۱۳۹۰ آبان ۲۳, دوشنبه
آواز درنا-کتاب سوم
۱۳۹۰ آبان ۱۶, دوشنبه
تموم شد بالاخره!
۱۳۹۰ شهریور ۳۱, پنجشنبه
خداحافظ تابستون 90
۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه
یادبود
۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سهشنبه
پیشگویی
در باب بهار ۸۰:
به همین سرعت بهار رفت،بهاری ساکت و بی آزار و خاموش...هیچی ازش نفهمیدم،عین سال های قبل! انگار فرار بودن و گذر آروم و بی صدا ماهیت و خصلت بهاره...نمی تونی نگهش داری و مانع از عبور سریعش بشی...
بهار ۸۰!بعد از ده سال با هیئتی جدید برگشتی،خاطراتی رو زنده کردی و رفتی...خاطرات حباب و تا حدی یایویی،دوباره مثل اون موقع ها زنده شدن و قوت گرفتن...احساسی که ده سال زیر خاکستر فراموشی و گذر زمان مدفون شده بود،مجددا سر برآورد و قوی تر از روز اول بر من عرضۀ اندام کرد...سال ۷۰ به ویژه بهار و تابستونش نقطۀ عطفی در زندگیم بود و من حالا باز احساس می کنم قراره اتفاقی بیفته...نشونه هاش رو به خوبی حس می کنم و می بینیم..نمی دونم در جهت خیره یا شر،شاده یا اندوهناک ولی به هر حال تحولی در زندگیم رو باعث خواهد شد...
دیروز دختر کرجیه ازم پرسید نهایتا چند سال می تونم وقت داشته باشم؟۲،۳ سال دیگه!...بعدش باید عروسی کنم،این در مورد دختری که هم سن اونه(دختر کرجیه)یعنی حباب هم صادقه...با تمام وجود احساس می کنم که قراره اتفاقی بیفته،اون مثل خواهرش ترشرو و بداخلاق نیست،ازش هم زیباتره،به زودی اون اتفاقی که قراره خیال همه رو راحت کنه از جمله من رخ می ده و بعدش دیگه آزادم،بعد از ده سال آزادم،آزاد!....
راستی قرار بود دربارۀ بهار ۸۰ حرف بزنم،اعتراف می کنم که حرفی ندارم!فقط یه خداحافظی گرم و جانانه تا ده سال بعد،برای من فقط بهار و تابستون های سر دهه معنا و مفهوم دیگری دارن و بقیه معمولی و بدون جاذبه ان...ده سال دیگه وقتی بهار نود بیاد من کجا هستم؟چیکار دارم می کنم؟پدر و مادرم آیا زنده هستن؟آیا حبابی دیگر وجود خواهد داشت تا با عشقش زندگی کنم؟
یاد اون نامه ای افتادم که امیلی در چهارده سالگی خطاب به ۲۴ سالگیش می نویسه،خب حالا من هم یه کار مشابه انجام می دم،بذار پیش بینی کنم،تا ده سال دیگه:
-حتما یه نویسندۀ بزرگ شدم و آثارم به چاپ رسیدن!
-حباب زن مرد دیگری شده و درسی که من از این واقعه گرفتم تاثیری در من گذاشته که باعث شده نوشته هام پخته و با معناتر بشن!
-کتاب های منو همه می خونن،به ویژه جوون ها و نوجوون ها،شاید یه جلدش هم به حباب برسه،اون موقع بعد از ۲۰ سال به احساس واقعیم پی می بره،احساسی که هرگز به اون شکلی که می بایست بروز پیدا نکرد..
-من همچنان تنها هستم و بربلندای برجی رفیع ایستادم و نگاهم به افق و غروب خورشید معطوفه...راهی طولانی و بی انتها پیش رومه و کوله باری از خاطرات فراموش نشدنی پشت سرم،من در میانۀ راه هستم و معلوم نیست سرنوشتم چه خواهد شد...فقط دیگه مطمئنم که جاویدان خواهم شد..جاویدان!
خب این خیالبافی های رمانتیکی بود که از ده سال بعد خودم کردم،امیدوارم کس دیگری نخوندش،فقط بعد از مرگم اجازه می دم دیگران نوشته های خصوصیم رو بخونن!زمانی که روحم از مرزهای اسارت عبور کرده و در دنیایی دیگر با ارواح بلند مرتبۀ دوستان قدیمی محشور شده و مانند سابق به دنبال حبابی دیگه می گرده...حبابی که زندگی در چهارچوب مدور و رویاییش شکل و معنا خواهد گرفت...
۲/۴/۸۰،ساعت ۸:۵۶:۴۵ صبح،سر کار،پشت میز خودم!
توضیح:در پایان بهار۸۰،من بعد از ده سال صبر کردن مطمئن شدم که دیگه به دختر همسایه نمی رسم...همون عشق چهارده سالگیم...اون بعد از ده سال جوابش مثل روز اول منفی بود و این پایانی بود بر ده سال خیالپردازی و وفاداری...اون موقع من در نیمه راه نوشتن جلد سوم کتابم(نگارش اولیه)بودم و این اتفاق برام حکم یه شوک رو داشت چون دقیقا داشتم جایی رو می نوشتم که قهرمان کتاب تصمیم می گیره به عشقش برسه یا نه....بگذریم،این واقعه اون قدر منو تحت تاثیر قرار داد که شروع کردم به پیشگویی کردن و در دفترچه خاطراتم یه صفحه رو با چیزایی که فکر می کردم رخ می ده پر کردم و بعد اون رو تا زدم و به خودم قول دادم تا ده سال دیگه نخونمش تا موعدش سر برسه...چیزی که خوندین محتویات همون برگ تا شده اس...متاسفانه فراموش کردم سر موعد بازش کنم...دیروز صبح زود،در حالی که در گرگ و میش هوا عازم ماموریت بودم یهو یادم اومد و بی صبرانه منتظر بودم که برگردم و اون برگه رو باز کنم...به قول مونت گومری،با باز کردنش عطر و بوی ده سال پیش برای مدتی کوتاه پیچید توی اتاقم...از لحظۀ بازگشایی کاغذ فیلم گرفتم چون بعید می دونم دیگه چنین موردی تکرار بشه...من دیگه نمی خوام برای ده سال دیگه پیشگویی کنم و می خوام سرنوشت رو اون جوری که هست بپذیرم...
توضیحات کوتاه در مورد متن:
-حباب اسم مستعاری بود که برای عشق چهارده سالگیم گذشته بودم و یایویی دوست صمیمیش بود
-دختر کرجیه از آشنایان حباب بود و بعد از شکراب شدن روابطم با حباب،شمارۀ منزلمون رو ازش گرفت تا بهم زنگ بزنه و به خیال خودش اذیتم کنه ولی بعد از مدتی ازم خوشش اومد و حتا عاشقم شد...این عشق کوتاه مدت بود و خودم بهش پایان دادم ولی اون دختر تا هشت سال بعدش در فواصل معینی بهم زنگ می زد و جویای احوالم می شد،از سال ۸۳ دیگه خبری ازش نداشتم تا این که یکی دو ماه پیش تصادفا توی فیسبوک پیداش کردم...ازدواج کرده،دماغش رو عمل کرده و چهره اش دگرگون شده،ولی بچه دار نشده
و اما در مورد پیشگویی ها:
-من یه جورایی نویسنده شدم ولی تمام آثارم توقیف شد تا به هیچ شهرتی نرسم
-نه حباب که تمام دخترانی که در این ده سال بهشون علاقمند شدم تا به امروز ازدواج نکردن ولی قطعا حضورشون در زندگیم تاثیر گذار بود و باعث پیشرفتم شد...خواهر بزرگ حباب بارها نامزد کرد و به هم زد...تا جایی که خبر دارم هرگز ازدواج نکرد ولی گفته می شه با مردی پولدار و سن بالا زندگی می کنه
-کتاب هام روی اینترنت خواننده زیاد داشته...خدا رو شکر والدینم هم زنده هستن ولی دیگه پیر شدن...شاید برای همین دیگه جرئت نمی کنم برای ده سال دیگه چیزی رو پیشگویی کنم...راستی پیشگویی رو از روی کتاب امیلی نوشته لوسی مود مونت گومری اقتباس کردم...کتابی که خوندنش واقعا روم تاثیر گذاشت
-بله،من همچنان تنهام،جاه طلبم و به دنبال جاودانگی و محقق کردن رویاهام....
مرسی که منو می خونید،این سری پستم بیش از حد خودگویی و خودخواهانه شد...ایشالا زیاد توی ذوق نزده باشه...موفق باشید،براتون آخرهفته خوبی رو آرزومندم!
۱۳۹۰ تیر ۳۰, پنجشنبه
۱۳۹۰ تیر ۴, شنبه
به خارج برمی گردیم
حالا این زیاد مهم نبود،گفتیم بریم یکی از این وکیل هایی که کارت ویزیت هاشونو جلوی سفارت پخش می کردن و می گفتن جلسه اول مشاوره شون مجانیه ببینیم،سر از دفتر یه خانومی در آوردیم که هفت لا دور سرشو روسری پیچ کرده بود،خیلی هم آروم حرف می زد،تخصص من و دوستم رو زد توی کامپیوتر و گفت که تخصص شما در لیست الویت مشاغل درخواستی قسمت انگلیسی نشین کانادا نیست،ولی اگه بخواید می تونید برای رفتن به کبک اقدام کنین...توی دلم گفتم کبک که به درد نمی خوره،هم سرده،هم پرته،هم پرداختی هاش کمتر از قسمت انگلیسی نشینه!...دوستم که همونجا دپرس شد،من از تک و تا نیفتادم و پرسیدم:
-حالا چه قدر پروسه ورودمون به کانادا طول می کشه؟
گفت:
-اگه قدیم بود می تونستم بگم،ولی الان دو سه ساله که اوضاع خیلی بد شده،الان برای کبک که پیش از این یکسال الی یکسال و نیم طول می کشید،ما کسی رو داریم که سه ساله فایلش توی نوبته،برای قسمت انگلیسی نشین که ما مراجعه کننده هفت ساله داریم....
برگشتم سفارت تا از اطلاعاتش بپرسم آیا اگر از فرانسه اقدام بکنیم شانسمون بیشتر می شه؟جواب مثبت بود ولی خب کشور فرانسه هم از زمان سارکوزی برخورد خوبی با خارجی ها نداره حتا اگه متولد اونجا باشن...
به دوستم گفتم مهم اینه که اراده کردیم بریم کانادا،حالا به هر شکلی که شده،حاضر نیستم به خفت تن بدم ولی تا زمانی که یه کورسو امید باشه دست از تلاش برنمی دارم،قرار شد بریم کلاس آمادگی برای آیلتس ثبت نام کنیم...رفتیم یه موسسه ای که دوستم تعریفش رو شنیده بود،دختر جوونی مسئولش بود و گفت که شما باید اول تعیین سطح بشید و همین جوری که شما رو نمی شونیم سر کلاس آمادگی آیلتس!...گفتم در خدمتم...خلاصه اول مصاحبه انگلیسی کرد،عین بلبل تند و تند براش حرف زدم...ازم پرسید اگه رئیس جمهور می شدی چیکار می کردی؟پرسیدم رئیس جمهور کجا؟با لبخندی معنا دار گفت اینجا...بی درنگ گفتم به خانوم ها حق برابر با مردها می دادم و موضوع تحصیلات عالی رو براشون به طور جدی دنبال می کردم چون یک مادر دانش آموخته و عاقل،فرزندان عاقلی هم تربیت می کنه،در یک کلام تمام هم و غم ام رو می ذاشتم روی موضوع آموزش و توسعه فرهنگ...خیلی خوشش اومد...پرسید شما زبان از کجا یاد گرفتی؟جواب دادم با تماشای فیلم و بازی کامپیوتری و اینترنت...گفت شما مهارت گفتاری تون خوبه،حالا باید مهارت نوشتاری،درک مطلب و دستور زبانتون سنجیده بشه،آمادگی دارید همین الان امتحان بدین؟گفتم بله،گفت متاسفانه نمونه سوالات آیلتس عمومی رو ندارم و فقط برای آیلتس دانشگاهی سوال دارم،سطحش بالاتر و سخت تره،اشکالی نداره؟گفتم ابدا،اتفاقا سخت تر باشه من استقبال می کنم...
رفتم توی یک اتاق و نیم ساعتی با سوالا کلنجار رفتم،برگه ام رو که پس می دادم به دختره گفتم من خودم سطحم رو متوسط رو به بالا حدس می زنم،نگاهی کرد و بعد از مدتی صدام زد و گفت،شما ۷۰ از صد زدین،قابل قبوله و می تونید در کلاس های آیلتس فشرده نیمه پیشرفته مون شرکت کنید و بعد هم پیشرفته رو بگذرونید،روی هم رفته یک ماه و نیم طول می کشه...تردید نکردم و ثبت نام کردم...
برگشتنی به خونه با خودم فکر می کردم که اگه تن تن اهل ایران بود،حتا یک جلد از ماجراهای سفرش چاپ نمی شد،چون همون ب بسم الله خروج از کشورش باید هفت هشت سال پی نوبتش دوندگی می کرد و عمرش کفاف ۲۴ جلد کتاب رو نمی داد!
۱۳۹۰ خرداد ۲۳, دوشنبه
عاقبت رمان نویسی
حالا آواز درنا به جهنم که ده سال از بهترین سال های عمرم صرف نوشتنش شد و آخرش هم هر سه جلدش توقیف شد،یه داستان کوتاه سی صفحه ای هم برای این که چاپ بشه باید از هفت خوان رستم بگذره....یه ماه پیش بردم تحویل دادم،می گن تا شهریور صبر کنید تازه بهتون بگیم حق دارید چنین چیزی رو چاپ کنید یا نه....فکرشو بکن وقتی واسه یه داستان سی صفحه ای این طور معطل می کنن لابد برای آواز درنای سه جلدی و دو هزار صفحه ای می خوان یه قرن طولش بدن...نخواستیم بابا،این جلد سوم هم می ذاریم روی نت تا به کوری چشم حسودان مثل دو جلد قبل خونده و استقبال بشه...مگه در عصر ارتباطات و اینترنت می شه جلوی حرف زدن کسی رو گرفت؟دلتون خوشه به خدا!.....
۱۳۹۰ اردیبهشت ۳۰, جمعه
بیچاره وبلاگم!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه
سال جدید،اهداف جدید!
۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سهشنبه
زنده ام
۱۳۹۰ فروردین ۸, دوشنبه
اولین پست سال و دهه نود
۱۳۸۹ اسفند ۲۹, یکشنبه
سرگذشت ده ساله من
خب بالاخره رسیدیم به روز آخر...شوخی نیست،چند ساعت دیگه یک دهه ورق می خوره...به پشت سرم که نگاه می کنم و روزهای اول ورود به دهه هشتاد رو به یاد می آرم می بینم من چه قدر کم تجربه بودم...نه جامعه ام رو می شناختم و نه آدم هاشو...می تونم بگم بزرگترین تجربه ای که در این ده سال،اون هم به تلخی،کسب کردم حقیقت آدم های اطرافم بود...البته خودم هم همچین حلیم و سلیم نبودم،یه جاهایی به شدت با خودم تعارض پیدا کردم،می تونم بگم در طی این ده سال به اکثر ضعف هام چیره شدم جز یکی که ظاهرا قسمته باهام به دهه بعد بیاد،بلکه یا من برای همیشه مغلوبش کنم،یا اون منو!
از این غر و لند ها که بگذریم،سال هشتاد و نه و متعاقب اون دهه هشتاد دوران موفقی بودن...من امسال بازنویسی کتاب آواز درنا رو بعد از ده سال تموم کردم،به دو کشور خارجی سفر کردم و در یک فیلم سینمایی بازی کردم،در کارم پیشرفت داشتم و سرپرست پروژه شدم و با آدم های زیادی در دنیای حقیقی و مجازی آشنا شدم...
می تونم بگم امسال برگشت کاملی به شروع دهه هشتاد داشتم،با این تفاوت که هم خودم و هم احساسم دست چندم شدیم...یه رویایی از بچگی باهام بزرگ شده،چیزی که منو به گذشته و فرد خاصی مرتبط می کنه،نشونه های اون فرد رو در در طی این دهه در روح دو سه نفر دیدم ولی پیداش نکردم،می تونم بگم این ناکامی بزرگترین حسرتی است که با خودم به دهه بعد می برم...
خب رسیدیم به بررسی عملکردم در دهه گذشته،یه چیزی بگم و اون این که من هیچ ابایی از گفتن اسرارم ندارم،اون قدر شجاع هستم که از عواقب حرفهام نترسم،با این حال برای این که این پست سر به فلک نزنه،در توصیف هر سال بیشتر از یکی دو سطر نمی نویسم،باقیش بمونه توی سینه ام و صندوقچه اسرارم تا با خودم به فراموشی سپرده بشه:
سال هشتاد:زخم خورده از دهه ای پر فراز و نشیب،تکلیفم بعد از ده سال با اونی مشخص شد که تمام بچگیم رو باهاش جنگیده بودم...اون برد،من باختم...ولی یاد گرفتم که هر چیزی با زور به دست نمی آد،باید صبور بود و به روح افراد نفوذ کرد...نوشتن پیش نویس اولیه کتاب آواز درنا در اون سال تموم شد و من در صدد بازنویسی و انتشارش بر اومدم،اون موقع ها فکر می کردم که کار تا آخر سال تمومه ...
سال هشتاد و یک:با دوستی با یک دختر شروع شد،اولین و آخرین دوست دخترم...می دونی،یه چیزی رو درخودم فهمیدم،یه تفاوت بزرگ با تمام هم جنس هام،من تنوع طلب نیستم،دست کم احساسم رو دوست ندارم دست به دست کنم،من یا یکی رو دوست دارم و تا آخر باهاش ادامه می دم،یا هر چیزی که ازم بهش تعلق بگیره دوست داشتن نیست...از اون موقع بود که جست و جوم رو شروع کردم،تلاش برای پیدا کردن بزرگترین روحی که می تونم لمسش کنم...نوشتن آواز درنا ادامه داشت...
سال هشتاد و دو:اوج اعتماد به نفس...در این سال به واقع هفده ساله بودم...از ته دل احساس شادی و آزادی می کردم و خودم رو قادر به فتح هر قله ای می دیدم...در این سال بود که معجزه ای رخ داد...همبازی بچگی بعد از هشت سال سر و کله اش پیدا شد...روحش منو جذب کرد،سال در حالی تموم شد که من خودمو در چند قدمی لمس کردن روحش می دیدم...نوشتن کتاب ادامه داشت...
سال هشتاد و سه:با خاک یکسان بودم...می تونم بگم به اعماق پوچی پرتاب شدم...روحم رو از دست دادم و فقط به قصد خروج از برزخ می نوشتم و می نوشتم...سال سختی بود که پس لرزه هاش به سال بعد هم تسری پیدا کرد،تمام امیدم شده بود نوشتن کتاب،جلد اول آواز درنا در این سال به پایان رسید...
سال هشتاد و چهار:زیر خاک نبودم ولی فاصله زیادی هم ازش نداشتم...آخرین تلاشم رو برای همبازیم کردم،اما روحش اونی نبود که دنبالش بودم...مجبور شدم دو تا از بهترین خصلت هام رو که سال ها بهش افتخار می کردم کنار بذارم...این بهایی بود که برای معمولی شدن و آزادیم پرداختم...می تونم بگم در این سال به هر چیزی که روزگاری برام خفت بود تن دادم و عین یه مست لایعقل تو چیزهایی که حالم رو به هم می زد فرو رفتم...با این حال کتابم بهم امید می داد...جلد اول کتاب آواز درنا رو با هزار امید و آرزو بردم برای چاپ ولی از همون اول باهاش مخالفت کردن و کتاب توقیف شد...
سال هشتاد و پنج:با امیدواری شروع شد...نوشتن کتاب دوم آواز درنا رو به رغم توقیف جلد اولش شروع کردم...از تلخی دو سال گذشته فاصله گرفتم...رجعتی داشتم به حس و حال سال هشتاد و دو و شور هیفده سالگی...دقیقا از تاریخ سی و یک شهریور بود که تصمیم گرفتم دوباره اوج بگیرم...البته حسرت دو خصلتی که در سال هشتاد و چهار دفنشون کرده بودم همراهم بود...دیگه یه وجهم عادی شده بود و سعی کردم دست کم در اون بهترین باشم...دو سفر داشتم به کشورهای اطراف...در این سال بود که حس کردم دارم با تجربه تر می شم...
سال هشتاد و شش:خیزم رو به سمت آرزوهای دست نیافتنیم شروع کردم...می تونم بگم این سال آماده سازی بود برای سه سال موفق بعدش...نوشتن کتاب دوم آواز درنا ادامه داشت...دوستان وبلاگی و حقیقیم زیاد شدن...خودم رو دوباره متفاوت حس کردم...چند وجهی...احساس کردم می تونم ورای زمان حرکت کنم...در این سال بیش از پیش هیفده ساله بودم...از نظر مالی هم سال خوبی بود و سوز برف رو خریدم و البته تا آخر سال زیر فشار قسط هاش بودم...اون سال،سال صرفه جویی بود...
سال هشتاد و هفت:بهترین سال عمرم در دهه هشتاد...پرواز در اوج رو تجربه کردم...در شروع سال برای خودم سه هدف بزرگ معین کردم که در آخر سال به هر سه تاش رسیدم...حالا فقط از نظر روحی هفده ساله نبودم،از نظر جسمی هم تونستم خودم رو به مرزی بالاتر از اون دوران برسونم...نوشتن کتاب دوم آواز درنا-که به سرنوشت کتاب اول دچار شد-رو در این سال تموم کردم و بلافاصله پشتش نوشتن کتاب سوم رو شروع کردم...شش ماهه دوم سال هشتاد و هفت فوق العاده بود،با ورود به ورزش ووشو در دنیای جدیدی به روم باز شد...سر و کله روح دیگری هم پیدا شد،نشونه ای که دنباش بودم رو در اون احساس کردم،باز تا چند قدمیش پیش رفتم و در آخرین لحظه گمش کردم،ناامیدی اومد سراغم ولی اون سال اون قدر موفقیت کسب کرده بودم که نذاشتم چیزی روی خوشحالیم تاثیر بذاره...
سال هشتاد و هشت:در تداوم سال قبل،بسیار موفق تر بود...از هر نظر احساس تجربه و موفقیت کردم...روابطم با همه به سطح رضایت بخشی رسیده بود...نوشتن جلد سوم کتاب آواز درنا ادامه داشت...تمام سال رو در جست و جوی روحی که سال قبل گم کرده بودم صرف کردم،اما در آخرین لحظات،نشونه هاشو در یه نفر دیگه دیدم...این بار عجله نکردم،گذاشتم سرنوشت اون جوری که دوست داره بازیم بده...خودمو سپردم به جریانش...نشونه ها خود به خود قوی و قوی تر شد...من در پایان سال خستگی چند سال نوشتن و جست و جو کردن رو در وجودم احساس می کردم،مصمم شدم در سال بعد به اون چه می خوام برسم،نوشتن کتاب رو تموم کنم و روح گمشده ام رو به دست بیارم....
سال هشتاد و نه:به وعده ای که سال قبل به خودم داده بودم عمل کردم...دیگه می دونستم فقط خودم موندم...کتاب سوم تموم شد،نگهش داشتم برای زمانی که فضا برای منتشر کردنش باز بشه...در عوض نشونه ها رو دنبال کردم،روح گمشده ام رو در چند قدمیم دیدم و به وجد اومدم اما صداشو در نیاوردم...گذاشتم ریسمونی که منو بهش متصل می کرد همین طور ضخیم تر بشه،بالاخره اهلی شدم،خودمو در چند قدمی تحقق افسانه شخصیم دیدم،اما یک لغزش منو از هدفم دور کرد،برای همین هم در اول این پست گفتم رجعتی داشتم به شروع دهه هشتاد،چون اون موقع هم تکلیفمو با افسانه ام نمی دونستم...به هر حال ناامید نمی شم،می رم که این آخرین هدف رو هم در دهه نود محقق کنم،یا افسانه رو به دست می آرم،یا خودم افسانه می شم...
سال نو مبارک،دهه جدید بر همه شما پیروز باد!
۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه
کوزت بازی
این روزها به قول یکی از بچه ها-یادش به خیر-مدام شیفت عوض می کنم...از دیوار سابی و پرده شویی به فیلمبرداری در مسابقات...خب توی خونه که مرد خانواده محسوب می شم و بخوام و نخوام روم حساب می کنن،ظاهرا بیرون از خونه هم این طوریه...حس خوبی بهم دست می ده وقتی بهم اعتماد می کنن،همیشه دوست داشتم تکیه گاه باشم....
خلاصه اینه که تعریف کردنی چیز به خصوصی ندارم...کار و کار و کار...واقعا به این تعطیلی دو هفته ای نیاز دارم...گاهی آرزو می کنم ای کاش یه ثروت کلونی داشتم،می ذاشتم بانک و با سودش زندگی می کردم و تا می شد می نوشتم...با اتمام کتاب آواز درنا،به شدت احساس خلاء می کنم و دلم می خواد باز بنویسم...یه موضوع توی ذهنم وول می خوره،سوژه ای که می دونم-بی تعریف-مثل آواز درنا تنها کسی خواهم بود که می نویسمش...دست کم توی ایران...نویسنده های خارجی که هرچی فکر کنی نوشتن...
برای پست آخر سال حرف زیاد دارم،ولی نمی خوام از حدی فراتر برم،چیزهایی هست که شما خبر ندارید و فقط برای خودم مفهوم پیدا می کنه،شاید از گفتن اونها صرف نظر کردم...در هر صورت دلم می خواد وداع خوبی با دهه موفق هشتاد داشته باشم...دهه ای که از هر نظر برام توام با تجربه و شکست و موفقیت بود...به دهه بعدی به عنوان دوران سخت زندگیم نگاه می کنم،باید با خودم رو راست باشم،سال ها سپری شده و بعید می دونم در پایان دهه بعدی،همه عزیزانم باهام باشن...باید صبور و واقع بین باشم...خب البته فعلا که اون روزها از راه نرسیده،من هم که از فردام بی خبرم،شاید من زودتر از اونها رفتم...چی؟نه آیه یاس نمی خونم و زبونم رو هم گاز نمی گیرم،زندگی به رغم پیچیدگیش خیلی سر راست تر از اون چیزی است که فکرشو می کنیم...یه لحظه بعد ممکنه نباشی....بی خیال،به قول پانتی(اون هم یادش به خیر)نورمایند!....
خب بچه ها هفته آخر در پیشه،هرچند بعدش یه هفته دیگه هم داریم ولی نصفه کاره اس،پس هفته بعد عملا تنها هفته کامل و با هویت سال و دهه اس،سعی کنیم ازش مفید استفاده کنیم...براتون روزهای پایانی خوشی رو آرزو می کنم....به امید فرداهایی بهتر!
۱۳۸۹ اسفند ۱۴, شنبه
نفس های آخر دهه هشتاد
در این روزهای آخر برای شما هم موفقیت رو آرزومندم،من واقعا ده سال پرباری رو پشت سر گذاشتم،به خیلی از مفاهیم رسیدم که در شکل گیری شخصیتم موثر بود،روی هم رفته به خودم نمره قبولی می دم و از حالا کمربندهام رو سفت می کنم تا در دهه بعدی کاستی هامو برطرف کنم...دهه نود آماده باش که می خوایم ده سال موفق تر رو باهات تجربه بکنیم!!
۱۳۸۹ اسفند ۷, شنبه
روزهای پرمشغله!
و اما هفته ای که گذشت به غایت پرفشار بود...فکر کنم گفته بودم که استادم بعد از این که از کلیت فیلمی که در حال ساختش بود خوشش نیومد،تصمیم گرفت با برداشتن صحنه های اضافه تری(عمدتا اکشن)بار هیجانی کار رو بالا ببره....خلاصه ما از سه شنبه گذشته تا بامداد دیروز گرفتار برداشت صحنه های جدید بودیم....البته اعتراف می کنم که من ساعت 9 شب کم آوردم و با کسب اجازه از سرصحنه برگشتم ولی استادم بنده خدا تا 2صبح سر صحنه فیلمبرداری بود و تا 7 صبح مشغول بازنگری صحنه هایی که در این سه روز برداشت کرده بودیم....همین قدر بگم که با این که خالی از اتفاق نبود ولی خوش گذشت....
روز اول حوالی بولوار فردوس غربی بودیم و صحنه های عبوری رو می گرفتیم،من هم یکی دو جا بازی داشتم،بعد رفتیم سمت اتوبان همت و شهرک نمونه و خیام تا صحنه های تعقیب و گریز با ماشین رو بگیریم...فکرشو بکن ساعت پنج بعد از ظهر در اوج شلوغی اتوبان ما داشتیم صحنه ویراژ و لایی کشیدن می گرفتیم!خدا بهمون خیلی رحم کرد...خصوصا در روز دوم
روز بعد سمت شهرک غرب و خیابون زرافشان و پارک خوارزم بودیم و اونجا هم یه سری صحنه رانندگی پرخطر گرفتیم...ظهر رفتیم سمت جاده شهریار،کیلومتر ده،گورستان ماشین ها تا چند صحنه زد و خورد بگیریم....اونجا بود که خدا بزرگترین رحم ممکن رو بهمون کرد،فکرشو بکن،اون همه دیوونه بازی با ماشین در آورده بودیم و اتفاقی نیفتاده بود،اون وقت یکی از ماشین هامون-پراید که کارگردان هم سوارش بود-موقع دور زدن یهو تعادلشو از دست داد،خورد به یه تریلی و بعد چرخون چرخون رفت خورد از عقب به بلوک سیمانی وسط اتوبان تو خط سرعت متوقف شد...خدا فقط رحم کرد که ماشینی از روبرو نیومد وگرنه مرگ سرنشین ها حتمی بود...خدا رو صدهزار مرتبه شکر،هیچ کس طوریش نشد....خلاصه تا تاریک شدن هوا چند صحنه زد و خورد گرفتیم و ادامه اش موند واسه روز سوم.....
روز سوم من مجبور بودم برم سر کار وگرنه اخراج می شدم!در اون مدت بچه ها داشتن در تهرانسر،بوستان نرگس،سمت میدون کمال الملک فیلم می گرفتن...اونجا هم خودش دنیایی داشت...بعد هم دوباره رفتیم گورستان ماشین تا ادامه صحنه های رزمی رو بگیرم...هم بازی داشتم،هم مراقبت از یگانه هشت ساله آتیش پاره که در فیلم نقش دختر استادم رو بازی می کرد بهم محول شده بود....چقدر فقط این یگانه منو بالگد زد!البته بچه خوبیه ها،اون روز نمی دونم چش شده بود آروم نمی گرفت....صحنه های رزمی با همت بچه ها یکی از بهترین صحنه هایی شد که تا به حال در سینمای ایران ساخته شده،اینو مطمئنم....بعد هم با تاریکی هوا بدو تهرانسر برای برداشتن آخرین صحنه های خونه استاد و بازی یگانه....خانوم خانومها شیطونی هاشو کرده بود و حالا خسته بود و دیالوگهاشو بی جون می گفت،از پشت دوربین کلی براش شکلک در می آوردیم و انرژی پرت می کردیم تا به خودش بیاد...من اونجا دیگه خوابم برد...طرف های ساعت 9 شب دیدم دیگه نمی تونم دوام بیارم و با یکی از دوستانم برگشتم....دیروز هم سرکلاس بودیم و با همکلاسان و بچه هایی که باهامون در این روزها نبودن خاطرات روزهای گذشته رو مرور می کردیم....جدا که چه خاطرات شیرینی شد....واقعا خوشحالم که با این بچه ها آشنا شدم!
خداییش تا آخر این پستم رو خوندید؟اگه نخوندین این یه بار رو توصیه می کنم همت کنید بخونید،بی تعریف خیلی خوندنیه...خب دیگه من برم،مرسی که با وجود مسدود بودن همچنان بهم سر می زنید...هفته خوبی پیش رو داشته باشین
۱۳۸۹ بهمن ۲۸, پنجشنبه
آخه چرا؟
۱۳۸۹ بهمن ۲۴, یکشنبه
جواب های هایه نه هوی!
۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه
۱۳۸۹ بهمن ۱۶, شنبه
خودمونی نوشت
(ببخشید که خودمونی نوشتم،مفهوم این جمله رو فقط اونهایی می فهمن که خواننده قدیمی وبلاگم و یا کتابم باشن)