۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

یکشنبه ساعت یازده و اندی شب، بالاخره آرزو بهم زنگ زد...راستش این دو ماه برای من مثل یک قرن گذشته بود، مصمم بودم هر طور شده از این برزخ نجات پیدا کنم، تصمیم داشتم کار رو یک سره کنم، هرچه بادا باد... قبلش از خدا خواسته بودم که هرچه صلاحمه پیش بیاد نه اونچه دلم می خواد...و خب، ظاهرا سرنوشتم این بود که آرزو برام همیشه یه آرزو باقی بمونه.......!؟

از روز جمعه در تکاپو بودم تا هر طور شده باهاش ارتباط برقرار کنم، تو بلاگ قبلی تعریف کردم که چطور بعد زلزله رفتم نزدیک محل کارش اما موفق نشدم باهاش تماس برقرار کنم...تصمیم داشتم این بار بهش تلفن بزنم، خودش کارتشو بهم داده بود و من تا اون لحظه ازش استفاده نکرده بودم، شماره منزلشون رو هم از خیلی وقت پیش داشتم، 12 سال پیش هم وقتی دست پیمان رو تو دست آرزو گذاشتم ، پیمان به عنوان تشکر شماره آرزو رو بهم داد و گفت اگر روزی خواستم باهاش حرف بزنم از نظر اون اشکالی نداره، ولی من صلاح ندونستم این کار رو بکنم...

خلاصه دنبال یه صدای مونث بودم تا به جای من به محل کارش زنگ بزنه، نمی خواستم ریسک بکنم، یه وقت اگه کس دیگری گوشی رو بر می داشت چی؟ دوست نداشتم به خاطر من به دردسر بیفته.... حالا صدای مونث رو از کجا باید پیدا می کردم؟ صلاح نمی دیدم به یه آشنا رو بندازم، یه غریبه رو برای این کار مناسب تر می دیدم...بعد کمی جستجو، متقاعد شدم به یکی از دوستان اینترنتیم که تو چت باهاش آشنا شدم اعتماد کنم و ازش بخوام این کار رو برام بکنه...دختر خوبیه، با این که خیلی کم سنه ولی خیلی باهوش و زرنگه...تا ماجرا رو براش تعریف کردم قبول کرد، بلافاصله هم رفت تا به آرزو زنگ بزنه...

دل تو دلم نبود...یاد دو ماه پیش و اون شبی افتادم که خودم به آرزو شماره دادم، تا گفتم باهاتون یه کار ضروری دارم و نمی دونم چطور باهاتون ارتباط برقرار کنم بی درنگ گفت : شماره تونو بدید باهاتون تماس می گیرم! اونقدر سریع جواب داد انگار از جیبش در آورده بود! اون شب هم تا ظهر روز بعد که بهم زنگ زد رو پام بند نبودم...خدایا چی می شه؟ یعنی می شه اون قبول کنه؟ اگر نکرد چی؟ ...... بین نا امیدی و یاس عین توپ پاسکاری می شی، اما برات شیرینه، چون مثل هر آدم دیگری خودتو دوست داری و در ذهنت بیشتر رو پیروزی حساب می کنی تا شکست..............................

سر شیش و نیم رفتم تو خط، دخترک نوشته بود: گفت بهت زنگ می زنه! باورم نمی شد.... از خوشحالی می خواستم پر در بیارم....پس آرزو از دستم دلخور نبود، هنوز برام ارزش قائل بود، من هنوز براش مهم بودم وگرنه چه دلیلی داشت قبول کنه؟ خودمو در کنارش می دیدم، مطمئن بودم که بدستش می آرم، دلیلی نداشت غیر از این فکر کنم، من اونو از صمیم قلب دوست داشتم، می خواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم، این دیگه پیشنهاد دوستی نبود که بخواد به راحتی ردش کنه...بحث جدی تر از این حرفها بود...می خواستم در مورد آینده ازش قول بگیرم، اون باید می دونست که من برای تصاحبش سالهاست به انتظار نشستم...باید می فهمید....باید....

شب شد، متقاعد شده بودم که امشب دیگه زنگ نمی زنه، شام خورده و داشتم مسواک می زدم که برادرم آروم در گوشم نجوا کرد: آرزو ست، تو رو می خواد.... مسواک زدن رو نصفه و نیمه رها کردم، هول نبودم اما چندان خونسرد هم نبودم... همه چیز به این مکالمه بستگی داشت....

گوشی رو برداشتم و سلام کردم، پرسیدم کجایی؟ با تندی پرسید چطور؟؟؟ همونجا حس کردم که ما به تفاهم نخواهیم رسید، با این حال به صحبت ادامه دادم، اصلا امشب یه جور دیگه ای بود، هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم، بدبین شده بود، هر چی می گفتم یه جور دیگه تعبیر می کرد، سر هر چیزی که می گفتم جنجال راه می انداخت، حرفهام بهش اثر نمی کردن، انگار قلبش از سنگ شده بود، حیرت کردم...

قبل از این که حرف اصلیمو بزنم اون شروع به صحبت کرد، اول منو به بی جنبگی متهم کرد، منی که سه سال طول داده بودم تا بهش پیشنهاد دوستی بدم! گفت من حرکاتش رو بد تعبیر کردم و اون هیچ وقت قصد جلب توجهم رو نداشته! گفتم اگر برات مهم نبود اینجا زنگ نمی زدی...عصبانی تر شد... رگباری از جملات گزنده رو بر سرم باروند...توهین نمی کرد، برعکس در کمال ادب و احترام داشت به روم تقوط می کرد!!!

وقتی آروم شد گفتم خودت سری قبل بحث ارتباط هدفمند رو مطرح کردی...گفت: بله و بهت گفتم که من نمی تونم اون ارتباطی رو که تو ازم انتظار داری باهات برقرار کنم چون قصدم بر ازدواجه! بهت گفتم که من سرم خیلی شلوغه و وقت ندارم ...در ضمن کارم هم همین اواخر به نتیجه رسید و به زودی ازدواج می کنم!

دردناک بود... بعد چند لحظه تمام بدنم بی حس شد، دیگه دردی احساس نمی کردم، می دونستم شوکه شدم، سعی کردم نفهمه چقدر ناراحت شدم و گفتم: مبارکه! حالا طرف کی هست؟ آشناست یا فامیله؟ خیلی خشک و رسمی جواب داد: لزومی نمی بینم به شما بگم! نه! مثل این که واقعا مسیر رو اشتباه اومده بودم! آیا این همون آرزویی بود که جمعه پیش با دیدنم آینه ماشینش رو کج کرد تا بتونه منو بهتر ببینه؟؟ همونی که در اون مجلس 45 دقیقه تموم فقط با من حرف زده بود؟ چی باعث شده بود این قدر نامهربان بشه؟

بهش گفتم که خب پس اگه اینطوره من دیگه ادامه حرفم رو نزنم چون دیگه ارزشی نداره، در واقع من می خواستم در همین مورد باهات صحبت کنم... ساکت شد، وقتی گفتم کلی حرف داشتم بهت بزنم...ملتمسانه گفت: خواهش می کنم نگید!...نگفتم، براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم که همیشه از صمیم قلب می خواستم که اون روزی تحصیلش رو ادامه بده و احترام واعتبار اجتماعی پیدا کنه و این که مثل گذشته ها شاد باشه و لبخند قشنگشو دوباره ببینم، دوست ندارم فکر کنم اون 8 ساله که انگار دیگه نیست، دوست داشتم خودم عامل خوشبختی و شادیش بشم، با این که می دونم اون دیگه آرزوی شاد قدیم نیست و تغییر کرده... با لحنی که حاکی از رنجشی عظیم بود گفت: راست گفتی ، من تغییر کردم، علتش هم اینه که من خیلی زود وارد زندگی شدم، مسئولیتهایی زیادی به گردنم افتاد که برام زود بود و باعث شد تغییر کنم....گفتم: می دونم آرزو، برای همینه که برات احترام قائلم، چون می دونم زحمت کشی، کار می کنی تا کمک دست خونواده باشی، من دست چنین دختری رو می بوسم....شتاب زده گفت: اگه می شه قطع کنیم، خواهش می کنم...گفتم : باشه... سریع خداحافظی کرد و تماس قطع شد...ساعت یازده و نیم بود و من دیگه مطمئن بودم که آرزوم به رویا ها پیوسته..................................



خب الی القاعده من باید دیگه این وبلاگ رو تعطیل کنم، چون فقط به عشق آرزو بود که تاسیسش کرده بودم، دوست داشتم بعد از این که ازدواج کردیم وبلاگمو بهش نشون بدم تا ببینه در پشت چهره به ظاهر بی تفاوتم چقدر حرف ناگفته پنهان بوده....چه سود که اون دیگر نخواهد فهمید......با این حال، می خوام همچنان ادامه بدم...قصد دارم درباره این ماجرا فکر کنم و از جهات مختلف مورد بررسی قرار بدم، خیلی چیزها هست که هنوز نگفتم، و چون سنگ صبوری ندارم الا این وبلاگ، همچنان به حرف زدن و نوشتن ادامه خواهم داد، وقتی می نویسم آروم می شم...

من آرزو رو در این ماجرا مقصر نمی دونم، هر چند اون راجع به من بد قضاوت کرد، ولی من فکر می کنم هر کس دیگری جای اون بود، اون محرومیتها و سختیها رو کشیده بود همین طوری عکس العمل نشون می داد...من آرزو رو درک می کنم، فکر نکنید من الکی عاشقش شده بودم، براتون تعریف خواهم کرد که چه عاملی باعث شد آرزو که سرشار از شادی و زندگی بود، یهو پژمرده بشه...نه، آرزو هیچ تقصیری نداره....هیچ تقصیری

هیچ نظری موجود نیست: