جمعه ای لباس فرمی که قبل عید به کمک یکی از بچه ها داده بودم خیاط برام بدوزه رو تنم کردم...پارچه اش از این ساتن های اعلاس و رنگش زرد خردلی براق...آخه قرار بود از کتاب سال ورزش بیان برای عکس گرفتن...یادش به خیر،اون روزی که پارچه خریدیم چه قدر خوش گذشت...درباره اش توی همین وبلاگ حرف زدم...توی مطالب دی ماه 88....با این که خیلی ازش نگذشته و اون روز کار خاصی نکردیم ولی احساس می کنم خیلی بهمون خوش گذشت...شاید چون اونهایی که باهاشون رفتم خرید پارچه،به زودی از ایران می رن و باز من می مونم و حوضم!
آره می گفتم،لباس خوشکله مو تنم کردم و وقتی استادم ازم خواست فرم اختصاصی مو اجرا کنم سعی کردم بهترین عملکرد رو داشته باشم و برای اولین بار از جانب همه تشویق شدم...می دونی،تاثیر لباسه بود بیشتر،به قول خودم کت جادویی!(لبخند دندان نما!)
بعد از اتمام کلاس استادم ازم چند عکس در ژست های مختلف نمایشی گرفت،یکیش که واقعا خارق العاده در اومد،یعنی بهت بگم یه چیزی در مایه های بروسلی که دو متر با شمشیر به هوا جهیده و یک پا پرنده زده....خودم از دیدنش قند توی دلم آب شد!
می دونی،اگه بگم خوشحال نیستم دروغه...خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو می کردم در ورزش پیشرفت کردم،البته از انعطاف بدنم هیچ راضی نیستم،بعد از دو سال هنوز پاهام از طرفین صد و هشتاد باز نمی شه،ولی خب از روبرو دارم یه کارایی می کنم...با این حال نمی دونم چرا نمی تونم از ته دل شاد باشم...شاید چون کارهایی هست که خیلی وقته شروعش کردم ولی هنوز به سرانجام نرسیدن...چی؟آره شاید هم زیاده خواهم...ولی خب من همه چی رو با هم و از نوع خوبش می خوام...همیشه این طوری بودم....یه زمانی در دوره راهنمایی و دبیرستان،با بچه های مدرسه سر این که بتونن بهم گل بزنن شرط می بستم...اون موقع ها دروازه بانی نهایت رویام بود...از اون سال ها خیلی گذشته ولی من به همون زیاده خواهی قبلم و فقط نوع خواسته هام فرق کرده....
خصوصی:من خلقت کردم...من مطرح کردم و به شهرت رسوندمت...اینه پاداشم؟
خوش باشید بچه ها،یه کم قاطی و نامفهوم نوشتم خودم می دونم،دم شبه و روحم بی تاب فرار به تاریکی خیابونها...توی خونه بند نمی شم...مواظب خودتون باشید!