دوران سوگواری و فراموشی خیلی بی ثبات و بی هویته... البته اگر سوگواری احساسی رو هم بتونیم جزو انواع سوگواری قلمداد کنیم..خب فکر نمی کنم برای سوگواری و انواع اون نسخه آماده ای داشته باشیم......می گفتم، یه وقت هست به خودت می گی تموم شد، دیگه همه چیزو فراموش کردم، خوشحال و خندون، سبکبال و بی خیال ...خودتو بالای ابرها می بینی.... اما از اونجا که این حالت تصنعی است و در واقع نشات گرفته از واکنش طبیعی بدنت در مبارزه با غم و غصه است، دوام چندانی نداره، ممکنه یه ساعت بعد، نه، روز بعد یهو از اون وری بشی، تا همین دیروز می خواستی از خوشحالی سرتو به زنی به سقف، حالا احساس می کنی سقفو کوبیدن تو سرت!!!...هی............. بعضی وقتها می گم خوش به حال امثال پیمان! یه ماه نبود با آرزو بعد چهار پنج سال دوستی عمیق به هم زده بود، یه زید جدید گرفته بود! از اون موقع تا حالا هم با 20 جور دختر دیدمش...از بچه 12 ساله تا زن بالغ بیست و هفت هشت ساله...به نظر من پیمان به همون راحتی که جورابشو عوض می کنه می تونه دوست دختر عوض کنه...نمی دونم، بگم خوش به حالش؟ به خانومهایی که این متن رو می خونن – البته اگر اصلا این بلاگ خواننده داشته باشه که من شک دارم!- بر نمی خوره؟
یکی از روشهایی که بهم پیشنهاد کردن و می دونم خیلی در فراموشی محبوب فقیدت کمکت می کنه، روش نفرت پیدا کردنه. یعنی چی؟ یعنی تا دیروز مدام در ذهنت خوبی طرفو می گفتی، واسه خودت کرده بودیش یه بت، از حالا به بعد تا می تونی تو ذهنت بهش فحش می دی و تحقیرش می کنی، سعی می کنی تا می تونی کاراشو بد تعبیر کنی، خلاصه خودت بردیش اون بالا و بر اریکه ذهنت نشوندیش، حالا با چک و پس گردنی می آریش پایین که هیچ تا می خوره هم می زنیش!!...این روش خیلی زود نتیجه می ده و موفقیتش هم تضمین شده است... تنها عیبش اینه که اگه طرف مقابل یهو هوس کنه برگرده با این تقوطی که تو به هیکلش کردی محاله دیگه بیاد!
خب، من هم به شخصه منکر معجزه آسا بودن این روش نیستم، ولی، فکر می کنم از سن من گذشته که بخوام این طوری با واقعیات زندگی کنار بیام...این روش به رغم تاثیر فوریش یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که چشمهاتو به روی واقعیات می بنده، تجربیات مفیدی که در پشت این پیشامد نهفته است و می تونه در ارتباطات بعدیت خیلی به دردت بخوره از چشمت مخفی می مونه، چرا؟ چون تو این روش تو در واقع داری خودتو باد می کنی، مدام هندونه از زیر بغل طرف بر می داری و زیر بغل خودت می ذاری، تا این که خودتو بالاتر از اون ببینی و احساس کنی اون نسبت به تو حقیر شده.... نمی دونم تونستم منظورمو درست منتقل کنم؟
آدم مغرور و خودپسند چطور می تونه دیگرون رو ببینه، چطور می تونه ازشون درس بگیره؟ کسی که فقط خودشو می بینه چطور می تونه به عیوب خودش پی ببره؟ نه! من این روش رو نمی پسندم....پس چیکار کنم؟ خیلی آسونه، زندگی! باید زندگی کرد، مگه قبل از اومدن طرف مقابل به زندگی من، زندگی من با حال حاضرم چه تفاوتی داشت؟ اون موقع اونو نداشتم، الان هم ندارم، پس چیزی عوض نشده! چی؟ می گید شده؟ هان؟ شما نبودید که گفتید؟ پس کی بود؟ دل بود؟ ای امان از این دل صاحب مرده بی منطق زبون نفهم! خب حالا چیکارش کنیم به نظر شما؟ کارد بزنیم وسطش تا خونش دربیاد؟ چی؟ نکنم؟ جوونم؟
بدیهی است هیچ کس نمی تونه جای عزیزان از دست رفته مون رو پر کنه، پدر، مادر، برادر و خواهر، حتی یه دوست صمیمی... درسته که مسئله معشوق با اونها قابل مقایسه نیست، ولی لابد شما هم قبول دارید که معشوق هم در بعضی جاها محبوبیتش برای آدم از پدر و مادر هم بالاتر می ره؟ البته نباید این دو رو باهم مقایسه کرد، والدین یه جور عزیز و دوست داشتنی هستن، معشوق جور دیگه، ولی خب فقدان هر جفتشون واسه آدم بزرگ و ناگواره...وقتی معشوق رو از دست می دی، درست مثل زمانی که زبونم لال والدینت رو از دست می دی، کاسه چه کنم چه کنم دستت می گیری...خدایا چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟؟
یه حالت تعلیق بهت دست می ده، انگار بخش بزرگی از وجودت رو کندن و به زور ازت جدا کردن، حس می کنی یهو خالی شدی، افتادی تو دره، بین زمین و آسمون معلق شدی، گاهی اوقات هم حس می کنی زیر خروارها خاک دفن شدی... خب، آیا ما برای فراموش کردن عزیزان متوفیمون فلسفه متنفر شدن رو در پیش می گیریم؟ تا مثلا زبونم لال بابامون مرد می گیم: اه، چه آدم گندی بود؟ سر به تنش نباشه و از این حرفها...؟ معلومه که نمی گیم، ما سعی می کنیم خودمونو با فقدانشون سازگار کنیم، به تدریج می پذیریم که لابد حکمتی بوده که حالا اونا دیگه با ما نیستم، سایه دوست داشتنی شون ازمون دور شده ولی یاد و خاطره شون که زنده است، اونها تا ابد در رویای ما زنده هستن و به زندگیشون ادامه می دن، ما هم به زندگی عادیمون ادامه می دیم در حالی که یاد و خاطره اونها تا ابد همراهمونه، چه بسا بعد سالها این خاطره تلخ بر اثر کثرت یاد آوری برامون شیرین و مطبوع می شه....یادش به خیر! یه زمانی بابا باهامون بود، مامان باهامون بود، داداش و خواهر پیشمون بودن.... همینه دیگه...همه که تا ابد با ما نمی مونن...
خب حالا برگردیم سر قضیه معشوق، به هر دلیلی، اونی که با تمام وجود می خواستیش حالا دیگه نیست، ممکنه واسه ابد رفته باشه یا این که مثل مورد من جلو چشمت باشه و یکی در میون ببینیش...خب حالا می گی چیکار کنم؟ معشوق رو بکشم چون این طوریه؟ اون وقت اسم این رو می شه گذاشت دوست داشتن؟ نه! من که فکر نمی کنم...به عنوان یه جوونی که کم کم هم داره سنی ازش می ره، هرگز چنین روشی رو تایید نمی کنم...
خب این همه گفتم، که چی؟ که این که می خوام واقعیت رو اون جوری که هست پذیرا بشم! سخته؟ پدرم در می آد؟ خب بیاد! همینه دیگه! آدم که نباید اینقدر بچه ننه باشه که! بادید سر سختانه جنگید، باید مبارزه کرد...من همیشه زندگی رو به مثابه یه مبارزه می دیدم...مبارزه ای که اگه جنگجوی قدری باشی، لحظاتی خواهی داشت که از شیرینی های پیروزیت بهره ببری، منتها اول باید بجنگی تا لحظات پیروزی و کامرواییت هم فرا برسه....چقدر حرف زدم! من هم خدائیش واسه منبر رفتن کم استعداد ندارم ها! ...باشه تمومش می کنم....
امروز دم صبحی چه خوابی دیدم...خواب آرزو رو دیدم در لباس عروسی... موهای خرمایی رنگشو رشته رشته بافته بود، از پشت دیدمش که سوار یه پاترول سفید شد و رفت وسط یه پارک سر سبز، اونجا بزن و بکوب بود...همه شاد بودن، آرزو قرار بود برقصه، بعد 13 سال باز می تونستم رقصیدنش رو ببینم، اون موقع تو تولد استاد رقصید، این بار قرار بود تو عروسی خودش برقصه...حیف بیدار شدم و بقیه شو ندیدم...باور شاید نکنید...ولی آرزو دارم اونو در لباس عروسی و در حال رقص و شادمانی ببینم... دوست دارم ببینم شادی ای رو که زندگی ازش گرفت رو یه بار دیگه به دست آورده، دیگه مضطرب و نگران نیست، آزاده، رها ست، شادابه، آماده پروازه و خوشبخت... آرزو الهی خوشبخت بشی...همچنان برات دعا می کنم... جدا افتاده اما همچنان امیدوار به زندگی...فرهاد.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر