۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

قراره يكي از دوستان سري به وبلاگم بزنه...پيام...خب به اين ترتيب اولين بازديد كننده از سايت عشقيم سرو كله‌اش پيدا شد...خب اميد وارم دلسرد نشي، چون همونطور كه مي بيني تمامي مطالب به آرزو ختم مي شه!!!....به هرحال خيلي خوش آمديد،شايد شما بتونيد بگيد چرا هرچي مي نويسم چپكي در مي آد؟؟؟ خب بريم سر مطلب امروز، البته بهتره بگم امشب....امشب حسابي دويدم، اوضاعم خوبه، نفسم حسابي زياد شده و يه ضرب 20 دقيقه بدون توقف مي دوم...نمي دونم به خاطر من بود يا...ولي امشب دو سه تا از دختراي خوشكل و با كلاس محل هم اومده بودن ورزش...در حالي كه شبهاي قبل خبري ازشون نبود...به هر حال ما كه مثل هميشه...سرمون پايين بود و نگاه نمي كرديم، بخصوص كه امشب عجيب تو مد سامورايي بودم....ولي خب سرمو يه بار بلند كردم،اونم وقتي بود كه آرزو از سر كار برگشت....نمي دونم چرا امشب با ماشين خودش برنگشت، دادشش-كه بهش مي گم گروهبان- همراهش بود و با ماشين خودش آوردتش،خب در اين شرايط نه من رفتم جلو سلام كنم و نه اون ايستاد كه من برسم و سلام كنه، خانوم خانوماي كوچولو بدو بدو رفت بالا...مونديم تو خماري! ولي خب عيبي نداره، روز تولدش به هر قيمتي بهش زنگ مي زنم....پيه همه چي رو به تنم ماليدم، حتي اگه داداشش گوشي رو برداره-البته خدا كنه بر نداره چون واسه اون راه حلي ندارم!_القصه آرزو خانوم فعلا به خيال خودتون در قلعه تون پنهان و دور از دسترس ما بمونيد، روز موعود خودمون با برنامه‌اي كاملا جديد مي رسيم خدمتتون.....خب برم بخوابم....فردا باهاس برم سركار....يه برنامه بازديد پروژه‌اي هم دارم كه اونم ديگه واويلاست! شب به خير همه خواباي خوب ببينن،منم ايشالا خواب آرزو رو ببنيم! واي كه خودمو كشتم با اين آرزو....كشتم!؟؟

هیچ نظری موجود نیست: