۱۳۸۳ فروردین ۲۱, جمعه
ظهر رفته بودم تا يه گردشي بكنم، محل ما خيلي سر سبزه و بهار و تابستون اونقدر قشنگ مي شه كه نگو! من عادت دارم پنجشنبه و جمعه ها طرفهاي ظهر مي رم گردش، خيلي كيف مي ده وقتي تو جايي كه از بچگي ازش خاطره داري گردش مي كني و با هر قدمي كه برمي داري و به هرجا كه نگاه مي كني يه خاطره شيرين يادت مي آد....خاطره تلخ وجود نداره، اين ما هستيم كه با تلخ فكر كردن راجع به اونا باعث مي شيم احساس تلخكامي كنيم....خاطرات تلخ هم با گذشت زمان تبديل به خاطراتي فراموش نشدني و آموزنده مي شن، راجع به من كه اين طوره....من با خاطراتم زندگي مي كنم، ولي توشون زندگي نمي كنم،،گذشته ها گذشته،ما در حال زندگي مي كنيم و گذشته بايد فقط برامون حكم آينه راهنما رو داشته باشه...بگذريم، باز رفتم رو منبر و مزخرف گفتم....همين طوري كه قدم مي زدم متوجه ماشين آرزو اينا شدم، خودش پشت رل نشسته بود، نمي دونم منو ديد يا نه،آخه فاصله داشتيم،يه سوال تو ذهنم اومد و اونم اين كه چرا آرزو حتي جمعه ها هم كار مي كنه؟ خيلي دوست داشتم بدونم...راستش ديگه فكر نمي كنم تا مدتها گذارمون به همديگه بيفته،ولي اگه افتاد دوست دارم اين سوالو ازش بپرسم....دوست دارم نظرشو در مورد اون عكسي كه ازش كشيدم رو هم بدونم....خيلي شبيهش شده....مي خوام بدونم اونم همچين نظري رو داره................................................راستي،يه چيزي يادم اومد،راجع به پيمانه،يادمه وقتي با آرزو قهر كرد شماره شو بهم داد، گفت فرهاد تو اگه يه وقت هوس كردي با آرزو حرف بزني از نظر من ايرادي نداره،بيا اينم شماره اش...ولي من هرگز ازش استفاده نكردم، گفتم شايد آرزو خوشش نياد....ولي اي كاش لااقل اين مطلبو هفته پيش كه بخاطر پيمان دست رد به سينه ام زد بهش گفته بودم....به نظر شما ارزش داره برم اين موضوع رو بهش بگم؟سبك نمي شم؟آيا آرزو واقعا به خاطر پيمان بهم نه گفت يا اون فقط بهانه بوده.....نمي دونم...نمي دونم
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر