۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه

آواز درنا-کتاب سوم

خب بالاخره بعد از تقریبا یک سال که از اتمام نگارش کتاب سوم آواز درنا می گذره،یه این نتیجه رسیدم که مثل دو کتاب قبلی بذارمش برای دانلود رایگان...نمی دونم کسی جز من این کار رو می کنه یا نه چون بی تعارف این حاصل ده سال عمر منه که دارم رایگان می ذارمش در اختیار دیگران...حتا به ذهنم رسید که مبلغی رو به صورت نمادین در قبال دانلودش بگیرم ولی بعد منصرف شدم...من این کتاب رو با تمام عشق و احساسم نوشتم،گاهی پا به پای شخصیت هاش مردم و زنده شدم...ادعا ندارم شاهکار نوشتم ولی به عنوان اولین تجربه،نوشتن داستانی طولانی با بیش از پونزده شخصیت اصلی کار سختی بود،و چه قدر این حضرات ارشاد استقبال کردن از زحماتم و لطف کردن این کتاب رو هم مثل دو تای قبلی بدون ارائه دلیل توقیف کردن...

بگذریم،ضمن عذرخواهی از خوانندگانم به خاطر طولانی شدن روند انتشار این کتاب و همچنین تشکر به خاطر پیگیری و دلگرمی های بی دریغشون،برای دانلود جلد سوم کتاب آواز درنا اینجا کلیک کنید،فایل به صورت زیپ و در حدود هفت مگه که بعد از باز کردن در حدود نوزده مگ می شه

توجه:جلد سوم کتاب آواز درنا فقط از طریق این وبلاگ به صورت اینترنتی منتشر می شه،اجازۀ توزیعش رو به هیچ سایت دیگری ندادم و نخواهم داد،با متخلفین و کسانی که اقدام به توزیع این کتاب از طریق وبسایت خودشون بکنن برخورد قانونی خواهم کرد،امیدوارم این حرف رو شوخی نگیرن!


خب،شاید این آخرین پست این وبلاگ باشه،هنوز نمی دونم ولی احساس می کنم بعد از هفت سال،دیگه انگیزه ای برای نوشتن در اینجا ندارم...یه جوری دوست دارم فراموشش کنم...در هر صورت اگه این آخرین حرفم با شما خوانندگان خوبم بود،دوست دارم همین جا از همه،چه اونهایی که در این سال ها باهم بودیم چه اونهایی که در بین راه جدا شدیم خداحافظی و براشون بهترین ها رو آرزو کنم...به این امید که هر یک از ما در زندگی موفق و کامروا باشه....

۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه

تموم شد بالاخره!

امتحان آیلتسم بد نشد،می تونست بهتر بشه ولی خب مجموعه ای از عوامل دست به دست هم داده بودن که بهتره ازشون اسم نبرم تا جنبۀ توجیه پیدا نکنه...دادیم رفت خلاصه...حدسم اینه که نمره ام بین شش و هفت از نه بشه که خب از خودم انتظار بیشتری داشتم و دلم می خواست حداقل ۷ بگیرم که این بار شدنی نیست...

۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه

خداحافظ تابستون 90

تابستون نود هم به پایان رسید...اولین تابستون از دهۀ نود...روی هم رفته تابستون خوبی بود هر چند من اون قدر گرفتار کلاس آیلتس و کارای خروج از کشورم بودم که تقریبا چیزی ازش نفهمیدم....البته کم حرفیم ربطی به این موضوع نداره،حرفامو جای دیگه ای می زنم که باعث می شه برای اینجا دیگه حرفی نمونه...از طرفی حس می کنم اینجا خیلی پر شده...پرشده از خاطراتی که شاید بهتره فراموششون کنم...انگیزه راه اندازی این وبلاگ که سال هاست به فراموشی سپرده شده،و اگه تا امروز حفظ شده فقط به این خاطر بود که من دلم نمی اومد رهاش کنم ولی خب بعد از هفت سال متمادی نوشتن در این وبلاگ،احساس می کنم وقتش رسیده که به خدا بسپرمش و باهاش خداحافظی کنم....البته هنوز تصمیم قاطع نگرفتم...خب خیلی از کسانی که می اومدن اینجا و خواننده ام بودن دیگه نمی آن...از سرنوشت بعضی هاشون خبر دارم،ولی بعضی هاشون همون طور که بی خبر اومده بودن،رفتن...زندگی همینه،همه چی موقتیه و به هر چی دل ببندی اونو زودتر از دست می دی...این مرام روزگاره!

خداحافظ تابستون نود،کاملا دونفری سپریت کردم،خودم و خودت،هیچ کس بین مون نبود،تموم اون چیزهایی که می تونست به نوعی بین مون قرار بگیره به مرور از زندگیم خارج شد...به همون شکلی به پایان رسوندمت که ده و بیست سال پیش داداش بزرگات یعنی تابستون هشتاد و هفتاد رو بدرقه کردم...از اون سال ها خیلی دور شدم،گاهی اصلا دلم نمی خواد فکر کنم که این قدر عمر کردم...بچه که بودم،فکر می کردم کسی که سوم دبیرستانه خیلی بزرگه،و حالا به بچگی و خامی یه سوم دبیرستانی می خندم...زندگی همه اش رو کم کنیه،روزی می رسه که به این سن و سالم خواهم خندید...

برو تابستون نود،خدا به همرات،به تاریخ پیوستی و دیگه تکرار نخواهی شد،تنها شاید بشه نشونه هات رو ده سال بعد،در تابستون دو هزار دید...یعنی اون موقع من کجام و دارم چیکار می کنم؟اصلا در این دنیا هستم....نمی دونم!

پی نوشت:

از مهسا خانوم به خاطر این که وفادارانه به عنوان تنها خواننده ام باقی موند و این وبلاگ رو فراموش نکرد،خصوصا در این ماه هایی که دیگه به اون شکل آپ نمی کنم،با بردن اسمشون تشکر می کنم...ببخش که دیگه کمتر سر می زنم،به فکرم رسیده به عنوان آخرین پست،جلد سوم آواز درنا رو بذارم اینجا برای دانلود،فقط اینجا...کتاب سوم هم توقیف شد تا نتیجه ده سال زحمتم،پشت در های بستۀ عقاید شخصی گمنام باقی بمونه...خب،هر کسی قسمتی داره...

۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

یادبود

هیجده سال پیش در چنین روزی(28 مرداد سال 72)یکی از دخترای همسایه مون مرد...اسمش آذین بود و موقع مرگ فقط شونزده سالش بود...آذین یه دختر زیبا و قد بلند بود با موهای طلایی،پوست روشن و چشم های عسلی(اشتباه نکنم)...هرگز با هم رابطه ای نداشتیم و فقط وقتی سوم دبستان بودم چند ماهی با هم توی یه سرویس بودیم...یادمه که از همون موقع اعتماد به نفس داشت و باهم کل کل می کردیم...

من هرگز مرگ آذین رو فراموش نکردم،شاید به این خاطر که چند ساعت پیش از مرگ زنده و سالم دیده بودمش...یادمه طرف های ظهر بود و من داشتم توی شهرکمون پرسه می زدم که دیدمش همراه خونواده شون(پدر،مادر و برادر کوچکتر)دارن می رن مسافرت...یه پیکان سفید داشتن با باربند که وسایل سفر رو روش چیده بودن...یه لحظه وقتی آذین می رفت سوار ماشین بشه دیدمش...خوشحال بود...شاید همدیگه رو برای چند ثانیه تماشا کردیم...ماشین رفت و من به راهم ادامه دادم...

بعد از ظهر همون روز وقتی در سکویی نشسته بودم که پاتوق خودم و دوستانم بود،یکی از بچه ها که خواهرش با آذین دوست بود،دست به جیب و خونسرد اومد بهم گفت:

-آذین رو می شناختی؟

گفتم:

-آره!

نگاه ممتدی بهم کرد و گفت:

-مرد!

با تعجب پرسیدم:

-چطوری مرد؟

اومد کنارم نشست و با همون خونسردی عجیبش ادامه داد:

-غرق شد...خبرشو یه ساعت پیش تلفنی به خواهرم دادن،نبودی ببینی،دوستاش وق وق کنون اومدن در خونه مون با خواهرم چندتا شدن و همون جور وق وق کنون بدو رفتن در خونۀ آذین!

با ناراحتی پرسیدم:

-مگه کسی خونه شونه؟

در حالی که بلند می شد که بره گفت:

-نه،ولی دایی و خاله اش از صبح اومدن،منتظرن جسدو بیارن،از فردا اینجا داستان داریم!

من هرگز نتونستم در مراسم آذین شرکت کنم،نتونستم سرخاکش برم و به خونواده اش تسلیت بگم،اون موقع بچه تر از اون بودم که کسی جدیم بگیره،حتا مربی کوهنوردیم بعدا وقتی منو دید یه جوری پرسید آذینو می شناختی و بعد شروع کرد پدرانه برام ماجرای مردنش رو تعریف کردن انگار در سن عقل نباشم...با گذشت سال ها همیشه احساس می کردم که نسبت به آذین دینی دارم که ادا نشده،خودم هم دلیلش رو نمی دونستم،فقط حس می کردم برام اهمیتی داشته که بعد از مرگش بهش پی بردم...من برای ادای احترام به آذین،در کتابم شخصیتی رو بر مبنای زندگیش خلق کردم به اسم نسترن پولادی،البته به اقتضای فضای داستان مجبور شدم تغییراتی در شرایط زندگی و روابطش با شخصیت های کتاب به وجود بیارم تا خواننده رو هرچه بیشتر با خودم همراه کنم و حسی رو که مد نظرم بود ، در درونش به وجود بیارم...تمام اون چیزهایی که برای نسترن نوشتم تخیل خودم بوده،من آذین رو همین قدر می شناختم که در چند سطر بالا گفتم،موقعی هم که شخصیتش رو در کتاب اول خلق می کردم از این که باید در کتاب سوم غرقش کنم ناراحت بودم،وقتی داشتم در مورد مرگش،مراسمش و اتفاقات بعدش می نوشتم دقیقا همون چیزهایی رو حس می کردم که خواننده از خوندن نوشته هام احساس می کرد...من نسترن رو با تمام وجودم خلق کردم و با ناراحتی و اندوه به خاک سپردم...

بگذریم،نیومده بودم که فیلم هندی تعریف کنم،فقط می خوام در سالگرد فوت آذین و برای اولین بار بعد از هجده سال،علاقه ناشناخته ای که بهش داشتم رو افشا کنم و بگم یادش در تمام این سال ها باهام بوده و باهام هم می مونه،آذین!من نسترن پولادی رو به تو تقدیم می کنم به این امید که در نبودت در قلب اون کسانی به زندگی ادامه بده که سرگذشتش رو می خونن و بهش علاقمند می شن...روحت شاد!

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

پیشگویی

اول متن زیر رو بخونید تا بعد توضیح بدم چیه:
در باب بهار ۸۰:
به همین سرعت بهار رفت،بهاری ساکت و بی آزار و خاموش...هیچی ازش نفهمیدم،عین سال های قبل! انگار فرار بودن و گذر آروم و بی صدا ماهیت و خصلت بهاره...نمی تونی نگهش داری و مانع از عبور سریعش بشی...
بهار ۸۰!بعد از ده سال با هیئتی جدید برگشتی،خاطراتی رو زنده کردی و رفتی...خاطرات حباب و تا حدی یایویی،دوباره مثل اون موقع ها زنده شدن و قوت گرفتن...احساسی که ده سال زیر خاکستر فراموشی و گذر زمان مدفون شده بود،مجددا سر برآورد و قوی تر از روز اول بر من عرضۀ اندام کرد...سال ۷۰ به ویژه بهار و تابستونش نقطۀ عطفی در زندگیم بود و من حالا باز احساس می کنم قراره اتفاقی بیفته...نشونه هاش رو به خوبی حس می کنم و می بینیم..نمی دونم در جهت خیره یا شر،شاده یا اندوهناک ولی به هر حال تحولی در زندگیم رو باعث خواهد شد...
دیروز دختر کرجیه ازم پرسید نهایتا چند سال می تونم وقت داشته باشم؟۲،۳ سال دیگه!...بعدش باید عروسی کنم،این در مورد دختری که هم سن اونه(دختر کرجیه)یعنی حباب هم صادقه...با تمام وجود احساس می کنم که قراره اتفاقی بیفته،اون مثل خواهرش ترشرو و بداخلاق نیست،ازش هم زیباتره،به زودی اون اتفاقی که قراره خیال همه رو راحت کنه از جمله من رخ می ده و بعدش دیگه آزادم،بعد از ده سال آزادم،آزاد!....
راستی قرار بود دربارۀ بهار ۸۰ حرف بزنم،اعتراف می کنم که حرفی ندارم!فقط یه خداحافظی گرم و جانانه تا ده سال بعد،برای من فقط بهار و تابستون های سر دهه معنا و مفهوم دیگری دارن و بقیه معمولی و بدون جاذبه ان...ده سال دیگه وقتی بهار نود بیاد من کجا هستم؟چیکار دارم می کنم؟پدر و مادرم آیا زنده هستن؟آیا حبابی دیگر وجود خواهد داشت تا با عشقش زندگی کنم؟
یاد اون نامه ای افتادم که امیلی در چهارده سالگی خطاب به ۲۴ سالگیش می نویسه،خب حالا من هم یه کار مشابه انجام می دم،بذار پیش بینی کنم،تا ده سال دیگه:
-حتما یه نویسندۀ بزرگ شدم و آثارم به چاپ رسیدن!
-حباب زن مرد دیگری شده و درسی که من از این واقعه گرفتم تاثیری در من گذاشته که باعث شده نوشته هام پخته و با معناتر بشن!
-کتاب های منو همه می خونن،به ویژه جوون ها و نوجوون ها،شاید یه جلدش هم به حباب برسه،اون موقع بعد از ۲۰ سال به احساس واقعیم پی می بره،احساسی که هرگز به اون شکلی که می بایست بروز پیدا نکرد..
-من همچنان تنها هستم و بربلندای برجی رفیع ایستادم و نگاهم به افق و غروب خورشید معطوفه...راهی طولانی و بی انتها پیش رومه و کوله باری از خاطرات فراموش نشدنی پشت سرم،من در میانۀ راه هستم و معلوم نیست سرنوشتم چه خواهد شد...فقط دیگه مطمئنم که جاویدان خواهم شد..جاویدان!
خب این خیالبافی های رمانتیکی بود که از ده سال بعد خودم کردم،امیدوارم کس دیگری نخوندش،فقط بعد از مرگم اجازه می دم دیگران نوشته های خصوصیم رو بخونن!زمانی که روحم از مرزهای اسارت عبور کرده و در دنیایی دیگر با ارواح بلند مرتبۀ دوستان قدیمی محشور شده و مانند سابق به دنبال حبابی دیگه می گرده...حبابی که زندگی در چهارچوب مدور و رویاییش شکل و معنا خواهد گرفت...
۲/۴/۸۰،ساعت ۸:۵۶:۴۵ صبح،سر کار،پشت میز خودم!
توضیح:در پایان بهار۸۰،من بعد از ده سال صبر کردن مطمئن شدم که دیگه به دختر همسایه نمی رسم...همون عشق چهارده سالگیم...اون بعد از ده سال جوابش مثل روز اول منفی بود و این پایانی بود بر ده سال خیالپردازی و وفاداری...اون موقع من در نیمه راه نوشتن جلد سوم کتابم(نگارش اولیه)بودم و این اتفاق برام حکم یه شوک رو داشت چون دقیقا داشتم جایی رو می نوشتم که قهرمان کتاب تصمیم می گیره به عشقش برسه یا نه....بگذریم،این واقعه اون قدر منو تحت تاثیر قرار داد که شروع کردم به پیشگویی کردن و در دفترچه خاطراتم یه صفحه رو با چیزایی که فکر می کردم رخ می ده پر کردم و بعد اون رو تا زدم و به خودم قول دادم تا ده سال دیگه نخونمش تا موعدش سر برسه...چیزی که خوندین محتویات همون برگ تا شده اس...متاسفانه فراموش کردم سر موعد بازش کنم...دیروز صبح زود،در حالی که در گرگ و میش هوا عازم ماموریت بودم یهو یادم اومد و بی صبرانه منتظر بودم که برگردم و اون برگه رو باز کنم...به قول مونت گومری،با باز کردنش عطر و بوی ده سال پیش برای مدتی کوتاه پیچید توی اتاقم...از لحظۀ بازگشایی کاغذ فیلم گرفتم چون بعید می دونم دیگه چنین موردی تکرار بشه...من دیگه نمی خوام برای ده سال دیگه پیشگویی کنم و می خوام سرنوشت رو اون جوری که هست بپذیرم...
توضیحات کوتاه در مورد متن:
-حباب اسم مستعاری بود که برای عشق چهارده سالگیم گذشته بودم و یایویی دوست صمیمیش بود
-دختر کرجیه از آشنایان حباب بود و بعد از شکراب شدن روابطم با حباب،شمارۀ منزلمون رو ازش گرفت تا بهم زنگ بزنه و به خیال خودش اذیتم کنه ولی بعد از مدتی ازم خوشش اومد و حتا عاشقم شد...این عشق کوتاه مدت بود و خودم بهش پایان دادم ولی اون دختر تا هشت سال بعدش در فواصل معینی بهم زنگ می زد و جویای احوالم می شد،از سال ۸۳ دیگه خبری ازش نداشتم تا این که یکی دو ماه پیش تصادفا توی فیسبوک پیداش کردم...ازدواج کرده،دماغش رو عمل کرده و چهره اش دگرگون شده،ولی بچه دار نشده
و اما در مورد پیشگویی ها:
-من یه جورایی نویسنده شدم ولی تمام آثارم توقیف شد تا به هیچ شهرتی نرسم
-نه حباب که تمام دخترانی که در این ده سال بهشون علاقمند شدم تا به امروز ازدواج نکردن ولی قطعا حضورشون در زندگیم تاثیر گذار بود و باعث پیشرفتم شد...خواهر بزرگ حباب بارها نامزد کرد و به هم زد...تا جایی که خبر دارم هرگز ازدواج نکرد ولی گفته می شه با مردی پولدار و سن بالا زندگی می کنه
-کتاب هام روی اینترنت خواننده زیاد داشته...خدا رو شکر والدینم هم زنده هستن ولی دیگه پیر شدن...شاید برای همین دیگه جرئت نمی کنم برای ده سال دیگه چیزی رو پیشگویی کنم...راستی پیشگویی رو از روی کتاب امیلی نوشته لوسی مود مونت گومری اقتباس کردم...کتابی که خوندنش واقعا روم تاثیر گذاشت
-بله،من همچنان تنهام،جاه طلبم و به دنبال جاودانگی و محقق کردن رویاهام....
مرسی که منو می خونید،این سری پستم بیش از حد خودگویی و خودخواهانه شد...ایشالا زیاد توی ذوق نزده باشه...موفق باشید،براتون آخرهفته خوبی رو آرزومندم!

۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه

این روزها دارم بکوب زبان می خونم...حالا جالبه که تخصصم رو کانادا نمی خواد...ولی اراده کردم این آیلتس رو بگیرم و برم خارج از کشور به دنبال سرنوشتم...


خودمونی نوشت:از خودم بدم می آد،کارهایی می کنم که روزگاری هر کی می کرد به شدت سرزنشش می کردم و حالا خودم دارم انجامشون می دم...

۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه

به خارج برمی گردیم

پنجشنبه رفته بودم سفارت کانادا،زیاد امیدوار کننده نبود،اولا که گفتن برای اقدام به مهاجرات دائم باید مدارکتون رو بفرستید سفارت کانادا در دمشق که با اوضاع چپندر قیچی اخیر سوریه،کار ارجاع می شه به سیدنی نوا اسکاتیا و چون با ایرونی ها بدن،بررسی پرونده ها می ره برای بالای یکسال و دو سال...

حالا این زیاد مهم نبود،گفتیم بریم یکی از این وکیل هایی که کارت ویزیت هاشونو جلوی سفارت پخش می کردن و می گفتن جلسه اول مشاوره شون مجانیه ببینیم،سر از دفتر یه خانومی در آوردیم که هفت لا دور سرشو روسری پیچ کرده بود،خیلی هم آروم حرف می زد،تخصص من و دوستم رو زد توی کامپیوتر و گفت که تخصص شما در لیست الویت مشاغل درخواستی قسمت انگلیسی نشین کانادا نیست،ولی اگه بخواید می تونید برای رفتن به کبک اقدام کنین...توی دلم گفتم کبک که به درد نمی خوره،هم سرده،هم پرته،هم پرداختی هاش کمتر از قسمت انگلیسی نشینه!...دوستم که همونجا دپرس شد،من از تک و تا نیفتادم و پرسیدم:

-حالا چه قدر پروسه ورودمون به کانادا طول می کشه؟

گفت:

-اگه قدیم بود می تونستم بگم،ولی الان دو سه ساله که اوضاع خیلی بد شده،الان برای کبک که پیش از این یکسال الی یکسال و نیم طول می کشید،ما کسی رو داریم که سه ساله فایلش توی نوبته،برای قسمت انگلیسی نشین که ما مراجعه کننده هفت ساله داریم....

برگشتم سفارت تا از اطلاعاتش بپرسم آیا اگر از فرانسه اقدام بکنیم شانسمون بیشتر می شه؟جواب مثبت بود ولی خب کشور فرانسه هم از زمان سارکوزی برخورد خوبی با خارجی ها نداره حتا اگه متولد اونجا باشن...

به دوستم گفتم مهم اینه که اراده کردیم بریم کانادا،حالا به هر شکلی که شده،حاضر نیستم به خفت تن بدم ولی تا زمانی که یه کورسو امید باشه دست از تلاش برنمی دارم،قرار شد بریم کلاس آمادگی برای آیلتس ثبت نام کنیم...رفتیم یه موسسه ای که دوستم تعریفش رو شنیده بود،دختر جوونی مسئولش بود و گفت که شما باید اول تعیین سطح بشید و همین جوری که شما رو نمی شونیم سر کلاس آمادگی آیلتس!...گفتم در خدمتم...خلاصه اول مصاحبه انگلیسی کرد،عین بلبل تند و تند براش حرف زدم...ازم پرسید اگه رئیس جمهور می شدی چیکار می کردی؟پرسیدم رئیس جمهور کجا؟با لبخندی معنا دار گفت اینجا...بی درنگ گفتم به خانوم ها حق برابر با مردها می دادم و موضوع تحصیلات عالی رو براشون به طور جدی دنبال می کردم چون یک مادر دانش آموخته و عاقل،فرزندان عاقلی هم تربیت می کنه،در یک کلام تمام هم و غم ام رو می ذاشتم روی موضوع آموزش و توسعه فرهنگ...خیلی خوشش اومد...پرسید شما زبان از کجا یاد گرفتی؟جواب دادم با تماشای فیلم و بازی کامپیوتری و اینترنت...گفت شما مهارت گفتاری تون خوبه،حالا باید مهارت نوشتاری،درک مطلب و دستور زبانتون سنجیده بشه،آمادگی دارید همین الان امتحان بدین؟گفتم بله،گفت متاسفانه نمونه سوالات آیلتس عمومی رو ندارم و فقط برای آیلتس دانشگاهی سوال دارم،سطحش بالاتر و سخت تره،اشکالی نداره؟گفتم ابدا،اتفاقا سخت تر باشه من استقبال می کنم...

رفتم توی یک اتاق و نیم ساعتی با سوالا کلنجار رفتم،برگه ام رو که پس می دادم به دختره گفتم من خودم سطحم رو متوسط رو به بالا حدس می زنم،نگاهی کرد و بعد از مدتی صدام زد و گفت،شما ۷۰ از صد زدین،قابل قبوله و می تونید در کلاس های آیلتس فشرده نیمه پیشرفته مون شرکت کنید و بعد هم پیشرفته رو بگذرونید،روی هم رفته یک ماه و نیم طول می کشه...تردید نکردم و ثبت نام کردم...

برگشتنی به خونه با خودم فکر می کردم که اگه تن تن اهل ایران بود،حتا یک جلد از ماجراهای سفرش چاپ نمی شد،چون همون ب بسم الله خروج از کشورش باید هفت هشت سال پی نوبتش دوندگی می کرد و عمرش کفاف ۲۴ جلد کتاب رو نمی داد!

۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه

عاقبت رمان نویسی

می دونی،نمی خوام بگم اصلا دنبال نوشتن کتاب نرو،چون بستگی داره چی بنویسی و اگه از این کتابها بنویسی که کمک کنه چه طور آقایان و خانومها تجربیات عشقولانه موفقی داشته باشن،کتابت به چاپ دهم و بیستم می رسه ولی غیر از این هرچی بنویسی بلایی سرت می آرن و اون قدر می برن و می آرنت که از کرده ات پشیمون می شی
حالا آواز درنا به جهنم که ده سال از بهترین سال های عمرم صرف نوشتنش شد و آخرش هم هر سه جلدش توقیف شد،یه داستان کوتاه سی صفحه ای هم برای این که چاپ بشه باید از هفت خوان رستم بگذره....یه ماه پیش بردم تحویل دادم،می گن تا شهریور صبر کنید تازه بهتون بگیم حق دارید چنین چیزی رو چاپ کنید یا نه....فکرشو بکن وقتی واسه یه داستان سی صفحه ای این طور معطل می کنن لابد برای آواز درنای سه جلدی و دو هزار صفحه ای می خوان یه قرن طولش بدن...نخواستیم بابا،این جلد سوم هم می ذاریم روی نت تا به کوری چشم حسودان مثل دو جلد قبل خونده و استقبال بشه...مگه در عصر ارتباطات و اینترنت می شه جلوی حرف زدن کسی رو گرفت؟دلتون خوشه به خدا!.....

۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه

بیچاره وبلاگم!

می دونی وبلاگ این جوری رها می شه!....تازه امروز یادم اومده که هجدهم فروردین تولد وبلاگم بوده...طفلی بی سر و صدا هفت سالش کامل شد و رفت توی هشت...معمولا از یه دوره ای به بعد تولد هرکسی فراموش می شه،خصوصا وقتی بزرگ بشه و دیگه بچه محسوب نشه...خودم یادمه وارد دانشگاه که شدم تولدم فراموش شد تا چند سال بعدش که خودم این سنت رو احیاء کردم و اون قدر برای مادرم سر تاریخ تولد گرفتم تا بالاخره اون هم یادش موند و الان چند سالی هست که هیچ تولدی در خونۀ ما فراموش نشده...ولی خب طفلی این وبلاگ....البته اولین بار بود....

می دونی خیلی فکرم رو مشغول کردم،دقیقا در مدتی که داشتم کتاب جدیدم رو می نوشتم تولد این وبلاگ بیچاره بود...خب به این هفت هشت سال گذشته که نگاه می کنم می بینم خیلی تغییر کردم،افکارم،دیدگاهم و حتا برخوردهام تغییر کرده...روی هم رفته راضیم چون با این که بعضی از این تغییرات دلخواهم نبوده ولی در نهایت کمتر از روزهای شروع ساخت این وبلاگ اذیت می شم...

فکر مستقل شدن و خروج از کشور همچنان توی ذهنمه،ولی راستشو بخوای کمی دو دل شدم...با این که می دونم موندن و ادامه دادن در این مملکت هیچ سودی جز تباهی و از دست رفتن موقعیت ها و روزهای جوانی نداره ولی از اون سمت آب هم خبرهای دلگرم کننده ای به گوش نمی رسه...اقتصاد دنیا به هم ریخته اس و هرجایی که قبلا به راحتی مهاجر می پذیرفته حالا کلی شرط و شروط گذاشته...

دیروز به ناشرم زنگ زدم،می خواستم یه قراری بذارم تا کتاب جدیدم رو براش ببرم،از چاپ آواز درنا ناامید شدم،حالا آقا نزدیک هفت هشت ماهه که قرار بوده بهم خبر بده،حالا که بهش زنگ زدم می گه شما قرار بود بهم بگید کتاب رو چاپ بکنم یا نه!...آخه آدم حسابی،من اگه نیتی به چاپ کتابم نداشتم،می آوردم می دادمش دست تو؟!...خلاصه از اونجایی که ما همیشه باید تظاهر کنیم که سرمون شلوغه و وقت نداریم،برگشته می گه امروز که نمی شه ببینمتون،شنبه بیاید،اومدم شنبه رو فیکس کنم از بالا دستور اومد که شنبه باهات کار داریم،بذار یکشنبه!....خلاصه قراره یکشنبۀ آتی دومین اثر و در واقع چهارمین کتابم رو ببرم بدم ناشر و از حالا شک ندارم که این هم توقیف می شه و من با خیال راحت می آم اینجا می ذارمش برای دانلود!...اصلا من از همون اول بیام هرچی دارم بذارم اینجا روی نت گویا بهتره....

خلاصه دیگه همین،گرفتارم،حرف دارم برای گفتن،ولی دیگه حس گفتنش رو ندارم...فکرم جای دیگه اس...دست و دلم به نوشتن نمی ره...البته اینجا،وگرنه جای دیگه دارم بکوب می نویسم...مرسی بچه ها که پیگیرمید و اظهار لطف می کنید...سعی می کنم سر وقت بهتون سر بزنم...براتون بهترین چیزها رو آرزو دارم،شما هم منو دعا کنید....شاد باشید.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

سال جدید،اهداف جدید!

بله،خدمت شما عرض کنم که بنده الان شدیدا افتادم به فکر خروج از کشور...البته به پشت سرم که نگاه می کنم می بینم دو سه مرتبه ای در طول سال های مختلف این فکر در ذهنم شکل گرفته بود ولی جدی نبود،اما از شما چه پنهون،من یه ساعت درونی دارم و معتقدم تا وقت انجام کاری نرسه(ولو این که همۀ عالم بگن درسته)اونو انجام نمی دم،اما همین که احساس کردم وقتشه،از ثانیۀ بعدش شروع می کنم برای انجام دادنش تلاش کردن...این جوری بهت بگم که من یا یه چیزی رو به زندگیم اضافه نمی کنم،یا وقتی اضافه شد دیگه ممکن نیست حذفش کنم مگه برام خطر جانی داشته باشه!


خلاصه که هدف بزرگی که برای امسالم تعیین کردم خروج از کشوره که اگه تا پایان سال انجام بشه می تونم بگم سال نود به عنوان شروع یک دهه بسیار پربار و امیدوارانه بوده...در هر صورت مهاجرت به یه کشور خارجی کار کوچکی نیست و تمام زندگی آدم رو تحت شعاع قرار می ده...ولی من احساس می کنم به حدی رسیدم که می تونم کاملا مستقل و دور از خانواده زندگی کنم و چه خوب که چنین کاری رو در یه مملکت با قاعده و ثبات انجام بدم که دست کم بشه توش برای آینده برنامه ریزی کرد و فرضا گفت کار می کنم و پنج سال دیگه با حقوقم یه خونه دارم برای خودم،ماشین،همسر و..و..و...


متاسفانه چه خوشمون بیاد چه بد اوضاع مملکتمون جوری نیست که بشه بهش امیدوار بود و من هم در سنی نیستم که بگم بی خیال،ده سال هم همین جوری گذشت،گذشت!


آره دیگه،بزرگترین تصمیمی که در سال جدید گرفتم همین کاره،در کنارش می خوام یه فرد ایده آل رو هم برای همراهی خودم پیدا کنم که از هر نظر مکملم باشه و از ترکیب ما یک هم افزایی پدید بیاد...من خودمو آدم خودجوش و قائم به ذاتی می دونم ولی خب هر کسی به یه همراه نیاز داره که در مواقع لازم بهش انرژی بیشتر بده که خب حالا که می خوام برم به جنگ زندگی اون هم به تنهایی،بودنش می تونه خیلی تاثیر گذار باشه...حالا زودی دست نگیرید برام که مبارکه و این حرفها،اصلا منظورم ازدواج نیست،من با اجازه تون یه کم متفاوت فکر می کنم و بیشتر دنبال پارتنر و شریک راهم و خب کاری هم ندارم فرهنگ اینجا برای جفت شدن یه دختر و پسر چی می گه،من اون جوری که احساس کنم برام مناسبتره اقدام می کنم!


خب دیگه بسه،حسابی آمارمو لو دادم،راستی امسال تا اینجاش سال خوب و متفاوتی بوده،چون در عرض همین مدت کم یه داستان جدید کوتاه نوشتم که با این که می دونم این یکی رو هم توقیف می کنن ولی می خوام برم دنبال کار چاپش،ضمنا بعد از هفت سال،سنت جشن تولد گرفتن برای آرزو در روز ده اردیبهشت به انجام نرسید،البته گفته بودم که من در زمان تحویل سال نود با تمام خاطراتم در دهۀ قبل خداحافظی کردم ولی خب نکتۀ جالب این بود که طبق آخرین تحقیقات انجام شده از خود آرزو،تولد ایشون اصلا ده اردیبهشت نیست و من در تمام این سالها داشتم در یه روز غلط جشن می گرفتم!...خب این هم یه کارجالب(البته اگه جالب صفت کاملی برای توصیفش باشه)دیگه که فقط از آدمی مثل من بر می آد...کلا خدا آخر و عاقبتم رو با این کارای خاص خودم ختم به خیر کنه...شاد باشید بچه ها،مرسی که بهم سر می زنید!

۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

زنده ام

اگه این روزها این ورا پیدام نمی شه به این خاطره که تنبونم دو تا شده!...البته در نوشتن...به این مفهوم که دارم یه کتاب جدید می نویسم و به شدت درگیرشم...این جوری بهت بگم که دارم خودم تبدیل به کتاب می شم...حالا این همه دارم انرژی می ذارم،یه وقت چیز بدی دربیاد واویلاس...دیگه توکل به خدا...شکست هم بالاخره بخشی از زندگیه...یا با غمش کنار می آم و ادامه می دم،یا دق می کنم و می میرم،راه سومی که نداره...خلاصه که اگه بر فرض محال هم نگرانم بودین،مرسی و نباشین...دیگه همین...به قول لیلای کتابم:ووووویییییییییی!

پی نوشت:دلم برای شخصیت های کتابم تنگ شده...چند شب پیش خواب نسترن رو دیدم...سال ها قبل هم یه بار خواب پانتی رو دیده بودم...نسترن داشت با همون صدای زیبای سال های دورش باهام حرف می زد...وقتی بهش گفتم اگه می شه نرو شمال و اون ازم می پرسید چرا گریه ام گرفت!

۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه

اولین پست سال و دهه نود

سلام...سال نو مبارک!...ایشالا سال و دهه بسیار خوبی در پیش رو داشته باشین و ده سال دیگه وقتی به این نقطه می رسین خودتون رو از هر نظر جلو و بالاتر از الان ببینین....

امروز داشتم فکر می کردم که هیچ متوجه شدیم که تمام روزهایی که از شروع سال تا به امروز سپری شد،اولین از نوع خودش بوده؟منظورم اینه که از دوشنبه که عید بود،ما اولین دوشنبه سال و دهه رو تجربه می کردیم و بعد به ترتیب سه شنبه،چهارشنبه و...تا رسیدیم به امروز که چرخه تکرار شد...شما رو نمی دونم،ولی برای من همیشه اولین ها مزۀ دیگه ای داره،انگار از جنس متفاوتی باشه...اولین روز مدرسه،اولین دوست،اولین پول تو جیبی،اولین عشق!...هیچ یادمون مونده اولین بار از کی خوشمون اومده؟معمولا این یه مورد از یاد کسی نمی ره...یادش به خیر برای من بیست سال پیش بود!...جان؟نخیر سن خودت زیاده،من یه کم زود شروع کردم وگرنه سنی نداشتم...بچه بودم،بچه و ساده انگار...البته فکر نمی کنم الان هم خیلی بزرگ شده باشم،هنوز در بعضی موارد ساده اندیشی دوران بچگی مو دارم،انگار هیچ وقت قرار نیست در اون زمینه بزرگ بشم...

امسال رو متفاوت شروع کردم،بین خودمون بمونه ولی نوشتن چهارمین کتاب و دومین رمانم رو شروع کردم...اسمش فعلا سوداگره و داستان پسری است که در نوجوونی یه نفر رو که خیلی براش عزیز بوده گم می کنه و سالها بعد،وقتی به اندازه همون سن نوجوونیش بزرگتر شده بوده،اونو پیدا می کنه و نکته جالب اینه که با گذشت سالها اون هنوز همون سنی است...چی؟چیکار کنم خب؟من عادت دارم تم های غیر از آدمیزاد بنویسم،احتمالا این کتابم هم مثل سه کتاب قبلیم توقیف می شه!....البته طبق معمول هیچ اهمیتی نمی دم،جلوی هرچیزی رو بشه گرفت جلوی قلم رو نمی شه،یه روزی کتابهای من هم سر از ویترین مغازه ها در می آره،چه باشم،چه نباشم!....

سال خوبی داشته باشد بچه ها،از صمیم قلب آرزو می کنم که دهه جدید دوره ای باشه که همه به آرزوهای ریز و درشتمون می رسیم...آخرهفته و چند روز تعطیلی باقی مونده بهتون خوش بگذره،عیدتون هم مجددا مبارک،صد سال به از این سالها!

۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه

سرگذشت ده ساله من

خب بالاخره رسیدیم به روز آخر...شوخی نیست،چند ساعت دیگه یک دهه ورق می خوره...به پشت سرم که نگاه می کنم و روزهای اول ورود به دهه هشتاد رو به یاد می آرم می بینم من چه قدر کم تجربه بودم...نه جامعه ام رو می شناختم و نه آدم هاشو...می تونم بگم بزرگترین تجربه ای که در این ده سال،اون هم به تلخی،کسب کردم حقیقت آدم های اطرافم بود...البته خودم هم همچین حلیم و سلیم نبودم،یه جاهایی به شدت با خودم تعارض پیدا کردم،می تونم بگم در طی این ده سال به اکثر ضعف هام چیره شدم جز یکی که ظاهرا قسمته باهام به دهه بعد بیاد،بلکه یا من برای همیشه مغلوبش کنم،یا اون منو!

از این غر و لند ها که بگذریم،سال هشتاد و نه و متعاقب اون دهه هشتاد دوران موفقی بودن...من امسال بازنویسی کتاب آواز درنا رو بعد از ده سال تموم کردم،به دو کشور خارجی سفر کردم و در یک فیلم سینمایی بازی کردم،در کارم پیشرفت داشتم و سرپرست پروژه شدم و با آدم های زیادی در دنیای حقیقی و مجازی آشنا شدم...

می تونم بگم امسال برگشت کاملی به شروع دهه هشتاد داشتم،با این تفاوت که هم خودم و هم احساسم دست چندم شدیم...یه رویایی از بچگی باهام بزرگ شده،چیزی که منو به گذشته و فرد خاصی مرتبط می کنه،نشونه های اون فرد رو در در طی این دهه در روح دو سه نفر دیدم ولی پیداش نکردم،می تونم بگم این ناکامی بزرگترین حسرتی است که با خودم به دهه بعد می برم...

خب رسیدیم به بررسی عملکردم در دهه گذشته،یه چیزی بگم و اون این که من هیچ ابایی از گفتن اسرارم ندارم،اون قدر شجاع هستم که از عواقب حرفهام نترسم،با این حال برای این که این پست سر به فلک نزنه،در توصیف هر سال بیشتر از یکی دو سطر نمی نویسم،باقیش بمونه توی سینه ام و صندوقچه اسرارم تا با خودم به فراموشی سپرده بشه:

سال هشتاد:زخم خورده از دهه ای پر فراز و نشیب،تکلیفم بعد از ده سال با اونی مشخص شد که تمام بچگیم رو باهاش جنگیده بودم...اون برد،من باختم...ولی یاد گرفتم که هر چیزی با زور به دست نمی آد،باید صبور بود و به روح افراد نفوذ کرد...نوشتن پیش نویس اولیه کتاب آواز درنا در اون سال تموم شد و من در صدد بازنویسی و انتشارش بر اومدم،اون موقع ها فکر می کردم که کار تا آخر سال تمومه ...

سال هشتاد و یک:با دوستی با یک دختر شروع شد،اولین و آخرین دوست دخترم...می دونی،یه چیزی رو درخودم فهمیدم،یه تفاوت بزرگ با تمام هم جنس هام،من تنوع طلب نیستم،دست کم احساسم رو دوست ندارم دست به دست کنم،من یا یکی رو دوست دارم و تا آخر باهاش ادامه می دم،یا هر چیزی که ازم بهش تعلق بگیره دوست داشتن نیست...از اون موقع بود که جست و جوم رو شروع کردم،تلاش برای پیدا کردن بزرگترین روحی که می تونم لمسش کنم...نوشتن آواز درنا ادامه داشت...

سال هشتاد و دو:اوج اعتماد به نفس...در این سال به واقع هفده ساله بودم...از ته دل احساس شادی و آزادی می کردم و خودم رو قادر به فتح هر قله ای می دیدم...در این سال بود که معجزه ای رخ داد...همبازی بچگی بعد از هشت سال سر و کله اش پیدا شد...روحش منو جذب کرد،سال در حالی تموم شد که من خودمو در چند قدمی لمس کردن روحش می دیدم...نوشتن کتاب ادامه داشت...

سال هشتاد و سه:با خاک یکسان بودم...می تونم بگم به اعماق پوچی پرتاب شدم...روحم رو از دست دادم و فقط به قصد خروج از برزخ می نوشتم و می نوشتم...سال سختی بود که پس لرزه هاش به سال بعد هم تسری پیدا کرد،تمام امیدم شده بود نوشتن کتاب،جلد اول آواز درنا در این سال به پایان رسید...

سال هشتاد و چهار:زیر خاک نبودم ولی فاصله زیادی هم ازش نداشتم...آخرین تلاشم رو برای همبازیم کردم،اما روحش اونی نبود که دنبالش بودم...مجبور شدم دو تا از بهترین خصلت هام رو که سال ها بهش افتخار می کردم کنار بذارم...این بهایی بود که برای معمولی شدن و آزادیم پرداختم...می تونم بگم در این سال به هر چیزی که روزگاری برام خفت بود تن دادم و عین یه مست لایعقل تو چیزهایی که حالم رو به هم می زد فرو رفتم...با این حال کتابم بهم امید می داد...جلد اول کتاب آواز درنا رو با هزار امید و آرزو بردم برای چاپ ولی از همون اول باهاش مخالفت کردن و کتاب توقیف شد...

سال هشتاد و پنج:با امیدواری شروع شد...نوشتن کتاب دوم آواز درنا رو به رغم توقیف جلد اولش شروع کردم...از تلخی دو سال گذشته فاصله گرفتم...رجعتی داشتم به حس و حال سال هشتاد و دو و شور هیفده سالگی...دقیقا از تاریخ سی و یک شهریور بود که تصمیم گرفتم دوباره اوج بگیرم...البته حسرت دو خصلتی که در سال هشتاد و چهار دفنشون کرده بودم همراهم بود...دیگه یه وجهم عادی شده بود و سعی کردم دست کم در اون بهترین باشم...دو سفر داشتم به کشورهای اطراف...در این سال بود که حس کردم دارم با تجربه تر می شم...

سال هشتاد و شش:خیزم رو به سمت آرزوهای دست نیافتنیم شروع کردم...می تونم بگم این سال آماده سازی بود برای سه سال موفق بعدش...نوشتن کتاب دوم آواز درنا ادامه داشت...دوستان وبلاگی و حقیقیم زیاد شدن...خودم رو دوباره متفاوت حس کردم...چند وجهی...احساس کردم می تونم ورای زمان حرکت کنم...در این سال بیش از پیش هیفده ساله بودم...از نظر مالی هم سال خوبی بود و سوز برف رو خریدم و البته تا آخر سال زیر فشار قسط هاش بودم...اون سال،سال صرفه جویی بود...

سال هشتاد و هفت:بهترین سال عمرم در دهه هشتاد...پرواز در اوج رو تجربه کردم...در شروع سال برای خودم سه هدف بزرگ معین کردم که در آخر سال به هر سه تاش رسیدم...حالا فقط از نظر روحی هفده ساله نبودم،از نظر جسمی هم تونستم خودم رو به مرزی بالاتر از اون دوران برسونم...نوشتن کتاب دوم آواز درنا-که به سرنوشت کتاب اول دچار شد-رو در این سال تموم کردم و بلافاصله پشتش نوشتن کتاب سوم رو شروع کردم...شش ماهه دوم سال هشتاد و هفت فوق العاده بود،با ورود به ورزش ووشو در دنیای جدیدی به روم باز شد...سر و کله روح دیگری هم پیدا شد،نشونه ای که دنباش بودم رو در اون احساس کردم،باز تا چند قدمیش پیش رفتم و در آخرین لحظه گمش کردم،ناامیدی اومد سراغم ولی اون سال اون قدر موفقیت کسب کرده بودم که نذاشتم چیزی روی خوشحالیم تاثیر بذاره...

سال هشتاد و هشت:در تداوم سال قبل،بسیار موفق تر بود...از هر نظر احساس تجربه و موفقیت کردم...روابطم با همه به سطح رضایت بخشی رسیده بود...نوشتن جلد سوم کتاب آواز درنا ادامه داشت...تمام سال رو در جست و جوی روحی که سال قبل گم کرده بودم صرف کردم،اما در آخرین لحظات،نشونه هاشو در یه نفر دیگه دیدم...این بار عجله نکردم،گذاشتم سرنوشت اون جوری که دوست داره بازیم بده...خودمو سپردم به جریانش...نشونه ها خود به خود قوی و قوی تر شد...من در پایان سال خستگی چند سال نوشتن و جست و جو کردن رو در وجودم احساس می کردم،مصمم شدم در سال بعد به اون چه می خوام برسم،نوشتن کتاب رو تموم کنم و روح گمشده ام رو به دست بیارم....

سال هشتاد و نه:به وعده ای که سال قبل به خودم داده بودم عمل کردم...دیگه می دونستم فقط خودم موندم...کتاب سوم تموم شد،نگهش داشتم برای زمانی که فضا برای منتشر کردنش باز بشه...در عوض نشونه ها رو دنبال کردم،روح گمشده ام رو در چند قدمیم دیدم و به وجد اومدم اما صداشو در نیاوردم...گذاشتم ریسمونی که منو بهش متصل می کرد همین طور ضخیم تر بشه،بالاخره اهلی شدم،خودمو در چند قدمی تحقق افسانه شخصیم دیدم،اما یک لغزش منو از هدفم دور کرد،برای همین هم در اول این پست گفتم رجعتی داشتم به شروع دهه هشتاد،چون اون موقع هم تکلیفمو با افسانه ام نمی دونستم...به هر حال ناامید نمی شم،می رم که این آخرین هدف رو هم در دهه نود محقق کنم،یا افسانه رو به دست می آرم،یا خودم افسانه می شم...

سال نو مبارک،دهه جدید بر همه شما پیروز باد!

۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

کوزت بازی

این روزها به قول یکی از بچه ها-یادش به خیر-مدام شیفت عوض می کنم...از دیوار سابی و پرده شویی به فیلمبرداری در مسابقات...خب توی خونه که مرد خانواده محسوب می شم و بخوام و نخوام روم حساب می کنن،ظاهرا بیرون از خونه هم این طوریه...حس خوبی بهم دست می ده وقتی بهم اعتماد می کنن،همیشه دوست داشتم تکیه گاه باشم....

خلاصه اینه که تعریف کردنی چیز به خصوصی ندارم...کار و کار و کار...واقعا به این تعطیلی دو هفته ای نیاز دارم...گاهی آرزو می کنم ای کاش یه ثروت کلونی داشتم،می ذاشتم بانک و با سودش زندگی می کردم و تا می شد می نوشتم...با اتمام کتاب آواز درنا،به شدت احساس خلاء می کنم و دلم می خواد باز بنویسم...یه موضوع توی ذهنم وول می خوره،سوژه ای که می دونم-بی تعریف-مثل آواز درنا تنها کسی خواهم بود که می نویسمش...دست کم توی ایران...نویسنده های خارجی که هرچی فکر کنی نوشتن...

برای پست آخر سال حرف زیاد دارم،ولی نمی خوام از حدی فراتر برم،چیزهایی هست که شما خبر ندارید و فقط برای خودم مفهوم پیدا می کنه،شاید از گفتن اونها صرف نظر کردم...در هر صورت دلم می خواد وداع خوبی با دهه موفق هشتاد داشته باشم...دهه ای که از هر نظر برام توام با تجربه و شکست و موفقیت بود...به دهه بعدی به عنوان دوران سخت زندگیم نگاه می کنم،باید با خودم رو راست باشم،سال ها سپری شده و بعید می دونم در پایان دهه بعدی،همه عزیزانم باهام باشن...باید صبور و واقع بین باشم...خب البته فعلا که اون روزها از راه نرسیده،من هم که از فردام بی خبرم،شاید من زودتر از اونها رفتم...چی؟نه آیه یاس نمی خونم و زبونم رو هم گاز نمی گیرم،زندگی به رغم پیچیدگیش خیلی سر راست تر از اون چیزی است که فکرشو می کنیم...یه لحظه بعد ممکنه نباشی....بی خیال،به قول پانتی(اون هم یادش به خیر)نورمایند!....

خب بچه ها هفته آخر در پیشه،هرچند بعدش یه هفته دیگه هم داریم ولی نصفه کاره اس،پس هفته بعد عملا تنها هفته کامل و با هویت سال و دهه اس،سعی کنیم ازش مفید استفاده کنیم...براتون روزهای پایانی خوشی رو آرزو می کنم....به امید فرداهایی بهتر!

۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه

نفس های آخر دهه هشتاد

سال رسیده به دو هفته پایانیش...بهتره بگم دهه رسیده به آخراش...خیلیه ها،حساب کن،دو هفته دیگه یک دهه ورق می خوره،ده سالی که بدون شک برای هر کسی متفاوت گذشته ولی خدا رو شکر برای من خوب بوده....می تونم به جرئت بگم در تداوم دهه هفتاد که یکی از بهترین دهه های عمرم بود،دهه هشتاد هم سرشار از موفقیت و تجربه بوده...کارهای زیادی در این ده سال انجام دادم که سعی می کنم در پست آخر سال به اهمش اشاره کنم.....تنها یک مورد بود که به عنوان ناکامی با خودم از دهه قبل به این دهه آورده بودم که در همین ماه های پایانی سال دارم سعی می کنم اون رو هم جبران کنم...شاید دیر باشه،شاید دیگه نشه جبرانش کرد،ولی من تلاشم رو می کنم،من در زندگیم هر چی رو اراده کردم به دست آوردم و این یه دونه رو هم به هر شکلی هست و البته با صبر و تلاش خودم به دست می آرم...البته به امسال و این دهه وصال نمی ده ولی...دهه نود گوش کن!دارم یکی از آرزوهای برآورده نشده ام رو،در واقع برزگترینش رو با خودم پیشت می آرم تنها به این امید که در دوره تو بتونم بهش برسم...من می خوام کامل بشم،می خوام به تعادل برسم،و تو همون فرصتی هستی که باید ازش استفاده کنم....می دونم که مثل همیشه به راحتی نمی ذاری به هدفم برسم ولی من سلاح همیشگی مو دارم و با همون به جنگت می آم،صبر و پشتکار..........
در این روزهای آخر برای شما هم موفقیت رو آرزومندم،من واقعا ده سال پرباری رو پشت سر گذاشتم،به خیلی از مفاهیم رسیدم که در شکل گیری شخصیتم موثر بود،روی هم رفته به خودم نمره قبولی می دم و از حالا کمربندهام رو سفت می کنم تا در دهه بعدی کاستی هامو برطرف کنم...دهه نود آماده باش که می خوایم ده سال موفق تر رو باهات تجربه بکنیم!!

۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه

روزهای پرمشغله!

یکی از مزایای وبلاگ فیلتر شده اینه که می فهمی کی دوست واقعیته....چون دیگه با یه کلیک ساده بهت دسترسی نداره و باید کمی به زحمت بیفته!...از تک تک دوستانی که بعد از مسدود شدن بی دلیل وبلاگم همچنان بهم سر می زنن تشکر می کنم...حالا دوستان واقعی مو می شناسم!
و اما هفته ای که گذشت به غایت پرفشار بود...فکر کنم گفته بودم که استادم بعد از این که از کلیت فیلمی که در حال ساختش بود خوشش نیومد،تصمیم گرفت با برداشتن صحنه های اضافه تری(عمدتا اکشن)بار هیجانی کار رو بالا ببره....خلاصه ما از سه شنبه گذشته تا بامداد دیروز گرفتار برداشت صحنه های جدید بودیم....البته اعتراف می کنم که من ساعت 9 شب کم آوردم و با کسب اجازه از سرصحنه برگشتم ولی استادم بنده خدا تا 2صبح سر صحنه فیلمبرداری بود و تا 7 صبح مشغول بازنگری صحنه هایی که در این سه روز برداشت کرده بودیم....همین قدر بگم که با این که خالی از اتفاق نبود ولی خوش گذشت....
روز اول حوالی بولوار فردوس غربی بودیم و صحنه های عبوری رو می گرفتیم،من هم یکی دو جا بازی داشتم،بعد رفتیم سمت اتوبان همت و شهرک نمونه و خیام تا صحنه های تعقیب و گریز با ماشین رو بگیریم...فکرشو بکن ساعت پنج بعد از ظهر در اوج شلوغی اتوبان ما داشتیم صحنه ویراژ و لایی کشیدن می گرفتیم!خدا بهمون خیلی رحم کرد...خصوصا در روز دوم
روز بعد سمت شهرک غرب و خیابون زرافشان و پارک خوارزم بودیم و اونجا هم یه سری صحنه رانندگی پرخطر گرفتیم...ظهر رفتیم سمت جاده شهریار،کیلومتر ده،گورستان ماشین ها تا چند صحنه زد و خورد بگیریم....اونجا بود که خدا بزرگترین رحم ممکن رو بهمون کرد،فکرشو بکن،اون همه دیوونه بازی با ماشین در آورده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود،اون وقت یکی از ماشین هامون-پراید که کارگردان هم سوارش بود-موقع دور زدن یهو تعادلشو از دست داد،خورد به یه تریلی و بعد چرخون چرخون رفت خورد از عقب به بلوک سیمانی وسط اتوبان تو خط سرعت متوقف شد...خدا فقط رحم کرد که ماشینی از روبرو نیومد وگرنه مرگ سرنشین ها حتمی بود...خدا رو صدهزار مرتبه شکر،هیچ کس طوریش نشد....خلاصه تا تاریک شدن هوا چند صحنه زد و خورد گرفتیم و ادامه اش موند واسه روز سوم.....
روز سوم من مجبور بودم برم سر کار وگرنه اخراج می شدم!در اون مدت بچه ها داشتن در تهرانسر،بوستان نرگس،سمت میدون کمال الملک فیلم می گرفتن...اونجا هم خودش دنیایی داشت...بعد هم دوباره رفتیم گورستان ماشین تا ادامه صحنه های رزمی رو بگیرم...هم بازی داشتم،هم مراقبت از یگانه هشت ساله آتیش پاره که در فیلم نقش دختر استادم رو بازی می کرد بهم محول شده بود....چقدر فقط این یگانه منو بالگد زد!البته بچه خوبیه ها،اون روز نمی دونم چش شده بود آروم نمی گرفت....صحنه های رزمی با همت بچه ها یکی از بهترین صحنه هایی شد که تا به حال در سینمای ایران ساخته شده،اینو مطمئنم....بعد هم با تاریکی هوا بدو تهرانسر برای برداشتن آخرین صحنه های خونه استاد و بازی یگانه....خانوم خانومها شیطونی هاشو کرده بود و حالا خسته بود و دیالوگهاشو بی جون می گفت،از پشت دوربین کلی براش شکلک در می آوردیم و انرژی پرت می کردیم تا به خودش بیاد...من اونجا دیگه خوابم برد...طرف های ساعت 9 شب دیدم دیگه نمی تونم دوام بیارم و با یکی از دوستانم برگشتم....دیروز هم سرکلاس بودیم و با همکلاسان و بچه هایی که باهامون در این روزها نبودن خاطرات روزهای گذشته رو مرور می کردیم....جدا که چه خاطرات شیرینی شد....واقعا خوشحالم که با این بچه ها آشنا شدم!
خداییش تا آخر این پستم رو خوندید؟اگه نخوندین این یه بار رو توصیه می کنم همت کنید بخونید،بی تعریف خیلی خوندنیه...خب دیگه من برم،مرسی که با وجود مسدود بودن همچنان بهم سر می زنید...هفته خوبی پیش رو داشته باشین

۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه

آخه چرا؟

دوستان یاری کنید،منو وبلاگ داری کنید!...هنوز هم نمی دونم به چه جرمی وبلاگم مسدود شده...من که جز خاطرات شخصیم که اون هم اصلا سمت و سو نداره چیز دیگه ای نمی نویسم؟...مکاتبه هم کردم جواب نمی دن...خلاصه این چرا(چرا وبلاگم مسدود شد)به دیگر چراهای لاینحل زندگیم اضافه شده...این روزها چرا زیاد دارم که بپرسم،ولی کو جواب؟....واقعا ناامید کننده اس!.....

۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه

جواب های هایه نه هوی!

این یه هفته برام مثل یه قرن گذشته....هیچی بدتر از این نیست که از بهترین دوستانت بی صداقتی ببینی...خدا صبرم بده!

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

دوست داشتن واقعی

احترام بذار به اونی که دوستش داری،حتا توی ذهنت....

۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه

خودمونی نوشت

تولدت مبارک پ.پ،البته با یه روز تاخیر!....
(ببخشید که خودمونی نوشتم،مفهوم این جمله رو فقط اونهایی می فهمن که خواننده قدیمی وبلاگم و یا کتابم باشن)

۱۳۸۹ بهمن ۹, شنبه

اولین مجموعه تصاویر فیلم اژدهای سرخ

خب،خب،خب...این همه فیلم فیلم کردم لابد پیش خودتون گفتید طرف ما رو سر کار گذاشته!(چشمک)...نه ولی از شوخی گذشته برای این که تنوعی بشه و در چند و چون ساخت فیلمی که داریم کار می کنیم قرار بگیرید،شما رو به تماشای اولین مجموعه عکس هایی که از فیلم اژدهای سرخ 1 منتشر شده دعوت می کنم:
خبر ساخت این فیلم اخیرا در روزنامه های متعددی به چاپ رسیده که آخرینش عصر ورزش پنجشنبه پیش بود،ولی خب اگه علاقمند باشید می تونید با جست و جوی اسم فیلم یعنی اژدهای سرخ 1 اخبار و عناوین مختلفی رو که تا به حال در این مورد در اینترنت منتشر شده پیدا کنید....باز تکرار می کنم،این مجموعه عکس ها برای اولین باره که به نمایش در اومده و جایی نمونه اش موجود نیست،پس اگه علاقمندید بسم الله که جزو اولین باز دید کننده ها باشید...
این هفته به امید خدا آخرین برداشت ها رو برای صحنه های پایانی فیلم انجام می دیم و بعد کار می ره برای تدوین نهایی و دوبله...برای پخشش هم با شبکه پخش خانگی هماهنگ شده و ضمنا قراره از طریق شبکه ماهواره ای چین هم به نمایش در بیاد،خلاصه خیلی خبرها در پیشه که اگه دوست داشتید سر وقتش براتون تعریف می کنم.....شاد باشید
بعدا نوشت:
سری دوم عکس ها هم منتشر شد!

۱۳۸۹ بهمن ۸, جمعه

ذوق مرگی

دیگه مادرم برگرده بگه کتابت رو خوندم و گریه ام گرفت یعنی من واقعا درست و حسابی کار کردم!...نمی خوام خودستایی کنم ولی مادرم جدی ترین منتقد من از روز اولی بود که شروع به نوشتن کتاب آواز درنا کردم،ولی خب رفته رفته و از جلد اول به سوم نظرش بهتر و بهتر شد تا امروز که برگشت گفت پیشرفتت از کتاب دوم به سوم خیلی خوب بوده،دیگه نمی تونم هیچ ایرادی از کارت بگیرم...جدا قشنگ نوشتی...وقتی سرنوشت شیرین رو می خوندم گریه ام گرفت،تو چه طور تونستی احساسات یک دختر نوجوون عاشق رو این طور باور پذیر و حقیقی تصور کنی؟تو که هیچ وقت دختر نبودی که بدونی دخترها چه شکلی عاشق می شن؟
نمی خوام از خودم تعریف کنم ولی آب شدم تا این کتاب رو نوشتم،لحظه لحظه خلق اون کتاب با کش و قوس همراه بود،من خودمو جای تک تک شخصیت ها قرار دادم و با شادی و غم هاشون همراه شدم....ده سال طول کشید،ولی اگه نتیجه داده باشه راضیم که همین امروز بمیرم!

۱۳۸۹ بهمن ۵, سه‌شنبه

آقای همه فن حریف!

برای اولین بار بعد از شاید ده دوازده سال،دست کش بوکس دستم کردم و رفتم داخل رینگ مبارزه!...
این روزها شرایطی پیش اومده که یه روز در میون(به شرطی که ماموریت نباشم)با استادم می رم پارک و باشگاه و تمرین می کنم...استادم خیلی روی تمرینات باشگاه تاکید داره و خب چون امکانات اونجا نسبت به پارک به مراتب بهتره،طبعا آدم دلش می خواد بره ولی امیدوارم این زمینه ای برای تعطیل شدن تمریناتمون توی پارک نباشه...شخصا به تمرین در طبیعت عادت کردم و با هیچ چیز و هیچ امکاناتی عوضش نمی کنم!....می گفتم،خلاصه رفتیم توی رینگ و با یکی از پسرا که در مسابقات نوجوانان اخیر در گرجستان مقام آورده بود مبارزه کردم...بله می دونم که می گید خرس گنده رفتی با یکی نصف خودت مسابقه دادی ولی تنها حسنش این بود که جلوش اعتماد به نفس داشتم وگرنه طرف جلوم اصلا کم نمی ذاشت و دو سه باری قشنگ دستکشش اومد توی صورتم!...روی هم رفته مبارزه خوبی بود،دو راند جنگیدیم و حسابی همدیگه رو کرک و پر کردیم...من تفاوت فیلم با واقعیت رو به عینه درک کردم و فهمیدم که برای پیشرفت باید خیلی بیشتر از این و به صورت جدی کار کنم.....دو عدد قلم گاو هم این وسط کاسب شدم!(لبخند دندون نما!)جان؟چه ربطی داشت؟خب آخه بعد از تمرین با استاد رفتیم مغازه فراورده های گوشتی یکی از همکلاسان سابق و طرف حسابی شرمنده مون کرد...هر کاری کردم پولشو نگرفت...من سوپ قلم گاو خیلی دوست دارم و با این که بسیار چربه ولی چون مقویه می خورم و البته بعدش بکوب و تا حد مرگ ورجه وورجه می کنم تا کالریش بسوزه...
بله خلاصه فعلا این جوریاس،از نوشتن فارغ شدیم و باز شور بروس لی بازی که از بچگی رویاشو در سر داشتم در من زنده شده و شاید به سرم زد و ده سال آینده رو اختصاصا صرف رزمی کردم....چه شود این زندگی من،اول نقاشی،بعد دروازه بانی،بعد نویسندگی و حالا هم رزمی...خب لابد عمر نوح گرفتم از خدا و بعدش قراره چند کار دیگه بکنم...فعلا که به عاقبتش فکر نمی کنم،می کوبم و جلو می رم تا هرجا شد....بچه ها راستی امتحانات دانشگاه تموم شد؟چرا هیشکی نمی گه چیکار کرده؟یعنی تا این حد اوضاع درامه؟
خوش باشید،تعطیلات بهتون خوش بگذره!

۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

رویای پیروزی

قبلا هم گفتم باز هم تاکید می کنم که روحیه آدمها در بزرگسالی از زمان کودکی ساخته می شه...خیلی فرق می کنه که تو از بچگی به یکی بگی تو فقط باید بشینی بزنی توی سر خودت و گریه کنی که بی مقداری و این زندگی بی ارزشه،تا این که مدام بهش روحیه بدی و بگی اگه تلاش کنی به تمام آرزوهات می رسی...چند سال پیش وقتی تیم ملی فوتبال برزیل با تمام بزرگانش از جمله رونالدینیو به سختی از سد تیم ژاپن گذشت،من گفتم این روحیه جنگنده ژاپنی ها برمی گرده به آموزش هایی که در کودکی دیدن و به کارتون فوتبالیست ها اشاره کردم و با تشبیه اون به شرایط خودمون گفتم که نسل ما با تماشای کارتون هایی چون بچه های کوه آلپ،مهاجران و خانواده دکتر ارنست بزرگ شد و برای همین نسل ما نسبت به بعدی ها(بدون هیچ خودستایی و قصد تحقیر)نسبت به مسائل انسانی و خانوادگی حساس تره چون از بچگی یادمون دادن به این چیزها توجه داشته باشیم....کار به بازی دیروز ایران با کره ندارم،هیچ اظهار نظری هم نمی کنم چون می دونم جلوتر از من یه لشگر منتقد صاحب نظر دارن تیم رو تیکه و پاره می کنن،ولی می خوام روحیه جنگندگی ژاپنی ها رو برای مرتبه دوم ستایش کنم،که در برابر میزبان و در حالی که همه چیز علیهشون بود،دو بار عقب افتادن و در حالی که ده نفره بودن نه تنها جبران کردن که در دقیقه نود با زدن سومین گل،نه تنها قطری ها رو به زانو در آوردن،که یه بار دیگه نشون دادن نسلی که با روحیه یکپارچگی،تلاش و جنگندگی بزرگ می شه،در آینده قله های رفیع آرزوها رو یکی پس از دیگری فتح می کنه......به این امید که روزی عوض قمپز در کردن و فخر هزاران سال پیش رو فروختن،یاد بگیریم از واقعیت های موجود برای پیشرفتمون الگو بگیریم....تکبیر!(لبخند دندون نما!)

۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

شوان فنگ

این روزها در کنار تمرین هام در پارک،پیش می آد که با استادم باشگاه هم می رم و خب اونجا هم که امکانات مهیاست و من تمام اون حرکاتی که انجام دادنشون در این سالها به دلم مونده بود رو دارم انجام می دم:شیرجه غلت(نخونید غلط ها!غلت از غلتیدن می آد و با غلط به معنای نادرست فرق داره!چشمک)،پشتک وارو،چرخ و فلک و از همه شون قشنگ تر یه حرکتی هست تخصصی رشته مون بهش می گن افت خرس(افت از افتادن می آد نخونید یه وقت آفت ها!-حالا چه امروز گیر دادی به ادبیات فرهاد؟)...نمی دونم چه قدر با ورزش سپکتاکرا(والبیال با پا) آشنایی دارید ولی اگه دیده باشید یه حرکتی دارن که با پا آبشار می زنن و اون حرکت همون افت خرسه که البته بیشتر به حرکت دیگری از رشته مون شبیهه به اسم شوان فنگ....خلاصه که خیلی حال می ده خصوصا اون مدتی که روی هوا به پرواز در می آی دوست داری دراز بکشی و اصلا روی زمین فرود نیای!
دیشب با استادم یه سر رفتیم استودیویی که قراره اونجا روی فیلم مون صدا گذاری و آهنگسازی انجام بشه...خب برای من تازگی داشت،همیشه این جور مکانها رو در تلویزیون دیده بودم،درها همه پوششی از چرم داشت و دیوارها پر از تخلخل بود برای جذب صدا...ماشالا استادم همیشه با یه دست چندتا هندونه برمی داره،متوجه شدم به موازات ساخت فیلم یه کتاب تخصصی هم در زمینه اصطلاحات چینی ووشو نوشته و به کمک همسرش و خانوم چینی هه نسخه صوتی شو تهیه کرده و به زودی به چاپ می رسونه....کارای استادم منو یاد مرحوم بروس لی می اندازه که همیشه عجله داشت و می خواست همه کارها رو باهم انجام بده!
حرف از بروس لی شد،نشنیده بگیرید ولی استادم یه صحبت های امیدوار کننده ای با گوینده نسخه فارسی بروس لی(همونی که جای جومونگ حرف می زنه)داشته و قراره فیلم بعد از تکمیل کارهاش توسط ایشون دوبله بشه و فکرشو بکن،استادم دهنشو باز کنه و صدای بروس لی پخش بشه!
خب دیگه بسه برم،می دونم،می دونم،این روزها همه اش دارم تبلیغاتی می نویسم،آخه فعلا عمده مشغولیت من همین چیزایی است که گفتم،(چی؟پس کی می خوام زن بگیرم؟کی گفته می خوام بگیرم؟چشمک)هیچ اتفاق دیگری در زندگیم نمی افته که بخوام تعریف کنم،در هر صورت می دونم که اکثرتون به اواخر امتحاناتون رسیدین،پس بخونید که بعدش با خیال راحت از تعطیلات میان ترم لذت ببرین....شاد باشین!

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

باز هم تعریف

چه قدر حال می ده هر سال از یه کشور خارجی بیان و از کارات گزارش تهیه کنن!(صورتک خشنود)...می دونم تکراری شده،ولی خب دروغ که نیست،امسال هم در آستانۀ سال جدید چینی،از خبرگزاری شینهوا اومدن و از تمرین هامون گزارش تهیه کردن...البته امسال نسبت به پارسال تجملات کمتری قائل شده بودن و دو مرد(یکی خبرنگار دیگری فیلمبردار)اومدن و ما رو به خط کردن و بهمون سال نو مبارک رو به زبان چینی یاد دادن(گونیه هائو!) ما هم چند بار رو به دوربین گفتیم و دست تکون دادیم و خبرنگاره هم بعد کلی تمرین با یه لهجه با مزه ای سال نو مبارک رو به فارسی گفت که همه خندیدیم...این طور که می گفت گزارشش از شبکه خبری چین در تاریخ دوم فوریه جاری پخش می شه و روی کانال خبری چین(فکر کنم اسمش سی سی وی ناین باشه)قابل رویته....جان؟من کدومم؟ما که شبکه چینو نداریم ولی شما اگه یادتون موند و دیدین سعی کنین منو از اون میون شناسایی کنین،زیاد کار سختی نیست،هرکی شیطون و اکتیوتر بود منم!(صورتک خشنود برای مرتبه دوم!)...می دونید که من عادت ندارم توی این وبلاگ خودمو برای کسی آفتابی کنم،پس چه شکلی بودنم رو می سپرم به سلیقه شما،در اون فیلم دو سه نفر دیگه هستن که سنشون می خوره من باشم،هرکدومو دوست داشتید مال شما...
خب دیگه من برم،باز مثل این بچه کم ظرفیتها اومدم و یه حرکتی زدم و رفتم!چه کنیم،تحملمون کمه دیگه....ولی وجدانی چه برف خوبی داره می آد،خدا کنه حسابی بشینه،هم من به بهونه اش سرکار نمی رم،هم بعدش می رم برف بازی همه تونو با گوله برف می زنم!یاه یاه یاه!....خب،مواظب خودتون باشید،اونهایی که امتحان دارن بخونن تا ایشالا نمره خوب بگیرن،اونهایی هم که مثل من مدرسه شون تموم شده بیان توی کوچه می خوایم برف بازی کنیم!....بزن بریممممم!

۱۳۸۹ دی ۱۹, یکشنبه

انزوا طلبی

در این شیش هفت سالی که این وبلاگ رو دارم پیش اومده بود که اینجا خیلی مهجور بیفته و من اغلب در چنین مواقعی می رفتم سراغ وبلاگ های دیگه و اونایی که ازشون خوشم می اومد رو دعوت به تبادل لینک می کردم و به این ترتیب دوباره خواننده هام زیاد می شد...اما این دفعه دیگه نمی خوام این کار رو بکنم...شاید این حس موقتی باشه ولی در حال حاضر احساس می کنم خیلی دنبال این و اون رفتم...واقعا اگه نبودنم برای کسی مهم نیست چه لزومی داره که مدام برای تداوم رابطه پیش قدم بشم؟اگه جدا دلشون برام تنگ نمی شه و یادم نمی افتن پس بذار من هم کمکشون کنم!....می دونم چندان حرف جالب و امیدوار کننده ای نیست ولی جدا خسته شدم، خسته خسته...هرگز اهل امتیاز گرفتن از طریق کبر کردن نبودم و الان هم چنین تصمیمی ندارم ولی برای اولین بار می خوام به همین داشته هام بسنده کنم،با همین یکی دو خواننده ای که دارم ادامه می دم!
جواب به مهسا:خواهش می کنم،خوشحالم که به دردت خورد!(لبخند)
جواب به کبی:ممنون،من برای شما آرزوی حال خوب تری رو دارم!
شاد باشید بچه ها،مواظب خودتون باشید....

۱۳۸۹ دی ۱۶, پنجشنبه

حالم خوبه

خدا رو شکر،همه چی خوب و مرتبه،البته منظورم خودمم،می دونم بیرون خیلی خبرها هست ولی من خوشبختانه آروم و راحتم و چون این حالت خیلی کم پیش می آد گفتم مثل بی جنبه ها بیام اینجا رسانه ایش کنم!
جواب به مهسا خانوم:مهسا جان کاش دقیقا می گفتی به چه مشکلی در کار با تورنت برخوردی چون معمولا مشکلی ایجاد نمی کنه در هر صورت حدسم اینه که تو از سایتی که گفتم کارتون ها رو داره نتونستی لینک ها رو پیدا کنی که خب شاید هم حق داشته باشی چون من یادم رفت بگم که اون سایت یه فوروم(اتاق گردهمایی مجازی) است و علاقمندان یه مبحث خاص می آن مطالبشونو اونجا درج می کنن...بنابراین هر لینکی که اونجا هست دانلودی نیست و اگه بری پایین تر صفحه خواهی دید یه سری اسامی لیست شده و جلوش نوشته مثلا مجموعه کامل یا فرضا ده قسمت از سریال موجوده،اونها لینک هایی هستن که وقتی نرم افزار یوتورنت نصب و فعال باشه،اگه روش کلیک کنی یه پنجره باز می شه می گه سیو کنی یا اوپن،تو اوپن رو بزن و بعد اوکی کن تا به صورت خودکار به لیست دانلودت اضافه بشه،باز اگه سوالی داشتی ازم بپرس یا حتا ایمیل بزن تا بیشتر راهنماییت کنم...موفق باشی!
خب دوستان،عرضی ندارم؛حالم خوبه،همین دیگه....ایشالا شما هم حالتون خوب باشه و آخر هفتۀ شاد و هفتۀ بعد پرباری رو پیش رو داشته باشید،شیطونی نکنید و درس بخونید و بابا و مامانو اذیت نکنید تا بابا نوئل براتون کادو بیاره!چی؟خودم می دونم یخم،حالا تو باید اینو بلند جلو روم بگی؟.....خوش باشید بچه ها!