به نبودش عادت کردم، البته هنوز جاش پیشم خالیه، گاهی اوقات که دلتنگ می شم به عکسش نگاه می کنم، دیگه اون ماهیت جادویی رو برام نداره،ولی هنوز دوستش دارم...به چشمای بادومی خمارش خیره می شم...چقدر معصوم بود، عین آهو...الان هم هست ولی گذر سالها همه رو عوض کرده، حتی منی رو که معتقدم خیلی کم عوض شدم...باید قبول کرد، تو این جامعه متاسفانه باید عوض شی، نمی ذارن پاک و درست بمونی، بخوای بمونی یا کلات پس معرکه است یا باید خودتو از تیر رس بدخواهان دور نگه داری...من راه دوم رو در پیش گرفتم، کاری به کار کسی ندارم، دوست هم ندارم کسی کاری به کارم داشته باشه...
می خوام یه پرینتر بخرم، می خوام اتاقمو پر عکس کنم، عکس خودم، دوستهام، رفیقهای قدیمی و عکس اون....آرزو...اون برام دیگه شده یه سمبل، سمبل دوست داشتن و محبت....فقط یه خاطره است، یه نماده، شادیم به وجودش وابسته نیست، هر چند اگر بود شادتر می شدم، نمی دونم چیکار می کنه، شبها که واسه پیاده روی می رم از کنار ماشینش رد می شم و می گم: خسته نباشی آرزو!...همین....می دونید، شاید هر کسی بتونه وجود فیزیکی شو از ما دریغ کنه، اما بعد متافیزیکش رو نخواهد توانست، خاطرات خوبی که از هر کسی داری گنجینه ایه که هیشکی نمی تونه ازت بدزده،ماله خودته، حتی صاحب خاطره هم نمی تونه ازت بگیردش...مال خود خودته....من از این خاطرات خوب زیاد دارم، خدا رو شکر که دارم...این یادگارهای غیر مادی برام مثل یه گنج با ارزشه...بهم در نوشتن ایده می ده....دارم داستانم رو تموم می کنم....احتمال داره تا مرداد ماه برای چاپ آماده اش کنم....همه ما توش هستیم، همه مون حضور داریم، دنیای قشنگی که داریم به سرعت ازش دور می شیم اونجا تصویر شده....فقط امیدوارم در نشون دادنش ضعیف عمل نکرده باشم....باید نوشت! باید نوشت..........باید
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر