گوش کردین!

۱۳۸۹ تیر ۱۵, سه‌شنبه

مجهز می شویم

ننوشتنم از بی حرفی نیست،کارم زیاد شده و فکرم مشغول و ذهن که گرفتار باشه من یکی حرفم نمی آد...مدتیه در سه جهت شدیدا درگیر شدم،دو تاش کاریه،یکیش غیر کاری...برای اولین بار ازم خواستن پروژۀ سنگینی رو به تنهایی جمع کنم که خب جمع آوری اطلاعاتش واقعا از آدم وقت و مخ می بره...سناریوم هم که گفته بودم مورد موافقت قرار گرفته،بعد از جلسه ای مفصل با کارگردان و تهیه کننده،قرار شد از نو و با دید به یک فیلم بلند و داستانی نوشته بشه،تا کی؟تا دوشنبه آینده!....حالا فکرشو بکن من با اون مشغله فکری که بابت پروژه ام دارم باید چه طور این کار رو هم تمیز و بی نقص،سر وقت ارائه بدم...البته این که می گم بدون عیب و نقص،فقط و فقط به خاطر وسواس خودمه که همیشه دوست دارم وقتی کاری بهم محول می شه به بهترین وجه انجامش بدم.... ؟ ؟
خب حالا با این تعاریفی که کردم خودت در نظر بگیر که کار سومی هم هست که اون هم فکر می بره اساسی و من دیگه باید تقسیم بر چند بشم تا بتونم اونو هم درست انجام بدم.....این یکی دیگه مربوط به زندگیمه و باید براش یه فکر درست و حسابی بکنم...چی؟من که هنوز چیزی نگفتم شما خودت رو برای تبریک گفتن و شیرینی خواستن آماده کردی!...البته چندان بی ربط هم نیست ولی اونی که فکر می کنی نیست...تصمیم گرفتم برای زندگیم برنامه ریزی هدفمند تری داشته باشم جوری که اگه شدنی بود برای دو الی سه سال آینده یه آستینی واس خودم بالا بزنم...البته هنوز هیچی معلوم نیست،این جور کارها قبل از این که طرف منتخبت مشخص باشه،نیاز به یه سری آماده سازی ها داره که بیشتر از انتخاب وقت می بره....همین جوری که نمی تونم برم خواستگاری دختر مردم،یه خونه ای،تجهیزاتی،آقای مهندس با این حقوق فعلی که کسی بهت دختر نمی ده!(چشمک)...فکر کنم حالا منظورم رو گرفته باشید،دارم مجهز می شم با هدف رسیدن به آمادگی برای تشکیل زندگی مشترک...حالا زد و این وسط یه دختر خوب هم به پستم خورد که دیگه فبها المراد!...ما فعلا داریم تجهیز کارگاه می کنیم تا اگه روزی روزگاری ملکه ای از دیار ما رد شد،رغبت کنه چند صباحی رو در اون سکونت کنه بلکه خوشش بیاد و بیشتر بمونه....آمین!(چی؟نه خب گفتم آمین اول رو خودم واس خودم بگم،شما هم گفتی ممنون)....بعله دیگه،این شد کل آمار زندگی ما....ببینید چه قدر من با شما ها صادقم؟می آم عین یه بچه خوب همه چیزو بهتون می گم...شما هم یه کم حس همکاری داشته باشین دیگه!چی؟ای بابا همه چیزو که من نباید بگم،گفتم دارم چیکار می کنم؟خب،حالا اگه بخوام اون کار انجام بشه چی باید پیش بیاد؟هنوز نگرفتی چی می گم؟ د اگه مورد خوبی سراغ داشتی معرفی کن دیگه،چه دوستی هستی تو؟
بسه دیگه خیلی لوس شدم،خودم جل و پلاسم رو جمع کنم،ایشالا که همه برنامه هاشون اون جوری که دلشون می خواد پیش بره....مواظب خودتون باشین...اونهایی که امتحاناشون تموم شده هول نکنن،هر سه ماه تابستون مال خودتونه،اول یه کم خستگی بگیرین،برای گردش و خرید و خرج کردن پول های بخت برگشته جیب آقای پدر(یا احیانا نامزد(بی اف؟از سقف برو بالا،زبونتو گاز بگیر) یا شوهر)وقت به اندازه کافی هست...فعلا خودتون رو دریابید.......خب دیگه،والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته،برم تا بیرونم نکردن،خوش باشید بر و بچز!

۱۳۸۹ تیر ۵, شنبه

می گذرونیم

خب این روزها هرچند پرکار و فشرده می گذره ولی خدا رو شکر آرومه...خیلی آروم...مدتیه صبح ها وقتی بیدار می شم ته قلبم احساس آرامش می کنم،آرامشی عجیب.........خب دور اول بازی ها تموم شد،ظاهرا پیش بینیم که گفته بودم این دوره از مسابقات جام شگفتی ها خواهد بود داره درست از آب در می آد......برد ژاپن از دانمارک و دو گلی که روی دو ضربه آزاد متوالی به ثمر رسید دست کمی از کارتون فوتبالیست ها نداشت...هر دو گل شوت چرخشی بود و خب من از همین جا حدس می زنم که ژاپنی ها با توجه به تغییر که توپ در این جام داشته و گفته می شه که بر اثر ضربه کمونه می کنه،رفتن کلی تحقیق محاسبه کردن تا بتونن چنین شوت غیر ممکنی رو بزنن اون هم دو بار...خب گل رو ضربات کاشته زیاد به ثمر رسیده ولی این که دو تا ضربه آزاد پشت سر هم هر دو به یک سبک گل بشه چیز نادریه...ژاپنی ها حتا اگر در دور بعدی حذف بشن کار بزرگی کردن...کلا نماینده های آسیایی این دوره آبرو داری کردن،حتا کره شمالی که حذف شد....فقط خدا رو شکر که عربستان این دوره نبود که با اون همه پول و امکانات هشت گل بخوره...دقت کنید،کره شمالی آه در بساط نداشت و از پرتغال هفت تا گل خورد،حساب اونها از بازیکن های ناز پرورده و زن باره عربستان جداست! ؟
خب یکی بیاد بهم روز مرد رو تبریک بگه دیگه،شما چه دوستایی هستین؟من کم بهتون سر زدم سر مناسبتها یا کوتاهی کردم در موارد دیگه؟...شوخی کردم،ولی گاهی آدم دوست داره حس خود تحویلگیریش ارضا بشه....جواب کامنتهای پست قبلی رو در اولین فرصت می دم،من چیزی از فالگیری و طالع بینی نمی دونم کلا به احساسم مراجعه می کنم،درباره بعضی از دوستان به خاطر کوتاه بودن سابقه آشنایی از ارائه پیشگویی معذورم....ما رو به بزرگی خودشون عفو کنن ولی برای سایرین چشم،بذارید ببینم احساسم راجع بهتون چی می گه؟
مواظب خودتون باشید،امتحانات به میانه رسیده،نبینم کسی تنبلی کنه ها،همه سرها روی کتاب تا آخر امتحانات!خوش باشید

۱۳۸۹ خرداد ۲۹, شنبه

پیشگویی پنجگانه

خب این جام جهانی فوتبال به اصطلاح خوب ما رو از خواب و خوراک انداخته!...از بعد از ظهر تا شب دیروقت یه ضرب پای تلویزیون و فرداش خوابالو سر کار و تا عصر بحث سر بازی های روز قبل یا پیش رو...تا اینجاش که چندان جام جهانی دلچسبی نبوده،فقط درخشش تیم هایی که هیچ انتظاری نمی رفت از نکات جالب این دوره از مسابقاته...کار به نتیجه ندارم ولی بازی کره شمالی در برابر برزیل بسیار به دلم نشست...با این که طرفدار سر سخت برزیلم ولی برای اولین بار،وقتی تیمی بهش گل زد،پاشدم وبه احترام اون تیم ایستاده دست زدم...گریه های بازیکن کره موقع نواخته شدن سرود ملی کشورشون خیلی معنا داشت...همون طور که گریه های حمید استیلی بعد از به ثمر رسوندن گل به تیم آمریکا در جام جهانی نود و هشت فرانسه کلی حرف پشتش بود....شاید زود باشه بگم ولی به نظر می رسه جام عجایب باشه و بعید نیست در بین چهار تیم فینالیست،یکی دوتا تازه وارد به چشم بخوره...
کاملا بی ربط و خودمونی:به نظر می رسه اون روزی رسید که ببینم روزگار به نفع من می چرخه،باز زوده بگم،ولی گویا داره اتفاقی می افته که در تمام عمرم،دست کم از وقتی خودمو شناختم و آرزو هامو دنبال می کردم،نمونه اش رخ نداده باشه،شنیده بودم که اگه امیدت رو از دست ندی و سرسختانه آرزوهات رو دنبال بکنی،روزگار به نفعت می چرخه....
خب داشت یادم می رفت،یکی از دوستان،ابر بهار،منو به یک بازی دعوت کرده،باید درباره آینده پنج وبلاگی که مرتب مطالعه اش می کنیم پیش گویی کنیم و یکی از اونها حتما باید وبلاگ خودمون باشه،به این ترتیب من پیشگویی رو از وبلاگ همون کسی شروع می کنم که دعوتم کرده،یعنی ابر بهار:
ابربهار:رشته درسیش رو تا مدارج بالا دنبال می کنه و در آینده هم در زمینه رشته خودش فعالیت خواهد کرد...حس می کنم به تدریس در دانشگاه یا تحقیق روی بیاره چون به کاراکترش سازگاره...با یه نفر از هم دوره های دانشگاه یا همکارانش ازدواج می کنه و بچه اولش هم دختر خواهد بود...دیگه این که احتمالا برای ادامه تحصیل و کار محل زندگی شو ترک بکنه ولی روزی به اونجا برمی گرده،و آخر این که هرجا بره و هر چی هم پیشرفت کنه وبلاگ و دوستان وبلاگیش رو فراموش نمی کنه
مینا:مینا هم به لیسانس اکتفا نمی کنه و تا هرجا که بتونه پیش می ره...حدسم اینه که در کنار درس،نوشتن رو به صورت یک کار تخصصی بلکه همیشگی دنبال بکنه و حسی به من می گه که روزی در نشریات نوشته هاش منتشر خواهد شد...عکاسی رو هم دنبال خواهد کرد و مجموعه عکس کاملی رو گردآوری می کنه که خودش از تماشا و مرور کردنش لذت می بره...می بینم که برای انجام کاری چند سالی رو به شهری دیگه غیر از تهران می ره و اونجا یه کار مهم انجام می ده...در پنج سال آینده ازدواج نمی کنه ولی فرد مناسبش رو ملاقات خواهد کرد...یه موفقیت ورزشی رو هم در طالع خواهرش می بینم
لیمو:با این که خیلی بچه ها رو دوست داره ولی حدسم اینه که در همین پنج سال آینده ازدواج می کنه و زمینه کاریش عوض می شه...از شهرش دور نمی شه ولی وبلاگش رو تعطیل می کنه چون بچه ها یکی از عمده ترین انگیزه هاش برای نوشتن بودن که با رفتنشون دیگه میلی به نوشتن پیدا نمی کنه...یه حسی بهم می گه که در آینده در یه کار تجاری که با هنر و لباس در ارتباطه موفق می شه البته در کنار کسی که مثل برادر یا همسر بهش نزدیکه
برکه:می ره خارج...اونجا به چیزی که دنبالش هست می رسه...با مردی که از خودش خیلی بزرگتره ازدواج می کنه...برکه هم وبلاگ نویسی رو کنار خواهد گذاشت نه به این خاطر که از نوشتن خسته می شه که زندگیش وارد مراحلی می شه که اون قدر تازگی داره که وقتی برای نوشتن براش نمی مونه...برکه رو هم می بینم که در یه کاری که زمینه های هنری و ذوقی داره مشغول به کار می شه و نسبتا از زندگیش راضیه...روی این نسبتا تاکید می کنم چون احساسم می گه اون به کم قانع نیست
خودم:نوشتن رو بیش از پیش و جدی تر دنبال خواهم کرد...بعد از کتاب آواز درنا باز هم رمان می نویسم ولی این بار تک جلدی و با موضوعی که تا به حال بهش پرداخته نشده و حال و هواش از آواز درنا مرموزو سورئال تره...در ورزش هم به پیشرفت خوبی می رسم و موفقیت در ورزش پام رو به سینما هم باز خواهد کرد...به احتمال زیاد ازدواج نخواهم کرد و این یعنی ترشیدن و مجرد موندن....مشهور می شم،اون قدر که خودم هم احساس رضایت کنم...
خب ببخشید که نرسیدم درباره بقیه دوستان بنویسم چون کوپن پنج تاییم مصرف شد...هر کسی دوست داشت در این بازی شرکت کنه و البته خبرشو بهم بده...مواظب خودتون باشید بچه ها،خوش و موفق باشید خصوصا اونهایی که الان امتحان دارن...

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

لتس راک

خب جام جهانی دو هزار و ده هم که تا کمتر از دو روز دیگه شروع می شه و سر نه فقط ما که کل دنیا یک ماهی گرم می شه اون هم درست زماتی که رسیدیم به زمان یادآوری بعضی از دسته گل های حضرات...هرچند خاطرۀ بعضی از اتفاقات تا سال ها بلکه قرن ها فراموش نمی شه،ولی خب یه امسال رو که اولین مرتبۀ یادآوریش بود رو خیلی خرکی قسر در می رن و سال به سال هم که موضوع بیشتر از حساسیت می افته و کم کم عادی می شه...دقت کن،گفتم عادی می شه نه فراموش!
خدا رو شکر این روزها عجیب احساس موفقیت می کنم...حس می کنم به هر کاری دست می زنم درست انجام می شه و چیزی نیست که نتونم از پسش بر بیام...در روابطم،چه در منزل،چه محل کار و چه دوستان و آشنایان به حدی از رضایت خاطر رسیدم و از این بابت خدا رو شکر می کنم...مغرور هم نمی شم که فکر کنم خب دیگه تموم شد و از حالا نیازی به مراقبت نیست چرا که وقتی مقبولیت به دست می آریم تازه باید برای حفظ کردنش تلاش کنیم چون به همون سختی که به دست می آد،به آسونی از دست می ره....
رک تر و واقع بین تر شدم،البته باز گاهی اوقات می زنم به صحرای کربلا ولی قابل کنترله...یکی هست که اگه بیاد ممکنه از این رو به اون روم کنه،اومدنش رو تا حدی سپردم دست سرنوشت،باقیشم خودم دست گرفتم تا بعد ها خودم رو به کم کاری متهم نکنم...وقتی تصمیمی می گیریم باید پاش وایسیم،خوب یا بد این خودمونیم که باید مسئولیت قبول کنیم و تا زمانی که دنبال مقصر و دیوار کوتاه بگردیم هیچ پیشرفتی نمی کنیم...امام فرهاد!......
خب دیگه برم،اومده بودیم اینجا رو یه آب و جارویی کنم گفتم حال دوستای خوبم رو هم بپرسم،مرسی که سر می زنید،برای اونهایی که در این دوران درگیر امتحانات پایان ترم هستن آرزوی موفقیت می کنم،دست مریزاد،شل نگیرید که ماهی رسیده به دمش و شبهای طولانی و خنک تابستون زمانی بهمون می چسبه که خیالمون از هر نظر راحت باشه...پس بخونید این روزها رو که سه ماه عشق و حال و خاطره اندوزی در راهه....به قول آمریکایی ها:لتس راک!

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

سرنوشت آواز درنا

امروز رفته بودم پیش ناشر...بعد از کلی صحبت و تبادل نظر،قرار شد اسم کتاب به پرواز درنا تغییر پیدا کنه چون حضرات به واژۀ آواز حساسیت دارن و ...شون عود می کنه،زمان وقوع ماجرای کتاب هم بشه زمان شاه بلکه تا جای ممکن محکوم به جرح و تعدیل نشه...بیچاره کتاب نازنینم!یاد فیل شهر قصه افتادم که با هویت فیل وارد داستان می شه و آخرش شده منوچهر!...ولی این جوری نمی مونه،بالاخره نوبت حرف زدن ما هم می رسه،به قول معروف خیس نکن که شب دارزه!

۱۳۸۹ خرداد ۶, پنجشنبه

بروس لی

این روزها که سریال بروس لی پخش می شه،من با دقت و علاقۀ خاصی دنبالش می کنم...کار به فیلمنامه اش ندارم که تا حد زیادی ضعیف کار شده و به قول خودم خاله شادونه ایه،ولی این سرگذشت مردی است که همیشه براش احترام خاصی قائل بودم و دوست داشتم روزی مثل اون بشم...درسته که از دید بعضی ها،بروس لی یه آدم خشن بوده که حریف هاشو به بدترین و تحقیر آمیز ترین شکل از میدون به در می کرده،ولی از نظر من،اون نماد تجلی اراده اس...کسی که تنها و با دست خالی به دنیا ثابت کرد که اگه بخوای به هدفی برسی،اگه بخوای کار بزرگی رو انجام بدی،می تونی...همیشه اعتماد به نفس بروس لی رو ستودم،قدرتش در نبرد و تبدیل شدنش به موجودی که شاید اژدها کمترین توصیفی باشه که بشه براش آورد و البته کاملترینش...در فرهنگ چین اژدها نماد کاملترین و باهوشترین حیوانه و الکی به کسی گفته نمی شه...بروس لی نیم وجبی برای اژدها شدن راه سختی رو طی کرد با موانع زیادی رو به رو شد ولی هرگز تسلیم نشد و با اتکا به توانمندی و هوش ذاتیش به چیزی که می خواست رسید و بعد رفت...کاری که من تصمیم دارم انجامش بدم...
کاری ندارم چند نفر به این حرفی که زدم می خندن یا جدی نمی گیرنش،همیشه جواب منتقدهام رو با عملم دادم،خوشحال می شم این حضرات روزی که به هدفم می رسم همچنان تشریف داشته باشن ...حیف که من اون شجاعت عجیب بروس لی رو ندارم،معتقدم اون اگر از چین خارج نمی شد و به آمریکا نمی رفت شاید هرگز بروس لی نمی شد،چون اطرافیانش به اسم دلسوزی و خیرخواهی جلوی پیشرفتش رو می گرفتن...در هر صورت شاید دیر شروع کرده باشم و وقت زیادی هم نداشته باشم ولی به هدفی که برای خودم تعیین کردم می رسم،تنها یا با کمک بقیه فرقی نمی کنه،روش های زیادی برای رسیدن به جاودانگی هست که رزمی و کونگفو یکی از اونهاس،لزومی نداره برای شکست دادن حریف هامون از خشونت و زد و خورد استفاده کنیم،این ارادۀ ماست که باید پیروز بشه و ابزارش می تونه هرچیزی باشه:نوشتن،نقاشی،بازیگری و در واقع یکی از توانمندی های خدادادی مون که وظیفۀ ماست که اونو در حد توانمندی خداوند بالا ببرین تا ستودنی بشیم!(صلوات!)
بگذریم،جو گیر شدم اساسی ولی خب این جناب بروس لی همیشه غایت آرزوی من بوده....در اینجا برای هوادارانش لینک دانلود یکی از جدیدترین مستندهایی که راجع بهش ساخته شده رو می ذارم،صحنه های جالبی داره،از جمله فیلم اولین تست بازیگری بروس لی جایی که یه جوون بیست و چهار پنج ساله اس و می گه به نام خدا(!) من بروس لی هستم اومدم تست بدم....یا جایی که در حضور اساتید رزمی و کلی تماشاگر،بهش یک دقیقه وقت می دن تا یه قهرمان رزمی رو شکست بده تا قبول کنن کارش درسته و اون این کار رو می کنه........خدا رحمتت کنه مرد،فقط سی و دو سال عمر کردی و برای آدم های بزرگ که اومدن جاودانه بشن طول عمر مهم نیست،عرضش مهمه!(مجددا خواهرا و برادرا صلوات!!)
توضیح:این هفت تا لینک رو اول دونه دونه و با حوصله و البته خط سریع(!)دانلود می کنید،بعد هر کدومش رو باز کنید،به شرطی که البته نرم افزار فشرده ساز داشته باشید،شروع می کنه خودکار این تیکه رو به هم چسبوندن و یه فیلم کامل رو آخرش تحویلتون می ده،کیفیتش عالیه و محصول پارساله....تقدیم به همه دوست دارن و علاقمندان واقعی بروس لی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

ما خوبیم!

همین اول بحث اعلام کنم که من نه طرفدار شبکۀ فارسی وان هستم و نه تا به حال یکی از سریال هاشو تماشا کردم،ولی امروز توی روزنامۀ همشهری یه مقاله خوندم که دود از کله ام بلند کرد...حالا بماند که خیلی تابلو بود که بهشون گفتن آقا هرجوری هست این شبکه رو بکوبید و پولشو جلوتر سر دبیر گرفته،ولی از این عوام فریبی و به اصطلاح خر فرض کردن ملت شدیدا حرصم گرفت!هنوز بعد سی سال حرف های نخ نماشون رو در قالب جماتی فاخر می خوان به خوردمون بدن...کدوم اشاعۀ روابط نامشروع پیش از ازدواج؟کدوم نشون دادن روابط دوستانۀ دختر و پسر؟آقا مگه شما از کرۀ مریخ اومدی؟یعنی حضرتعالی نمی دونید همون سی سال پیش هم دوست دختر و دوست پسر وجود داشته و خیانت در عشق چیزیه که از زمان خلقت آدمیزاد بوده؟چرا جوری حرف می زنی که انگار ما همه پیغمبریم و بقیه بدن و در تلاش مجدانه سعی دارن ما رو هم بد بکنن؟...منکر مضامین آبگوشتی سریال های فارسی وان نیستم ولی باز اون ها(چه کره ای،چه کلمبیایی،چه مال هر خرابکده ای باشن)اون قدر صداقت دارن که بیان علنا بگن آقا ما یه همچین معضلاتی توی جامعه مون داریم،تو برو سر تو تا گردن توی چاه خلا بکن خر مقدس که بوی گند فساد اخلاقیت جامعه رو برداشته،اون وقت داری باز هم دم از اخلاق می زنی!...مگه خودتون چه گلی به سر مردم زدید؟مگه سریال هایی که می سازید کم آبگوشتیه؟مگه غیر از اینه که تن دلقک هاتون یه مشت لباس رنگ و وارنگ کردین تا بگین به روز و روشن فکر شدین ولی هنوز متعفنات مغزی تون رو به اسم و فیلم و سریال خونوادگی به خورد مردم می دید؟....ادعای غیرتت می شه؟پاشو یه سر برو دوبی،جمهوری آذربایجان یا هر خراب شدۀ دیگه ای که خواستی ببین ایرونی ها چه دسته گل هایی دارن به آب می دن،چرا یه جوری حرف می زنی انگار همه مون فرشته ایم؟؟؟چیکار کردید برای این مردم؟چی به جای اون سریال فارسی وان که می گی اخه،نگاه نکن ساختی که بهتر باشه و مردم اونو ترجیح بدن؟فکر کردی یه پدر یا یه مادر خودش درک نداره و از ته قلب دلش می خواد بچه اش چیزهایی ببینه که ممکنه چشم و گوشش رو باز بکنه؟فکر کردی اگه چیز بهتری برای تماشا بود،اون راضی می شد بشینه پای فارسی وان؟وای که چه قدر حضرات خودشون رو زدن به خریت،اون وقت با پررویی تمام و از طریق رسانه یه جوری حرف می زنن انگار خودشون تمام امکانات لازم رو برای داشتن یه جامعۀ سالم فراهم کردن،اون وقت این مردم قدر نشناسن که رفتن سراغ خلاف،بابا شما دیگه روی سنگ پای قزوین رو کم کردید به خدا!!.......
خب خیلی غر زدم،خودم می دونم،ولی جدا این حرف ها روی دلم باد کرده بود و اگه می شد می رفتم تمامشو سر این سردبیر خود فروخته همشهری فریاد می زدم...روراست بودن هم خوب چیزیه به خدا،اگه یه ذره وجود داشت ما الان اینجا نبودیم...خدا آخر و عاقبت ما رو با این از پاپ کاتولیک ترهای جو گیر ختم به خیر کنه!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

بالاخره فیلم می سازیم!

خب،بالاخره بعد از چند ماه که هی می اومدم اینجا می گفتم ما قصد داریم فیلم بسازیم و مشهور بشیم،بالاخره اقبال بهمون رو کرد و بعد از مذاکراتی چند قرار شده که اولین فیلم رو دربارۀ سبک مون که همون شیانگ شینگ(تقلید از حیوانات)باشه بسازیم!باور نمی کنید؟خب کاری نداره،لینک زیر رو بخونید:
همون طور که می بینید قراره هنرپیشۀ اصلی این فیلم استاد من باشه و خب من هم اون پشت مشت ها یه جا برای خودم پیدا می کنم و سعی می کنم یه نقش در حد شکلک در آوردن پشت سر هنرپیشۀ اصلی برای خودم جور کنم ولی از شوخی گذشته،قرار شده تهیۀ فیلمنامه با من باشه و موضوعاتی که در متن خبر اومده به اضافۀ چند موضوع مهیج و آموزندۀ دیگه در این فیلم آورده بشه...
خب چه طور بود؟...راستش هنوز نمی خوام حکمی بدم،ایرانه دیگه،یهو دیدی فردا کنسل شد،ولی بین خودمون باشه،فیلمنامۀ یه فیلم مهیج دیگه توی ذهنم هست که قراره درباره اش با یه کارگردان و کمپانی فیلمسازی شناخته شده حرف بزنیم که اگه اوکی بشه(باز نمی خوام غلو کنم ولی)یه رزمی کار مشهور در حد جت لی و جکی چان(که استاد من باشه) به دنیای هنرهفتم معرفی خواهد شد و البته بنده هم سعی می کنم مثل جکی چان از شاگردی شروع کنم و یه روزی به پردۀ نقره ای برسم!....خب،به نظر می رسه سال 89 در تداوم موفقیت های سال 87 و 88 می خواد سال موفق تری باشه،پس پیش به سوی کسب شهرت و برآورده کردن آرزوها،با پشتکار و توکل و امیدواری!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۷, جمعه

قلب های به هم پیوسته

خب بالاخره باز وقت کردم(البته بهتره بگم همت کردم!)بیام دوباره آپ کنم...و می بینم که منبرم مشتریاش بسیار کم شده...هر چند وبلاگ سامورایی کوچک در تاریخ 7 سالۀ خودش چنین دورانی رو داشته،ولی این بار دو عامل یکی شخصی یکی بدبیاری دکان ما رو کساد کرده...من در اسباب کشی به وبلاگ جدید تعداد زیادی از خواننده هام رو پاک کردم که دیگه نمی اومدن و فقط اسمی ازشون توی لیستم موجود بود،عده ای رو هم خودم صلاح دیدم که دیگه نباشن،به این ترتیب لیست بلند بالام به تعدادی دوست قابل اعتماد تقلیل پیدا کرد...دلیل بعدی هم شانس گل بلبلمه،فهمیدم این اواخر بلاگ اسپات توسط خیلی از سرویس ها به نوعی فیلتر شده،یعنی صفحه اش می آد،ولی تا کلیک می کنی که نظر بدی پیغام می ده که صفحه قابل نمایش نیست،خب راستش تنها راه حلی که برای این موضوع به نظرم می رسه اینه که با عرض معذرت از خواننده ام بخوام با فی ل تر شکن برام کامنت بذاره...اگر کسی هم بلده چه طور می شه یه فروم ساخت که اونجا راحت خودی ها بیان و پسوردش هم فقط دست خودمون باشه، راهنماییم کنه،متشکرم!
و اما این هفته که گذشت بسیار پرکار و پرخاطره بود خدا رو شکر و اگه بخوام همه شو تعریف کنم این پست بسیار طولانی می شه،پس فقط دوتا از نظر خودم جالب هاشو می گم:
اول)جمعۀ پیش،دهم اردیبهشت،برای هفتمین سال متوالی،مراسم تولد نمادین آرزو رو برگزار کردم،دیگه از اون دوستم که مهرۀ مار داره خبری نبود و من و یکی دیگه از دوستام،دو تا منور رو هم زمان حوالی خونۀ آرزو آتیش کردیم...می شه گفت به مرور زمان حس و حال این کار برام عوض شده،اوایل نوعی حس فقدان و سوز فراغ داشتم که به تدریج دگرگون شده و جاشو به گرامی داشت یه خاطرۀ خوب داده...من می دونم که روز دهم اردیبهشت باید شاد باشم و جشن بگیرم،حالا فلسفه اش چی بوده از نظرم دیگه چندان مهم نیست،در این وانفسای فشار زندگی و هجوم استرس،هرچی بیشتر برای خودم بهونۀ شاد بودن جور کنم به نفعمه،خلاصه امسال در حوالی ساعت ده و نیم شب دهم اردیبهشت،در سکوت و تاریکی پر رمز و راز کوچه های شهرک،آرزو یه سال دیگه بزرگتر شد!....
دوم)سه شنبه(چهارده اردیبهشت) در خلال اولین مسابقات شعر به زبان چینی،که در تالار دانشکدۀ زبان های خارجی دانشگاه تهران برگزار شد،اجرای برنامه داشتیم،رقص شیر و اجرای فرم گروهی...حالا فکرشو بکن توی یه وجب جا،هوا خفه و گرم،تماشاچی هم که سه پشته نشسته و ایستاده جوری که جای سوزن انداختن نبود،من هم این وسط مسئول هماهنگی شده بودم و هم زمان باید چندتا کار انجام می دادم،اول از همه که خانوم چینی هه بهم دوربین عکاسی شو داد و گفت برام از کل مراسم عکس و فیلم بگیر،بعد استاد بهم غر زد که مگه تو دستیار من نیستی؟برو بچه های گروه نمایش رو سر و سامون بده و ضمنا با این هندیکم از مراسم فیلم بگیر،این وسط یکی از دخترای شرکت کننده در مسابقات شعر،از دانشجویان خانوم چینی هه که جدیدا با ما هم شائولین تمرین می کنه،قرار بود بعد خوندن شعرش،یه اجرای کوتاه هم داشته باشه،بندۀ خدا هیچ پیش زمینه ای هم از رزمی نداشت،قرار شد به اون هم من چند حرکت ساده یاد بدم،دست آخر هم ازم خواسته شد مسئول اجرای درست و بدون مشکل نمایش رقص شیر و اجرای فرم گروهی باشم!.........
خلاصه دیدم نمی شه،فوری تقسیم کار کردم،اول از همه بعد از گرفتن چند تا عکس(بماند که مموری پر بود و از یه چینی هه خواستم برام خالیش کنه چون تمام گزینه ها به زبان چینی بود و اون بی دست و پا بلد نبود و دونه دونه 68 عکس رو پاک کرد،بعد من وقتی حدود 20 تا عکس گرفته بودم،اومدم ابتکاری یکی شو پاک کنم بدون سر در آوردن از زبونش زدم کلشو پاک کردم!)،دوربین ها رو(عکاسی و فیلمبرداری)سپردم به یکی از دوستام و گفتم من گند زدم عکس ها رو پاک کردم،بنابراین از هرکی و هر چی بود عکس و فیلم بگیر!...بعد اشاره زدم به دختره که بریم بیرون تالار توی راهرو باهات یه کم تمرین کنم،حالا فکرشو بکن جلوی تمام دوستان و همکلاسی های کنجکاوش،بنده خدا هم وارد نیست و من مجبور بودم حرکت ها رو بدون دست زدن بهش(جمهوری اسلامیه دیگه)با هزار ادا و جنگولک بازی یادش بدم!....شانسم البته دختره باهوش بود و زود یاد گرفت،فقط چون احساس کردم اعتماد به نفس نداره،بهش دلگرمی دادم و گفتم موقع اجرا می آم تماشا می کنم و هر جا یادت رفت اصلا توقف نکن و فقط به من نگاه کن!...یه جوری گونه هاش گل انداخت و گفت چشم و بدو رفت.....خب این از این،بعد هم تا زمان اجرای نمایش،در نقش عمو پورنگ،سرپرست شیش تا دختر و پسر بودم از پنج تا دوازده سال،شیطون،تا برای اجرای نمایش آماده شون کنم،برای این که بازیگوشی نکنن همه اش می گفتم برنامۀ بعدی شما هستید تا مشغول تمرین بشن،بعد هم که این کلکم نخ نما شد بهشون گفتم از خبرگزاری شین هوای چین برای تهیۀ گزارش اومدن(البته خالی نبستم)و ضمنا سفیر فرهنگی چین هم برای دیدن برنامه تون می آد،پس جدی باشید....آقا اینو گفتم یکی از پسرها که هفت سالشه پاهاش شروع کرد لرزیدن و یکی از دخترها هم که کلاس اول دبستانه رنگش پرید و چشماش شبیه یه بچه آهوی وحشت زده درخشید،حالا بیا و درستش کن!....بگذریم،خدا رو شکر آخرش همه چیز به خیر و خوشی گذشت،گروه رقص شیر کارشو عالی انجام داد و در یه ابداع جالب،از سکو بالا رفت و برای خانوم مجری(که از اون چینی های گوگولی بود)دهن دره کرد و طفلی از ترس دو متر پرید و همه خندیدن و بچه های اجرای نمایش هم یه کم هول بودن،ولی من همون طور که قول داده بودم مثل اجرای اون دختر شاعره،به کارشون نظارت داشتم و هر جا بهم خیره می شدن با حرکت دست بهشون می گفتم خونسرد باشن و با تکون سر تاییدشون می کردم،طفلک ها یه بار سلاح هاشون رو گم کرده بودن و هراسون سراغشو می گرفتن،با اشاره گفتم پشت سرتون گذاشتمشون روی زمین........
یادش به خیر،البته تبلیغ از خودم می شه،ولی یاد یکی از ایپزودهای کتاب دومم افتادم،قلب های به هم پیوسته،که خیلی دوستش دارم و معتقدم بهترین فصلی شده که در این سه جلد کتاب نوشتمش،دوست داشتید دانلود کنید و بخونیدش،می شه گفت من سه شنبه ای یه مرتبۀ دیگه،با گوشت و پوست و خونم،نتیجۀ همدلی و مشارکت صمیمانه رو احساس کردم،جایی که همه به افتخارمون ایستاده دست زدن،از گوشه و کنار سیل تبریک به سمتمون جاری شد،و عدۀ زیادی به اشتباه منو جای استاد گرفته بودن و ازم سوال می پرسیدن....روز خوبی بود،ولی خب من بعدش عین یه جناز افتادم روی تخت،روح و جسمم خسته بود...جدا سخت بود....ولی خدا رو شکر انجام شد!
حرف آخر:توقع ندارم همه شو خونده باشید،ولی اگه خوندید متشکرم،هفتۀ خوبی رو براتون آرزو می کنم!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

مظلوم نمایی

منبر امروز ما اخلاقی فلسفیه،همون اول گفتم تا اونهایی که حالشو ندارن نخونن!
چند روز پیش یه مقاله توی همشهری خوندم راجع به روراست بودن با خود...نویسنده در قالب اعترافات خیالی یک زن/مرد که زندگی مشترکش در مرز فروپاشی است،به واکاوی دلایل این موضوع پرداخته و نتیجه گرفته بود که اغلب مشکلاتی که ما فکر می کنیم منشاء اش دیگرانن،در واقع از خودمون سرچشمه می گیره...نمی دونم تا به حال با افرادی برخورد داشتید که در توصیفشون می گن طرف خیلی فیلمه؟...همیشه از خودم می پرسیدم چرا این جور آدمها این شکلی رفتار می کنن و آیا این کارشون عمدیه یا سهوی؟...با کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که همۀ ما در دوران بچگی،ایفای نقش رو در قالب مامان بازی و دیگر بازی های من در آوردی تجربه می کنیم و این مسیری است که طی می کنیم تا شخصیتمون شکل بگیره و به مرور از قالب تقلید از بزرگترهامون خارج بشیم و شخصیت خودمون رو بروز بدیم،از اینجا به بعده که ممکنه ما بدون اون که متوجه باشیم به این نقش بازی کردن ادامه بدیم،شاید هم اوایلش آگاهانه باشه و برای امتحان کردن و فرضا لذت بردن،ولی کم کم جزو عاداتمون می شه و موضوع جایی بغرنج می شه که ما غرق نقشمون بشیم و امر بهمون مشتبه بشه که همونی هستیم که زمانی اداشو در می آوردیم...برگردیم به موضوع اون مقاله ای که اول بحث بهش اشاره کردم،یکی از جملاتی که خیلی روم تاثیر گذاشت این بود"برای این که طرف مقابلم رو وادار کنم مطابق میلم رفتار کنه مظلوم نمایی می کردم!"...خودم شخصا بارها به افرادی برخوردم که چنان تصور غلطی در مورد خودشون داشتن که فکر می کردن سزاوار همه گونه تایید و همراهی از جانب دیگرانن،کوچکترین انتقادی رو در مورد خودشون نمی پذیرفتن و با شلوغ بازی سعی داشتن به همۀ عالم ثابت کنن که مظلوم ترین موجودات روی کرۀ زمینن...جالب اینجا بود که ادعا می کردن بدی های هیچ کس رو بهش تلافی نکردن و همه رو بخشیدن،در حالی که اگه کمی پای حرفهاشون می نشستی کاملا به این نتیجه می رسیدی که اونها به هیچ کسی رحم نکردن!و از اون جالب تر موقعی بود که قبول می کردن اشتباه کردن و فرضا می خواستن عذرخواهی کنن ولی دلجویی شون هم در قالب حرکت رو به جلو و مدیون کردن تو بود!!....
چی می شه که یه نفر به این مرحله از خود بزرگ بینی(شاید واژۀ کاملی برای بیان این جور افراد نباشه)یا بهتر بگم خود متمایز بینی می رسه؟غیر از اینه که در نقشی که بازی می کرده جوری غرق شده که خودش هم باورش شده؟
لابد حالا می گید که چی و راه حل چیه؟خب من که کارشناس نیستم،نظر مجانی هم نمی دم(چشمک)ولی شخصا فکر می کنم بهترین کار اینه که این جور افراد رو نادیده بگیریم بلکه دست کم مجبور بشن به خودشون رجوع کنن و رفتارشون رو مورد بازنگری قرار بدن که البته طرف برای این کار باید یه درجه ای از انعطاف و نقد پذیری رو داشته باشه که چون همیشه عده ای پیدا خواهند شد که بهش حق بدن،به خودش این زحمت رو نمی ده و به پشتگرمی همون عده به کارش ادامه می ده...به قول شاعر آن کس که نداند،و نداند که نداند(یا به قول خودم نخواهد بداند که نداند)بذاریدش تو همون جهل مرکبی که هست تا ابد دهر بماند تا چشمش درآد!ولی مواظب باشید قدرت دستش نرسه چون پدر همه رو در می آره!(چشمک)....خب،این بود منبر امروز ما،والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!خواهرها مسواک فراموش نشه!....هفته خوبی داشته باشید بر و بچ!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

حرفهام با خودم

رفتم انتشاراتی می گه خرج چاپ کتاب شما برای هزار جلد می شه پنج میلیون!...کاری که در سال هشتاد و سه با یک میلیون و هفتصد انجام می شد حالا شده سه برابر...آخه از کجا بیارم؟
خودمونی نوشت:بی قرار رفتنم،بذار تا زمانش نشده کارامو انجام بدم بعد برم............

۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سه‌شنبه

تولدت مبارک مامان!

خب بعد از چهار روز فیلتر بی دلیل صفحۀ ورودی بلاگ اسپات(حضرات باید هر از گاهی کرمشون عود کنه واسه کارای بی دلیل!)با کمی تاخیر تولد مادر عزیزم رو که پریروز پنج اردیبهشت بود بهش تبریک می گم...ایشالا سال های طولانی سایه اش بالای سرم باشه و من هر سال براش کیک و هدیه و شمع تولد بخرم و غافلگیرش کنم!(چشمک)...مادر عزیزم تولدت مبارک!
اون هایی که وبلاگمو از قدیم دنبال کرده باشن می دونن که اردیبهشت برام ماه پر مناسبتیه چون هم تولد مادرم توشه و هم تولد آرزو...درسته که با گذشت شش سال،عشق آرزو در گنجینۀ خاطرات ارزشمندم بایگانی شده،ولی این دلیل نمی شه که دهم این ماه،باز یکی دو منور به افتخارش روشن نکنم...اصلا این کار رو بیشتر برای خودم می کنم،مثل هر مملکتی که روزهایی در سال رو برای خودش مناسبت می کنه و بهونه ای برای شاد بودن،من هم می خوام اعیاد خودم رو داشته باشم...پنجم و دهم اردیبهشت و ششم شهریور روزهای جشن در تقویم سرزمین منه و در این روزها برای گرامی داشت یاد و خاطرۀ کسانی که برام ارزشمندن و روی من تاثیر گذاشتن یه کار نمادین می کنم...
بعدا نوشت:دلم می خواد از آینده با خبر بشم،کسی فالگیر خوب سراغ نداره؟(چشمک)

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

سال پرکاری در راهه!

خب دوباره بعد یه مدتی پیدام شد...عرض به حضورتون که اینجانب می خواستم روز شنبه آپ کنم و با یه خبر دسته اول اومده بودم که کامپیوترم بدون هیچ دلیلی هنگ کرد و بعد هم سکته زد و بعدشم دیگه بالا نیومد!ریست کردن و حتا نصب مجدد ویندوز هم دردی رو دوا نکرد...هرچند از ریخت ناجور آرم ویندوز موقع بالا اومدن فهمیدم که یحتمل زرت یکی از قطعاتش قمصور شده و حدسم امروز عصر که بعد از دو روز فرصت کردم دستگاه رو ببرم تعمیرگاه به یقین مبدل و مشخص شد که کارت گرافیکیم سوخته...خلاصه مبلغی رو از جیب مبارک اخت شدیم تا بتونیم الان در خدمت شما باشیم...(حالا یکی نیست بهم بگه مگه خیلی پی ات فرستاده بودن که داری می گی کجا بودی؟محض رضای خدا یکی در این مدت پرسید کجایی؟-با خودم بودم ها،یه وقت به دل نگیری خوشکله!چشمک!!)
بگذریم،جونم براتون بگه که...همین اول بسم اللهی می خوام برای خودم نوشابه باز کنم...یادتونه چند پست قبل گفتم که دم عید برامون مراسم تجلیل گرفتن و به بچه های گروهمون که در مسابقات چین و گرجستان مدال گرفته بودن لوح تقدیر دادن؟...خب حالا می تونید گزارش مصورش رو از طریق لینک زیر بخونید:
البته طبق معمول من توی عکس ها نیستم و دلیلش هم واضحه چون من اون روز به عنوان عکاس در صحنه ظاهر شدم و عکس هایی که پایین صفحه از اجرای مراسم می بینید رو بنده گرفتم با اجازه تون!(لبخند دندان نما)...همون طور که می بینید و قبلا هم گفته بودم اکثریت با خانوم هاست چرا که دو ردیف آخر در واقع کسانی هستن که در کلاس باهاشون تمرین می کنم و ضمنا عکس یکی از خانومها به دلیل نامعلومی(شاید برای این که تساوی بین تعداد و دختر و پسر به وجود بیاد)حذف شده...از میون هم کلاس های من هم روزبهان با هشت و یگانه با هفت سال سن جوونترین اعضای گروهمون هستن...پیرمردشون هم که منم!(چشمک)...خب بخوایم منصفانه هم قضاوت کنیم کار درست رو اونها می کنن که از سن پایین شائولین رو شروع کردن و اگه ادامه بدن شک نکنید که در سه چهار سال آینده به تیم ملی می رسن...خوش به حالشون...اگه من فقط نصف اونها زمان یا انعطاف بدنی داشتم....چی؟چی می شد اون وقت؟هیچی دیگه رزمی کار بزرگ دیگری به جهان معرفی می شد...این که سوال نداره!!...چه کنیم دیگه،ما نسل سوخته ایم و استعدادهامون همین جور داره هدر می ره!(لبخند دندان نما+صورتک خشنود!).....
خب دیگه همینو می خواستم بگم،آخر خود تحویل گیری،بعد این همه مدت اومدم تمام پستم شد تعریف از خود...ولی خدا می دونه خیلی خیلی سرم شلوغ شده...از ظواهر امر این طور برمی آد که امسال سال پرکاری برام خواهد بود...نه فقط در ورزش که در محل کار هم قراره ارتقاء پیدا کنم و به احتمال زیاد سرپرستی بگیرم و چند تا نوچه بیاد زیر دستم...البته خیال نکنید خیلی گنده می شم ها،ولی خب یه نیمچه رئیسی می شم واس خودم و چندر غاز می ره روی حقوقم...دل خوش کنیه البته،توی شرکت دولتی خیار و کمبزه زیاد فرقی نمی کنه ولی روی هم رفته نشنیده بگیرید ازم تا وقتی که خودم خبرتون کنم....
خب دیگه برید سر درس و مشقتون،قراره امسال امتحانها زودتر شروع بشه پس تنبلی نکنید و درس بخونید،تابستون وقت کافی خواهید داشت که بیاد سراغم....خوش باشید بچه ها،باقی هفته بهتون خوش بگذره!

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

سامورایی کوچک شش ساله شد!

شب نوزدهم فروردین،این وبلاگ طفل معصوم بی سر و صدا شش سالش کامل شد...یادم نمی ره در چه شرایطی اینجا رو ساختم،و اون موقع به خودم چه قولی دادم...شرایط البته فرق چندانی نکرده،من همونم که بودم منتها با تجربه،روحیه و اعتماد به نفس بیشتر...پوستم هم کلفت شده و تحملم بالا رفته...و زندگی؟همونی است که قبلا بود،سختگیر و چالش برانگیز!باید حقمو از چنگالش بکشم بیرون...می دونی، احساس می کنم اون قدر قوی شدم که اون تنها یک چیزی رو که تا به الان در به دست آوردنش ناکام بودم به دست بیارم...گوش کن روزگار!اونی که می خوام رو ازت می گیرم نه اونی که بهم تحمیل می کنی...پس بچرخ تا بچرخیم..............با احترام،سامورایی ای که دیگه چندان کوچیک نیست!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سال جدید،برنامه های جدید

امروز بعد از تمرین،که جدا سنگین بود و استادمون تلافی دو هفته استراحت رو برای اونهایی که در این مدت تمرین نکرده بودن در آورد،داشتیم خداحافظی می کردیم که منو گوشه ای کشید و گفت که با یه کارگردان و تدوینگر حرفه ای حرف زده و نظرشونو برای ساخت یه فیلم رزمی جلب کرده....خب این موضوع پارسال هم مطرح بود و من هم عین این ندید بدیدها اومده بودم اینجا درباره اش گفته بودم ولی خب چون به مرور زمان خبری نشده بود،حدس زدم که این هم باید یکی دیگه از بلندپروازی های استادم باشه...ولی خب گویا باز مصمم شده و آخرش ازم خواست اگه می تونم ایمیل جکی چان و جت لی رو هم گیر بیارم چون می خواد یه مکاتبه ای باهاشون بکنه و اگه بشه ازشون راهنمایی بگیره!(تو دلم گفتم بله؟جکی چان؟؟!)...در هر صورت شروع امسال بسیار وسوسه انگیز به نظر می رسه،نمی خوام بگم حتما تا آخر امسال بلند پروازی های استادم به تحقق می پیونده،ولی اگه پنجاه درصدش هم بشه من کلاهمو می اندازم آسمون هفتم!امروز وسط تمرین که همه داشتیم از خستگی می افتادیم استادمون گفت اونهایی که ازشون راضی باشم رو باهاشون تخصصی کار می کنم برای مربیگری،و اگه نمرۀ بالا بیارن آخر سر می فرستمشون چین،معبد شائولین تا مدرک بین المللی بگیرن!(جونم؟معبد کجا؟؟!)...حالا چه بشه یا نشه،من این بشارت ها رو به فال نیک می گیرم،انگیزه ای می شه تا با دلگرمی بیشتری تمرین کنم...از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،ایشالا واقعا هم این طور باشه!.....
بعدا نوشت:
متوجه یه تغییر توی پست هام از پست قبلی نشدید؟جونم؟نخیر بیشتر دقت کن،چی؟نه،اون هم نیست...بابا تیتر دار شده دیگه!نگاه کن بالاش خاکستری تیر زده تعطیلات 89...این هم یکی از شاهکارهای بنده اس که در آستانۀ ششمین سالگرد تاسیس وبلاگم،تازه یادگرفتم برای پست هام تیر بذارم!!...خدا زیادم کنه!!!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

تعطیلات 89

روی هم رفته تعطیلی بدی نبود...هرچند هیچ جا نرفتم و تمام این دو هفته رو تهران بودم،ولی بیشتر از هر زمان دیگری نوشتم...و ورزش کردم...شاید یه روز در میون پارک بودم و با یکی از دوستام تمریناتی رو که برنامه ریزی کرده بودیم انجام می دادیم...پیشرفتم از نظر خودم بد نبود،صد و شصت تا دراز نشست،نود تا بشین و پاشو و هشتاد تا شنا...این رکوردم در روز آخر بود،نزدیک سه دقیقه هم در حالت نشست مابو(زین اسبی) تونستم دوام بیارم...
می دونی،باز افتادم روی دور ولخرجی،سال هشتاد و سه که آرزو دردم در اوج بود،بی مهابا هرچی دستم می رسید می خریدم،دوربین عکاسی،دوچرخه،اسکنر،پرینتر...البته با دو تای آخر رویام در مورد آرزو تا حد زیادی برآورده شد ولی بعد که تبش خوابید...همین قدر بگم که الان حتا نمی دونم پرینترم کجاست و اگه به برق وصلش کنم کار می کنه؟...و خب امسال هم سرآمد خرید هام تلویزیون ال سی دی سونی بود،سی و دو اینچ،دو مگا پیکسل،صد هرتز...یعنی مدل روز...برای یه اتاق کوچیک کافیه...تلویزیون قبلیم(که اون هم از این سونی معمولی ها بود) رو هم دادم به مادرم...تلویزیون خودش دیگه کهنه شده بود...هرچند من خاطرات خوشی از اون تلویزیون سامسونگ دارم...یادش به خیر!چهارم دبیرستان بودم که خریدیمش چهل و نه هزار تومن...و تا امروز هم عین ماه کار می کرد...تمام خاطرات خوبم از پخش کارتونهای مورد علاقه ام رو از اون تلویزیون دارم...زمانی که تنها وسیلۀ سرگرمی توی خونه مون بود و چهارتایی می شستیم روبروش و دیدنی ها و ارتش سری نگاه می کردیم....از اون سال ها خیلی دور شدم،جوری که انگار همه اش یه رویا بوده...یه رویای فراموش شده...
می دونی،پارسال یه درس بزرگ گرفتم...اون هم این که می شه در عین غم داشتن،شاد و موفق بود...جای زخم درد می گیره ولی می شه با دست،پا،سر و حتا دل زخمی هم کارامونو درست انجام بدیم و خوشحال باشیم...با گریه کردن و غمبرک گرفتن هیچ چیزی درست نمی شه...دیدی اینایی رو که ژست مغموم می گیرن تا عالم و آدم بفهمن که یه غصه ای دارن؟از این جور تظاهر ها بدم می آد!...زندگی فیلم هندی نیست،قبول دارم که گریه آدم رو آروم می کنه ولی حتا اگه اندازۀ تموم اقیانوس های عالم هم اشک بریزیم هیچی عوض نمی شه،نه دل روزگار به حالمون می سوزه،نه کمکی از غیب می رسه،نه معجزه می شه...بالاتر از سیاهی که رنگی نیست،یا با همینی که هست باید ساخت،یا باید رفت و فک روزگار رو پایین آورد!البته اگه زورمون می رسید،وگرنه کتکی می خوریم بدتر از قبلی که شاید از دردش بشینیم تمام عمرمون گریه کنیم...بله قبول دارم که با روزگار نمی شه در افتاد،خودمونیم البته،من وقتی شاکی بشم یه جای سالم برای بستگان درجه یکش نمی ذارم،ولی در کل جنبه شوخی نداره،خیلی بچه اس!
چی؟خب آره معلومه که به اندازۀ سابق سرحال نیستم ولی این هیچ ارتباطی به اون حدسی که می زنی نداره،نمی شه که هر سری می آم اینجا مثل این دل خجسته ها گل و بلبل بگم،به هر حال زندگی زیر و بم داره و یه روزی سرخوشی،یه روزی دلخور...ولی روی هم رفته زندگی همینه و تا روالش دستمون نیست نمی تونیم اعتراضی داشته باشیم،مگه این که(از اینجا به بعد رو یواش بخونید)زورمون برسه بزنیم اونجاشو بشکافیم!(صورتک سوت و بی خیالی!)....
خب دیگه برم،آره می دونم پست زیاد جالبی نبود،من هم زیاد باهاش حال نکردم ولی خب دوست نداشتم خلاف اون چیزی که احساس می کنم رو نشون بدم،البته به موقعش حقم رو می گیرم،این روزگار هر چی هم زورش بیشتر باشه در نهایت یه نقطه ضعف هایی هم داره،این جوری نیست که فکر کنه می تونه واس خودش جولان بده و آب از آب تکون نخوره...عزیزم آدم با آدم فرق می کنه،فکر کردی همه وایمیسن تو براشون نسخه بپیچی؟اینو با روزگار بودم،یه وقت به خودت نگیری ها،آفرین،حالا یه بوس بکن منو،آفرین،تا دفعۀ بعد خدانگهدار!

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

عرض شود که...نظر شما دربارۀ ازدواج چیه؟(به اختصار و در قالب جملاتی گویا بیان نمایید،متشکرم!)

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

خب دوباره سلام...عید همه تون مبارک،امیدوارم سال بسیار خوب و موفقی رو در پیش رو داشته باشید...این اولین پست من در سال جدید و در وبلاگ جدیدمه...البته اگه بشه اسمش رو جدید گذاشت،اونهایی که خوانندۀ قدیمی من باشن منظورم رو متوجه می شن...خیلی حرفها دارم،دو سه هفته بود آپ نمی کردم،دلیل داشت،اومدم که بگمشون ولی چون ممکنه این پست خیلی طولانی بشه خیلی موجز می گم،ضمنا برای سال جدید هم یه سری حرف دارم،پس بدون معطلی می رم سر اصل مطلب:
حرف های پارسال
چرا وبلاگمو عوض کردم؟
خیلی آسون،حدود یک ماه قبل،یه ایمیل برام اومد که "جناب ما داریم کامنت دونیت رو می بندیم و اگه می خوای این اتفاق نیفته باید ماهی فلان قدر دلار اخت بشی و برای این که ببینی چه کامنتدونی خوشکلی قراره در عوض این پول بهت داده بشه برای یک ماه نمونه آزمایشی شو با کلی امکانات رایگان در اختیارت می ذاریم...اوه راستی اگه پول ندی کل کامنتهات می پره ولی خب برای این که دلت نشکنه می تونی یه نسخه ازشون سیو کنی بعدا اگه جایی به دردت خورد استفاده کنی!"...خب اولین چیزی که به ذهنم رسید نجات کامنتهام بود،حالا دیگه بلاگ اسپات کامنتدونی اختصاصی داشت و لازم نبود من مثل دفعۀ اول از یه جای دیگه سرویس بگیرم که بعد چند سال که به گفتۀ خودش دو هزار و سیصد و خورده ای کامنت داشتم بخواد در عرض یک ماه همه اش بپره...فوری دست به کار شدم،اولین راه حلی که به ذهنم رسید انتقال وبلاگم با کلیه محتویات به یه سرویس دیگه بود،ولی خب هیچ یک از این سرویس های فارسی(بلاگفا،پرشین بلاگ،میهن بلاگ و..)بلاگ اسپات رو ساپورت نمی کردن،پس روی خودش یه اکانت جدید گرفتم و در عرض چند ثانیه این وبلاگی که می بینید ساخته شد،خوشحال از این که سرمایه ام نجات پیدا کرده اومدم یه مروری کردم دیدم به به!فقط پست ها رو منقل کرده و کامنتها رو که اصل مطلب بود نتونسته...چرا؟چون سرویس کامنتدونیه مفتی چیزی نمی ده!اینجا بود که کارم در اومد و تصمیم گرفتم تمام اون دو هزار و دویست و اندی کامنت رو خودم،دونه دونه وارد کنم!...و این کار شبانه روز ازم وقت گرفت تا دیشب که درست در لحظات تحویل سال(چهار روز مونده به اتمام فرجۀ یکماهه)تمومش کردم...کار شاقی بود ولی من با عشق انجامش دادم و نتیجه این که وبلاگم که حامل شش سال خاطرات شیرین و تلخم بود،تمام و کمال بازیابی شد...البته هنوز لینک دوستان و غیره شو فعال نکردم،پدرم در اومد این سه هفته،ولی به تدریج به شکل سابق درش می آرم...این چند روز فرصتی بود تا با مروری بر گذشته ها،یاد و خاطره دوستانی برام زنده بشه که زمانی خیلی رفیق بودیم،هر روز به وبلاگ هم سر می زدیم،در شادی و غم هم شریک بودیم،ولی حالا به جز چند سطر هیچ یادگاری ازشون باقی نمونده،و خاطر اون سطرها اون قدر برام عزیز بود که تا پای کور شدن چشمهام رفتم ولی حفظشون کردم...وبلاگ جونم،تقارن بازیابیت رو با زایش مجدد طبیعت به فال نیک می گیرم،امید که تا پایان راه باهم باشیم،هر کی رفت مهم نیست،تو باشی و تمام خاطراتی که گوشه ای از زندگیم رو تشکیل می ده!
در این مدت چه می کردم؟
خب جواب سوال قبلی طولانی شد ولی دیگه از این به بعد کوتاهه...روی هم رفته سال طولانی،پر فراز و نشیب،موفق و دشواری رو داشتم...متاسفانه سه ماه آخر سال تحت فشار عجیبی بودم،مقارن شدن چند کار مهم از یک طرف،فشار بی سابقه ای که در خلوت تحمل می کردم داشت لهم می کرد...می شه گفت امسال بیش از هر دوره ای تنهایی اذیتم کرد،البته اون قدر سرم شلوغ بود که فکری برام نمی موند که بخواد صرف دلسوزی برای خودم بشه ولی اذیت شدم...برای اولین بار دوست داشتم یکی باشه پیشش ناله کنم و اون هم دست کم یه دلگرمی بده که قربونش برم طبق معمول خوردم به صخره...عیب نداره روزگار،مثل همیشه در حقم خست به خرج دادی،ولی(با عرض معذرت از خواننده طرف صحبتم روزگاره)چشمت کور،من له هم بشم باز پامیشم وامیسم!هر غلطی که بکنی من باز کار خودمو می کنم،تا زمانی که این انرژی و جوونی و انگیزه رو داشته باشم کارای تو حتا اندازه یک ارزن برام مهم نیست و این من هستم که خوردت می کنم!(تکبیر فراموش نشه!)
سال گذشته چطوری بود؟

خوب!خیلی خوب!درسته که سال پر از بحرانی بود و برای خیلی ها ناراحتی به دنبال داشت که من به نوبۀ خودم باهاشون هم دردی می کنم،ولی در ادامه سال قبل سرشار از موفقیت و پیشرفت بود...این روال صعودی که از نیمۀ دوم سال هشتاد و پنج شروع شد و در سال هشتاد و شش تداوم یافت و در هشتاد و هفت به اوجش رسید،خوشبختانه در سال هشتاد و هشت هم افول نکرد و من به پروازم ادامه دادم،و خب هیچ پروازی بدون تبعات نیست،یه بالن برای این که ارتفاعش رو حفظ کنه گاهی مجبوره محموله های ارزشمندی رو دور بندازه که خب من هم مجبور شدم بعضی چیزهام رو به دست فراموشی بسپارم...این بهایی بود که برای پیشرفتم دادم و مرز بین حرفه ای شدن و در جا زدن همین جاست،گاهی حتا احساست رو هم باید بدی،یکی می تونه،یکی نمی تونه....من هرطوری بود تونستم،ولی آسون نبود.....و اما سررسیدهای سبکمون منتشر شد،عکس پوستریم همراه سایر قهرمانانی که عازم چین و اخیرا گرجستان شدن و مدال و مقام آوردن چاپ شد،دوشنبه هفته پیش هم از طرف راه و ترابری برامون مراسم تجلیل گرفتن در یه تالار با شکوه و خاطرۀ خوبی آخر سالی رقم خورد...خانوم چینی هه خیلی خوشحال بود،بهم پیشنهاد داده یه ساز سنتی چینی رو همراه چند ترانۀ ساده یاد بگیرم تا در فستیوال آینده به عنوان برنامۀ مخصوص اجرا کنم،احتمالا یکی دو هم خون هم داشته باشم،برنامه شو ریختیم و قراره از اول امسال شروع کنیم....جلد سوم کتابم به چند فصل پایانی رسیده و شکی ندارم که در دهمین سالگرد خلقش اونو به پایان می رسونم...صحبتهایی با یه ناشر در مورد چاپ جلد اولش کردم که بسیار امیدوار کننده بوده و شانس یاری کنه از اواخر فروردین می رم دنبال چاپش...در شائولین پیشرفت خوبی داشتم و یکی از کاندیداهای مربی گری هستم...دوستانی رو از دست دادم که هرگز جاشون پر نمی شه ولی باید رو به جلو داشت،از نو ساخت،از نو به دست آورد،قسم خوردم که تحت هیچ شرایطی،دیگه به عقب برنگردم،ولی اگه کسی خواست خودشو بهم برسونه،استقبال می کنم...چند دوست جدید و خوب پیدا کردم که اینجا ازشون اسمی نمی برم ولی سراغ تک تکشون می رم و بابت این که منو از حضورشون بهره مند کردن تشکر می کنم...و اما دم آخری،احتمالا مسافر مجارستان هستم برای دو ماه دیگه از طرف شرکتمون...کارمو دوست ندارم و همچنان روش تاکید دارم ولی خب این هم یه فرصت دیگه اس برای ورود به چالشی جدید....سال جدید دورنمای وسوسه انگیزی داره و بدون شک پشت هر پیچش اتفاقات تلخ هم هست،ولی باید شجاع بود و با وقایع روبرو شد،استقامت کرد،جا نزد،مبارزه کرد،درس گرفت تا پیشرفت حاصل بشه!(مجددا تکبیر فراموش نشه!)
حرف های امسالم:
چیز زیادی ندارم که بگم...چند سالی هست که در آستانۀ تحویل سال،به جز سلامتی والدین و دوستانم و موفقیت خودم چیز دیگری رو طلب نمی کنم چون می دونم باقیش دیگه دست خودمه،سپردنی و از دیگری خواستنی نیست...امسال هم می خوام سال بهتری رو داشته باشم،دهۀ هشتاد رو به پایانه،امسال هر فصلی که بیاد در این دهه آخرین محسوب می شه،می خوام در واپسین سال،پیش خودم سر بلند باشم،یادمه سال هشتاد،یه کاغذ برداشتم و توش پیش بینی هام رو برای سال نود نوشتم و تاش زدم و لای سر رسید همون سال گذاشتم و با خودم عهد کردم که تا فرا رسیدن سال نود بازش نکنم،تا امروز هم اون کاغذ تا خورده و باز نشده مونده ولی زمان گشودنش نزدیکه...دلم می خواد وقتی بازش می کنم و ارواح به اسارت افتادۀ ده سال قبل رو با خاطرات و رایحه شون آزاد می کنم،ببینم که تمام پیش بینی هام به تحقق پیوسته و حتا فراتر از انتظاراتم پیشرفت داشتم...یه چیز دیگه هم با خودم عهد کردم که شخصیه ولی یه جورایی گفتنی هم هست...دیگه نمی خوام به راحتی کنار گذاشته بشم...می خوام اون قدر توانمندی و ارزش هام رو بالا ببرم که اگر در هر کاری و از هر چیزی جدا شدم هیچ حسرتی برام باقی نمونه...کار سختیه،شاید مجبور شم از خیلی چیزها که دوستشون دارم و در هم ریشه دووندیم دل بکنم ولی انجامش می دم...به قول خودم این یک قسم سامورائیه!(چشمک)...و خب در پایان اولین پست سال هشتاد و نه که ناخواسته خیلی طولانی شد،ضمن بهترین آرزوها برای شما و خودم(اند خودخواهی!)یه حرف با خودم دارم:"فرهاد!دیگه وقتشه،برو و به دستش بیار!"..........خوش باشید بچه ها،ایام خوبی رو پیش رو داشته باشید!

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

بعد یه مدت گرفتاری شدید و فشار کار،یکی دو روزیه که سرم خلوت شده،البته کار به قوت خودش باقیه،ولی خب رئیسم بالا سرم نیست،فرصت می کنم خودم کارهام رو جوی تنظیم کنم و انجام بدم که کمتر بهم فشار بیاد...ولی خب الان دو هفته اس که حتا یک سطر هم نرسیدم بنویسم....منظورم کتابمه...چه دلمو خوش کرده بودم که تا عید تمومش می کنم،ولی این طور که بوش می آد نه تنها کارش به سال بعد می کشه که شاید تا خرداد طول بکشه....باورم نمی شه،اون روزی که شروع به نوشتنش کردم فکر می کردم یکساله،فوقش دو ساله تمومش می کنم و می فرستمش زیر چاپ...هیچ وقت فکر نمی کردم کارش به دهمین سال بکشه...شاید برای شما ده فقط یه عدد باشه،ولی برای من مثل یک عمره که صرف خلق و به سرانجام رسوندن شخصیت های کتابم کردم...آیدین،ستایش،پانتی،درنا و خیلی های دیگه الان برام صورت عینی پیدا کردن،انگار که از اول بودن و وجود داشتن....نمی دونم روزی که کار نوشتن کتابم تموم بشه چه طور می خوام ازشون جدا بشم...قطعا دلم براشون تنگ می شه....خیلی زیاد...ده سال مدت کمی نیست برای با هم بودن............ ؟
خانوم چینی هه این روزها رو مسافرت بوده و جمعه ای که بعد مدتها سر تمرین شائولینمون اومد با خوشحالی اعلام کرد که قصد داره یه مراسم رقص شیر و اژدها راه بندازه....احتمالا شما هم کم و بیش این رقص رو دیده باشید،چند نفر داخل یه عروسک بزرگ شیر یا اژدها می شن و همراه موسیقی می رقصوننش....مراسم قشنگیه ولی بعید می دونم اینجا بهش مجوز اجرا بدن....به خانوم چینی هه گفتم هر اسمی خواستی روی مراسمت بذار فقط جلوی حضرات حرفی از رقص نزنی که از بیخ و بن می زنن نابودش می کنن....اینجا مملکت گریه و عزاداریه،کسی حق نداره نی نای نانای کنه....یه جوری با چشمای بادومیش که حالا گرد شده بود تماشام کرد و گفت:واقعا؟؟؟...گفتم: جون تو!ولی نگران نباش،کافیه به جای رقص بگی ورزش یا حرکات موزون،یه پولی هم کف دست نفر مربوط بذاری،ایکی ثانیه مجوزش صادر می شه،اینجا ایرانه،کار نشد نداره!.....با چشمای گردتری تماشام کرد و باز گفت:واقعا؟؟؟؟.....و من باز جواب دادم:جون تو!........................ ؟
نمی دونم سر بگیره یا نه،چون پیش اومده که اینجا حرف از یه برنامه ای بزنم و بعد به یه دلیل تخیلی انجام نشده باشه ولی خب خانوم چینی هه بهم قول داده اگه حضرات جنبه این مراسم رو داشتن و مجوز اجراش رو صادر کردن،من یکی از نفرات گروه رقص شیر و اژدها خواهم بود....لازم نیست یادآوری کنم که بسیار از این بابت خوشحالم...همیشه آرزو داشتم در این جور کارها شرکت کنم و خب ظاهرا بعد سالها خدا صدامو شنیده و نوبت رو بهم داده....حالا فعلا زیاد ذوقش رو نمی کنم تا روزی که انجام بشه و بعدش می آم مفصل اینجا درباره اش می نویسم،پس تا اون موقع همگی لطفا هیسسسس...مبادا به گوش خداوندان حسود برسه و کار و کاسبی مونو کساد کنن! ؟
و اما جالب ترین چیزی که دیدم پخش مجدد سریال کارتونی پسر شجاع از تلویزیون بود....شاید ندونید که پخش اول این سریال برمی گرده به زمانی که اغلب شما در مرحله تصمیم گیری بودید،من هم تازه از شفیره در اومده بودم!...هیچ وقت از این سریال خوشم نمی اومد،حتا اون موقع ها در عالم بچگی حرصم از پسر شجاع در می اومد و حس می کردم مثل سوباسا یه شخصیت تحمیلی است....و خب حالا که بعد از بیست و یک سال پخش مجددش رو شروع کردن می بینم که سطح داستانش هم چیزی در حد قصه های خاله شادونه اس....در هر صورت شنیدن صدای گوینده های محبوبم که اون موقع خیلی صداهاشون جوون و دوست داشتنی بود و خاطرات محوی که از دوران پخش اولش دارم خالی از لطف نیست....هیچ می دونستید که گویندۀ اصلی پسر شجاع(که در قسمت های ابتداییش حرف می زنه) همون گویندۀ معروف پینوکیو است که این لحن حرف زدن رو از کارتون رابین هود و وقتی جای اون بچه خرگوش مقلد رابین هود حرف می زد خلق کرده بود و بعد رفتنش خانوم مهوش افشاری(گوینده دخترمهربون در سریال ممول)صدایی خلق می کنه که تا حد بسیار زیادی شبیه صدای قبلی بوده و جالب این که همه بعدها پسرشجاع رو با صدای خانوم افشاری می شناسن..........یادش به خیر دوران بچگی...بیشتر از اون نوجوونی....حیف هیچ وقت نمی شه دوباره تجربه اش کرد و روز به روز ازش دور می شیم....دلم برای اون دوران تنگ شده....زمانی که کل دلخوشیم یه شیرجه درون دروازه و نگاه از گوشه چشم دختر همسایه بود...............بگذریم،خلاصه این که این روزها خیلی گرفتار بودم،یه فرصتی که پیش اومد گفتم بیام یه چاق سلامتی باهاتون بکنم و برم....دعا کنید سرم خلوت شه وقت کنم برم سروقت کتابم،برای نوشتنش له له می زنم ولی موقعیتش جور نمی شه....داداش خرابم،خراب!.....خوش باشید،برام کامنت بذارید،قول می دم در اولین فرصت بهتون سر بزنم....تا بعد،بوسسسسسسسسس ؟

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

این چند وقته خصوصا یکی دو هفته اخیر خیلی فشار کار روم زیاد بود،خب دور و برمو خیلی شلوغ کرده بودم و هر چی بیشتر خودتو درگیر کنی بیشتر اعصاب و روانت تحت فشاره...از شانس خوبمون،البته بهتره بگم از بی تدبیری حضرات،پروژه هم به محض افتتاح منفجر و حال همه گرفته شد...بابا وقتی می گن یه کاری هنوز تموم نشده،دو ماه دیگه کار داره،و می آن می گن نخیر،الا و للا الان افتتاحش کنید،نتیجه همین می شه که نصف شبی با صدایی مهیب می ترکه...بعد هم مقصر اونیه که دیوارش از همه کوتاهتره...خدا رو شکر که ما پیمانکار نیستیم فقط............ ؟
خب البته همه اتفاقات اخیر هم بد نبود،بعد از چند رفت و آمد و اصلاح و اعمال نظر،بالاخره پوستر هامون برای چاپ در سررسید سالانۀ ووشو تصویب شد،اگه همه چیز خوب پیش بره اوایل اسفند چاپ و تکثیر می شه و قراره به زبان انگلیسی و چینی برگردونده و از طرف انجمن ووشو در سطح کشور توزیع و نمونه هایی هم برای کشور چین ارسال بشه....هفته پیش هم یه گروه خبری از هونگ کونگ اومدن سر تمریناتمون و ازمون فیلم و گزارش خبری تهیه کردن...کار به هیجانش ندارم،ولی واقعا جای تاسف بود که از اون سر دنیا می آن و برای فعالیت های ورزشی و هنری ما ارزش قائل می شن،اون وقت از مملکت خودمون سراغی که نمی گیرن هیچ،کسی هم اگه می آد فقط برای تخریب و ضربه زدن و حسادت ورزیه.... ؟
این پنجشنبه که گذشت نه قبلیش مسابقات رشته ما بود،شاخه مبارزاتی...من که میونه ای با ضد و خورد ندارم و شاخه ام نمایشیه،ولی به درخواست استادم قرار شد به عنوان خبرنگار آزاد،مسابقات رو پوشش تصویری بدم....من هم که از اونهاییم که با سر می رم تو پیشامد،مدام دور رینگ می چرخیدم و از گوشه و کنار سرک می کشیدم و سعی داشتم کوچکترین نکات رو از چهرۀ عرق کرده و خسته مبارزین گرفته تا حرص خوردن های مربی هاشون در گوشۀ زمین رو بگیرم و خلاصه یکی دو بار کم نمونده بود که مبارزین در حال کتک کاری روی سرم آوار بشن....جالب بود روی هم رفته و آخرش هم به همراه نفرات برگزیده بهم تقدیر نامه دادن و تشویق شدیم و این حرفها.......جای همه خالی بعدش هم خانوم چینی هه که از حامیان فعالیت های ماست،منو به صورت ویژه همراه چند تا از همکاران چینیش به منزل دعوت کرد تا از غذای سنتی چینی که برای عیدشون پخته بود بخوریم....جالبه که چینی ها عید بهارشون الانه و عادت دارن مثل ما که برای عید سبزی پلو با ماهی می پزیم،یه غذای مخصوص که شبیه سمبوسه اس ولی کوچیکتر بپزن....خیلی هم این غذا خوش خوراکه و ابعادش کمی از گز بزرگتره و اینه که همین طوری بشینی یهو می بینی یه بشقاب خوردی....شاید هم من خوشم اومده بود چون خانوم چینی هه با ذوق می گفت که ایرونی ها معمولا غذاهای ما رو نمی پسندن....بهش گفتم آخه شایع شده که چینی ها حشرات می خورن،خندید و گفت اون فقط در یکی از ایالات چینه به اسم گوانجو،که خودمون هم حالمون از چیزایی که می خورن به هم می خوره!.................. ؟
خلاصه که روی هم رفته بد نبوده،ایشالا این پروژه هه هم با خوشی به سرانجام برسه و من یه نفس راحت بکشم....راستی ولنتاین مبارک،ایشالا همه دل هاشون آروم،کامشون شیرین و قلبشون از عشقی زلال لبریز باشه....دو سال پیش بود فکر کنم،یه فراخوان برای ولنتاین زده بودم،یکی از دوستان برگشت در جوابش یه حرفی زد که خلاصه برای ابد دینایش کردم...البته اینو همین جوری تعریف کردم،برداشت هر کسی از ولنتاین و چنین مناسبت هایی متفاوته،ولی خب شخصا این نفس هدیه دادن و به یاد هم بودن رو خیلی دوست دارم،وقتی هدیه می دم خودم از طرف مقابلم احساس بهتری پیدا می کنم،ولی خب معمولا بعد از هدیه دادن توهمات و تصوراتی به وجود می آد که لطف کار رو از بین می بره.................بگذریم،این کامنت دونی من جدیدا بهم پیغام می ده که سرویسم داره بسته می شه و قراره پولی بشه و تو یا پول بده یا کامنتهات رو بردار برو،ما که تا پست قبلی هرچی بود ذخیره کردیم،خب از شانس من بوده که اون زمانی که من از بلاگ اسپات اکانت می گرفتم هنوز کامنتدونی نداشت و دلم هم نمی آد اینجا رو رها کنم،شیش سال زمان کمی نیست،اون هم واسه من که وقتی به چیزی بند می کنم به این راحتی ولش نمی کنم،شنیدم می شه وبلاگ رو با کل محتویاتش به جاهای دیگه منتقل کرد،هرچند زیاد هم به اسباب کشی میل ندارم،ولی صبر می کنم این سه چهار روزی که جناب کامنتدونی بهم فرجه داده بگذره،ببینم چی می شه،یه وقت دیدی خودش درست شد.....خب خیلی حرف زدم،نه؟بعید می دونم کسی کلشو خونده باشه ولی اگه خوندید ممنون،ایشالا که ایام خوبی پیش رو داشته باشید،همراه با شادی و سلامتی و پیروزی! ؟