۱۳۸۳ تیر ۹, سه‌شنبه

بعضی اوقات تحمل دوریت چقدر سخت می شه آرزو! مثلا امروز عصر...موقع برگشتن، همین طور که به مناظر بیرون چشم دوخته بودم یهو غصه به قلبم هجوم آورد...غم دوریت به قلبم فشار آورد، بدجوری هوس تو رو کردم آرزو...الان کجایی؟ چیکار می کنی؟ اصلا به من فکر می کنی؟

گاهی اوقات سکوت کردن چه مشکل می شه، خویشتن داری چه زجر آوره! دلت می خواد از ته دل فریاد بکشی...دلت می خواد از ژرفترین نقطه قلبت اسم محبوبتو صدا بزنی.... آرزووووووووووووووووووووو! بذار همه نگات کنن، بذار همه فکر کنن دیوونه ای، چه خیالیه؟ وقتی دستت خالیه، وقتی کسی تو خونه دلت زندگی نمی کنه، چه سالم، چه دیوونه، چه فرقی داره؟

سکوتم پر از فریاده آرزو، از بیرون آرومم ولی از داخل دارم می سوزم، دارم آتیش می گیرم، دارم خرد می شم، له می شم، دارم از بین می رم! ... ولی نباید نشون بدم، نباید اعتراض کنم، ازم خواستی سکوت کنم، با خواهش ازم خواستی بهت نگم چقدر دوستت دارم، قبول کردم، دهنمو رو هزار تا حرف که می خواستم فقط به تو بگم بستم و چیزی نگفتم ، فقط بخاطر تو، چون خواهش کردی بهت نگم، ولی آرزو پس من چی؟ دارم می ترکم، دارم منفجر می شم... تموم اون نا گفته ها به انضمام کلی شکایت که تو این مدت در وجودم جمع شده رو ذهنم سنگینی می کنه، به کی بگم آرزو؟ به کی؟ حرفی رو که برای تو کنار گذاشته بودم رو که نمی تونم به غریبه بگم! چقدر سخته! سکوت کردن چقدر سخته..... عکستو که تماشا می کنم آروم می شم، یه آهنگ ملایم چینی هست که روزی صد دفعه گوش می دم، تمش یه جوریه، انگار داره می گه: آی آرزو! برگرد پیشم آرزو.... باور نمی کنی، ولی اون آهنگ همینو می گه، گوش می دم و زیر لب زمزمه می کنم: آی آرزو...آی آرزو...آی آرزو، برگرد پیشم آرزو...

نمی دونم چرا نمی تونم فراموشت کنم،البته چرا، می دونم، خیلی هم خوب می دونم، چون نمی خوام! تو بخشی از وجودم شدی، بخشی از قلبم، احساسم، اعتقادم... خاطره تو همچون نقشی است که روی سنگ دلم کنده کاری کرده باشن، از بین نمی ره، شسته نمی شه، تا ابد می مونه آرزو....آرزو دعا کن دیوونه بشم، دعا کن عقل از سرم بپره، فقط در اون صورته که فراموشت می کنم، فقط در اون صورت.... دیوونه غم نداره، هیچ چیزی کم نداره...........................................!!!؟

۱۳۸۳ تیر ۶, شنبه

پیرو شبهای قبل، دیشب هم بعد بازی بی خوابی زده بود به سرم و باز واسه خودم رفته بودم بالا منبر!... نمی دونم این چه صیغه ایه، ولی از قدیم و ندیم هر وقت بی خواب می شدم فوری فکر و خیال به مغزم هجوم می آورده و نتیجه گیریهای مختلف و عمدتا اخلاقی در ذهنم شکل می گرفته... دیشب هم یکی از احساسی ترین و پر شورترین سخنرانیهام رو برای خودم انجام دادم...می دونید، من خیلی قانعم، اصلا نیازی به شنونده ندارم، خودم شنونده حرفهای خودمم، با اونا می خندم و گریه می کنم... دیشب هم یه دفعه اوقدر زدم تو مد احساسات و واسه خودم حرفهای رمانتیک زدم که اگه یه ذره دیگه ادامه می دادم اشکم سرازیر می شد! سابقه ام تو این زمینه خرابه، حالا تازه بزرگ شدم، قدیمها که یهو چنان بغضم می ترکید مگه می شد جمعش کرد!... ولی خب حالا که مثلا بزرگ شدیم و واسه خودمون مردی هستیم فقط کمی چشمام مرطوب می شه که خب اونم واسه هر آدمیزادی که قلب و احساس داره طبیعیه دیگه!....

دیشب به خودم می گفتم که چقدر عشق بی ارزش شده... همه چیز شده پول، مادیات... اگه می خوای عشقت رو به کسی ثابت کنی باید اول نشون بدی که حاضری چند سکه براش خرج کنی... آدمیزاد ارزش عشق رو با پول عوض کرده، در حالی که به نظر من با ارزشترین چیزی که آدم می تونه به عنوان ودیعه به معشوقش هدیه کنه عشقه...عشق پاک و بی انتها...آیا برای عشق واقعی می شه عددی ذکر کرد؟ مثلا می شه گفت عشق من به شما معادل این قدر سکه است؟ یقینا نمی شه، عشق از جنس ماوراء الطبیعه است، نمی شه براش ارزش مادی قائل شد... و اونوقت این بشر ظاهر نگر، اومده بین مادیات و چیزی که نمی شه هیچ ارزشی براش تعیین کرد، اولی رو انتخاب کرده... واقعا چقدر زندگی ما بی ارزش شده! خودمون رو می فروشیم، ارزش خودمون رو با پول محک می زنیم، این یکی می گه من اینقدر سکه می ارزم، اون یکی می گه من اونقدر می ارزم... اونچه بیشتر باعث تاسفه اینه که همه هم می دونیم داریم اشتباه می کنیم ولی با علم به این مسئله مرتکب اشتباه می شیم... خود منی که اینجا دارم سنگ عشقو به سینه می زنم، فردایی که بخوام زن بگیرم اول می رم سراغ مادیات...در واقع چاره ای جز این ندارم،جامعه ای که توش زندگی می کنم ارجحیت اول رو برای مادیات قائل شده، من چاره ای جز پیروی ندارم وگرنه محکوم به فنام، همین جامعه ای که همه به غلط بودن باورهاش واقفن منو نابود خواهد کرد... گاهی اوقات به انسانهایی که قرنها قبل در کمال سادگی زندگی می کردن حسودیم می شه، اونا هر مشکلی هم که داشتن، لا اقل در انتخابشون بر اساس عشق عمل می کردن... زندگی ما در حال حاضر اونقدر با مادیات، مدرک، موقعیت شغلی و خانوادگی عجین شده که دیگه امیدی به بهبودش وجود نداره، ازدواج شده کلاف سر در گم... فکر می کنید چرا سن ازدواج این قدر بالا رفته؟ چرا این قدر آمار طلاق بالا رفته؟ برای این که معیار های انتخاب عوض شده...بهتره بگم غلط شده... یه چیزایی که هیچ ربطی به مسئله ازدواج نداره اومده شده جزو شرایط انتخاب... عشق دیگه شرط اول نیست،حتی شرط آخر هم نیست، اصلا عشق دیگه جزو شرایط انتخاب نیست!! عشقو بی ارزش کردن، بهش مفهوم جنون و دیوانگی دادن،همه دست به دست هم دادن تا انتخابی که بر اساس عشق صورت می گیره رو بچگانه، کم ارزش و محکوم به شکست جلوه بدن و موفق هم شدن! روزنامه ها رو باز کنید، ببینید چند تا مقاله در مورد بی ارزش بودن ازدواجهای صرفا احساسی نوشته...بله، اونها دروغ نمی گن، ازدواجهای صرفا احساسی در مملکت ما محکوم به شکسته، ولی نه به این خاطر که انتخاب احساسی اشتباهه بلکه به این دلیل که قوانین جامعه ما برعکس تمام قوانین دنیاست! چرا تو خارج از این حرفها نمی زنن؟ چرا اونجا نمی گن بیاید پول و پله و خانواده طرفو چهار چشمی بگیرید زیر ذره بین؟ البته فرهنگ خارجیها رو صد در صد تایید نمی کنم ولی شک ندارم که در مواردی از ما بهتره... ما به بیراهه رفتیم، راه خودمون رو گم کردیم... ما عشق رو به چند سکه نا قابل فروختیم...وای بر ما

۱۳۸۳ تیر ۵, جمعه

دیشب باز بی خوابی زد به سرم...بازی پرتغال و انگلیس رو به هر زحمتی بود، خواب و نیمه خواب، تا آخر دیدم و بعد که اومدم بخوابم دیگه خوابم نمی برد...اتاقم تاریک و خلوت بود اما پر از صدای خاطرات قدیمم...صدای دوستام رو می شنیدم، صدای دویدنهاشون، خندیدنهاشون...با خودم گفتم زندگی بدون عشق چه مفهومی می تونه داشته باشه؟ جای خالی معشوق رو چه کسی می تونه پر کنه؟... همه ما در زندگی، کم و بیش از این نعمت برخورداریم که از عشق پدر، مادر، خواهر و برادر برخوردار بشیم، همه اونها عزیزن و عشقشون کاملا خواستنی...اما یه جای خالی تو وجود هر کس هست، که اونها نمی تونن پر کنن، به رغم عزیز بودن و با ارزش بودنشون، اون جای خالی متعلق به اونها نیست، بلکه متعلق به معشوقه.... معشوق هر کسی، می تونه در نظر دیگران یه آدم کاملا معمولی باشه، این عاشقه که اونو ارزشمند می بینه، بقول معروف علف به دهن بزی شیرینه... باید به احساسات دیگران احترام گذاشت، چون احساسات هر کسی ، مقدس ترین و با ارزشترین چیزشه...نباید با خودخواهی، قلب دیگران رو بشکنیم، احساساتشون رو جریحه دار کنیم...به خدا که دار مکافات هر کسی تو همین دنیاست... فکر نکن اگه دل کسی رو شکستی می تونی قسر در بری، باور کن خدا تو همین دنیا، چنان به زمین مرگ می زدنت، که روزی صدبار بگی غلط کردم....

بگذریم، زیادی اخلاقی شد، ولی چیزی که رو ذهنم سنگینی می کرد، و نمی ذاشت دیشب بخوابم، همین مسئله معشوق بود...اگه کسی نباشه که از صمیم قلب و با خلوص نیت دوستش داشته باشی، بهش عشق بورزی، عاشقانه در گوشش زمزمه کنی و محکم روی سینه ات، روی قلبت فشارش بدی، نوازشش کنی، بهش محبت کنی، عشق رو در اون نمودار ببینی، واقعا اگر هیچ یک از اینها رو نداشته باشی، زندگیت به چه دردی می خوره؟ واقعا اگر معشوق نباشه پس خاک بر سر این دنیا! ........................................ خدایا اگر معشوقم بره، پیشم برنگرده، حتی یک لحظه هم نمی خوام زنده بمونم....حتی یک لحظه!

۱۳۸۳ تیر ۴, پنجشنبه

آرزو امروز پشت چراغ قرمز داشتم فکر می کردم ما چرا این قدر زود از گردونه خارج شدیم؟ چی باعث شد تو از شونزده سالگی و من از 19 سالگی، در دنیا رو روی خودمون ببندیم؟ دیگه نخوایم کسی رو به خونه دلمون راه بدیم، دیگه نخوایم به کسی دل ببندیم، دیگه نخوایم مثل بقیه اطرافیانمون تجربیات جدیدی داشته باشیم..... این سوالات رو همیشه از خودم می پرسیدم آرزو، و امروز همین طور که پشت چراغ قرمز سئول ایستاده بودم یهو این جمله به ذهنم رسید: « خیلی زود بود... خیلی زود!» ....آره آرزو ما خیلی زود شروع کردیم، زمانی وارد گود عاشقی شدیم که خیلی از هم سنهامون هنوز دنبال شاپرکها می دویدن... آخه یه دختر 13-14 ساله اول دوم راهنمایی یا یه پسر 16-17 ساله دبیرستانی از زندگی چی می دونه آرزو؟ هنوز بچه است، معصومه، پاکه، دنیای کثیف و غیر قابل اعتماد اطرافشو نشناخته، فکر می کنه همه چیز و همه کس به همون قشنگیست که در رویاهای زیباش ترسیم کرده.... زود بود آرزو، برای ما اون عشق به اون عظمت خیلی زود بود، دلمون گنجایشش رو نداشت، شونه هامون طاقت اون همه فشار رو نداشت....از همه کس خیانت دیدیم، از کسانی که حتی تصورش رو نمی کردیم... ما ساده بودیم، به همه اعتماد می کردیم، راز دلمون رو بهشون می گفتیم، غافل از این که دنیا پر از افراد بد خواه و حسوده.... آرزو، ما رو بدخواهی دیگران به این روز انداخت...ما گناهی نداشتیم، معصومتر از این بودیم که بتونیم از خودمون دفاع کنیم، شاید حالا که ما هم در این منجلاب غوطه می خوریم بتونیم یه کارایی بکنیم، ولی اون موقعها نه.... آرزو، دوست ندارم فکر کنم که عوض شدی، البته می دونم بعضی تجربیات تلخ وادارت کرده عوض بشی، همه ما بر اثر این تجربیات عوض می شیم...مگه من نشدم؟ منظورم از عوض نشدن اون نهاد پنهان و درونیته که حس می کنم هنوز پاک و دست نخورده مونده... آرزو من شکی ندارم که پشت اون چهره رنج کشیدت، نگاه بی فروغ و شتاب زده ات، هنوز کورسویی از اون آرزوی شاد دوران قدیم وجود داره، می دونم که گاهی اوقات به رویاهات می آد و دلت رو به درد می آره...آرزو من می دونم که تو تغییر نکردی، اونی که تغییر کرده ظاهرته، باطنت هنوز بی تغییر باقی مونده... خدا نکنه روزی رو ببینم که باطنت هم تغییر کرده باشه....آرزو در این سالهای طولانی،همیشه و با اعتقاد رو اسمت، رو صداقتت ، رو پاکی و درستکاریت قسم می خوردم، از خدا می خوام که همیشه اینجوری باقی بمونه... همه رفتن، همه تغییر کردن، همه تا گردن تو تباهی غرق شدن، تو نشدی، اینی که الان گرفتارشی مشقت زندگیست، قسمت هر کسی ممکنه بشه، ولی اون چیزی که نصیب هر کسی نمی شه مناعت طبعه...آرزو تو عزت نفس داری، ازت نمی خوام بت بسازم، می دونم که اینجوری هستی....

چراغ سبز شد و من به سمت خونه حرکت می کردم، هنوز ورد زبونم این بود که: زود بود آرزو...خیلی زود...خیلی زود

۱۳۸۳ تیر ۳, چهارشنبه

دیشب خوابم نمی برد، داشتم به تو فکر می کردم...به این که من چقدر دوستت دارم؟ چه شکلی؟ چه جوری؟ بی اون که بفهمم ساعتها با خودم زمزمه می کردم....

تو رو با همه وجودت دوست دارم.... با لبخند هات، گریه هات، بداخلاقی کردنهات.... عاشق دویدنتم، عاشق خندیدنتم، عاشق رقصیدن و بالا و پایین پریدنتم....گرمکن آبی رنگتو یادمه با اون کوله پشتی زرد و سرمه ایت، شلوار مخمل کبریتی زرشکی رنگتو که با اون مانتوی لجنی رنگ می پوشیدی یادمه... مدل موی قشنگ و با نمکت! عادت داشتی مدل ژاپنی درستشون کنی....گیسوان قهوه ای رنگت رو با یه روبان کوچولوی صورتی بالا سرت می بستی، می شدی عین سایو جان! بهت می اومد، با اون چشمای خمار و بادومیت و لبای سرخ گرد و قشنگت، عین یک عروسک می شدی... عروسکی که همیشه دوست داشتم بغلش بگیرم...

شبها وقتی تو پارک می شینم به یاد تو می افتم ....شبح دوران کودکیت لبخند زنان از پشت هر بوته و درختی سر در می آره و بهم چشمک می زنه...صحنه های بازی کردنت می آد جلو چشمم... قایم موشک بازی کردنت، بالا بلندی، گرگم به هوا... کمی جلوتر می آم، صحنه های نوجونیتو به یاد می آرم، وقتی تازه با پیمان دوست شده بودی و من سر قرار همراهیش می کردم تا ازت خجالت نکشه... باور می کنی؟ اون اوایل حتی جرئت نداشت تنها باهات حرف بزنه...هیچ وقت بهت گفت چقدر حرف تو دهنش گذاشتم تا بیاد به اسم خودش بهت بگه؟ بهت گفت چند بار به خاطرت با این و اون درگیر شدم؟ گفت هدیه هایی که بهش داده بودی رو از ترس داداشت می داد من نگه دارم؟

بازم می آم جلوتر..چهره دلشکسته تو می بینم وقتی با پیمان قهر کردی و دیگه از اون به بعد بیرون نیومدی...نه! نمی خوام به از اینجا به بعدش فکر کنم، دوست دارم تو رو همیشه به همون شکل قدیمت ببینم، با همون روسری مشکی، مانتوی سبز لجنی و شلوار مخمل کبریتی زرشکی...تو ذهنم هم پات تا بالای کوهها می دوم، وسط دشتها تعقیبت می کنم، تو برای من همچنان همون دخترک عروسکی زیبا و دوست داشتنی هستی که با لبخندش زندگی می کردم و با رویای بدست آوردنش به آینده فکر می کردم...آرزو بیا از همین حد جلوتر نریم، بیا بزرگ نشیم، بیا همین جوری 15-16 ساله بمونیم، دنیای بزرگترها پر از دغل کاریه، پر از ناپاکیه، پر از جدائیه...در آینده هیچ خبری نیست ، هر چی هست همین جاست...در این دوران، در این لحظات، در این ایام خوش و بی غم نوجوانی...من 16 سالمه و تو 13....

از جام پا می شم و به ساعتم نگاه می کنم، 3 صبحه، بیرون داره باد می وزه، از تکون سر شاخه های درختها اینو می فهمم...نگاهی به کوچه تاریک و خلوت می اندازم، به سختی از میون درختها دیده می شه، بیاد می آرم که اون دوران این طوری نبود، می تونستم راحت سمت خونه شما رو ببینم... لبخند تلخی بر لبم می شینه و به یاد می آرم که الان 28 سالم شده....

۱۳۸۳ خرداد ۳۱, یکشنبه

روي صحبتم امروز با خداست،خدايي كه حتي در سخت ترين شرايط زندگي منو تنها نذاشت،فراموشم نكرد و ديشب،بزرگترين لطف ممكن رو در حقم كرد....خدايا،ممنون كه آرزو رو بهم برگردوندي! ديگه داشتم نا اميد مي شدم،فكر مي كردم تو هم منو فراموش كردي،هرشب قبل از خواب،با خواهش و التماس ازت آرزو رو طلب مي كردم،مي گفتم خدايا آرزو رو بهم برگردون،آرزوي كوچيك و خوشكلم روهمون جوري كه بود،خندان،رقصان و شادان بهم برگردون!من اون آرزو رو مي خوام،آرزويي كه در گذشته ها مدفون شده و دستم ازش كوتاست،آرزويي كه ديگه امروز وجود نداره،ولي براي تويي كه خدايي برگردوندنش هيچ كاري نداره....و تو خدايا، ديشب اونو بهم برگردوندي! همون جور كه بود! همون جوري كه هميشه ازت خواسته بودم!

خدايا، ديشت دلم از نور حقيقت روشن شد، فهميدم كه اشتباه نمي كردم،فهميدم كه عشقم به آرزو همونجوري كه هميشه اعتقاد داشتم پاك و بي غل و غش بوده،وگرنه تو اونو بهم برنمي گردوندي،اونم درست با همون شكل و شمايلي كه هميشه ازت طلب مي كردم....خدايا من ديگه حسرت نخواهم خورد، حالا ديگه مطمئنم كه هيشكي مثل من آرزو رو اين طور پاك و خالصانه دوست نداشته........خدايا هديه اي رو كه بهم دادي تا ابد حفظ خواهم كرد.....تصاوير نوجواني آرزو بهترين پاداشي بود كه مي تونستي بهم بدي...........................آرزو به آغوشم خوش آمدي

۱۳۸۳ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

به نبودش عادت کردم، البته هنوز جاش پیشم خالیه، گاهی اوقات که دلتنگ می شم به عکسش نگاه می کنم، دیگه اون ماهیت جادویی رو برام نداره،ولی هنوز دوستش دارم...به چشمای بادومی خمارش خیره می شم...چقدر معصوم بود، عین آهو...الان هم هست ولی گذر سالها همه رو عوض کرده، حتی منی رو که معتقدم خیلی کم عوض شدم...باید قبول کرد، تو این جامعه متاسفانه باید عوض شی، نمی ذارن پاک و درست بمونی، بخوای بمونی یا کلات پس معرکه است یا باید خودتو از تیر رس بدخواهان دور نگه داری...من راه دوم رو در پیش گرفتم، کاری به کار کسی ندارم، دوست هم ندارم کسی کاری به کارم داشته باشه...

می خوام یه پرینتر بخرم، می خوام اتاقمو پر عکس کنم، عکس خودم، دوستهام، رفیقهای قدیمی و عکس اون....آرزو...اون برام دیگه شده یه سمبل، سمبل دوست داشتن و محبت....فقط یه خاطره است، یه نماده، شادیم به وجودش وابسته نیست، هر چند اگر بود شادتر می شدم، نمی دونم چیکار می کنه، شبها که واسه پیاده روی می رم از کنار ماشینش رد می شم و می گم: خسته نباشی آرزو!...همین....می دونید، شاید هر کسی بتونه وجود فیزیکی شو از ما دریغ کنه، اما بعد متافیزیکش رو نخواهد توانست، خاطرات خوبی که از هر کسی داری گنجینه ایه که هیشکی نمی تونه ازت بدزده،ماله خودته، حتی صاحب خاطره هم نمی تونه ازت بگیردش...مال خود خودته....من از این خاطرات خوب زیاد دارم، خدا رو شکر که دارم...این یادگارهای غیر مادی برام مثل یه گنج با ارزشه...بهم در نوشتن ایده می ده....دارم داستانم رو تموم می کنم....احتمال داره تا مرداد ماه برای چاپ آماده اش کنم....همه ما توش هستیم، همه مون حضور داریم، دنیای قشنگی که داریم به سرعت ازش دور می شیم اونجا تصویر شده....فقط امیدوارم در نشون دادنش ضعیف عمل نکرده باشم....باید نوشت! باید نوشت..........باید

۱۳۸۳ خرداد ۲۵, دوشنبه

اين ديوونه ها برداشتن سايت بلاگ اسپات رو فيلتر كردن!!! چرا؟ چون گور باباشون كرده يكي از اعضا تو بلاگ شخصيش يه چيزايي گفته كه به تريش قباشون برخورده! اين عقل كلها هم برداشتن به جاي اين كه صفحه اون بابا رو ببندن، كل سايت بلاگ اسپات رو مسدود كردن!!! مثل اين مي مونه كه يكي دندونش درد كنه،اونوقت واسه كاهش درد بيان طرفو اعدام كنن!!!! واقعا كه اين حضرات با اين راه حلهاشون روي ملا نصرالدين رو هم سفيد كردن!!! در هر حال من كه سايتم به هيچ عنوان سياسي نبوده و نيست، پس اجازه هم نمي دم الكي فيلترش كنن،اين آقايون نابغه ايران ديتا هم بهتره برن يه كم اصول فيلترينگ ياد بگيرن، هر چند من حدس مي زنم مثل هميشه دردشون از گشادي باشه نه از دلسوزي!!!!

۱۳۸۳ خرداد ۲۳, شنبه

دوران سوگواری و فراموشی خیلی بی ثبات و بی هویته... البته اگر سوگواری احساسی رو هم بتونیم جزو انواع سوگواری قلمداد کنیم..خب فکر نمی کنم برای سوگواری و انواع اون نسخه آماده ای داشته باشیم......می گفتم، یه وقت هست به خودت می گی تموم شد، دیگه همه چیزو فراموش کردم، خوشحال و خندون، سبکبال و بی خیال ...خودتو بالای ابرها می بینی.... اما از اونجا که این حالت تصنعی است و در واقع نشات گرفته از واکنش طبیعی بدنت در مبارزه با غم و غصه است، دوام چندانی نداره، ممکنه یه ساعت بعد، نه، روز بعد یهو از اون وری بشی، تا همین دیروز می خواستی از خوشحالی سرتو به زنی به سقف، حالا احساس می کنی سقفو کوبیدن تو سرت!!!...هی............. بعضی وقتها می گم خوش به حال امثال پیمان! یه ماه نبود با آرزو بعد چهار پنج سال دوستی عمیق به هم زده بود، یه زید جدید گرفته بود! از اون موقع تا حالا هم با 20 جور دختر دیدمش...از بچه 12 ساله تا زن بالغ بیست و هفت هشت ساله...به نظر من پیمان به همون راحتی که جورابشو عوض می کنه می تونه دوست دختر عوض کنه...نمی دونم، بگم خوش به حالش؟ به خانومهایی که این متن رو می خونن – البته اگر اصلا این بلاگ خواننده داشته باشه که من شک دارم!- بر نمی خوره؟

یکی از روشهایی که بهم پیشنهاد کردن و می دونم خیلی در فراموشی محبوب فقیدت کمکت می کنه، روش نفرت پیدا کردنه. یعنی چی؟ یعنی تا دیروز مدام در ذهنت خوبی طرفو می گفتی، واسه خودت کرده بودیش یه بت، از حالا به بعد تا می تونی تو ذهنت بهش فحش می دی و تحقیرش می کنی، سعی می کنی تا می تونی کاراشو بد تعبیر کنی، خلاصه خودت بردیش اون بالا و بر اریکه ذهنت نشوندیش، حالا با چک و پس گردنی می آریش پایین که هیچ تا می خوره هم می زنیش!!...این روش خیلی زود نتیجه می ده و موفقیتش هم تضمین شده است... تنها عیبش اینه که اگه طرف مقابل یهو هوس کنه برگرده با این تقوطی که تو به هیکلش کردی محاله دیگه بیاد!

خب، من هم به شخصه منکر معجزه آسا بودن این روش نیستم، ولی، فکر می کنم از سن من گذشته که بخوام این طوری با واقعیات زندگی کنار بیام...این روش به رغم تاثیر فوریش یه عیب بزرگ داره، اونم اینه که چشمهاتو به روی واقعیات می بنده، تجربیات مفیدی که در پشت این پیشامد نهفته است و می تونه در ارتباطات بعدیت خیلی به دردت بخوره از چشمت مخفی می مونه، چرا؟ چون تو این روش تو در واقع داری خودتو باد می کنی، مدام هندونه از زیر بغل طرف بر می داری و زیر بغل خودت می ذاری، تا این که خودتو بالاتر از اون ببینی و احساس کنی اون نسبت به تو حقیر شده.... نمی دونم تونستم منظورمو درست منتقل کنم؟

آدم مغرور و خودپسند چطور می تونه دیگرون رو ببینه، چطور می تونه ازشون درس بگیره؟ کسی که فقط خودشو می بینه چطور می تونه به عیوب خودش پی ببره؟ نه! من این روش رو نمی پسندم....پس چیکار کنم؟ خیلی آسونه، زندگی! باید زندگی کرد، مگه قبل از اومدن طرف مقابل به زندگی من، زندگی من با حال حاضرم چه تفاوتی داشت؟ اون موقع اونو نداشتم، الان هم ندارم، پس چیزی عوض نشده! چی؟ می گید شده؟ هان؟ شما نبودید که گفتید؟ پس کی بود؟ دل بود؟ ای امان از این دل صاحب مرده بی منطق زبون نفهم! خب حالا چیکارش کنیم به نظر شما؟ کارد بزنیم وسطش تا خونش دربیاد؟ چی؟ نکنم؟ جوونم؟

بدیهی است هیچ کس نمی تونه جای عزیزان از دست رفته مون رو پر کنه، پدر، مادر، برادر و خواهر، حتی یه دوست صمیمی... درسته که مسئله معشوق با اونها قابل مقایسه نیست، ولی لابد شما هم قبول دارید که معشوق هم در بعضی جاها محبوبیتش برای آدم از پدر و مادر هم بالاتر می ره؟ البته نباید این دو رو باهم مقایسه کرد، والدین یه جور عزیز و دوست داشتنی هستن، معشوق جور دیگه، ولی خب فقدان هر جفتشون واسه آدم بزرگ و ناگواره...وقتی معشوق رو از دست می دی، درست مثل زمانی که زبونم لال والدینت رو از دست می دی، کاسه چه کنم چه کنم دستت می گیری...خدایا چیکار کنم؟ حالا چیکار کنم؟؟

یه حالت تعلیق بهت دست می ده، انگار بخش بزرگی از وجودت رو کندن و به زور ازت جدا کردن، حس می کنی یهو خالی شدی، افتادی تو دره، بین زمین و آسمون معلق شدی، گاهی اوقات هم حس می کنی زیر خروارها خاک دفن شدی... خب، آیا ما برای فراموش کردن عزیزان متوفیمون فلسفه متنفر شدن رو در پیش می گیریم؟ تا مثلا زبونم لال بابامون مرد می گیم: اه، چه آدم گندی بود؟ سر به تنش نباشه و از این حرفها...؟ معلومه که نمی گیم، ما سعی می کنیم خودمونو با فقدانشون سازگار کنیم، به تدریج می پذیریم که لابد حکمتی بوده که حالا اونا دیگه با ما نیستم، سایه دوست داشتنی شون ازمون دور شده ولی یاد و خاطره شون که زنده است، اونها تا ابد در رویای ما زنده هستن و به زندگیشون ادامه می دن، ما هم به زندگی عادیمون ادامه می دیم در حالی که یاد و خاطره اونها تا ابد همراهمونه، چه بسا بعد سالها این خاطره تلخ بر اثر کثرت یاد آوری برامون شیرین و مطبوع می شه....یادش به خیر! یه زمانی بابا باهامون بود، مامان باهامون بود، داداش و خواهر پیشمون بودن.... همینه دیگه...همه که تا ابد با ما نمی مونن...

خب حالا برگردیم سر قضیه معشوق، به هر دلیلی، اونی که با تمام وجود می خواستیش حالا دیگه نیست، ممکنه واسه ابد رفته باشه یا این که مثل مورد من جلو چشمت باشه و یکی در میون ببینیش...خب حالا می گی چیکار کنم؟ معشوق رو بکشم چون این طوریه؟ اون وقت اسم این رو می شه گذاشت دوست داشتن؟ نه! من که فکر نمی کنم...به عنوان یه جوونی که کم کم هم داره سنی ازش می ره، هرگز چنین روشی رو تایید نمی کنم...

خب این همه گفتم، که چی؟ که این که می خوام واقعیت رو اون جوری که هست پذیرا بشم! سخته؟ پدرم در می آد؟ خب بیاد! همینه دیگه! آدم که نباید اینقدر بچه ننه باشه که! بادید سر سختانه جنگید، باید مبارزه کرد...من همیشه زندگی رو به مثابه یه مبارزه می دیدم...مبارزه ای که اگه جنگجوی قدری باشی، لحظاتی خواهی داشت که از شیرینی های پیروزیت بهره ببری، منتها اول باید بجنگی تا لحظات پیروزی و کامرواییت هم فرا برسه....چقدر حرف زدم! من هم خدائیش واسه منبر رفتن کم استعداد ندارم ها! ...باشه تمومش می کنم....

امروز دم صبحی چه خوابی دیدم...خواب آرزو رو دیدم در لباس عروسی... موهای خرمایی رنگشو رشته رشته بافته بود، از پشت دیدمش که سوار یه پاترول سفید شد و رفت وسط یه پارک سر سبز، اونجا بزن و بکوب بود...همه شاد بودن، آرزو قرار بود برقصه، بعد 13 سال باز می تونستم رقصیدنش رو ببینم، اون موقع تو تولد استاد رقصید، این بار قرار بود تو عروسی خودش برقصه...حیف بیدار شدم و بقیه شو ندیدم...باور شاید نکنید...ولی آرزو دارم اونو در لباس عروسی و در حال رقص و شادمانی ببینم... دوست دارم ببینم شادی ای رو که زندگی ازش گرفت رو یه بار دیگه به دست آورده، دیگه مضطرب و نگران نیست، آزاده، رها ست، شادابه، آماده پروازه و خوشبخت... آرزو الهی خوشبخت بشی...همچنان برات دعا می کنم... جدا افتاده اما همچنان امیدوار به زندگی...فرهاد.

۱۳۸۳ خرداد ۲۲, جمعه

ماهواره مدتیه داره کارتون بچه های کوه آلپ پخش می کنه، پخششو به جای جودی آبوت شروع کرده و تا الان ده یازده قسمت نشون داده...علاوه بر این که من از این کارتون خیلی خاطره دارم که مربوط به دوران کودکیم می شه، امروز که داشتم بعد این همه سال مجددا تماشاش می کردم، متوجه شدم که چقدر واقعی کار شده، جدا ما اون زمانها فقط مجذوب نقاشیهاش می شدیم، از آنت حرصمون می گرفت چون دم به ساعت گریه می کرد، اصلا یادمه وقتی عکس برگردونش اومده بود هم با حالت نیمه گریان کشیده بودنش! لوسین شیطون اما خوش قلب و با احساس بود، دنی شخصیت فرشته آسا و معصوم سریال بود و همین طور الی آخر...ما چنین تصوری از شخصیتهای بچه های کوه آلپ داشتیم. خوب یادمه وقتی سریالهایی مثل بچه های کوه آلپ، خانواده دکتر ارنست، مهاجران و امثال اینا از تلویزیون پخش می شد، بزرگترهامون هم همراه ما با علاقه تماشا می کردن، همیشه از خودم دلیل این مسئله رو می پرسیدم و حالا که خودم هم سن و سالی پیدا کردم و جزو بزرگترها محسوب می شم می بینم این داستان پردازی قوی و در عین حال همه فهم این سریالها بوده که مخاطب رو به خودش جذب می کرده، در یک کلام این کارتونها طوری ساخته شده بودن که هر کسی تو هر سنی می تونست باهاش ارتباط برقرار کنه، جدا که در این زمینه ما نسبت به بچه های امروزی خوش شانس تر بودیم، کارتونهایی که ما در زمان بچگی مون دیدیم و باهاش بزرگ شدیم همه آموزنده و حاوی پیام بودن، شخصیت ما خوشبختانه با دیدن چنین برنامه هایی شکل گرفت. به کارتونهای امروزی که نگاه می کنم هیچ اثری از داستان پردازی و خلاقیت در اونها نمی بینم، همه اش ربات و انفجار و کشت و کشتار و تبدیل شدن....نمی دونم گاندرامون تبدیل می شه به زهرمار مون...هلاهل مون تبدیل می شه به چی چیو مون....واقعا برنامه سازهای امروزی می دونن چه مزخرفاتی رو دارن به خورد این بچه ها ی طفل معصوم می دن؟ آیا بچه ای که با دیدن چنین صحنه های خشن و خالی از عاطفه ای بزرگ بشه و شخصیتش شکل بگیره در آینده می تونه به معنای واقعی انسان باشه؟

از بحثهای فلسفی که بگذریم، قسمت امروز بچه های آلپ خیلی روم تاثیر گذاشت، همیشه وقتی اون قسمتی رو که دنی در دره سقوط می کنه و لوسین با ترس به این واقعه اعتراف می کنه، واکنشهای کاملا احساسی آنت که به دلیل عشق به دنی نسبت به دوست قدیمیش لوسین نامهربان می شه، می دیدم متاثر می شدم. از تم داستان این سریال همیشه خوشم می اومد، هر چی هم بزرگتر شدم بیشتر به واقعی بودنش پی بردم، این که تو در مقطعی به خاطر یه غفلت ناگهانی، گناهی مرتکب بشی و به خاطرش همه، حتی نزدیکترین دوستانت از تو رویگردون بشن، اونایی که دوستشون داری بهت پشت کنن، و تو عذاب وجدان راحتت نگذاره و سعی کنی به هر قیمتی، حتی به قیمت گذشتن از جونت، اشتباه گذشته تو جبران کنی و رضایت اون کسی رو که ازت دل چرکین شده رو بدست بیاری، همه و همه چیزهایی هستن که من در طول زندگی باهاشون برخورد داشتم، تجربه شون کردم و فهمیدم که واقعا وجود دارن و مختص داستانها و کارتونها نیستن.

تو اگه واقعا یکی رو دوست داشته باشی و ببینی که اون شخص به خاطر اشتباهی که تو مرتکب شدی داره رنج می کشه، امکان نداره بتونی بی تفاوت بمونی، حتی اگر اون فرد رو دیگه نبینی عذاب وجدان راحتت نخواهد گذاشت. تا نری و از دل اون فرد در نیاری و اشتباهی که مرتکب شده بودی رو جبران نکنی و مطمئن باش آرامش نخواهی داشت. مجموعه ای از عذاب وجدان به اضافه عشق و علاقه ای که لوسین به دوست صمیمیش داشت باعث می شه اون در یک شب برفی از گردنه عبور کنه، پای پیاده از دهشون تا شهر بره تا دکتری رو که شنیده می تونه پای دنی رو مثل اولش خوب کنه به بالینش بیاره....اینها قهرمان پردازی نیست، هر کی می خوای باش، مطمئن باش تو هم بخاطر کسانی که دوستشون داری و بهشون عشق می ورزی حاضر به قهرمان بازیهایی بزرگتر از این خواهی بود.

خب، برای این که کمی به بحثمون تنوع داده باشیم، در پایان می خوام در مورد دوبله فارسی بچه های آلپ کمی صجبت کنم، این سریال در سال 1362 از کمپانی Nipon Animation خریداری و به فارسی دوبله شد.مدیریت دوبلاژ این سریال اگر اشتباه نکنم بر عهده آقای قهرمانی بود- اسم رو مطمئن نیستم- ، از گویندگان سرشناسی که در این مجموعه حرف زدن می شه به موارد زیر اشاره کرد:

ناهید امیریان در نقش آنت( اگر کسی رو پیدا کردید که بتونه بهتر از ایشون در تقش آنت حرف بزنه حتما بهم خبر بدید!!)

نوشا به امیری به جای لوسین ( تو نسخه فرانسوی اسم این شخصیت جولینه، نمی دونم چون لوس حرف می زده اسمشو تو نسخه فارسی گذاشتن لوسین؟ جالبه که در نسخه فرانسه هم لوس حرف می زنه و صداش با دوبله فارسیش عین سیبی است که از وسط نصف کرده باشن!).

مریم شیر زاد در نقش دنی.( به جای اون پسرک فرشته آسا یه صدای فرشته آسا نیاز بود که خدا رو شکر اون زمان ما خانوم شیرزاد رو داشتیم! هیچ دوست نداشتم صدای دیگری جز صدای قشنگ ایشون رو جای دنی بشنوم!)

مرحوم مهدی آژیر در نقش آقای بارنیل ( خدا رحمتشون کنه، فقط یکی از هنراشون این بود که ده دوازده تا صدا بلد بودن بگن، باورتون می شه صدای شانگ فی در نسخه افسانه سه برادر عروسکی با صدای تنسی تاکسیدو رو یه نفر تولید کرده باشه؟)

سرکار خانم فهیمه راستکار در نقش عمه کلود.( ایشون رو همه می شناسن، من دیگه چیزی نگم بهتره!).

فریبا شاهین مقدم در نقش ژان.(هنوز مونده بود که این گوینده جوان با استعداد به دوران طلایی کاریش در سال 69-70 برسه، وقتی جای چوبین، ایکیو سان و خیلی شخصیتهای مشهور دوست داشتنی دیگه حرف زد!).



و خوب تعدا زیادی گوینده خوب دیگه که چون اسمشون رو به یاد نمی آرم به ناچار نمی تونم اسمی ازشون ببرم...









۱۳۸۳ خرداد ۲۱, پنجشنبه

خب این چند روزی که نبودم می شه گفت برام خیلی پر فراز و نشیب گذشت... از دوشنبه شب که با بیژن صحبت کردم تا به الان، تحول فکری بزرگی داشتم که منجر به درک حقایق جدیدی شد، تجربه گرانبهایی کسب کردم، تجربه ای که اونقدر گران بها بود که روزگار در قبالش با ارزشترین کس در زندگی احساسیم رو ازم گرفت...آرزو! حالا آیا واقعا چنین بهایی منصفانه بود یا نه، چیزیه که بین من و خدای خودم باید حل و فصل بشه ولی در هر حال من از این که چنین تجربه بزرگی رو بدست آوردم واقعا خوشحالم...سیلی روزگار بد دردی داشت ولی خدا رو شکر که باعث شد از خواب بیدار بشم، ممکن بود تا ابد خواب بمونم و زمانی بیدار بشم که تمام افراد با ارزش در زندگیم رو از دست داده باشم ... معلومه که خدا همچنان منو دوست داره.

این که من چه تجربه ای کسب کردم، اجازه بدید در بین حرفهام بگم، چیزهایی هست که احساس می کنم اگر نگم حق مطلب به درستی ادا نخواهد شد...دوست دارم زمانی که در مورد تجربه ام حرف زدم شما هم دقیقا همون احساسی رو داشته باشید که من در زمان درک اون حقیقت بزرگ داشتم...حقیقتی که از چند جنبه مثبت بود و از یک جنبه دردناک...

دوشنبه شب طبق معمول روز های زوج با بیژن ورزش می کردم، در حین نرمش و دویدن با هم صحبت می کردیم، یادآوری می کنم که بیژن کسی است که به خاطر رسیدن به دختر مورد علاقه اش به همه چیز پشت پا زد و بنابراین از هر نظر بهترین مشاور برای من می تونست باشه، دوساله عروسی کرده و شور و حرارت روزهای نخست زندگی رو پشت سر گذاشته و حالا چشم و گوشش به حقایق زندگی باز شده و از هر نظر آماده است که واقعیات رو بهت بگه. اینم بگم که بیژن همیشه در مواقع حساس زندگی بهترین مشاور برام بوده و مشاوره هاش همیشه در زندگیم تحول ایجاد کرده، اون شب هم حرفهایی زد که باعث شد به اشتباهاتم پی ببرم.

اولین اشتباهی که من مرتکب شده بودم شیوه غلط ابراز علاقه ام به آرزو بود، حتی بیژن هم منو بابت حرفهایی که زده بودم سرزنش کرد.واقعا اگر نیت دوست شدن و نهایت ازدواج باشه، چه اهمیتی داره که کی اول پا پیش گذاشته باشه؟ مهم فقط اون ارتباط قشنگ و ظریفیه که برقرار شده و باید مراقبش بود که دوباره نشکنه و از بین نره . من با تاکید رو این مسئله کاری کردم که آرزو به غلط فکر کنه که من دارم می گم این تو بودی که علاقمند بودی نه من، در حالی که من 13 سال علاقمند بودم ولی نمی دونستم چطور این علاقمندی رو به ثمر برسونم، اگر آرزو به دادم نمی رسید شاید من تا ابد جرئت نمی کردم پا پیش بذارم، ولی اون حرف منو غلط برداشت کرد، البته من هم درست مطلب رو ادا نکردم و اولین بذر شک و دودلی رو در ذهن آرزو کاشتم.



دومین اشتباهی که من مرتکب شدم این بود که صبر کردم اون جلو بیاد.اگر کسی رو واقعا دوست داری، هیچ چیز نباید مانع ابراز علاقه و نزدیک شدنت بهش بشه، اگه نیتت پاک باشه نباید هیچ هراسی به دلت راه بدی، همین ترسیدن و شک کردن باعث می شه از همون ابتدا راهتو کج بری و بزرگترین ظلم رو در حق خودت و طرف مقابلت بکنی. البته من هم مثل هر مقصر دیگری برای تبرئه خودم دلایلی دارم، اما می دونم که در نهایت خودم مقصرم.

خب از سال 70 تا 75 که آرزو با پیمان دوست بود و من به عنوان یک انسان، به خودم اجازه نمی دادم تو رابطه شون داخل بشم، من محرم اسرارشون بودم، چقدر امانتی پیش من داشتن، حتی عکس زیبای آرزو که همیشه از خدا می خواستم صاحبش باشم مدتی دستم بود، اما خدا می دونه که من لحظه ای سعی نکردم از این موقعیت سوء استفاده کنم.نمی دونم، شاید باید می کردم؟

از سال 75 تا 80 که آرزو دیگه پاشو بیرون نگذاشت تا درس بخونه و کنکور پزشکی قبول بشه من هیچ فرصتی برای ملاقاتش پیدا نکردم.هر چند اگر واقعا می خواستم، دست کم می تونستم از طریق آشنایان براش پیغام بفرستم، بگم که من منتظرشم و دارم برای قبولیش در دانشکاه دعا می کنم، اون که علم غیب نداشت از دل من با خبر بشه، وظیفه من بود که با خبرش کنم.آرزو در تموم اون سالهایی که تو محبوس در خانه با غم و غصه می جنگیدی من بیرون از خانه با تو همدردی می کردم، منو ببخش، باید همون موقع بهت می گفتم.

سال 80 نقطه عطفی در روابط نامرئی من و آرزو بود، نمی خوام جملات قلمبه سلمبه به کار ببرم، ولی برای من که پنج شیش سال عذاب وجدان کشیده بودم، دختری که اون شب، شب 28 فروردین 80 یهو از تاریکی سر در آورد و صدام زد و بشقابی بهم داد، برام حکم یک فرشته نجات بخش رو داشت. شاید اون شب بعد سالها تازه آرزو کمی حس کرد که من علاقه ای نسبت بهش دارم، صورت خجالتزده و سرخ منو دید، نگاهمو که ازش مخفی می کردم و جرئت نداشتم تو چشمانش نگاه کنم رصد کرد، لبخند معنی دارش موقع خداحافظی بر تمام این فرضیات صحه گذاشت.همونجا من باید اقدام می کردم، درست یک هفته بعد دیدمش که تو صف شیر ایستاده، نور حاشیه بدنشو روشن کرده بود و من آرزو کوچولوی عروسکی قدیم رو در شمایل دختر 22 ساله دلربا و رعنایی می دیدم که آماده بود تا اعترافات منو بشنوه، اما من باز سرمو زیر انداختم...



و اما سومین و بزرگترین اشتباهی که من مرتکب شدم این بود که گذاشتم زمان از دست بره. نمی دونم منتظر چی بودم، شاید فکر می کردم مثل تو فیلمها و داستانها قراره یه معجزه شامل حالم بشه؟ آره من منتظر یه معجزه بودم، شاید همین انتظارم موجب شد حرکات آرزو رو در این اواخر بزرگتر از واقع تفسیر کنم و....تجربه بزرگی بود، اینجا بود که درس بزرگی از زندگی گرفتم و اون این بود که: « قدر هر چیز رو باید در زمان خودش دونست». پدر، مادر، خواهر و برادر، دوستان و هر کس دیگری که در زندگی آدم عزیزه رو باید در زمان خودش قدر دونست، وقتی زمانش گذشت، دیگه هیچ راهی برای جبرانش باقی نمی مونه، این یک حقیقت تلخه که زمان هرگز به عقب بر نمی گرده، روزگار هیچ جای جبرانی برات باقی نمی گذاره، و تو عین مرغ سر کنده، هی بال بال می زنی، تلاش می کنی خودتو نجات بدی، نمی خوای بپذیری که دیگه دیر شده و هیچ راه برگشتی وجود نداره....

این واقعا تجربه بزرگی بود که من به قیمت از دست دادن آرزو بدستش آوردم...من هرگز شم تجارتی نداشتم، شاید در این مورد هم روزگار با قیمتی نا عادلانه این تجربه رو باهام معامله کرد، ولی، خدا رو شکر که در هر حال به این تجربه دست پیدا کردم، خوشحالم و با لبخندی تلخ واقعیت رو پذیرا می شم.



خب، این تمام چیزی بود که می خواستم بگم، نمی دونم آیا تونستم اونچه می خواستم رو درست براتون بیان کنم یا نه. یه مطلب دیگه هم برای گفتن دارم که بیشتر به آرزو مربوط می شه. حرفهایی که دوست داشتم به آرزو بگم، عیبی نداره، به شما می گم، خدا رو چه دیدید؟ شاید یکی از شما که این مطالب رو خونده روزی با آرزو دیدار کنه، اگه دیدیدش بهش بگید که فرهاد گفت:



« من از این که خدا بهم این سعادت رو داد، که در زندگی تو رو ملاقات کنم، تویی که بهم معنای عشق واقعی رو آموختی، در پوست نمی گنجم...همیشه نگران بودم که هرگز نتونم دختری رو از صمیم قلب و با نیتی پاک و متعالی دوست داشته باشم، تا به حال هر کسی در مسیر زندگیم قرار گرفته و نظرم رو جلب کرده بود، یک فاکتور فیزیکی و متاسفانه بهتره بگم سکسی در این جاذبه دخیل بوده، آرزو تو تنها کسی بودی که بطور والا و متعالی، و از روی حسن نیت بهت علاقمند شدم، علایق پست در این بین هیچ نقشی نداشتن، من حتی تصور دست زدن به تو رو نمی تونستم در ذهنم مجسم کنم، تو واقعا برام با ارزش و محترم بودی.آرزو تو منو اهلی کردی، ازت خیلی چیزها یاد گرفتم، درسهایی که در زندگی خیلی به دردم خواهند خورد... دوست داشتم در جبران محبتت با تو همسایه بشم، نمی گم سایه بالا سرت، تو خودت سایه مقتدری هستی، می خواستم در کنارت باشم، راهی برات باز کنم که تحصیل کنی و به اون چیزی که لایقش بودی برسی. کشش من به تو بر پایه چنین انگیزه هایی استوار بود.

مثل همیشه از خدا می خوام که تو سعادتمند و شاد بشی، دوست دارم تو رو در لباس عروسی ببینم، دوست دارم لبخندتو بعد سالها ببینم...

هر چند به من ارتباطی پیدا نمی کنه، ولی امیدوارم اونهایی که تو بخاطرشون از تحصیل خودت چشم پوشیدی، تر و خشکشون کردی، بهشون سرویس دادی تا بهتر و راحت تر درس بخونن، قدر تو رو در آینده بدونن...وقتی برای خودشون دکتر و مهندس شدن، فراموش نکنن کی از حق خودش گذشت و به جای ما به جنگ زندگی رفت تا ما در رفاه بمونیم و بتونیم درس بخونیم و اینی بشیم که الان هستیم....

آرزو مطمئن باش همیشه به یادت هستم، برات موفقیتت دعا می کنم و به انتظار خبرها و وقایع خوب برای تو می شینم . فقط آرزو دلسرد نشو! بجنگ! تو موفق می شی. من مطمئنم.

سعی می کنم با غصه از دست دادن تو کنار بیام، نمی خواد نگران من باشی، اونقدرها هم نازک نارنجی نیستم. تنها یه افسوس بابت گذشته ها و زمانی که از دست دادم باقی می مونه که من از اون به عنوان یک تجربه گرانبها در زندگی سود خواهم برد. این تجربه رو مدیون تو هستم آرزو....سپاسگزارم .... با تقدیم احترام...فرهاد»

۱۳۸۳ خرداد ۱۷, یکشنبه

امروز صبح تو راه رفتن به محل کارم، به تو فکر می کردم آرزو....از خودم می پرسیدم نکنه من از تو یه بت ساخته باشم، نکنه مثل هر دلباخته دیگری تو رو فرا تر از اون چیزی که هستی تجسم کرده باشم. آدم که عاشق می شه، چشمانش به روی عیوب معشوقش بسته می شه، با این که طرفش یه آدم معمولیه، اونو خارق العاده فرض می کنه...دست خودش نیست، ماهیت عاشقی همینه...اما در مورد تو آرزو، احساسی از درونم بهم می گه که اشتباه نمی کنم...درسته، تو هم یه آدمی، صد در صد هم اشکالاتی داری که من ندیدم، هیچ یک از ما کامل نیستیم، همه ما بدون شک یه نواقصی داریم، اتفاقا همین نواقص و شاید به عبارت دیگر تفاوتهاست که گاه علاقمندی ایجاد می کنه، ما به سمت هم می آیم تا همدیگه رو کامل کنیم، زن و مرد مثل دو تیکه پازلن که همدیگرو کامل می کنن...زیبایی آفرینش در اینه که زن و مرد نسبت به هم کامل نباشن و در کنار همدیگه به کمال برسن....و اما تو آرزو، احساس می کنم مکملم تویی، تو آرزو!

امروز خیلی به حرفهایی که دیشب در موردت تو بلاگ قبلی نوشتم فکر کردم، شاید طبق معمول احساساتی شده باشم و کمی غلو آمیز نوشته باشم، اما صرف نظر از همه چیز، واقعیت اینه که تو داری کار می کنی، زحمت می کشی، مسئولیت به گردنته، شاید واقعا ته دل از این بابت راضی نباشی، خب تو هم آدمی، حق داری دلت بخواد رفاه وآسایش داشته باشی، مثل تموم هم سن و سالهات که خیلیهاشون حتی معنای کار کردن رو هم نمی دونن بخوای تو هم بی خیال روزگار فقط خوش بگذرونی و تفریح کنی... می دونی آرزو، به هر نیتی که تو تن به کار کردن داده باشی برای من با ارزشه...چرا؟ چون نشونه شجاعت و درک عمیقیه که تو از زندگی داری... ما تو این مملکت این همه دختر فراری داریم، همه شون که به خاطر معتاد بودن پدر و مادرشون از خونه فرار نکردن، خیلی هاشون تا زندگی رو یه خورده سخت دیدن شونه خالی کردن و خونه و خونواده رو به امون خدا ول کردن، دینی که به پدر و مادر و خواهر و برادر دارن رو نادیده گرفتن و برای به دست آوردن آرزوهای واهیشون پا به فرار گذاشتن، در واقع اونا اونقدر شجاع نبودن که جرئت کنن با چهره واقعی زندگی مواجه بشن.در چنین شرایطی دختری که خونه و خونواده رو ترجیح می ده، پا رو علایقش می ذاره و ایثار می کنه، خواسته های درونیشو نادیده می گیره تا خواهر و برادر کوچکترش در آسایش باشن، انسانی وارسته، شجاع، با گذشت و قابل احترامه...آرزو به همین خاطره که دوستت دارم، به همین خاطره که برات احترام قائلم، چون تو شجاعت انجام کاری رو داشتی که خیلی از هم سن و سالهات جرئتشو ندارن...آرزو دوستت دارم و برات به همون اندازه احترام قائلم...کاش می دونستی چقدر دوست دارم در کنارت باشم و با هم به جنگ مشکلات بریم، من با این که یه مردم ، ولی جلوی تو، و جلوی شخصت والای تو سر تعظیم فرود می آرم.....آره، من به این خاطره که آرزو رو دوست دارم، می خوام یک دختر با خصوصیات اون بشه تنها زن زندگی من، چنین دختری با چنین روحیه مقاوم و محکمی، بی شک مادر با کفایتی هم خواهد شد، مادری که فرزندان خوبی رو برای من ترتبیت خواهد کرد.

قابلیت و کفایت چیزی نیست که تو مغازه ها بفروشن، با دانشگاه رفتن و دکترا گرفتن هم حاصل نمی شه، جوهره آدم باید از همون اول قوی و محکم باشه وگرنه هیچ چیزی جای اونو پر نمی کنه.... تحصیلات آدم رو آدم نمی کنه، آدم خودش باید از اول آدم باشه، در این صورته که تحصیلات می تونه کمک کننده باشه، آدمی که از اول آدم باشه با تحصیلات صعود می کنه و به مدارج بالاتر می رسه، وگرنه با صد تا دکترا هم، ذاتی رو که قرار بوده آدم نباشه نمی شه آدم کرد. آرزو تو یک انسان واقعی هستی، برای همینه که دوست دارم تحصیل کنی، امثال تو که طعم زندگی رو چشیدن قدر تحصیلات رو می فهمن، قدر خوشبختی رو می دونن.

همیشه می خواستم اگه همسری انتخاب می کنم، کسی باشه که سختی کشیده باشه، معنای سختی کشیدن رو بدونه، تو ناز و نعمت بزرگ نشده باشه، ذهنش از رویاهای بچگانه و غیر حقیقی پر نباشه، و من فکر می کنم اون فرد کسی است مثل تو، مثل تو آرزو، برای همینه که تو رو می خوام آرزو، برای همین... من تو رو از خدا طلب می کنم، اون خودش می دونه که من با چه نیتی تو رو می خوام، خدایا اگر صدام رو می شنوی، اگه واقعا نیت من همونطور که خودم احساس می کنم پاکه، اگه من کسی هستم که می تونه آرزو رو خوشبخت کنه، ازت استدعا می کنم که اونو بهم برگردونی...خدایا من آرزو رو از تو طلب می کنم، فقط از خود تو...تا هر زمان هم که باشه صبر می کنم، تا روزی که مطمئن نشم دیگه هیچ امیدی به تصاحبش ندارم، هرگز به فرد دیگری فکر نخواهم کرد، من به حسن انتخابم ایمان دارم و می خوام تا آخرین لحظه بهش وفادار بمونم، پس خدایا اگر مصلحتم ایجاب می کنه، آرزو رو بهم برگردون...هر چه پیش آید، خوش آید....تقدیم به آرزو، با تمام احساسم......فرهاد.

۱۳۸۳ خرداد ۱۶, شنبه

هنوز بیست سالش نشده بود وقتی به قول خودش مجبور شد وارد زندگی بشه...دوست داشت درس بخونه و دانشگاه بره ، گفته بود که آرزو داره دندون پزشکی بخونه، اون روز که با پیمان بهم زد و در دنیا رو به روی خودش بست فقط 16 سالش بود، شونزده سال! خوشکل بود، شاداب و پر انرژی ، بهترین شاگرد استادمون بود و تو تموم برنامه های ورزشیش شرکت می کرد، مثل آهو می دوید، مثل فرشته می رقصید، شاداب بود، لبخند هرگز از لبش دور نمی شد... اما به یکباره چنان محو شد انگار هرگز وجود نداشته...درد خیانت بر سینه اش سنگینی می کرد، دیگه به هیچ کس نمی تونست اعتماد کنه، احساس قشنگش رو لگدکوب کرده بودن، همه، حتی نزدیکترین دوستانش از پشت بهش خنجر زده بودن، تنها بود، تنها و دلشکسته...اما، از اونجایی که یک اردیبهشتی تمام عیار بود و نمی خواست به این آسونی تسلیم بشه، هدف بزرگ و دور از دسترسی رو نشونه گرفت و برای تصاحبش خیز برداشت، همیشه مظهر شادی و امیدواری بود، می خواست این بار هم با رسیدن به هدفش، شادیهای شو مجددا به دست بیاره و غصه هاشو فراموش کنه.

افسوس که روزگار فقط یک بار بهش فرصت داد، فقط یک بار.........آرزو، تموم اون سالهایی که تو برای رسیدن به هدفت می جنگیدی، تموم اون سالهایی که در چهارچوب اتاقت محبوس بودی و کسی نمی دیدت، من برای موفقیتت دعا می کردم، چقدر سرنوشت بی انصاف بود که نه به زحمتهای تو وقعی نهاد و نه به دعا های من....

بعد از این که کنکور قبول نشد، تصمیم داشت دلسرد نشه و یه سال دیگه بخونه و شانسش رو امتحان کنه، اما ازش خواستن به نفع دو خواهر کوچکترش کنار بکشه و شرایط رو برای ادامه تحصیل اونها مهیا کنه...نمی دونم از روی تمایل حاضر به این کار شد یا مجبورش کردن، اما از همون لحظه بود که گردی از غم بر صورتش سایه انداخت، لبخندش که مثل برگ گل لطیف و خواستنی بود برای همیشه از خطوط چهره اش محو شد... گاهی اوقات می دیدمش که می ره دنبال خواهراش، از آموزشگاه یا مدرسه برشون می گردونه، عین یه مادر تر و خشکشون می کنه، مثل راننده می برد و می آوردشون، خم به ابرو نمی آورد، اما می دیدم که دیگه شاد نیست، دوست داشتم می تونستم کاری براش انجام بدم، می دونستم که این حقش نبوده، ولی سرنوشتش این طور رقم خورده بود، خودش هم با این که افسرده و پژمرده بود، ولی سرنوشتش رو پذیرفته بود.....

وقتی بهم خبر دادن واسه ادامه تحصیل رفته خارج، هرچند چون از من دور شده بود ناراحت شدم، ولی ته دل از این که اون باز فرصتی پیدا کرده بود تا دنبال آرزوهاش بره و برای تصاحبشون بجنگه، حوشحال بودم، با دلی پر از اندوه به خدا سپردمش و براش آرزوی موفقیت کردم...اما باز هم سرنوشت باهاش یاری نکرد، خواهرش تنهاش گذشت و برگشت، خودش موند و مملکتی غریب و پولی که رو به اتمام بود، اون شب وقتی برام تعریف کرد که حتی پول نداشتم واسه خودم یه تیکه ذغال بخرم تا خودمو گرم کنم دلم به حالش کباب شد....بعد سالها می دیدمش، در آروزی حرف زدن باهاش دلم پرپر می زد، می دونستم بعد از این که از خارج برگشته داره کار می کنه، وقتی بهم گفت آرایشگر شدم، دلم ریش شد...ریش شد...ریش!! آرزو، تو با اون همه استعداد و فضایل اخلاقی باید این می شدی و اونوقت اون دوست متفرعن ابلهت، تفتفو، می شد فوق لیلسانس و خانوم مهندس؟ اگه این اسمش عدالته پس من هر روز به روی این عدالت نجاست می ریزم!



و الان آرزو تبدیل شده به یه ماشین، ماشینی که بدون هیچ احساسی صبح می ره سر کار ، شب خسته و مونده بر می گرده، دوباره روز بعدش می ره، شب بر می گرده...می ره، برمی گرده، می ره ....بر می گرده! حتی روزهای تعطیل، حتی پنجشنبه و جمعه ها، حتی اعیاد و تعطیلات رسمی!!....آرزو، داری با خودت چیکار می کنی؟ به صورتت نگاه کن؟ ببین اصلا خودت رو می شناسی؟ خسته، عصبی، مضطرب، مستهلک، داغون....آرزو نمی خوام این طوری ببینمت، دوست دارم برات یه کاری بکنم، دوست دارم راهی برات باز کنم تا بلکه بتونی گوشه ای از شادیهاتو دوباره به دست بیاری، آرزو می خوام خودم کمکت کنم تا تحصیل کنی و به اونچه همیشه می خواستی برسی، آرزو می خوام دوباره زنده و شاداب ببینمت، آرزو می خوام تیشه ای رو که خودت بدست گرفتی و داری به ریشه خودت می زنی از دستت بگیرم، آرزو تو نباید فدا بشی، نباید! چرا تو؟ به چه جرمی؟ به چه گناهی؟

هربار سعی کردم سمتت بیام، منو از خودت دور کردی، ولی من دست بردار نیستم، تا روزی که مطمئن نشم یکی پیدا شده که لیاقت خوشبخت کردنتو داره ، دلسرد نخواهم شد، یا خودم می شم وسیله موفقیت تو یا دیگری...چرا؟ چون دوستت دارم آرزو...دوستت دارم! از صمیم قلب و از روی نیتی پاک.

به این امید که روزی تو رو دوباره شاد ببینم، مهم نیست عاملش کی باشه، فقط من این آرزو رو از صمیم قلب برات دارم، تو حقته خوشبخترین دختر روزگار بشی، فداکاری و ایثاری که تو کردی، نمی گم بی نظیره، ولی می دونم که کم نظیره...آرزو تو جواهری هستی که هر کس اونو بدست بیاره از نظر من دنیا رو بدست آورده، موفق باشی، همیشه در کنارتم و برای پیروزیت دعا می کنم....تقدیم با عشق....فرهاد

۱۳۸۳ خرداد ۱۵, جمعه

وای آرزو! وای آرزو! من چقدر کور بودم! چقدر بد سلیقه بودم! چقدر خر بودم خدا!!!!!!!!! آرزو یه مجمعه بردار و محکم همچینی بزن تو سرم تا کله ام از وسطش بزنه بیرون ! وای یعنی یه آدم چقدر می تونه بد سلیقه باشه آخه؟

امشب باز پیش استاد بودم،چند جلسه ای بود که دندون تیز کرده بودم هر طور شده ازش بخوام آلبوم عکسهای قدیمی رو که من و تو و تفتفو توش بودیم نشونمون بده،خلاصه امشب هر جوری بود راضیش کردم این کارو بکنه،البته کلی وسط آلبومهاش گشت و همینطور هم که خاطره یادش می اومد و می نشست یه ربع سر فلان عکس که مربوط به کی و کیش بود حرف می زد،شاید من 45 دقیقه سرپا و بعد نیم ساعت نشسته بغل دست صندلی استاد حسرت به دل نشستم تا بالاخره انتظار به سر اومد، عکسهای اون موقع پیدا شد،با چه شوق و علاقه ای ورق می زدم آرزو...بی معرفت چه عکسهایی با این استاد ما تکی انداخته بودی، اونقدر حسودیم شد که نگو! عکس هشت نه سالگیت بود، عکس یازده سالگیت و عکس دوازده سیزده سالگیت که در واقع همون زمانی می شد که من و پیمان با تو و تفتفو برنامه داشتیم هم بود...وای خدا چی می دیدم! چقدر این تفتفو زشت بوده، چقدر زشت بوده! اصلا دور از جون بگو بوزینه، عنتر، بزمجه!!!! اونوقت تو تو تموم عکسها بغل دستش بودی،همون چهره عروسکی دوران قدیمت،لبخند ملیح دندون نمات، اون شلوار مخمل کبریتی قرمزت....وای خدا! آخه چطور من تو رو نمی دیدم و دنبال تفتفو می رفتم؟ آخه این عشق چه مرض خطرناکیه که باعث می شه چشمای آدم این طور کور بشه؟؟آقا من شکایت دارم! به من خیانت شده! آخه من باید بین یه عروسک و یه بوزینه،بوزینه هه رو انتخاب می کردم؟ یکی نبود اون موقع ها بزنه تو کله ام بگه د خاک بر سرت کنن،این سلیقه است تو داری؟؟؟ حیف که گذشته ها بر نمی گردن، و الا چقدر کار داشتم برای جبران کردن....آرزو یه جا بود اونقدر کوچیک بودی که مانتو روسری تنت نمی کردی،اون خنده قشنگت به لبت بود، یا اونجا که رو صخره ها با دوستانت نشسته بودی و تفتفو از اون ته داد می زد من هم می خوام تو عکس باشم....وای آرزو! وای.....حقمه! آدمی که تا این حد بد سلیقه باشه ها، حقشه تو خماری بمونه! آرزو همه می گن تو واسم خالی بستی که گفتی نامزد کردی، همه می گن چون من یول بازی در آوردم و درست و حسابی نازتو نکشیدم تو برام حکم اخراج صادر کردی، آره آرزو؟ اینطوره؟ من موندم آرزو به دل! دیگه نمی دونم به چی متوسل بشم،امیدم فقط به خدا است، هر شب قبل خواب بهش می گم، خدایا من آرزو رو از تو می خوام، یعنی تو می گی خدا دلش به حال یه بد سلیقه ای مثل من می سوزه؟ یا تو آرزو، حاضری چون من اون زمان تفتفو رو به تو ترجیح دادم از سر تقصیراتم بگذری؟ آرزو شکر خوردم به خدا، شکرررررر! برگرد،جون مادرت! خدایا تو یه کاری بکن، یه وساطتی،چیزی، آرزو داره می ره بیفته دست غریبه، نذار این طوری بشه، برش گردون، خودم خرج دانشگاهشو می دم، می فرستمش درس بخونه و واسه خودش یه خانوم متشخص بشه! بابا من می خوام کمکش کنم به آرزوهاش برسه، پس چرا در کارم گشایش ایجاد نمی کنی؟ پس این چه عدالتیه که تو ادعا می کنی داری؟

وای آرزو....وای....وای ....وای

۱۳۸۳ خرداد ۱۳, چهارشنبه

یکشنبه ساعت یازده و اندی شب، بالاخره آرزو بهم زنگ زد...راستش این دو ماه برای من مثل یک قرن گذشته بود، مصمم بودم هر طور شده از این برزخ نجات پیدا کنم، تصمیم داشتم کار رو یک سره کنم، هرچه بادا باد... قبلش از خدا خواسته بودم که هرچه صلاحمه پیش بیاد نه اونچه دلم می خواد...و خب، ظاهرا سرنوشتم این بود که آرزو برام همیشه یه آرزو باقی بمونه.......!؟

از روز جمعه در تکاپو بودم تا هر طور شده باهاش ارتباط برقرار کنم، تو بلاگ قبلی تعریف کردم که چطور بعد زلزله رفتم نزدیک محل کارش اما موفق نشدم باهاش تماس برقرار کنم...تصمیم داشتم این بار بهش تلفن بزنم، خودش کارتشو بهم داده بود و من تا اون لحظه ازش استفاده نکرده بودم، شماره منزلشون رو هم از خیلی وقت پیش داشتم، 12 سال پیش هم وقتی دست پیمان رو تو دست آرزو گذاشتم ، پیمان به عنوان تشکر شماره آرزو رو بهم داد و گفت اگر روزی خواستم باهاش حرف بزنم از نظر اون اشکالی نداره، ولی من صلاح ندونستم این کار رو بکنم...

خلاصه دنبال یه صدای مونث بودم تا به جای من به محل کارش زنگ بزنه، نمی خواستم ریسک بکنم، یه وقت اگه کس دیگری گوشی رو بر می داشت چی؟ دوست نداشتم به خاطر من به دردسر بیفته.... حالا صدای مونث رو از کجا باید پیدا می کردم؟ صلاح نمی دیدم به یه آشنا رو بندازم، یه غریبه رو برای این کار مناسب تر می دیدم...بعد کمی جستجو، متقاعد شدم به یکی از دوستان اینترنتیم که تو چت باهاش آشنا شدم اعتماد کنم و ازش بخوام این کار رو برام بکنه...دختر خوبیه، با این که خیلی کم سنه ولی خیلی باهوش و زرنگه...تا ماجرا رو براش تعریف کردم قبول کرد، بلافاصله هم رفت تا به آرزو زنگ بزنه...

دل تو دلم نبود...یاد دو ماه پیش و اون شبی افتادم که خودم به آرزو شماره دادم، تا گفتم باهاتون یه کار ضروری دارم و نمی دونم چطور باهاتون ارتباط برقرار کنم بی درنگ گفت : شماره تونو بدید باهاتون تماس می گیرم! اونقدر سریع جواب داد انگار از جیبش در آورده بود! اون شب هم تا ظهر روز بعد که بهم زنگ زد رو پام بند نبودم...خدایا چی می شه؟ یعنی می شه اون قبول کنه؟ اگر نکرد چی؟ ...... بین نا امیدی و یاس عین توپ پاسکاری می شی، اما برات شیرینه، چون مثل هر آدم دیگری خودتو دوست داری و در ذهنت بیشتر رو پیروزی حساب می کنی تا شکست..............................

سر شیش و نیم رفتم تو خط، دخترک نوشته بود: گفت بهت زنگ می زنه! باورم نمی شد.... از خوشحالی می خواستم پر در بیارم....پس آرزو از دستم دلخور نبود، هنوز برام ارزش قائل بود، من هنوز براش مهم بودم وگرنه چه دلیلی داشت قبول کنه؟ خودمو در کنارش می دیدم، مطمئن بودم که بدستش می آرم، دلیلی نداشت غیر از این فکر کنم، من اونو از صمیم قلب دوست داشتم، می خواستم بهش پیشنهاد ازدواج بدم، این دیگه پیشنهاد دوستی نبود که بخواد به راحتی ردش کنه...بحث جدی تر از این حرفها بود...می خواستم در مورد آینده ازش قول بگیرم، اون باید می دونست که من برای تصاحبش سالهاست به انتظار نشستم...باید می فهمید....باید....

شب شد، متقاعد شده بودم که امشب دیگه زنگ نمی زنه، شام خورده و داشتم مسواک می زدم که برادرم آروم در گوشم نجوا کرد: آرزو ست، تو رو می خواد.... مسواک زدن رو نصفه و نیمه رها کردم، هول نبودم اما چندان خونسرد هم نبودم... همه چیز به این مکالمه بستگی داشت....

گوشی رو برداشتم و سلام کردم، پرسیدم کجایی؟ با تندی پرسید چطور؟؟؟ همونجا حس کردم که ما به تفاهم نخواهیم رسید، با این حال به صحبت ادامه دادم، اصلا امشب یه جور دیگه ای بود، هیچ وقت اونو این طوری ندیده بودم، بدبین شده بود، هر چی می گفتم یه جور دیگه تعبیر می کرد، سر هر چیزی که می گفتم جنجال راه می انداخت، حرفهام بهش اثر نمی کردن، انگار قلبش از سنگ شده بود، حیرت کردم...

قبل از این که حرف اصلیمو بزنم اون شروع به صحبت کرد، اول منو به بی جنبگی متهم کرد، منی که سه سال طول داده بودم تا بهش پیشنهاد دوستی بدم! گفت من حرکاتش رو بد تعبیر کردم و اون هیچ وقت قصد جلب توجهم رو نداشته! گفتم اگر برات مهم نبود اینجا زنگ نمی زدی...عصبانی تر شد... رگباری از جملات گزنده رو بر سرم باروند...توهین نمی کرد، برعکس در کمال ادب و احترام داشت به روم تقوط می کرد!!!

وقتی آروم شد گفتم خودت سری قبل بحث ارتباط هدفمند رو مطرح کردی...گفت: بله و بهت گفتم که من نمی تونم اون ارتباطی رو که تو ازم انتظار داری باهات برقرار کنم چون قصدم بر ازدواجه! بهت گفتم که من سرم خیلی شلوغه و وقت ندارم ...در ضمن کارم هم همین اواخر به نتیجه رسید و به زودی ازدواج می کنم!

دردناک بود... بعد چند لحظه تمام بدنم بی حس شد، دیگه دردی احساس نمی کردم، می دونستم شوکه شدم، سعی کردم نفهمه چقدر ناراحت شدم و گفتم: مبارکه! حالا طرف کی هست؟ آشناست یا فامیله؟ خیلی خشک و رسمی جواب داد: لزومی نمی بینم به شما بگم! نه! مثل این که واقعا مسیر رو اشتباه اومده بودم! آیا این همون آرزویی بود که جمعه پیش با دیدنم آینه ماشینش رو کج کرد تا بتونه منو بهتر ببینه؟؟ همونی که در اون مجلس 45 دقیقه تموم فقط با من حرف زده بود؟ چی باعث شده بود این قدر نامهربان بشه؟

بهش گفتم که خب پس اگه اینطوره من دیگه ادامه حرفم رو نزنم چون دیگه ارزشی نداره، در واقع من می خواستم در همین مورد باهات صحبت کنم... ساکت شد، وقتی گفتم کلی حرف داشتم بهت بزنم...ملتمسانه گفت: خواهش می کنم نگید!...نگفتم، براش آرزوی موفقیت کردم و گفتم که همیشه از صمیم قلب می خواستم که اون روزی تحصیلش رو ادامه بده و احترام واعتبار اجتماعی پیدا کنه و این که مثل گذشته ها شاد باشه و لبخند قشنگشو دوباره ببینم، دوست ندارم فکر کنم اون 8 ساله که انگار دیگه نیست، دوست داشتم خودم عامل خوشبختی و شادیش بشم، با این که می دونم اون دیگه آرزوی شاد قدیم نیست و تغییر کرده... با لحنی که حاکی از رنجشی عظیم بود گفت: راست گفتی ، من تغییر کردم، علتش هم اینه که من خیلی زود وارد زندگی شدم، مسئولیتهایی زیادی به گردنم افتاد که برام زود بود و باعث شد تغییر کنم....گفتم: می دونم آرزو، برای همینه که برات احترام قائلم، چون می دونم زحمت کشی، کار می کنی تا کمک دست خونواده باشی، من دست چنین دختری رو می بوسم....شتاب زده گفت: اگه می شه قطع کنیم، خواهش می کنم...گفتم : باشه... سریع خداحافظی کرد و تماس قطع شد...ساعت یازده و نیم بود و من دیگه مطمئن بودم که آرزوم به رویا ها پیوسته..................................



خب الی القاعده من باید دیگه این وبلاگ رو تعطیل کنم، چون فقط به عشق آرزو بود که تاسیسش کرده بودم، دوست داشتم بعد از این که ازدواج کردیم وبلاگمو بهش نشون بدم تا ببینه در پشت چهره به ظاهر بی تفاوتم چقدر حرف ناگفته پنهان بوده....چه سود که اون دیگر نخواهد فهمید......با این حال، می خوام همچنان ادامه بدم...قصد دارم درباره این ماجرا فکر کنم و از جهات مختلف مورد بررسی قرار بدم، خیلی چیزها هست که هنوز نگفتم، و چون سنگ صبوری ندارم الا این وبلاگ، همچنان به حرف زدن و نوشتن ادامه خواهم داد، وقتی می نویسم آروم می شم...

من آرزو رو در این ماجرا مقصر نمی دونم، هر چند اون راجع به من بد قضاوت کرد، ولی من فکر می کنم هر کس دیگری جای اون بود، اون محرومیتها و سختیها رو کشیده بود همین طوری عکس العمل نشون می داد...من آرزو رو درک می کنم، فکر نکنید من الکی عاشقش شده بودم، براتون تعریف خواهم کرد که چه عاملی باعث شد آرزو که سرشار از شادی و زندگی بود، یهو پژمرده بشه...نه، آرزو هیچ تقصیری نداره....هیچ تقصیری