۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
امشب رو فراموش نمی کنم....از آخرین باری که این تصاویر رو دیده بودم نزدیک به 13 سال می گذره،اون شبی که استادم به مناسبت 66 سالمین سالگرد تولدش همه ما ها رو دعوت کرد و تموم اسلایدهایی که ازمون گرفته بود رو نشونمون داد... من بیشتر اون صحنه ها رو به یاد داشتم،ولی تکرار اونها به نوعی باعث شد حس کنم به گذشته ها و به سالهای بدون بازگشت نوجوونی و بچگی برگشتم...یادش به خیر! چه زود سپری شدن...در بلاگهای قبلیم از استادم براتون گفته بودم، همون کسی که در بچگی ماها رو می برد کوه و بقول گفتنی مربی ورزش بچه های محل بود.الان دیگه بنده خدا خیلی پیر شده و شادابی قدیم رو نداره، چند وقت پیش که به عیادتش رفتم بهم قول داده بود اون اسلایدها رو نشونم بده...و امشب این کار رو کرد....تصاویری برام به نمایش دراومد که قدمت هر یک دست کم به 10 سال پیش بر می گشت، همه مون تو اون تصاویر مشتی بچه و نوجوون بودیم....کسانی که می دیدم اکثرا در حال حاضر ازدواج کردن و حتی بعضی هاشون بچه دارن... پیمان، بقیه رفقام و حتی آرزو و دوست تفتفوش،همه مون بودیم...دخترهای تناردیه و گروهشون، و حتی من در حالی که با لباسی خیس وسط رودخونه ژست گرفته بودم! چقدر اون شب دخترها به این عکس من خندیدن....و حالا از اون جمع چندین نفری فقط من موندم که با حسرتی نوستالژیک تک و تنها به عکس خودم می خندیدم....حیرت می کردم از این که چطور روزگاری از دوست تفتفوی آرزو خوشم می اومده، چون اون بنده خدا خیلی زشت بود! البته از انصاف نگذریم در حال حاضر فوق العاده زیبا شده، ولی خب در کنار آرزو که از همون بچگی بر و رو داشت چطور من و پیمان اونو می دیدیم الله اعلم!!! و اما آرزو، آرزو کوچولوی خودم، تصویر محوی از چهره عروسکی دوران بچگیش در ذهنم بود که امشب وضوح کاملی پیدا کرد...تو یکی از اسلایدها شاید هفت هشت سال بیشتر نداشت، با اون نگاه آرزومند و دندونهای سفید قشنگش که همیشه از بین لبهاش پیدا بود،اون لبخند دندون نمایی که ازش تعریف می کردم و سالها بود به لباش ندیده بودم رو امشب دوباره دیدم، اون دویدنی رو که آرزوی دیدنشو داشتم امشب دیدم، من آرزویی رو که همیشه دوست داشتم ببینم امشب دیدم، همون دختر کوچولوی عروسکی و با نمکی که مثل قوچ از کوه بالا می رفت، همیشه لبخند به لبش بود، می دوید و می رقصید....سالها گذشتن و دیگه نه من اون پسر فیگور وسط رودخونه ام و نه آرزو اون دختر گریزپای کوهنورد، ولی من به نوبه خودم هرگز اون دوران رو فراموش نکردم و نمی کنم،روزگاری که مطمئنا هرگز تکرار نخواهد شد، ولی خاطره اش همیشه زنده است، تو ذهن من و در قالب تصاویری که استاد با ذوقم با دوراندیشی سالها قبل اونها رو تهیه کرده....آرزو من امشب به گذشته ها سفر کردم و تو رو همون طوری که تو رویاهام بودی دیدم،شاداب و خندان....دوست داشتم می تونستم همون جا بمونم و دیگه برنگردم، چرا امروز ما اینقدر از هم دوریم؟ کجاست اون دوستیهای بی غل و غش و صمیمیتهای ناخودآگاه گذشته؟ کجاست اون رقابتها؟ پیغام و پسغومها؟ قهر ها و آشتیها و لبخندها و گریه ها؟ ای لعنت بر این بزرگ شدن، لعنت بر این بلوغ، لعنت بر این رسم روزگار...آرزو برگرد، من نمی خوام دیگه جلوتر برم، دیگه نمی خوام بزرگتر بشم، اگه بزرگ شدن اینه می خوام سر به تنش نباشه! آرزو خواهش می کنم برگرد......................!؟
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر