۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۱, جمعه

ديشب من و دوستانم مراسم سمبليك تولد آرزو رو برگزار كرديم...مي شه گفت هم بهتر از اون چيزي كه فكر مي كردم برگزار شد و هم متفاوت تر از اون...طرفهاي ساعت 9 بود كه دوستم طبق قرار باهام تماس گرفت، (همون دوستم كه گفتم پدرشون 2 ماه پيش فوت شد و تو مراسم پدر اون بود كه من با آرزو حرف زده بودم)منزل اونها درست مقابل منزل آرزو ايناست، رفتيم بالاي پشت بوم، پنجره اتاق آرزو نيمه باز و چراغش روشن بود،منتظر شديم تا برادر بزرگتر و خواهر دوستم هم بيان بالا....تا اومدن اونها چند تا شمع فشفشه اي روشن كرديم كه چندان خوب از آب در نيامد....موقع روشن كردن شمع اصلي كه رسيد اول اونو تو يه تيكه يونوليت مسقر كردم، همونطور كه قبلا هم گفته بودم شمعه شكل يه غنچه بود و بر اساس ادعاي سازنده مي بايست با داغ شدن لايترشمع، غنچه هه با نور زيادي واز مي شد و رو هر گلبرگش يه شمع كوچولو روشن مي شد و آخر سر ملودي تولد به اجرا در مي اومد...دروغ نبود، تموم اين اتفافها افتاد، ولي در عرض چند ثانيه، اصلا نفهميديم چي شد!تا لايتر رو به مركز شمع نزديك كردم فشي صدا كرد و نور داد و گارامبي غنچه هه باز شد در حالي كه فقط يه گلبرگش روشن بود و ملودي تولد كه به طرز ناشيانه اي طراحي شده بود به گوش رسيد....خب با اون تعريف چرب و چيلي راهنما فرق داشت ولي در هر حال برامون جالب بود.دوستانم با خوشحالي گلبرگها رو روشن كردن و يكي يه فشفشه دستشون گرفتن و به اصطلاح يه قر كمري هم دادن، من نگاهم به پنجره آرزو بود، به نظرم رسيد يه شبحي از پشت پرده توري يه لحظه به چشمم اومد ولي مطمئن نيستم، ولي خب تو خيابون رو كه نگاه كردم ديدم آقا پيمان شاخ شمشاد دارن تشريف مبارك مي برن منزلشون...همين طور كه مي رقصيدم زمزمه كنان گفتم: كوفتت بشه پيمان! كوفتت! حسود نيستم ولي اون لحظه واقعا نتونستم جلو خودمو بگيرم....شمعه تا آخر سوخت و ما با بي رحمي تموم خاموشش نكرديم تا به پلاستيكش سرايت كرد، بامزه بود، همچنان كه ذوب مي شد و از بين مي رفت دست از پخش كردن ملودي برنمي داشت،حتي وقتي سيم باتريش قطع شد در حالي كه صداش رو به موت بود و بالا و پايين مي شد باز هم دست بردار نبود! ياد اون تيكه ميب ميب افتادم كه كالاميتي كايوت بدبخت مي آد با تفنگ شليك كنه، تفنگه به خودش گير مي ده و اونم براي خلاصي از شرش با جارو مي افته به جون تفنگه، تفنگه مچاله مي شه ولي همچنان شليك مي كرده، آخر سر هر دوشون از پا مي افتن و در حالي كه هن و هن مي كردن، تفنگه يه آروغ مي زنه و يه تير تف مي كنه بيرو و كايوت مفلوك هم از ترسش نعش تفنگه رو مي بنده به چك و لگد....خلاصه ما چها نفري بالاي نعش شمعه منتظر بوديم تا از پا در بياد،كه يهو كيتش تو صورتمون تركيد! خب شمعه هم به اين ترتيب گستاخي ما رو تلافي كرد!همه مون جيغ زديم و خنده كنان عقب رفتيم، خوشبختانه واسه هيچ كدوممون اتفاقي نيفتاد...به هر حال مراسم نمادين تولد آرزو به اين ترتيب به پايان رسيد، اما نكته جالب اين بود كه فهميدم تولد برادر بزرگه دوستم هم امروز بوده ، همينه ديگه، وقتي يه كار پسنديده بكني، خدا هم به نحوي كمكت مي كنه، كار من باعث شد دوست عزادارم هم بعد مدتها بهش خوش بگذره و بخنده

و من حالا احساس آرامش مي كنم، حس مي كنم دينم رو به آرزو ادا كردم، هرچند به عقيده بعضيها شايد اگه بهش زنگ مي زدم خيلي بهتر بود.نمي دونم اون بالاخره متوجه شد ما واسش تولد گرفتيم يا نه، ولي من شك ندارم خدا يه جوري دلشو با خبر مي كنه، هرچه از دل برآيد لاجرم بر دل نشيند.معتقدم كه كار درستي كردم و خدا هم اينو مي دونه و همين برام كافيه.... آرزو جونم، تولدت مبارك! ايشالا كه هميشه لبت خندون و دلت شاد باشه، اون روزي رو از خدا طلب مي كنم كه دوباره مثل سابق بيرون بياي، باز ببينمت كه با دوستات اين طرف و اون طرف مي ري، شادي،مي دوي و مي خندي.به اميد اون روز....دوستدارت فرهاد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱۰, پنجشنبه

امروز تولد آرزوست....آرزو جون تولدت مبارك! دعا مي كنم به تما آرزوهاي قشنگت برسي....واسه امشب يه سورپريزبرات دارم، اگه گفتي چي؟ ها ها! نمي گم! فقط امشب كه از سر كار برگشتي طبق معمول پنجره اتاقتو باز بذار....نترس، نمي خوام يواشكي بيام تو،مي خوام تو بياي بيرون....ممكنه وقتي دم پنجره بياي منو نبيني ولي مطمئنم اون سورپريزي رو كه برات تدارك ديدم خواهي ديد....اميدوارم ازش خوشت بياد....دوستت دارم.....فرهاد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

واقعا كه اين دنياي هنر چه عجيب و شگفت انگيزه.... همين چند لحظه پيش يه فيلم ديدم با شركت اريك كانتونا فوتباليست مشهور فرانسوي و عضو سابق باشگاه منچستر يونايتد. اسم فيلمه بود پرخور ديگر( البته اگه فرانسويم نم نكشيده باشه و غلط ترجمه نكرده باشم!).... چيزي كه باعث تعجبم شد، نقش دشوار و در عين حال كم نظيري بود كه اريك ايفا كرده بود، نقش كارآگاه پليسي چاق( شايد 130 كيلو!) كه به خاطر دختري كه شبيه دوست دوران كودكيشه يهو 40 كيلو لاغر مي كنه!! جداي از اين كه داستان فيلم خيلي فلسفي و حتي گنگ بود، بازي اريك در نقش همون كارآگاه خيكي كه به خاطر ظاهر ناخوشايندش منزوي و گوشه گيره و در خواب و خيال مدام خودشو كودكي 10-12 ساله مي بينه كه همراه زيدش بازي مي كنه، بي عيب و نقص بود. با در نظر گرفتن اين مطلب كه اريك كانتونا چهار پنج سال بيشتر نيست هنرپيشه شده و اين فيلم سوم يا چهارمشه و ضمنا اون قبلا اصلا بازيگر نبوده، بايد اعتراف كرد كه اجراي چنين نقش پيچيده و مشكلي به اين خوبي و رواني جاي تقدير داره. اريك در نقش فردي زشت و بدتركيب همون قدر باور پذير نشون مي ده كه وقتي حسابي لاغر و خوش تيپ مي شه و انصافا آدم حظ مي كنه تماشاش كنه. خلاصه اين كه به نظر مي رسه يه هنرپيشه خوب داره وارد گود بازيگري مي شه، كسي كه در گذشته و در وادي ورزش هم ستاره بوده.از خود فيلم چندان خوشم نيومد، گنگ بود، آخرشم يه كپي آشكار از كارتون مشهور و اسكاري ديو و دلبر بود، آقا اريك بر اثر بوسه محبوبش از دم در بهشت دور معكوس مي زنه و بر مي گرده به دنياي زنده ها! به نظرم كارگردان آخرش گرفتار احساسات گرايي شده، ولي در مجموع فيلم خوش ساختي بود ، بويژه صحنه هايي كه به گذشته و دوران كودكي اريك فلش بك مي خورد و با موزيكي آرام و مرموز همراه مي شد به خوبي كار شده بود. خودم كلي ايده گرفتم، قبلا هم گفتم كه دارم طرح يه داستان جديد رو در ذهنم پياده مي كنم، حس كردم تم فيلم در اين مورد بهم كمك كرد، البته تا محتواي داستان رو بطور كامل در ذهنم تجزيه و تحليل كنم ممكنه حتي چند سال طول بكشه، اما مهم اينه كه به نوشتنش مصمم هستم و حتما يه روزي مي نويسمش اما كي؟ با خداست! خب فردا روز موعوده، تولد آرزو، براي اجراي نقشه اي كه در ذهن دارم به همكاري يكي از دوستانم نياز دارم، اگر كمكم كرد كه فبها، نكرد بايد كمي نقشه ام رو تغيير بدم، شرح ماجرا رو فردا شب براتون تعريف مي كنم، پس فعلا! دعا فراموش نشه! منظورم دعاي قبل خواب نيست نوابغ خدا! منظورم دعا براي موفقيت نقشمه! برام دعا كنيد! مرسي

۱۳۸۳ اردیبهشت ۸, سه‌شنبه

به محض اين كه از سركار برگشتم رفتم واسه خريد شمع. يكي از همكارام آدرس يه قنادي شيك رو داده بود و مي گفت اونجا انواع شمعهاي تولد رو داره. مي گفت براي تولد پسرش هم از همونجا يه شمع فشفشهاي خريده كه خيلي قشنگ بوده.خلاصه تعريفهاش باعث شد از راه نيومده خر گاز برم اونجا. زياد دور نبود، خيلي زود رسيدم.شمعي كه اون آدرسش رو داده بود نداشت، در عوض يه نمونه ديگه داشت كه خيلي نظرمو جلب كرد و خريدمش. يه شمعيه به شكل غنچه، فتيله شو كه روشن مي كني گلبرگهاش باز مي شه و ملودي تولد پخش مي شه، اين چيزي بود كه رو وكيومش نوشته بود،اميدوارم در عمل هم به همين خوبي كار كنه، اگر اينجوري باشه خيالم راحت خواهد بود، مطمئنا آرزو صداي آهنگشو خواهد شنيد، نمي خوام متوجه بشه كار من بوده، مثل اين كارتونا مي خوام شمع و نزديك خونشون روشن كنم و برم... بذار آرزو رو ملودي دلپذير "تولد" از ماواش بيرون بكشه...... آخ كه از حالا واسه پنجشنبه چقدر هيجان دارم، فقط دعا مي كنم اون شب بارون نياد وگرنه.... نه، خدا اين قدر بي انصاف نيست، من كه چيز زيادي ازش نمي خوام، تازه نيتم خير هم هست، مي خوام يكي از بنده هاي خوبشو شاد كنم، اين كه كار بدي نيست، هست!؟

تا از خريد برگشتم ديدم از خونه همسايه صداي آهنگ داني مي آد، بدو شيرجه رفتم جلو تلويزيون...خيلي كارتونشو دوست دارم، داني همون موجود بامزه كوچولوي سفيد رنگه با موهاي صورتي.يكي از بامزگيهاش هم اينه كه موهاش به عنوان دستهاش هم عمل مي كنن و خودش دست نداره.خيلي خوشم مي آد ازش! خيلي نازه! اينقدر دوست داشتم دستم مي گرفتمش!!! جا داره در اينجا از اجراي هنرمندانه نرگس فولادوند در نقش داني هم يادي بكنم، بي شك نصف محبوبيت داني مرهون صداي قشنگي بوده كه براش در دوبله فارسي انتخاب كردن. اصولا معتقدم در اكثر موارد انتخاب صدا ها در دوبله فارسي به خوبي صورت مي گيره و باعث مي شه بر محبوبيت قهرمان داستان اضافه بشه و خب صداي خانوم فولادوند كه اصلا چيز ديگري است... اينو فقط به اين خاطر كه عاشق صداشم نمي گم، معتقدم خانوم فولادوند جاي هر شخصيتي حرف زده كمي از شخصيت خودشو بهش منتقل كرده، صداي شاد ، پرانرژي و سرشار از شادابي جواني ايشون خالق شخصيتهاي محبوب بيشماري از جمله پرين( باخانمان) و يا سوباسا ( فوتباليستها) بوده كه همه مون ازشون خاطرات خوبي داريم. بخصوص پرين كه شخصا معتقدم تمام اون جنبه فرشته آساشو از قبل گوينده نوجواني داره كه در سال 70 در اولين كار جدي و طولانيش شاهكار كرد و تصوير ماندگاري از خودش به جا گذاشت. تموم خنده ها، گريه ها، همدرديها و جملات قشنگ پرين هنوز تو گوشمه چرا كه صدايي بسيار زيبا در نهايت ظرافت اونها رو ادا كرده بود. خانوم فولادوند بعد از اون هم نقشهاي درخشان زيادي گفت ولي به نظر من هيچ كدوم پرين نشده، به عنوان اولين نقش اصلي و طولاني و در اون سن كم، پرين رو اون طور با احساس و زيبا و تاثير گذار خلق كردن كار هر كسي نبود. صد آفرين بر كسي كه صداي به اين قشنگي رو كشف و به دنياي دوبله معرفي كرد

۱۳۸۳ اردیبهشت ۷, دوشنبه

آرزو...در شب تولدت، به يادت يك شمع روشن خواهم كرد.................يك شمع چند رنگ به زيبايي همون رويايي كه از تو در ذهن دارم، به نشانه احترام به احساسي كه در تمام اين سالها بهت داشتم و دارم،و به پاس زحمات و فداكاري ها و گذشتهايي كه مي كني ولي هيچكس تا به حال به خاطرش ازت قدرداني نكرده.مقاوم باش، من دورادور با تو هستم،موفق باشي

۱۳۸۳ اردیبهشت ۶, یکشنبه

متوجه شدم هر وقت نظر خواننده ها رو مي پرسم، هيشكي نظر نمي ده! مثلا همين بلاگ زيري يا چند تا پايين ترش، نظر خواهي كردم اونوقت تو كامنت دوني( بقول پيام) عدد صفر عين تخم غاز تو چشم مي زنه كه البته من اونو به حركت زشت انگشت شست تشبيه مي كنم، بابا من گفتم نظر بدين نه #@يلاخ! مرسي از لطفتون
يكي از مشخصه هاي تاثير گذار هر آدمي صداشه، صداي خوب نعمتيه كه خدا معمولا به هر كسي نمي ده، اگر هم بده حتما يه چيزي ازش كم مي كنه، اين كه تو فيلمها مي بينيد فلان هنرپيشه خوش تيپ يا زيبا صداي قشنگي هم داره معمولا در دنياي واقعي به ندرت اتفاق مي افته.به هر حال صداي زيبا موهبتي الهي است بخصوص اگه به يه دختر داده بشه....صدا تاثير روحي رواني عميقي در شنونده داره و دختر خوش صدايي كه بدونه چطور از اين قابليتش به نحو احسن سود ببره قطعا طرفداران بي شمار و پسرهاي كشته مرده زيادي پيدا مي كنه! و اگر خدا به اون دختر لطف بيش از حد داشته باشه و از اون صداهايي بهش بده كه در طول زمان به ندرت تغيير مي كنن مي شه گفت كه طرف مادر زاد براي گويندگي خلق شده.نمونه چنين حالتي رو مي شه درصداي گوينده مشهور كارتوني ناهيد اميريان ديد. خيلي از ما ها شايد حتي اسمشو نشنيده باشيم، حتي ندونيم كيه، ولي اكثرمون در دوران كودكي با صداي قشنگش زندگي كرديم! صداي اين هنرمند نه تنها تكه، بلكه در طول 30 و اندي سال گويندگي تغيير بسيار كمي داشته بطوري كه به جرئت مي شه ادعا كرد صداش وقتي در سال 77 جاي ديانا باري ( آن شرلي با موهاي قرمز) حرف زد همونقدر معصومانه و دلنشين بود كه وقتي در دوازده سيزده سالگي جاي موگلي(پسر جنگل) و يا در سال 59 جاي جينا و سندباد حرف زده بود! ( از ديگر نقشهاي معروفش مي شه به آنت در بچه هاي آلپ يا هاچ زنبور عسل اشاره كرد.)مشخصه بارز اين هنرمند دوست داشتني به عقيده من معصوميت و صداقتيه كه در آواي صداش نهفته است بطوري كه من به ياد ندارم تا به حال جاي نقش هاي بدجنس و يا منفي صحبت كرده باشه.گوينده هاي زيادي داريم كه با تكيه بر تجربه و بقول خودشون با حالت فني در نقش شخصيتهاي معصوم و مظلوم به خوبي صحبت كردن، براي مثال كسي منكر هنر خانوم مهوش افشاري نيست كه هم مي تونه نقش دختر فرشته آسايي چون ماريل( نمي دونم كدوم الدنگي اسمشو كرده بود دختر مهربون!) به خوبي بگه و هم جاي دختر روباه صفتي چون جوليا پندلتون(بابا لنگ دراز) استادانه حرف بزنه.ولي معصوميت ذاتي صدا چيزديگريه.به نظر شما چه كسي به جز ناهيد اميريان مي تونست جاي كوزت طوري حرف بزنه كه با هر هق هقش دل آدم ريش بشه؟ يا در مورد لوسي مي با اون چهره بچه گونه بامزه اش؟ (بخوره تو سر اون كسي كه گفت بياد تو كارتون پسرشجاع جاي الاغ كوچولو حرف بزنه! آخه صداي به اون قشنگي رو مي ذارن رو الاغ!؟؟؟)... غرض اين كه اگر صداي قشنگي داريد،قدرشو بدونيد، با اين صدا خيلي كارا مي شه كرد...مي شه نامرئي بود و به جادوي نواي زيبا خيل عظيمي رو واله خود كرد!............................................!؟

خب كمي از اين مطلب دور شيم. پنجشنبه اين هفته تولد آرزوست، دوست دارم براي اين روز يه كار نمادين قشنگ انجام بدم، اين كه اون متوجه بشه برام چندان مهم نيست مهم اصل اون فعليه كه بايد انجام بدم و هنوز چيزي به ذهنم نرسيده....شما چي پيشنهاد مي كنيد؟ خودم در نظر دارم يا دو تا شمع بخرم كه اعداد 25 ( سن فعلي آرزو) رو نشون بده و شب تولدش تو پارك روشن كنم يا اين كه يه جعبه شيريني به نيت اون نذري بدم؟ نظر شما چيه؟ دوست دارم اگر ايده اي به نظرتون مي آد بهم بگيد....دختر يا پسر فرقي نداره، اين يه همه پرسيه، به بهترين پيشنهاد يه كادوي مخصوص مي دم! پس بسم الله! خوش ذوقاش بيان جلو، كمكم كنيد تا در روز پنجشنبه دهم ارديبهشت با عملي زيبا دل آرزو رو شاد كنم!!...با تشكر

۱۳۸۳ اردیبهشت ۵, شنبه

بچه هاي كوه آتشفشان!!.... كي يادشه؟ سال 67 اولين باري بود كه اين سريال رو نشون داد، دوم راهنمايي بودم... بعد يه بار در سال 70 و بار ديگه در سال 77 تكرار شد.... هربار با اشتياق تماشاش كردم...هوم م م! خانوم سارا! يادتونه چه فيس و افاده اي مي اومد؟ اوايل ازش بدم مي اومد، ولي وقتي دختر خوبي شد و دست از خودپسندي برداشت ازش خوشم اومد. به نظرم خوشكل بود، بخصوص كه صداي مريم شيرزاد رو روش گذاشته بودن! اصلا صداي اين گوينده رو روي هر دختري بذارن چند درجه كلاسش بالا مي ره... خداييش صداي قشنگي داره اين مريم شيرزاد، عاشقانه است، آدم رو جادو مي كنه... صداش رو در نقش لئونورا يادتونه تو سريال بابا لنگ دراز؟ همون دختر مسلول شاعر پيشه؟ بدجور روم اثر گذاشت! يا خانوم يايويي! همون دختر اشرافي سريال ايكيو سان....آخ كه چقدر دوستش داشتم! اين اسم يايويي كه واسه هميشه تو ذهنم نقش بست... يايويي هم واسه خودش دوراني داشت.... شايد بقيه فراموشش كرده باشن، ولي من نمي كنم...من يايويي رو هميشه به ياد دارم.

نقشهاي قشنگي كه مريم شيرزاد گفته: سرندي پيتي ( جزيره ناشناخته) ، دني (بچه هاي آلپ) ، سارا ( بچه هاي كوه آتشفشان) ، مسافر كوچولو، آني شرلي ( آني روياي سبز- اينم عاشقشم!) ، سارا ( قصه هاي جزيره)، رولي ( چوبين) و.....و يايويي ( ايكيو مرد كوچك).... آخ يايويي! واي يايويي!جان يايويي!!؟

۱۳۸۳ اردیبهشت ۴, جمعه

وبلاگ نو مبارك! مي بينيد؟ نو نوار شدم! دوست عزيزم كاوه لطف كرد و حسابي امروز ما رو شرمنده كرد و دستي به سر و گوش وبلاگم كشيد و كاري كرد كه كامنت دوني هم داشته باشم، هرچند هنوز يه اشكالاتي هست،كامنت دونيم بيشتر از دو خط قبول نمي كنه و نقطه ها و علامت احساسهام مي افته سر خط، ولي مهم نيست، مشكلي نيست كه حل نشه، مهم اينه كه يه دوست گل مثل كاوه داشته باشي كه اينقدر بهت كمك كنه و كارتو راه بندازه،چنين دوستي كمتر پيدا مي شه! دلتون بسوزه،ماله خودمه، به هيشكي هم نمي دمش!! كاوه جان در مورد آرزو هم مرسي، منو به آرزوم رسوندي!خدا يك در اين دنيا صد در آخرت بهت جبران كنه....واقعا مرسي

۱۳۸۳ اردیبهشت ۳, پنجشنبه

آرزو بيا! بيا دوباره دم پنجره.... دوباره مثل اون موقعها سرك بكش و بازي فوتبال من و پيمان رو تماشا كن، دوباره ما رو زير نظر بگير، اين بار وقتي متوجهت بشم ديگه پيمان رو پيشت نخواهم فرستاد.......

آرزو تو فكر مي كني پيمان هنوز تو رو يادشه؟ امشب باهاش بودم، من قدم مي زدم و اون مي رفت خريد كنه، از جلو خونه تون رد شديم، حتي نگاهشو بالا نگرفت تا پنجره تو نگاه كنه! نمي دونم، شايد اون طور ديگه اي از تو ياد مي كنه! ..........

آرزو مي خواي بدوني چرا پيمان بهت خيانت كرد؟ مي خواي بدوني چرا با تو كه دوست بود رفت با چند تاي ديگه از جمله همون دوست تفتفوت دوست شد؟ چون تو انتخابش نبودي، تو سر راهش قرار گرفتي، هدف و دلخواه اون دوستت بود نه تو...متاسفم آرزو ولي بايد بگم كه تو خودتو ارزون فروختي! تو براي اون حكم يه نعمت باد آورده رو داشتي، براي همين قدرتو ندونست و تو رو به اولين غريبه اي كه از راه رسيد فروخت... اگه يك دهم او رنجها، مرارتها، شب زنده داريها و - به اعتراف خودش- اشكهاي شبانه اي كه براي اون دوستت ريخت براي تو ريخته بود هرگز بهت خيانت نمي كرد، حتي به فكرش نمي رسيد كه غير از تو ممكنه كس ديگري هم وجود داشته باشه، آرزو تو خودتو ارزون فروختي... ارزون....ارزون...ارزون!......

تو اين گرما رفتم سفارت هند....اول كه آدرس رو اشتباه رفتم، همينه ديگه، وقتي از اطلس 20 سال پيش استفاده كني بهتر از اين نمي شه! بعد هم كه فهميدم آدرسش كجاست ديگه دير شده بود.سفارت بسته بود.بابا خيلي شيك تشريف دارن، فقط 4 ساعت در روز كار مي كنن، از 9:30 تا 11:30 و از 16:30 تا 18:30 . خلاصه همونجا از روي تابلو اعلانات هرچي فكر مي كرديم به دردمون مي خوره يادداشت كرديم.راستي، اون اطراف دقيقا نزديك محل كار آرزو اينا بود، به سرم زد يه سر و گوشي آب بدم،ولي منصرف شدم.ديگه مثل قديمها كاراي احساسي نمي كنم! خب وقت ناهاره، بفرماييد تاس كباب!! دسپخت مامانم حرف نداره، تا سرد نشده برم بخورم! جاااااااااااااااااان!
دوست داشتم مي تونستم شعر بگم، ولي متاسفانه استعدادشو ندارم....هيچ وقت نداشتم! عوضش قدر ده تا آدم مي تونم بنويسم، اونقدر نوشتم تا حا لا كه حد و حساب نداره.اي كاش فقط يه روزي بعضي از نوشته هام چاپ بشه.من كه خيلي اميدوارم، رماني كه 4 ساله دارم روش كار مي كنم رو به اتمامه، احتمالا تا تابستون تموم مي شه.تو اين فكرم بعضي قسمتهاشو بذارم تو وبلاگم واسه نظر خواهي.ايده شما چيه؟ به نظرتون اين كارو بكنم؟

سامورايي نويسنده!

۱۳۸۳ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

جاتون خالي امروز عصر رفتيم كوه! من و سروش و برادرش- كه ازاين به بعد بيژن صداش مي زنيم- و خانوم بيژن. شانس ما تا راه افتاديم بغض آسمون شكست و بارون گرفت ولي ما به روي خودمون نياورديم.رفتيم تپه هاي شهران، جايي كه ظاهرا قبلا سروش اينها رفته و بلد بودن.خيلي خوش گذشت.سيب زميني و سوسيس برده بوديم و روي اجاق سنگي كه همونجا بنا كرديم كباب كرديم و خورديم.(البته بارون بند اومده بود).سروش چيپس و ماست هم آورده بود و خلاصه بساط بخور بخور حسابي به راه شد. يه اتفاق جالب اين وسط افتاد و اون اين بود كه چون هيزممون تموم شده بود سريع با ماشين رفتيم پايين كوهپايه تا از وسط آشغال چوبهايي كه اونجا كپه شده بود يه كمي بياريم، رفت و برگشتمون 5 دقيقه هم نكشيد ولي وقتي برگشتيم سر اجاقمون متوجه شديم يه نفر بهش دستبرد زده و يكي از سيب زميني ها رو هم خورده! طرف دزده باقي سيب زميني ها رو هم از زير ذغالها بيرون كشيده بود ولي چون خام بودن، نخورده بودشون! خوش گذشت. من از ديدن روابط بسيار دوستانه بيژن و خانومش خيلي لذت بردم.اونها دوسال پيش ازدواج كردن، خونواده بيژن هم از اول مخالف صد در صد بودن، ولي بيژن پا فشاري كرد و به خاطر خانومش از خانواده و فاميل بريد.البته دوسالي واقعا سختي كشيد، ولي آخر سر والدينش بهش كمك كردن و خونه در اختيارش گذاشتن و در حال حاضر وضعش خيلي خوبه. اون الان از زندگيش خيلي راضيه و خوشبخته.هرچند كاري كه بيژن كرد رو منطقا قبول ندارم، ولي خب در نهايت اون با اين كارش به كسي كه خيلي دوستش داشت رسيد. من هم اگه در مورد آرزو همچين كاري مي كردم، الان بهش رسيده بودم، اما خب من خانواده مو انتخاب كردم. يعني اون چيزي كه منطقم حكم مي كرد ولي احساسم شديدا باهاش مخالف بود.

وقتي برگشتيم ديگه شب شده بود. من از دوستام خداحافظي كردم و گفتم يه دوري بزنم بعد برم خونه. از جلوي خونه آرزو اينا كه رد مي شدم ديدم سر و صدا مي آد. يكي از خواهراش ظاهرا زده بود به سيم آخر و با صداي بلند جيغ و داد مي كرد. هركاري كردم نتونستم بي خيال شم و ايستادم و گوش دادم.سرو صدا بلند و بلند تر مي شد، نفهميدم دعوا سر چيه ولي ظاهرا خواهره جونش از يه چيزي به لبش رسيده بود چون مدام داد مي زد و مي گفت: ولم كنيد! سايه يه نفر كه حس كردم آرزوست مدام از پشت پرده ديده مي شد كه سرك مي كشه تو كوچه، خودمو مخفي كردم تا متوجه حضورم نشه، خب نمي خواستم شرمنده بشه.بعد مدتي چراغ خاموش شد و سكوت حكم فرما شد. رفتم تو فكر، امروز تعطيلي رسمي بود، ولي آرزو و مامانش صبح تا شب سر كار بودن، خواهراشم كه پاي كنكورن و 24 ساعته درس مي خونن، فكرشو بكن خسته و كوفته از سر كار برگردي، اينم زندگيت باشه، يكي داغ كرده باشه حالا به هر دليلي و سر و صدا راه بندازه، خداييش ديگه اعصاب برات مي مونه؟ زندگي تو ايران سخته، بخصوص براي نوجوونها و جوونها، فكرشو كه مي كنم مي بينم ما ها چه فولادي بوديم كه با اين همه فشار و محدوديت باز زندگيمون رو كرديم و نذاشتيم تلخكامي ها بهمون غلبه كنه، ما نسل سوخته ايم، ولي نا اميد نشديم.البته بعضي هامون تباه شديم. يه صحنه تاسف بار امروز ديدم كه بذاريد اونم براتون تعريف كنم. امروز ظهر زير بارون قدم مي زدم كه متوجه يه دختر شدم كه داشت به يه پسر چيپس تعارف مي كرد.پسره رو مي شناسم، ماله يكي از محلهاي اطرافه، معتاد شده و مدتي زندون بوده و حالا هم كه آزاد شده والدينش به خونه راهش نمي دن، طفلك شبها رو تو پارك مي خوابه و روزها با دستفروشي و پاك كردن شيشه ماشينها زندگيشو مي چرخونه. دختري كه باهاش بود رو نمي شناختم ولي شك نداشتم كه اونم از اين دختراي فراريه، از چهرهاش مشخص بود. مي دونيد آمار دختر فراري در ايران چقدر بالاست؟ مي دونيد طبق آخرين آمار فقط تو همين تهران 600 هزار زن روسپي داريم كه بيشترشون زير 20 سال سن دارن؟ آره ما نسل سوخته ايم، عده ايمون واقعا تباه شديم و اون عده اي هم كه تباه نشدن چنان غرق در كار و زندگي شدن كه از زندگي چيزي نمي فهمن، امثال من يا آرزو داريم جوونيمون رو فداي كار مي كنيم ، به اجبار طوري به كار چسبيديم كه فراموش كنيم جوونيم و حق تفريح و شاد بودن داريم، حق جووني كردن داريم. تو ايران اگر جوون باشي يا بايد كار كني يا بايد تباه بشي، راه سومي وجود نداره...

خيلي سطح بالا شد، نه؟ ولي لازم بود، مي خواستم بدونيد دغدغه فكري من فقط آرزو نيست، چيزهاي ديگري هم هست كه ذهنمو مشغول مي كنه، ولي براي اصلاح اونها كاري از دستم بر نمي آد. در مورد آرزو هم متاسفانه نمي تونم كاري بكنم، شايد بتونم ازش بخوام كه بخاطر من ادامه تحصيل بده و مدرك دانشگاهي بگيره ولي با اختلاف سطح تحصيلاتي مادرش با مادرم چيكار كنم؟ كي واقعا مقصره؟ مادر و پدر من كه هر دوشون دكترا دارن از فرانسه يا مادر اون كه ديپلمه است و پدرش كه يه دبير ساده است؟ چقدر ازدواج تو اين مملكت سخته! آدم غير از خودش بايد به ساز بيست عامل ديگه هم برقصه، البته اگه بخواد منطقي باشه وگرنه راه حل ساده اش همون كاريه كه بيژن كرد، ولي آيا همه مثل اون خوش شانس خواهند بود؟ فكر نمي كنم........................





۱۳۸۳ فروردین ۳۱, دوشنبه

تا حالا شده احساس كنيد بايد از يكي متنفر باشيد ولي منطقتون مانع بشه؟ امروز صبح هوا ابري- آفتابي بود.خورشيد خانوم بازيش گرفته بود و هي از پشت ابرها سرك مي كشيد، يه دالي مي گفت و دوباره پنهان مي شد. من قدم هميشگي رو مي زدم كه به يكي از دوستام برخوردم. مدتهاست رفت و آمدمون كم شده، قبلا خيلي صميمي بوديم، ولي خب گرفتاريهاي زندگي بين ما فاصله انداخته.با هم قدم مي زديم و اين دوستم سراغ پيمان رو مي گرفت كه يهو سرو كله اش سوار بر ماشينشون پيدا شد. نگه داشت و پياده شد و مدتي با ما- بيشتر با اون دوستم- حرف زد. من در مدتي كه اون حرف مي زد نمي تونستم جلوي افكارم رو بگيرم، مدام صداي آرزو تو گوشم مي پيچيد اون موقع كه بهم گفت:

فرهاد پيمان هنوز هم بعد اين همه سال حواسش به منه و سعي داره نظرمو جلب كنه!

گفتم: اون هيچ حقي در اين مورد نداره آرزو! اون قدر تو ندونست!

گفت: آخه مي دوني فرهاد، من پيمان رو خيلي اذيت كردم...من حتي گريه شو در آوردم!

گفتم: كار خوبي كردي آرزو! مگه اون در حقت بدي نكرد؟ مگه وقتي با تو دوست بود سرت هوو نياورد و نرفت با فلاني دوست شد؟

گفت: آره، خب اون غير از فلاني با خيلي هاي ديگه هم دوست بود، ولي خب من هم اذيتش كردم!

گفتم: قربون آدم چيز فهم! مگه تو نبودي كه سر اين مسئله گريه كردي؟ آرزو من همه چيز رو مي دونم!

سكوت كرد. ادامه دادم: تو هم براي همين باهاش بهم زدي، چون ديدي پيمان اون آدمي كه مي خواستي و فكر مي كردي باشه، ديگه نيست ، مگه نه آرزو؟

با لحن متاثري گفت: چرا، دقيقا به همين خاطر بود....

گفتم: مي بيني آرزو؟ مي بيني چقدر خوب مي شناسمت؟ صادقانه بگو، آيا تو از كاري كه پيمان باهات كرد، خوشت اومد؟

آروم گفت: نه!

گفتم: پس چرا هنوز ازش طرفداري مي كني؟ چرا براش دل مي سوزوني؟ اون لياقتشو نداره! صداي آرزو لرزيد و اون حرفهايي رو زد كه تو نوشته هاي قبليم گفتم.......................



پيمان همچنان با دوستم حرف مي زد و من در افكاري متضاد غوطه مي خوردم، نمي دونستم بايد از پيمان بدم بياد، يا خوشم بياد....به هر حال اون كسي بود كه باعث شد آرزو ديگه نتونه اون آرزوي قبلي باشه و حالا هم به خاطر اونه كه من نمي تونم با آرزو باشم.... با اين حال منطقم اجازه نمي داد اعتراضي بهش بكنم.

امشب وقتي داشتم مي دويدم پيمان صدام زد، گفت مي شه از تو باغچه يه سنگ بهم بدي تا بذارم لاي در تا بسته نشه؟ سنگو بهش دادم.... آرزو برگشته بود، ماشينشونو جلو خونشون ديدم، وقتي حسابي دويدم و خسته شدم باز از همون حوالي عبور كردم، پيمان تو ماشين نشسته بود در حالي كه چند لحظه قبل آرزو براي خريد بيرون رفته بود، قطعا از مقابل پيمان رد شده....پيمان يه لبخند مخصوصي به لب داشت، يه لبخند پيروزمندانه، نگاه ممتدي بهم كرد...احساس كردم تو دلش داره بهم مي خنده.... نمي دونم، از پيمان متنفر باشم يا....

تصميم دارم يه نقاشي ديگه از آرزو بكشم، شايد اين سري نيم رخشو كشيدم، به هر حال نقاشي كردن هم مثل شعر گفتن و داستان نوشتنه، بايد حسش بياد وگرنه كار خوب از آب در نخواهد اومد.



دو روز تعطيلي مفت! چه كيفي مي ده! با اين حال واسه يه روز تعطيل چندان زياد نخوابيدم، 7 صبح مثل هميشه بيدار بودم.(سحر خيز باش تا كامروا باشي! اينو به فال نيك مي گيرم.)كمي نوشتم و بعد رفتم بيرون تيغ خريدم تا ريشهامو بزنم، لامصب عين پوست خارپشت شده بود! هوا متاسفانه امروز ابري و گرفته است، من هم كه از بچگي وقتي هوا مي گيره بي هيچ دليلي احساس دلتنگي مي كنم... ماشين آرزو اينا هم كه نبود، بابا اين بشر داره خودكشي مي كنه، در چنين روزي هم كار مي كنه! همه اش كار، كار! شايد هم من خيلي تنبلم؟ نمي دونم.

راستي پيام جان ممنون از بابت خوندن وبلاگ! وبلاگ سامورايي كوچك بابت لطفتون از شما تشكر مي كنه! حالا كه اومدي، مي توني راهنماييم كني بگي چرا نوشته هاي قبليم از پايين صفحه حذف مي شن ولي تو آرشيوم نمي رن؟ رو آرشيو كليك كن، مزخرفات نشونت مي ده! چيكار كنم كه نوشته هاي قبليم رو هم بتونم ببينم؟ نگو كه از بين رفتن!............چطوري مي تونم يه كامنت دوني داشته باشم؟



پيمان اون قديمها – زماني كه با آرزو دوست بود-برام تعريف مي كرد، براي اين كه اجازه يه بوسه كوچولوي ناقابل رو از خانوم بگيره، سه چهار جلسه بهش اصرار مي كرده!آخر سر هم مجاز شده بغل لبشو ببوسه! آرزو متولد ارديبهشت ماهه، دختراي ارديبهشتي هم ذاتا سر سختن، يعني بابت هر چيزي اگر به يه دختر غير ارديبهشتي يه بار اصرار مي كني، به اونا بايد ده بار اصرار كني! شانس من! حتي يه بارش هم نمي تونم اصرار كنم! راستي يه سوال! شما به خريت اعتقاد داريد؟ نگيد خر كلمه فارسيه و نبايد ازش مصدر جعلي ساخت، فقط لطفاً جوابمو بديد! تا چه حد به خريت كردن معتقديد؟ آيا اصلا اهلش هستيد؟ به نظر شما من خريت كردم كه به خاطر اين كه سطح تحصيلات آرزو بهم نمي خورد بهش اصرار نكردم؟ آيا به وجود خودش بايد بيشتر از تحصيلاتش اهميت مي دادم؟ يه سوال ديگه، به نظر شما اگر آدم ماله يه خونواده خوب سطح بالا باشه و به تبع مجبور باشه در گزينشهاش دو برابر ديگران دقت و زحمت به خرج بده بهتره يا اين كه جزو يه خونواده متوسط عادي باشه و خيالش راحت باشه كه در انتخابش هم محدوديت كمتري داره هم ديگران كمتر روش نظر مي دن؟ آيا من كفران نعمت مي كنم؟

خب اوقات خوبي داشته باشين، بازم برمي گردم، فعلاً !

خاله يوكيكو رو يادتون هست؟ تو سريال از سرزمين شمالي؟ همون سريالي كه يه موزيك دراماتيك اولش داشت و داستان يه خواهر و برادر بود به اسامي « جون» و « هوتارو» كه پدرشون ظاهرا به خاطر فساد اخلاقي مادرشون( واقعيتشو نفهميديم چون ماشالا خيلي سانسور داشت، سريال 24 قسمتي رو كرده بودن 18 قسمت!!) ازش جدا مي شه و همراه بچه ها مي آد تو يكي از دهات سردسير هوكايدو مستقر مي شه؟ با اين نشوني هايي كه دادم صد در صد يادتون اومده كدوم سريال رو مي گم، خب حالا خاله اون دوتا بچه يادتون ميآد چه شكلي بود؟ البته مجبور نيستيد به ياد بياريد، راستش اين نشوني ها رو دادم چون دوست داشتم بدونيد آرزو شبيه كيه( نمي دونم براتون اصلا مهم هست يا نه) ، راستش آرزو خيلي به او هنرپيشه شبيه بود، البته اون خانومه دماغش كمي استخوني بود در حالي كه دماغ آزو قلمي و نوك بالاست( از اون دماغهايي كه بعضي دخترها 20 بار عمل مي كنن تا مثل اونو داشته باشن و نمي تونن!) و به همين خاطر به نظر من و خيلي هاي ديگه از خاله يوكيكو خوشكلتر هم هست! من عادت داشتم( و دارم) كه روي ديگران اسم بذارم و به همين خاطر اسم آرزو رو هم گذاشته بودم خاله يوكيكو، ولي خب شنيدم كه اون چندان از اين اسم خوشش نيومده و بنابراين ديگه بكارش نبردم.البته يه اسم ديگه روش گذاشتم كه تا به امروز هم كاربرد داره.

بگذريم، جمعه اي رفته بودم فيلم كما، ممد گلزار توش بازي مي كرد در نقش يه مرفه درسخون بي درد كه عشق آميكا رفتن داره - مثل من!- و امين حيايي در نقش يه جاهل با درد كه عشقش يه پيكان جوانان گوجهايه! فيلم بامزهاي بود، يه جاهاييش انصافا خنده دار بود، هرچند من تو مد سامورايي بودم و با اين كه دختراي دور و برم ريسه مي رفتن ولي من به جز يه لبخند و در حالت بدش يه خنده بي صدا واكنش ديگه اي نشون ندادم، خيلي يوبسم، نه؟ دست خودم نيست به خدا، تو مد كه مي رم ها، خيلي جدي مي شم، طوري كه خودم هم تعجب مي كنم. به هرحال جاتون خالي وسط يه لشگر هلو مثل يه بچه خوب ساكت و آروم نشستيم تا آخر فيلم رو ديديم، هواي سالن هم خفه...آخر فيلم سردرد گرفته بودم! بعد هم كه سرمو انداختم پايين و سوار ماشينم شدم و تا خونه گاز دادم....

هواي تهران بدجوري سرد شد يه دفعه! واسه 29 فروردين اين سرما بعيد بود، صبح كه سركار مي رفتم از دهنم بخار مي اومد...ولي خب از بعد از ظهر هوا به نسبت گرمتر شد و امشب كه واسه پياده روي رفتم خيلي ملس بود... سامورايي كوچولو هم حسابي سرحال بود و شمشير به دوش قدم طولاني مدتي زد و از مصاحبت خودش لذت برد.اين هنر منحصر به فرد سامورايي كوچولوست كه در تنهايي هم مي تونه به اندازه وقتي كه با دوستانشه از لحظات لذت ببره.... هيچ كس به اندازه خود آدم نمي تونه هم صحبت خوبي باشه، نميدونم چطور توصيفش كنم، بايد تجربه اش كرده باشيد تا بهتر درك كنيد چي مي خوام بگم، يه جوري حال كردن با خودت... انگار خودت مي شي گوينده و شنونده خودت...خيلي حال مي ده، من كه به اين ترتيب تنهايي رو حس نمي كنم.

تلويزيون پخش چندين باره زنان كوچك رو شروع كرده...ماهواره هم كه تا چند وقت پيش همين سريال رو پخش مي كرد حالا جودي آبوت نشون مي ده بدون سانسور....هوم م م ...اگه بگم چه صحنه هايي رو زده بودن! جفت سريالها چه صحنه هاي رقص دونفري و ماچ و بوسه هايي داشتن!جاتونو خالي مي كنم....

راستي تا حالا عكس محبوبتونو كشيديد؟ شبيه شده؟ چه احساسي داريد وقتي به تصوير محبوبتون نگاه ميكنيد؟ آيا از تماشاش سير مي شيد؟.....آيا هنرتون در تصوير كردن محبوبتون در حدي هست كه اونو عين خودش ترسيم كنيد؟ خدا رو شكر، هنوزم وقتي به اون نقاشي نگاه مي كنم احساس مي كنم دارم خودشو ميبينم...بخصوص چشماش.

ارادتمند: سامورايي شيفته!





۱۳۸۳ فروردین ۳۰, یکشنبه

بعد دوسه روز بازم سلام! چه حال مي ده بعد مدتي بياي تو وبلاگت و ببيني نوشته هاي قبليت از پايين صفحه پاك شده! راستي كسي مي دونه نوشته هاي قبليم كجا رفته؟ رو آرشيو كه كليك مي كنم خضعبلات نشونم مي ده!

جاتون خالي ديروز حدود 600 كيلومتر سفر زميني داشتم! رفت و برگشت به ساري براي شركت در يه جلسه سطح بالا! شانسم هم سفرم هم از اون خر مذهبي ها بود كه واسه هر كاري يه دعا مي خوند و فوت مي كرد! لابد باورتون نمي شه؟ ولي خداييش واسه شروع به سفر، حين سفر، رسيدن به مقصد، حين ناهار و.. و.. و...يه دعا بلد بود و مي خوند... بعضي وقتها به زور جلو خودمو مي گرفتم كه نخندم! طفلك بيچاره! دلم واسه اينايي كه ذهنشون تو عصر حجر مونده مي سوزه! برگشتني جاده فيروزكوه بخصوص گردنه گدوك كولاك و مه شديد بود، ماشين ما هم پيكان، گفتم مرگمون حتميه، خلاصه خدا رو شكر سالم رسيديم...تو راه برگشت مدام در ذهنم با آرزو حرف مي زدم،خاطرات شيريني هم ازش به ياد آوردم كه سر فرصت براتون تعريف مي كنم، دست آرزو درد نكنه كه باعث شد اصلا طولاني بودن راه رو حس نكنم و اگه اون همسفر متحجرم سر اين مسئله كه چرا ازدواج نكردم بهم گير نداده بود تا خود منزل با يادش لحظات شيريني رو مي گذروندم...علاقه‌ ام به آرزو بيشتر و البته متعادل تر شده... جمعه اي سالگرد همون شبي بود كه بهم اون بشقابه رو داد...به يادش رفتم رو همون سكو مدتي نشستم و هر پرايد سفيدي كه رد مي شد زير لب مي خنديدم و مي گفتم: اومد....يه كمي خرافاتي يا شايد هم احساساتي هستم...شايدم شما اسم اين كارو چيز ديگه اي مي ذاريد؟

كلي تعريف كردني دارم، ولي مي ذارم واسه فرصت بعدي، الان مي خوام برم سر داستانم، بايد تمومش كنم....بعد اون مي خوام يه تم جديد رو شروع كنم....يه تم جديد با يه قهرمان جديد.....اسم داستان خواهد بود.....نه، الان نمي گم....از مزه مي افته.....تا بعد دوستان!

۱۳۸۳ فروردین ۲۷, پنجشنبه

آخ عجب هوايي! بازم 5 شنبه است و من واسه پياده روي رفتم بيرون...اول رفتم از سوپري سر كوچه يه ديسكت خام خريدم، مي خوام امشب برم ديدار استادم و بايد اون عكسي رو كه از دوستان دوران جوونيش بهم داده بود اسكن كنم بهش تحويل بدم،واسه همين يه ديسكت خام قابدار مكسل خوشگل گرفتم تا فايله رو بريزم توش...مي دونيد، استاد از قديمهاي ما خيلي عكس داره، عكس خاطراتي كه هرگز نه برمي گردن و نه تكرار مي شن،براي همين با ارزشن.

بعد خريد ديسكت هم نشستم تو پارك خونوادگي و از طبيعت سبز و زيباي اونجا لذت بردم، خدا اين پارك رو ازمون نگيره....راستي شما مي دونيد اون پرنده زرد رنگي كه كمي از گنجيشك بزرگتره و كله اش سياه اسمش چيه؟ يكي از اين پرنده ها بالا سرم نشسته بود و يه ميوه قرمز كوچولو به نوكش بود، خيلي دلم مي خواست بدونم چه پرنده ايه.شايد سهره باشه؟؟

واي كه اين آهنگ كالرز چقدر قشنگه!شنيديدش؟ ونسا ويليامز رو تيتراژ آخر پوكاهانتس خوندتش...هوم....چقدر قشنگه، بخصوص اونجاش كه مي گه:

have you ever heard the wolf cry to the blue corn moon?

or asked the grinning bobcat why he grinnedd?

can you sing with all the voices of the montains?

can you paint with all the colors of the wind?

can you paint with all the colors of the wind?



خب حسابي ما رو برد تو مد لاو لاو! اگه تا حالا كارتونش رو نديديد حتما ببينيد، خيلي قشنگ و تاثير گذاره و البته آخر غم انگيزي داره كه البته خيلي رئاليستيكه....هميشه به اوني كه از صميم قلب دوستش داري نمي رسي! باز رفتم رو منبر؟ باشه باشه من رفتم، لنگه كفش پرت نكنيد، اوه راستي! كسي مي دونه واسه يه مهندس برق دانشكده فني آيا در آمريكا كار هست يا نه؟

دوستون دارم!

سامورايي كوچكي كه هوس فرنگ به سرش زده!

۱۳۸۳ فروردین ۲۶, چهارشنبه

امروز سر كار داشتم فكر مي كردم چه خوب مي شد اگه اينجا هم مثل اروپا و آمريكا امنيت و رفاه وجود داشت و از جوونها حمايت مي شد،اونوقت من حتما با آرزو فرار مي كردم و مي رفتم يه جايي كه دست هيچ كس بهمون نرسه و نتونه تو زندگيمون دخالت كنه....تروخدا مي بينيد سر كار به جاي اين كه فكر و ذكرمو بدم به كار به چه مزخرفات بچگانه اي فكر مي كنم؟ ولي خب بعضي وقتها دست خودم نيست، يهويي يه چيزي مي آد تو ذهنم و از اونجا كه طرفدار سفت و سخت خيالپردازي و داستاسراييم چنان مي رم تو بحر خيالبافي كه به خودم مي آم مي بينم مدتي گذشته.

امشب سرم رفت به نوشتن و از دويدن غافل موندم، البته به جبرانش ده دقيقه با تموم سرعت پياده روي كردم.شانس ديدن آرزو رو هم از دست دادم،دادشم مي گفت دم دماي تاريكي و گرگ وميشي هوا ديدتش كه با مامانش از سركار برمي گشته.آرزو جون خسته نباشي!خدا قوت! اقلا اين پنجشنبه جمعه رو نرو سركار.....راستي امروز بابت يه كاري سر و كارم افتاد به يكي از شعب بيمه تامين اجتماعي، چه جهنمي بود لامصب! واسه هركاري باهاس صف مي بستي،خلاصه از اون جاهايي بود كه حسابي اعصابت رو لگدكوب مي كنه، يادم اومد اون روزي آرزو مي گفت يكي از جاهايي كه زياد سر و كارش مي افته بيمه است،فكرشو بكن،خانوم خانوماي كوچولو موچولو هم بايد كار كنه،هم بره بيمه، هم خواهرشو برسونه آموزشگاه و برگردونه...خداييش اون تو خونواده از همه بيشتر زحمت مي كشه، واسه همينه كه مي گم اون يه گذشتهايي كرده و مي كنه كه شايد هر دختري در حال حاضر اينجوري نباشه،اون فرشته نيست،ولي خيلي كمك دست خونواده و مادرشه....مطمئنا در آينده هم زن زحمت كش و مادر خوبي مي شه،خوش به حال كسي كه در زندگي باهاش شريك خواهد شد و خوشا به حال اون فرزنداني كه آرزو تربيتشون بكنه.
اوه راستي پيام جان، مطالبي كه ديروز واست تو بلاگم نوشتم رو خوندي؟ واضح بود مطلب؟ اگه بازم سوالي داشتي حتما بپرس.ضمنا انتقاد يادت نره،من از انتقاد سازنده استقبال مي كنم.بازم مرسي كه يادم دادي چطور بلاگم رو فارسيش كنم، مي بيني چه خوشكل شده؟ ديگه هم چپكي نمي نويسه.مرسي، بسيار ممنونم. آه راستي، جايزه ها رو كي مي دي؟ قرعه كشي مي كني يا...؟ اگه قرعه كشي باشه كه من باختم، هرگز در قرعه كشي خوش شانس نبودم!!
خيلي شاكيم،خيلي!! آخه براي اولين بار در عمرم جريمه شدم،اونم ده هزار تومن!! اونم به خاطر پارك در محلي كه تا ديروز ظاهرا اشكالي نداشته ولي از امروز مشكل دار شده....اينه ديگه، دولت اسم اينو مي ذاره خدمت به مردم....مادر به خطا ها از پريروز نمي دونم چه لايحه مزخرف ديگه اي رو تصويب كردن كه از اون موقع به بعد هر بيست متر تو خيابونها يه افسر ايستاده و به خاطر كوچكترين مسئله اي جريمه ات مي كنه.نرخ جريمه ها هم كه خدا بده بركت: ده تومن، بيست تومن و حتي سي تومن! خجالت هم نمي كشن، به اسم قانون ملت رو سر كيسه مي كنن. به خدا به خاطر اون ده تومن نيست كه ناراحتم، صد برابر اين قيمت رو مي دم كه ريخت امثال اين دزدها رو نبينم، از اين مي سوزم كه بي دليل بايد به جيب اين دولت دزد پول بريزم، پول بريزم تا آقا زاده هاشون برن واسه خودشون تو به قول خودشون بلاد كفر الواتي كنن و خوش بگذرونن! كيه كه اين حكايتها رو ندونه. به هر حال، به اون افسر شريف كه لطف كردن و اسمشون رو هم رو برگه جريمه نوشتن، جناب آقاي بيژن نمي دونم چي چي- حالا جالبه اسمش چراغعلي نيست،چون معمولا چنين حضراتي به اسامي بسيار نابي هم مزين هستن!-عرض بكنم كه امشب قبل از خواب،به جبران محبت بزرگي كه در حقم كرديد و بنده رو حسابي شرمنده فرموديد،براي والده محترم هزارتا صلوات خواهم فرستاد، خداوند به ايشان جايگاه رفيع-رفيعتر از حال حاضرشون!-عطا بفرمايد.آمين يا رب العالمين!!!

آخيش، راحت شدم، لطفا بي ادبي مو ببخشيد، ولي خداييش گاهي اوقات بهترين راه براي خالي شدن فحش دادنه! همچين دو سه تا فحش آبدار كه بدي و هم طرفو بي آبرو كني-و البته هم خودت رو!-يهو مي بيني چنان سبك شدي انگار تمام اون عصبانيت رو با يه سرنگ از تنت كشيدن بيرون، پس خجالت نكشيد، فحش بديد، فقط اگه مي شه آروم و بي صدا، ممكنه بعضيها خوششون نياد....

ياد يه خاطره افتادم،در واقع يه حرف جالب از يك دوست قديمي، يادمه يه روز پيمان بهم گفت: ادب مرد بهترين جاذبه شه، زنها و دخترها به ادب مرد خيلي اهميت مي‌دن فرهاد!

راست مي گه، خداييش من تا يادمه پيمان با هر دختري كه حرف مي زد يه درجه كلاس حرف زدنشو مي برد بالا،بد نيست اينو بدونيد كه وقتي اين حرفو بهم زد شايد به زور 16 سالش بود. خب بعضيها با استعداد مادر زادي در زمينه خانوم بازي به دنيا مي آن و يكي از اونها هم همين پيمان دوست عزيزمه كه با همين سلاح چه دخترهايي رو كه تور نزد ......هي.................................!

امروز مطلب خاصي ندارم كه در مورد آرزو بنويسم، كماكان بهش فكر مي كنم و دوستش دارم، شايد يه روزي يه داستان بر اساس زندگيش نوشتم،نمي گم استثنائيه، ولي مي دونم كه در خيلي از زمينه ها تكه، به خاطر بعضيها يه گذشتهايي كرده كه شايد هيچ دختر ديگه اي نكنه...اون بت يا اسطوره نيست، يه آدمه مثل همه آدمهاي ديگه، ولي آدم خوبيه، اونقدر خوب كه شايستگي داره قهرمان يه داستان بشه، داستاني كه اگه خدا بخواد، يه روز خودم مي نويسمش.به اميد آن روز.

۱۳۸۳ فروردین ۲۵, سه‌شنبه

واي كه دارم از زور سرحالي مي تركم....اين در حاليه كه تا چند ساعت پيش حالم خيلي خراب بود، خوب شد با دوستم تماس گرفتم، حرفهاي اون عجيب موجب تسكين و آرامشم شد، ضمناً باعث شد يه تصميم تازه بگيرم، تصميمي كه اگر عملي بشه، نقطه عطفي خواهد بود در زندگيم... در اين مورد آخر سر حرف مي زنم، فعلا مي خوام طبق قولي كه به پيام جون دادم، ماجراي خودمو با آرزو از اول بگم، البته قصه اش خيلي طولانيه، ولي من سعي ميكنم خلاصه وار تعريفش كنم تا حوصله كسي سر نره ، خب براي بينندگان عزيزي كه از اين لحظه به جمع ما اضافه شدن و اول فيلم رو نديدن جونم بگه كه:

سال 70 بود كه من براي اولين بار شروع كردم به قول عوام دختر بازي! 14 سالم بود و تا اون موقع به احدي راه نداده بودم، نخير، قپي نمي آم! چه باور بكنيد چه نكنيد من يه زماني خيلي رو بورس بودم، دخترها چندتا چندتا دنبالم مي افتادن....تو محل ما دختري بود كه من اسمشو گذاشته بودم دختر تنارديه، اون سركردگي دختراي محل رو به عهده داشت و همه تحت نظارت ايشون به پسرها گير مي دادن و دلبري مي كردن. به من هم خيلي گير دادن، كار حتي به مجادله كشيد، ولي من به هيچ كدومشون راه ندادم...تا اين كه يكسال بعد يعني همون سال 70 يهو تصميم گرفتم تغيير رويه بدم و با دخترها كار داشته باشم.

تو ذهنم مرور كردم ببينم از كيا خوشم اومده، دو نفر كانديدا شدن، آرزو و دوستش، آرزو رو از قبل ميشناختم،سه سال ازم كوچكتر بود،بچه كه بوديم لي لي و شيطون فرشته و... بازي ميكرديم، دوستش رو هم كمي مي شناختم، اون جزو كساني بود كه به سركردگي دختر بزرگه تنارديه بهم گير داده بود... آرزو و دوستش هميشه باهم بودن، پس ناخواسته دنبال جفتشون افتاده بودم، دوستش يه جورايي فاز مي داد ولي آرزو فقط در سكوت نگاه ميكرد. طي يك ماجراي واقعا مسخره، دوستم پيمان هم به دوست آرزو علاقمند شد، راستش از رقيب خوشم نمياومد، ولي معتقد بودم ارزش نداره به خاطر يه دختر، آدم بهترين دوستش رو برنجونه، اينه كه با پيمان يه قول و قراري گذاشتم، قرار شد هركي تونست با دختره دوست بشه به ديگري كمك كنه كه اونم با همون دختر دوست بشه، هردو مردونه دست داديم و به اين ترتيب ما شديم دوتا، اونا هم دوتا.

بعد يه سري كشمكش و پيغام پسغام رد و بدل كردن، يهو آرزو كه به ظاهر توجهي به ما نداشت به پيمان علاقمندي نشون داد، اوايل آبان 71 بود كه با حمايت من، پيمان با آرزو دوست شد.فراموش نكنيد كه پيمان حواسش به اون دوست تفتفوي آرزو بود ولي وقتي خدا، دختر خوبي مثل آرزو رو عين يه سيب رسيده انداخت تو دامنش، از موقعيت استفاده كرد و با اون دوست شد.من نقش مهمي رو در دوست شدن و دوام دوستيشون ايفا كردم، با اين كه خودم آرزو رو دوست داشتم، ولي چون اون شد زيد بهترين دوستم، برام حكم خواهر پيدا كرد، رو علاقهام پا گذاشتم و هرگز به پيمان نگفتم كه احساسم نسبت به آرزو چي بوده....

دوستي پيمان و آرزو سال 75 خاتمه يافت، مقصر پيمان بود كه قدر لطفي كه خدا در حفش كرده بود رو ندونست ....خيانت پيمان تاثير بدي روي آرزو گذاشت، ناگهان خونه نشين و منزوي شد، از من هم به دلايلي كه مربوط مي شد به اون دوست تفتفوش به دل گرفت و گفت به فرهاد بگيد بسيار پست فطرت و كثافته! وقتي پيغامشو شنيدم خيلي ناراحت شدم، اون اشتباه مي كرد، من باعث نشده بودم روابطش با پيمان بهم بخوره...

5 سال به انواع و اقسام روشها متوسل شدم تا بتونم به آرزو دسترسي پيدا كنم، ولي موفق نشدم، گاهي تصادفي مي ديدمش كه از آموزشگاه بر مي گرده، مي دونستم داره واسه كنكور پزشكي مي خونه، براش آرزوي موفقيت ميكردم...اون ديگه منو نگاه نمي كرد، و من با تصور اين كه اون از من متنفره 5 سال عذاب وجدان داشتم...



28 فروردين سال 80 روزي بود كه مجددا روياي آرزو در دلم زنده شد، فهميدم كه اون اصلا از من متنفر نيست...در تاريكي شب روي سكوي هميشگيمون - جايي كه با دوستانم جمع مي شديم- نشسته و تو حال خودم بودم كه يه پرايد سفيد جلوم نگه داشت، راننده كه دختر جووني بود صدام زد و گفت: مي شه يه لحظه تشريف بيارين؟ وقتي رفتم جلو، با ديدن آرزو در جا خشكم زد، باورم نمي شد كه اون داره با من حرف ميزنه! خيلي دوستانه و مودبانه ازم خواست ظرفي رو كه متعلق به يكي از همسايه هاست و اون فرصت نمي كنه ببره تحويلش بده براش تحويل بدم...معلوم بود كه اين كار رو مي كردم، من هم در كمال ادب و احترام باهاش حرف زدم طوري كه احساس كردم نظرش جلب شد...وقتي رفت...وقتي رفت احساس كردم چشمام مرطوب شدن...حتي همين الانم كه ياد اون لحظه افتادم چشمام كمي تار شد...رهايي از عذاب وجداني 5 ساله خيلي شيرين بود...اونقدر كه نمي تونم توصيفش كنم.................

از اون روز بود كه مصمم شدم به هر قيمتي كه شده باهاش ارتباط برقرار كنم، اين همه سال صبر كرده بودم، در ظرف اين مدت پيمان با صد تا دختر دوست شده و بهم زده بود، ولي من حتي يك نفر رو به خلوت دلم راه نداده بودم، شايد چون مي خواستم جاي آرزو رو به كس ديگهاي ندم...



باز مدتي آرزو رو نديدم، تا اين كه در زمستون 81 بهم خبر رسيد كه واسه هميشه رفته خارج! نمي تونم بگم چه احساسي داشتم، وقتي تو آسموني، اگه يهو به زمين بكوبنت چه احساسي پيدا مي كني؟



در مدتي كه فكر مي كردم آرزو رو واسه هميشه از دست دادم به يه دختر اجازه دادم براي اولين بار وارد زندگيم بشه، يه دوست دختر رو در اين مدت به معناي واقعي كلمه تجربه كردم، دختر خوبي بود، 10 ماه دوست بوديم و اون زماني كه باور كرد من واقعا قصد ازدواج ندارم رفت دنبال زندگيش و ازدواج كرد...



تابستون 82 بود كه بهم خبر دادن آرزو برگشته، تا خودم نديدم باورم نشد، داشت از ماشين پياده مي شد، ظاهرا خواهرشو از آموزشگاه مي آورد، خب حالا خواهرش بود كه قرار بود كنكور بده، و خودش...گفتن از شركت در كنكور دلسرد شده و داره كار مي كنه...وقتي بعد دو سال ديدمش متوجه شدم تغيير كرده...كمي چاق شده بود، صورتش تغيير حالت داده بود، به نظر مي رسيد دوران سختي رو پشت سر گذاشته، ولي نگاهش كه لحظهاي از روي من برداشته نمي شد عين قديمها بود...عين اون سالها، سال 70 كه من و پيمان رو نگاه ميكرد.... يكي از دوستانم باهام بود و گفت : فرهاد اين دختر تو رو مي شناسه؟ ببين چطور چشم ازت بر نميداره!

جواب دادم: آره مي شناسه.

پرسيد: پس چرا سر تو بلند نمي كني و بهش سلام نمي دي؟

گفتم: نميتونم....

و واقعا نمي تونستم....نمي دونستم اين دختر كه از خارج برگشته آيا هموني است كه من قبلا ميشناختم؟ چطور مطمئن باشم كه فرق نكرده؟ چطور مطمئن باشم كه نگاهش واقعا از روي حسن نيته؟ شايد چون مدتي منو نديده اين طوري نگاه مي كنه....

دو ماه بعد وقتي آرزو خودش داوطلبانه بهم سلام كرد، مطمئن شدم كه اون تغيير نكرده ،البته منظورم از لحاظ شخصيتيه، وگرنه از لحاظ فيزيكي دختري كه پيش روم قرار داشت دختري جوان و زيبا بود، از خريد برميگشت و يه هندوانه سبز گرد و درشت دستش بود، گفتم: مي خوايد كمكتون كنم؟ بي تعارف مي گم! لبخند زنان جواب داد: مي دونم بي تعارف مي گيد، نه، ممنون از لطفتون!

از اون روز به بعد بود كه من ديگه عزمم رو جزم كردم تا به آرزوم برسم، اون همچنان دست نيافتني بود، تا اون شب، يكشنبه 17 اسفند 82 ، در مجلس ختم پدر دوستم، بعد نمي دونم چند سال انتظار به آرزوم رسيدم....



خب اين بود كل ماجرا، بقيه شو هم كه تو بلاگهاي قبليم گفتم...



مي دونيد، امروز كه با دوستم- كه از اين به بعد فرض مي كنيم اسمش سروشه- صحبت مي كردم، حرفي بهم زد كه باعث شد متحول بشم، گفت: اگه آرزو قبول مي كرد باهات دوست بشه در حالي كه دوتا خواستگار داره به اين معنا بود كه دختر سالمي نيست و داره برات نقش بازي مي كنه...

بله، حق با سروشه، خوشحالم كه ثابت شد در مورد آرزو اشتباه فكر نمي كردم، متاسفم كه به خاطر بعضي مسائل نميتونم باهاش ازدواج كنم، مي دونم كه در اين جامعه نا سالم، پيدا كردن دختري كه تا اين حد سليم النفس باشه چقدر مشكله... واقعا حيف كه من و اون نمي تونيم به هم برسيم....

ولي خب، اين مطلب باعث شد احترامم به آرزو چندين برابر بشه، خوشحالم با چنين آدمي ملاقات كردم، خوشحالم كه در موردش اشتباه نكردم، در ذهنم هميشه براش جايگاه ويژهاي رو قائل خواهم بود، از صميم قلب آرزو مي كنم خوشبخت بشه... فكر مي كنم با اين تفاسير احتمالا از تلفن كردن به اون در روز تولدش منصرف بشم، دوست ندارم كاري كنم كه به پيشينه خوبش، به خوشناميش و به آيندهاش لطمه بخوره ، باز رو اين مسئله فكر خواهم كرد، مي خوام در نهايت تصميمي بگيرم كه به نفع هر دوتامون باشه...



خب، واما تصميم انقلابي اي كه بعد صحبت با سروش گرفتم: تصميم دارم به خارج سفر كنم، فكر مي كنم برام لازم باشه، قصد دارم شانسم رو در زندگي- زندگي به مفهوم عام- در جاي ديگري امتحان كنم، احساس ميكنم يه تحول در زندگيم لازمه، فعلا قصد ازدواج ندارم، اون نوع ارتباطي هم كه من دنبالشم، بر پايه احترام متقابل و اعتماد، بدون اين كه ديگران ازت انتظاري داشته باشن، ديگه در سني كه من هستم- بيست و هفت هشت سال!- در ايران بهش نخواهم رسيد، مي رم جايي كه به اهدافم نزديكتر باشه، جايي كه بشه آزاد فكر كرد، حرف زد و زندگي كرد...شايد برم آمريكا.... ولي فعلا همه اينا در حد حرفه، اول مي خوام حسابي تحقيق كنم، پس تو پيام، اگه اين مطالب رو خوندي لطف كن و بگو چطور به اونجا رفتي؟ اوضاع، كار، مسكن و زندگي اونجا چطوريه و يكي مثل من چيكار بايد بكنه تا بتونه بياد اونجا؟ اگه لطف كني راهنماييم كني ممنون مي شم.



و اما حرف آخر....قطعا روزي به آرزو زنگ خواهم زد و اون زماني خواهد بود كه فرداش مي خوام به خارج سفر كنم... من مثل خودش بي خداحافظي نمي رم، ضمنا بدون اون كه اون تمام حقايق رو ندونه هم نمي خوام ازش جدا بشم، مي خوام سبكبال و راحت ازش جدا بشم... پس به اميد اون روز، انگيزهاي جديد در زندگيم شكل گرفت....Let's do it!!!



۱۳۸۳ فروردین ۲۴, دوشنبه

قراره يكي از دوستان سري به وبلاگم بزنه...پيام...خب به اين ترتيب اولين بازديد كننده از سايت عشقيم سرو كله‌اش پيدا شد...خب اميد وارم دلسرد نشي، چون همونطور كه مي بيني تمامي مطالب به آرزو ختم مي شه!!!....به هرحال خيلي خوش آمديد،شايد شما بتونيد بگيد چرا هرچي مي نويسم چپكي در مي آد؟؟؟ خب بريم سر مطلب امروز، البته بهتره بگم امشب....امشب حسابي دويدم، اوضاعم خوبه، نفسم حسابي زياد شده و يه ضرب 20 دقيقه بدون توقف مي دوم...نمي دونم به خاطر من بود يا...ولي امشب دو سه تا از دختراي خوشكل و با كلاس محل هم اومده بودن ورزش...در حالي كه شبهاي قبل خبري ازشون نبود...به هر حال ما كه مثل هميشه...سرمون پايين بود و نگاه نمي كرديم، بخصوص كه امشب عجيب تو مد سامورايي بودم....ولي خب سرمو يه بار بلند كردم،اونم وقتي بود كه آرزو از سر كار برگشت....نمي دونم چرا امشب با ماشين خودش برنگشت، دادشش-كه بهش مي گم گروهبان- همراهش بود و با ماشين خودش آوردتش،خب در اين شرايط نه من رفتم جلو سلام كنم و نه اون ايستاد كه من برسم و سلام كنه، خانوم خانوماي كوچولو بدو بدو رفت بالا...مونديم تو خماري! ولي خب عيبي نداره، روز تولدش به هر قيمتي بهش زنگ مي زنم....پيه همه چي رو به تنم ماليدم، حتي اگه داداشش گوشي رو برداره-البته خدا كنه بر نداره چون واسه اون راه حلي ندارم!_القصه آرزو خانوم فعلا به خيال خودتون در قلعه تون پنهان و دور از دسترس ما بمونيد، روز موعود خودمون با برنامه‌اي كاملا جديد مي رسيم خدمتتون.....خب برم بخوابم....فردا باهاس برم سركار....يه برنامه بازديد پروژه‌اي هم دارم كه اونم ديگه واويلاست! شب به خير همه خواباي خوب ببينن،منم ايشالا خواب آرزو رو ببنيم! واي كه خودمو كشتم با اين آرزو....كشتم!؟؟
الان كه اين مطالب رو مي نويسم به شدت سرحال هستم و احساس شادي مي كنم...بالاخره تصميم گرفتم به آرزو زنگ بزنم،خيلي راجع به اين موضوع فكر كردم و به اين نتيجه رسيدم كه به خاطر دختري كه دوستش داري و تا اين حد برات با ارزشه هيچ اشكالي نداره اگربراي دفعه اصرار كني....فوقش دوباره بهت مي گه نه،ولي عوضش خيالت براي هميشه راحت مي شه و مي توني راحت تر فراموشش كني.سعي مي كنم خودمو از نظر روحي براي هر جوابي آماده كنم، البته از حالا مي دونم كه به احتمال خيلي قوي جوابش دوباره منفي خواهد بود،ولي من اين بار مي خوام با دست پر برم جلو،سعي مي كنم تموم جوابهاي احتمالي رو حدس بزنم و از حالا براي هر سوالي جواب تهيه كنم،روز مناسبي رو هم واسه اين گفتگو در نظر گرفتم...روز تولدش،دهم ارديبهشت! ياد يه خاطره افتادم،سرتون نمي ره اگه تعريف كنم؟ سال 72 يه بار آرزو جشن تولد گرفت، اون موقعها هنوز با پيمان دوست بود،چقدر من و پيمان حسرت به دل بيرون خونه آرزو اينا نشستيم و به صداي خنده و آوازشون گوش داديم،مي دونيد، آرزو خيلي قشنگ مي رقصه، من يه جا رقصيدنشو ديده بودم،يادمه اون شب به پيمان گفتم لابد الانم داره به همون قشنگي مي رقصه! خوش به حال فلاني و فلاني كه به خاطر كم سن و سال بودن اجازه پيدا كردن به تولد آرزو اينا دعوت بش!! بله، از اون موقع من تولد آرزو يادمه، درست دو روز قبل تولد دوست تفتفوش!! به هرحال حالا كه خيالم راحت شد، سعي مي كنم ذهنم رو معطوف هدفم بكنم، نتيجه مهم نيست، مهم اينه كه من يه بار ديگه شانس خودمو امتحان مي كنم، شد كه شد ،نشد....خدا خودش عاقبتم رو در اون صورت به خير كنه...خب، حالا كه هرچي دوست داشتم نوشتم برم سراغ بقيه كارام،امشب مي خوام بدوم،شايد آرزو رو هم ديدم! پس فعلا....ورزشكارااااااااااااااااان! دلاورااااااااااااااااااان، نام آورااااااااااااااااااااااان....بي مزه بود نه؟ باشه، ما رفتيم

۱۳۸۳ فروردین ۲۳, یکشنبه

همين الان از بهشت زهرا برمي گردم...چهلم پدر دوستم بود...خدا رحمتش كنه...مرد بسيار خوبي بود...در مسير برگشت ناخواسته بحث آرزو ميون من و دوستم پيش اومد،آخه تو مجلس ترحيم پدر همين دوستم بود كه من با آرزو بعد سالها حرف زدم....از حرف دوستم اين طور احساس كردم كه از اين بابت كمي ناراحت شده، حس كردم اون فكر كرده من مجلس ترحيم پدرشو وسيله قرار دادم تا با آرزو گرم بگيرم...شايد حق با اون باشه،ولي اون لحظه من واقعا فشار بسيار زيادي رو تحمل مي كردم، فكرشو بكنيد دختري رو واقعا دوست داشته باشيد ولي هرگز اين فرصت كه باهاش چند كلام صحبت كنيد دستتون نياد،خب اونوقت اگه يهو اين موقعيت پيش بياد،ولو اين كه در محل نامناسبي باشه، آيا مي تونيد جلوي خودتونو بگيريد؟ خدا شاهده كه من خيلي جلو خودمو گرفتم، ولي فقط من نبودم كه منقلب شده بودم، چهره آرزو هم با ديدن من تغيير كرد، يه جور حالت نگراني و معذب بودن در چهره اش بود كه بعد اين كه با هم صحبت كرديم برطرف شد و جا شو به صميميت و اعتماد داد...كاش مي دونستم تو ذهن آرزو چي مي گذره...و چرا بعد اين همه داد وستد نگاهي و اشاره‌اي قبول نكرد باهام دوست بشه؟ باور نمي كنم كه در تموم اين مدت با حركاتش منو فريب داده باشه، شايد هم من حركات اونو بعد تعبير كردم...نمي دونم................................. تصميم دارم به آرزو زنگ بزنم، شايد در روز تولدش كه خيلي هم نزديكه، البته هنوز مرددم، منطق و احساسم سر اين مسئله توافق ندارن....تا بعد چي پيش بياد... هركسي يه سرنوشتي داره كه نمي تونه تغييرش بده...اگه قرار باشه به كسي نرسي،هيچ جوري نمي رسي...بايد واقعيات رو همون جور كه هستن پذيرفت! بايد! بايد!؟؟

۱۳۸۳ فروردین ۲۲, شنبه

يك ساعت پيش رفته بودم كمي بدوم...مدتيه شبها ورزش مي كنم، از جلو خونه آرزو اينا رد مي شدم،خواهر كوچيكشو ديدم با چادر مشكي...اول فكر كردم خود آرزوئه، آخه دوتا خواهر خيلي به هم شبيهن،ولي خب دقت كه كردم ديدم نه خواهرشه...نكته‌اي كه توجهم رو جلب كرد چادر مشكي اي بود كه خواهره سرش كرده بود....تا جايي كه من خبر دارم خونواده آرزو اينا اهل چادر مشكي نيستن....در حين دويدن تصوير شبه گونه‌اي ديدم از دختري شبيه آرزو كه به سمتي شتابان مي رفت...نايستادم كه دقت كنم ببينم واقعا خودشه يا نه و يا اين كه كجا داره مي ره...آدم فضولي نيستم، فقط اميدوارم اتفاقي نيفتاده باشه، هيچ دوست ندارم خداي نكرده اشك ريختن آرزو رو ببينم....يعني با ديشب دير وقت بيرون رفتن آرزو ارتباطي داره اين موضوع؟ دوست ندارم منفي بافي كنم، فقط همون طور كه گفتم دوست ندارم اشك ريختن آرزو رو ببينم...يه چيزي همين الان اومد تو ذهنم و اون اين كه آيا اينقدر كه من به فكر آرزو هستم و دورادور براش دعاي خير مي كنم،اونم نسبت به من همينطوره؟فكر نمي كنم،چرا باشه؟
الان كه اين مطالب رو مي نويسم دارم يه آهنگ زيباي چيني گوش مي دم كه تمي عشقي داره....چقدر سازهاي چيني خوش آوان! به خصوص اين فلوتشون....جون مي ده واسه فضاهاي عشق و عاشقي!!! آه......جاي آرزو رو تو قلبم خالي مي كنم.....الان كه اين آهنگ زيبا رو گوش مي دم مدام چهره اون مي آد جلوي چشمم....روياي من چقدر زيباست....جاي همه عشاق رو خالي مي كنم

۱۳۸۳ فروردین ۲۱, جمعه

جدا كه اين دخترها چه موجودات عجيب و غير قابل شناختي هستن! چند دقيقه پيش با يكي از دوستام رو سكو نشسته بوديم و حرف مي زديم،آرزو سوار بر ماشين رد شد و با ديدنم گردنش 90 درجه در جهت من چرخيد،اونقدر تابلو نگاهم كرد كه نگو...چرا،واقعا چرا دخترها حرف و عملشون اين قدر متضاده؟ چطور مي شه به ذهنشون نفوذ كرد و فهميد تو دلشون چي مي گذره؟ جدا كه چه موجودات ناشناخته اي هستن اين دخترها!!؟؟؟
ظهر رفته بودم تا يه گردشي بكنم، محل ما خيلي سر سبزه و بهار و تابستون اونقدر قشنگ مي شه كه نگو! من عادت دارم پنجشنبه و جمعه ها طرفهاي ظهر مي رم گردش، خيلي كيف مي ده وقتي تو جايي كه از بچگي ازش خاطره داري گردش مي كني و با هر قدمي كه برمي داري و به هرجا كه نگاه مي كني يه خاطره شيرين يادت مي آد....خاطره تلخ وجود نداره، اين ما هستيم كه با تلخ فكر كردن راجع به اونا باعث مي شيم احساس تلخكامي كنيم....خاطرات تلخ هم با گذشت زمان تبديل به خاطراتي فراموش نشدني و آموزنده مي شن، راجع به من كه اين طوره....من با خاطراتم زندگي مي كنم، ولي توشون زندگي نمي كنم،،گذشته ها گذشته،ما در حال زندگي مي كنيم و گذشته بايد فقط برامون حكم آينه راهنما رو داشته باشه...بگذريم، باز رفتم رو منبر و مزخرف گفتم....همين طوري كه قدم مي زدم متوجه ماشين آرزو اينا شدم، خودش پشت رل نشسته بود، نمي دونم منو ديد يا نه،آخه فاصله داشتيم،يه سوال تو ذهنم اومد و اونم اين كه چرا آرزو حتي جمعه ها هم كار مي كنه؟ خيلي دوست داشتم بدونم...راستش ديگه فكر نمي كنم تا مدتها گذارمون به همديگه بيفته،ولي اگه افتاد دوست دارم اين سوالو ازش بپرسم....دوست دارم نظرشو در مورد اون عكسي كه ازش كشيدم رو هم بدونم....خيلي شبيهش شده....مي خوام بدونم اونم همچين نظري رو داره................................................راستي،يه چيزي يادم اومد،راجع به پيمانه،يادمه وقتي با آرزو قهر كرد شماره شو بهم داد، گفت فرهاد تو اگه يه وقت هوس كردي با آرزو حرف بزني از نظر من ايرادي نداره،بيا اينم شماره اش...ولي من هرگز ازش استفاده نكردم، گفتم شايد آرزو خوشش نياد....ولي اي كاش لااقل اين مطلبو هفته پيش كه بخاطر پيمان دست رد به سينه ام زد بهش گفته بودم....به نظر شما ارزش داره برم اين موضوع رو بهش بگم؟سبك نمي شم؟آيا آرزو واقعا به خاطر پيمان بهم نه گفت يا اون فقط بهانه بوده.....نمي دونم...نمي دونم

۱۳۸۳ فروردین ۲۰, پنجشنبه

آخ جون! بالاخره موفق شدم تصوير آرزو رو بكشم! چند روزي بود كه داشتم كاغذ سياه مي كردم و پدر خودمو در مي آوردم تا يه طرح قابل قبول از آرزو در بيارم،خب آخه من اون قديمها، اون موقع ها كه وقت آزادم زياد بود خيلي نقاشي مي كشيدم،از آرزو و اون دوست تفتفوشم هم همون موقعها يه عكس كشيده بودم كه شبيه در اومده بود،ولي اين يكي چيز ديگري شد....انصافا قشنگ و شبيه خودش شده،هرچي بيشتر تماشاش مي كنم بيشتر متقاعد مي شم كه دارم به تصوير آرزو نگاه مي كنم، با همون چشماي بادومي،لبان غنچه اي و بيني قلمي نوك بالاي قشنگش...لبخند دندون نماشم عين خودش در آوردم، دستم درد نكنه، كارم معركه است!امشب تا صبح خواب نخواهم داشت! واي كه من چقدر چرت و پرت ميگم! خب من برم بخوابم...ولي قبل اين كه برم، دلم مي خواد يه حرفي بزنم، درسته كه آرزوم رويا شد، ولي تصوير آرزوم به حقيقت پيوست ....خدايا شكرت كه آرزو رو اينقدر زيبا و دوست داشتني آفريدي...واقعا شكر
هنوز نفهميدم چرا هرچي مي نويسم چپكي در مي آد...ديشب كلي نوشتم،همه رو هم تو وورد فارسي مرتب كردم،ولي حالا كه تو بلاگم كپيش كردم مي بينم بازم چپكي در اومده...راستي بقيه وبلاگ نويسها چيكار مي كنن كه متنهاشون چپكي در نمي آد؟ اگه كسي خبر داره حتما بهم بگه...ديشب پيش استادم بودم، بنده خدا پير شده بود...اون قديمها وقتي بچه بوديم، استاد ما رو مي برد گردش،ورزشكار بود و دوست داشت ما ها هم ورزشكار بشيم،يادمه آرزو اينا رو جدا مي برد، ما پسرا رو هم جدا، البته اونهايي كه مودب و حرف گوش كن بودن رو تفكيك مي كرد و باهم مي برد،از شانسم هيچوقت عقلم نرسيد كه بچه خوبي باشم تا لا اقل به اين وسيله بتونم همراه آرزو كه هميشه جزو بچه خوبها بود برم گردش! بله....چقدر با استاد ياد قديمها كرديم، گفت از بچه هاي هم دوره ما فقط من بهش سر زدم، خب اونها هم تقصير ندارن، بعضيهاشون از اين محل رفتن، بعضيهاشون وارد زندگي شدن، بعضيهاشونم متاسفانه ديگه بين ما نيستن...نه، من پير نيستم، اون بنده هاي خدا جوون مرگ شدن....بگذريم، چقدر هوا امروز خوبه، جون مي ده واسه كوه رفتن! كاش يه هم پا داشتم، معطلش نمي كردم! لابد مي گيد تنبل خب خودت تنها برو ديگه! آخه چند بار تنها برم؟ تموم اين ايام تعطيلات عيد رو تنهايي اين ور و اون ور رفتم، سينما،پارك، كوه و... ديگه دق كردم بس كه تنها رفتم! البته عادت كردم به سامورايي بودن.حالا فهميدين چرا اسممو گذاشتم سامورايي كوچولو؟ خب سامورايي ها جنگجوياني بودن كه به خاطر شرايط پر مخاطره زندگيشون اكثرا تنها سفر مي كردن، به زنها بي توجه بودن چون بنده خدا ها وقت اين كارو نداشتن، به ندرت هم ازدواج مي كردن چون هيچ دختر احمقي مايل نبود زن كسي بشه كه معلوم نيست فردا سرش رو گردنشه يا نه!!! معمولا وقتي يه سامورايي طاقتش تموم مي شد و هوس زن گرفتن به سرش مي زد، از سامورايي گري دست مي كشيد، به اصطلاح شمشير رو كنار مي ذاشت.خب در مورد من هم،زندگيم پر مخاطره نيست، ولي اكثرا خالي از حضور جنس مخالف بوده، بعضي وقتهاشو خودم خواستم اين طوري باشه، بعضي وقتها شم روزگار! نه بابا به خدا من نه حزب اللهيم نه غير از آدميزاد! فقط يه كمي كه چه عرض كنم خيلي مغرورم! چوبشم خوردم، چه افراد با ارزشي رو سر همين غرورم از دست دادم، نمونه اش همين آرزو...ولي نمي دونم چرا دست بر نمي دارم،شايد عادت كردم...مي دونيد ، بلد نيستم منت بكشم، در عمرم به هيچ دختري دو بار اصرار نكردم، دختراي ايروني هم كه ماشاالله صدتا نه از دهنشون بيرون مي ريزه يه آره، كه البته اون صدتا رو هم به نيت آره مي گن، به شرطي كه نازشونو بكشي! ولي من هركاري مي كنم نمي تونم ناز بكشم...حتي ناز آرزو رو كه اين همه سال روش وقت صرف كرده بودم رو هم نتونستم بكشم! آخراي صحبتمون طفلك تحت تاثير قرار گرففته بود-البته نه به خاطر من!- و صداش مي لرزيد، مي دونم كه اگه كمي روانشناسانه برخورد مي كردم و از اون جملات رويايي كه بعضي پسرا مثل ريگ مي ريزن جلو پاي دخترا براش مي گفتم، الان آرزو مال من بود، ولي خب نتونستم...نتونستم كه نخواستم با تحريك احساساتش به نفع خودم بهره برداري كنم، من آرزو رو دوست داشتم و براش احترام قائل بودم، نمي خواستم در شرايطي كه اون نسبت بهم ضعيف بود تصاحبش كنم...خلاصه، مي دونم چقدر مزخرف گفتم، ولي خب اين مزخرفات بخشي از اعتقاداتمه كه دارم يه عمر باهاش زندگي مي كنم، مي دونم هم كه به همين خاطر تا ابد بايد سامورايي بمونم!!! خب هر كسي كار خودش بار خودش...فعلا بزنم بيرون! چه هواي خوبيه! برم يه هوايي تازه كنم ، واسه روحيه ام هم خوبه... پس فعلا باااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااي ...

۱۳۸۳ فروردین ۱۹, چهارشنبه

سالها قبل-نمي گم كي چون لو مي رم اونوقت!- من و پيمان پي آرزو و دوستش بوديم،آرزو از دوستش قد كوتاهتر بود و پيمان هم از من.ولي خدائيش از لحاظ زيبايي آرزو يه سر و گردن از دوستش بالا تر بود،نه اين كه دوستش زشت باشه ها،ولي مي دونيد چيه؟يه ذره همچيني خر بود! نمي شد دو جمله باهاش حرف زد،يا گوش نمي داد و مي رفت، يا اگه وايميساد آخرش يه كار تابلويي مي كرد،مثلا باورتون مي شه اگه بگم يه بار به سمتمون تف پرت كرد!؟ به هر حال... من با اين اوصاف از هردوشون خوشم مي اومد،البته از آرزو بيشتر،چون علاوه بر ظرافت و زيبايي، خيلي آروم و متين بود،رفتارش هم منطقي بود،برعكس دوستش هم هيچ وقت حرف نمي زد، فقط نگاه مي كرد... از نگاهش بود كه فهميده بودم يكي از ما رو زير نظر داره، اميدوار بودم اون يه نفر من باشم،آخه پيمان كه از من كوچيكتر بود و اصلا نمي دونست دختر رو با كدوم واوي مي نويسن، ولي من زبر و زرنگ و توخس بودم، ولي خداوكيلي بدجنس نبودم...در هر حال آرزو خانوم انتخابشونو انجام دادن،باورم نشد وقتي ديدم اون داره اشاره مي زنه و يواشكي بهم مي گه مي شه به پيمان بگيد بياد سر كوچه؟ كارش دارم! نيم وجبي موقعي كه دختر ها اگه سرشونو بالا مي كردن ملت صدتا حرف بهشون مي بستن رفيقشو انتخاب كرد،اينم بگم كه آرزو از اين دختراي سبك نبود كه به پسرها چراغ سبز مي زنن!

حالا پسره لندهور به جاي اين كه بره جلو حرف بزنه،دهنشو قد يه غار وا كرده و داره بر و بر منو تماشا مي كنه!ديدم نه،اگه هلش ندم صدسال ديگه هم اين دوستي شكل نمي گيره، خب آرزو اونو انتخاب كرده بود و من به خاطر احترامي كه براي نظرش قايل بودم و اين كه مي دونستم پيمان پسر خوبيه كمك كردم با هم دوست بشن، خودمم واسه اينكه قضيه رو فراموش كنم سرمو با اون دوست تفتفوش گرم كردم كه همونطور كه از اول معلوم بود هيچ نتيجهاي هم در بر نداشت،فقط تو محل شديم سنگ روي يخ.

از اون طرف روابط آقا پيمان با آرزو روز به روز گرمتر مي شد، كار به عشق و عاشقي و ابراز علاقه هم كشيد...پيمان بهم اعتماد داشت و همه چيزو برام تعريف مي كرد،گاهي اوقات هم منو سر قراراش مي برد، وقتي معاشقه اون دوتا رو مي ديدم نا خواسته رومو اونطرف مي گرفتم،پيمان با خنده نشونم مي داد و مي گفت:"مي بيني آرزو؟خجالت مي كشه!"...ولي من خجالت نمي كشيدم،حسادتم رو كنترل مي كردم...

سرتونو درد نيارم،اونا چهار پنج سالي دوست بودن، ما هم دورادور هواشونو داشتيم و هر كي مي خواست اين وسط موش بدوونه رو مي شونديم سرجاش...دلم خوش بود كه به اين ترتيب غير مستقيم خدمتي به آرزو مي كنم تا دوستيش با كسي كه دوستش داره بهم نخوره...تا اين كه تنبون آقا پيمان دوتا شد،نه سه تا...شايدم ده تا! خداييش روزي كه شنيدم هم زمان رفته با سه چهارتا دختر ديگه غير از آرزو دوست شده ها،دود از همه جام بلند شد،آره،به من ربطي نداشت،ولي مي دونم اگه خودم بودم هرگز با آرزو همچين كاري نمي كردم،چون واقعا براش احترام قائل بودم،تا به امروز هم هستم...خلاصه آرزو وقتي ديد پسري كه فكر مي كرده باهاش صادق و رو راسته چه ناتويي از آب در اومده زد زير همه چي...نه،اون سر و صدا نكرد،خيلي با طمانينه زنگ زد به آقا پيمان و گفت ما رو به خير و شما رو به سلامت، خودم شروع كرده بودم، خودمم تمومش مي كنم....

اونقدر راحت پيمان رو بعد چهارسال دوستي عاطفي گذاشت كنار،انگار اصلا از اول نمي شناختتش...البته آرزو بعدها برام تعريف كرد كه از اين بابت خيلي سختي كشيده...

خلاصه از اون به بعد آرزو خونه نشين شد،به دنيا پشت كرد و ديگه بيرون نيومد كه نيومد،خبر رسيد كه گفته تا پاش به دانشگاه نرسه بيرون نخواهد اومد...تصميم گرفته بود پزشك بشه،و اون موقع فقط شونزده سالش بود...اينه كه مي گم آرزو يه دختر استثنايي بود...

از اون موقع نزديك هشت سال گذشته،متاسفانه آرزو نتونست به آرزوش برسه،اون حالا كار مي كنه و واسه خودش خانومي شده،البته هنوز هم ردپايي از اون چهره ناز عروسكي شو داره.چند وقت پيش تو يه مجلسي ديدمش،مي دونستم مي آد و از قبل خودمو آماده كرده بودم كه وقتي اومد باهاش حرف بزنم، مي خواستم بهش بگم كه تموم اين سالها كه خودشو حبس كرده بود من منتظرش بودم...لحظه پر هيجاني بود،با اين كه خيلي رو خودم كار كرده بودم،با ديدنش مثل لبو قرمز شدم،چقدر از خودم نيشكون گرفتم و تو خلوت به خودم كشيده زدم تا بالاخره تونستم سر صحبت رو باهاش باز كنم... شب خاطره انگيزي بود چون اون 45 دقيقه تموم فقط و فقط با من حرف زد،موقع خداحافظي هم كارتشو بهم داد...خودمو كشتم و نتونستم اصل مطلب رو بهش بگم،ولي دلم روشن بود، مي دونستم آرزو يه جورايي از من خوشش مي آد وگرنه چه مناسبتي داشت كه در تموم مدت حضورش فقط با من حرف بزنه؟...

افتادم رو دور آمار گرفتن،ساعتهاي رفت و آمدشو زير نظر گرفتم،چه دهني ازم سرويس شد اين مدت،بماند... تا اين كه سه شنبه هفته پيش در حالي كه دوساعت دور از جون شما مثل سگ تو سرما لرزيده بودم تونستم يه جا تنها گيرش بيارم،فوري شمارهام رو گرفت و گفت بهم زنگ مي زنه و زد، درست فرداش زنگ زد، اونم نه يه دفعه، كه سه دفعه پشت سر هم! اولش با بحث رفاقت فابريك و اين كه چون خواستگار داره نمي تونه الكي ارتباط برقرار كنه شروع كرد، بعد بحث كشيد به قديمها و دوست شريف ايشون و توضيحات بنده كه بابا من صد سال پيش قيد اين بزرگوار رو زدم چون جا حرف زدن تف مي كرد-شك ندارم اگه الانم برم پيشش تف مي كنه!!-آخر سر هم وقتي خوب حرفهامو شنيد و بابت همه چي ازم اعتراف گرفت-چه احساسي چه منطقي- گفت: چون تو دوست پيماني درست نمي بينم كه با تو دوست بشم، آخه اگه پيمان بفهمه.... باورم نمي شد هنوز به پيمان فكر كنه،يادش انداختم كه پيمان در دوران دوستي چه كارايي كرده بود،جالبه كه خوب يادش بود و با يادآوري اين خاطرات صداش شروع كرد به لرزيدن... آخر سر هم گفت چون تو منو ياد گذشته ها مي اندازي نمي خوام باهات ارتباط داشته باشم!!! والسلام،مكالمه تمام....

نمي دونم از اين داستان چه نتيجهاي مي گيريد، اين كه من احمقم كه ها، ولي خدائيش من ماتم برده...اصلا نمي تونم درك كنم، منو باش كه فكر مي كردم در گذشته ها به آرزو خدمت كردم! خدا وكيلي دخترها معيار مقايسه شون چيه؟ ما شنيده بوديم دخترها به وفاداري پسرها بيشترين اهميت رو مي دن،حالا بايد يكي مثل آرزو كه مي دونم دختر غير منطقي اي نيست بهم چنين جوابي بده؟؟؟ خدائيش هاج و واج موندم... كاش اقلا خود آرزو دوباره زنگ مي زد و برام تو ضيح مي داد!ولي با شناختي كه ازش دارم مي دونم كه زنگ نمي زنه...من هم بايد بي خيال بشم،ولي خب بعد اين همه سال، فكر مي كنيد آسونه؟....چطور قبول كنم كه آرزوم رويا شده؟...

جالبه! چون هرچي مي نويسم چپكي در مي آد...همينه ديگه، وقتي بياي تو يه وبلاگه خارجي فارسي بنويسي بهتر از اين هم نمي شه....در هر حال.... راستش هنوز تو كف آرزوم! آرزو كيه؟ دختر همسايه مون....البته اسمش آرزو نيست، ولي من با اين اسم صداش مي زنم،چرا؟ بعدا مي گم...فعلا مي خوام از احساسي بگم كه اذيتم مي كنه... اگه نگم از سيزده سال پيش منتظر روزي بودم كه بتونم با آرزو صحبت كنم، قطعا از سه سال پيش بودم... نه به خدا، من يول نيستم، زبونم رو هم موش نخورده، كم رو هم نيستم به خدا، فقط بد شانسم! خيلي بد شانس!! البته كله شق هم هستم، وگرنه بعد اين همه سال باهاس روم كم مي شد ديگه! هفته پيش آرزو براي اولين بار بهم زنگ زد،در همون چند جمله اول فهميدم كه ديگه با اون آرزو كوچولوي سابق، آرزوي عروسكي خوشكل و ماماني طرف نيستم.... بزرگ شده بود، لحن حرف زدنش هم منطقي تر و پخته تر.... " فرهاد من دوتا خواستگار دارم!، همون اول گفتم تا بدوني" خوب واسه شروع بد نبود!! با هم حرف زديم، فكر كنم يكساعت شد، آخرش هم معلوم بود نتيجه چيه، جواب منفي بود....آره من اهل ازدواج مزدواج نيستم، ولي به اين خاطر نبود كه آرزو بهم نه گفت،اونم بعد اين همه سال، بلكه به خاطر پيمان بود....پيماني كه خودم با آرزو دوستش كرده بودم،البته پيمان خبر نداشت كه من دارم پا روي احساسم مي ذارم... قصه اش طولانيه....ولي كم كم براتون تعريف خواهم كرد.... فعلا همين قدر رو داشته باشيد تا بعد.... فعلا................................................................
سلام به همه برو بچه هاي وبلاگ نويس! راستش هيچ وقت فكر نمي كردم روزي وبلاگ نويس بشم،البته جسارت به اساتيد اين حرفه نباشه،منظورم اينه كه در خودم نمي ديدم اين كاره بشم، با اين كه خيلي وقته مي نويسم... خب، راستش اين وبلاگو احداث كردم چون دوست داشتم در مورد خودم، خاطراتم و كارهايي كردم و مي كنم حرف بزنم، نمي دونم اين مطالب براي كسي جالب خواهد بود يا نه...ولي اگه بود، لطفا بهم اطلاع بديد، آدرس پست اينترنتي مو آخر سر خواهم داد....راستي منو سامورايي كوچولو صدا كنيد، اين اسم حرفهاي من خواهد بود در وادي وبلاگ نويسي!!! با اميد به موفقيت خودم!ارادتمند شما سامورايي كوچك...اوه راستي آدرسم! داشت يادم مي رفت

Santana_nin@yahoo.com