۱۳۸۹ آبان ۸, شنبه

یه نموره خداحافظی

خب خب...می بینم که بیش از یه هفته نبودم،به جز فرناز خانوم هیچ کس یاد من نیفتاد!...منو بگو که می خواستم ازتون واسه ده روز خداحافظی کنم و بگم وقتی نیستم بچه های خوبی باشید تا برگردم!...در هر صورت اهل بی خبر رفتن نیستم،با اجازه تون آقا ما رو طلبیده خوبش هم طلبیده...امشب اگه اتفاقی رخ نده مسافر سوئیس هستم و چهار روز اونجا می مونم و بعد هم قراره سه چهار روز آلمان باشیم،گفته می شه که هوا الان اونجا-خصوصا سوئیس-سرده و من هم که بدشانس دم رفتنی سرما خوردم،البته خودمو این دو سه روزه بستم به آمپول و شربت و قرص ولی خب هنوز کمی از بی حالی و کرخی بیماری باقی مونده...علاوه بر این خوش بیاری ها،همون طور که در یکی از پستهای قبلیم گفتم،این سفر مقارن شد با شروع فیلمبرداری فیلم مون،درست از فردای روز سفرم کارهای فیلمبرداری هم در جنگل های شمال با کلیه عوامل شروع می شه و من از قافله جا می مونم...البته قراره به محض مراجعت از اروپا بهشون ملحق بشم ولی خب روزهای اصلی کار رو که صحنه های کلیدی در اون برداشت می شه از دست می دم...محض اطلاع شما برای فیلم ما با بازیگران مطرحی مثل شراره رخام صحبت و از اونها دعوت به همکاری شده و ضمنا قراره بازیگرانی از کشور چین هم به ما ملحق بشن،در مورد ساخت این فیلم گزارشی هم روی سایت فارسی زبان شینهوای چین منتشر شده که می تونید با مراجعه به آدرس زیر اونو مطالعه کنید:
اگه حوصله داشته باشید و علاوه بر متن روی عکس های شماره دار زیر گزارش کلیک کنید به ترتیب،عکس استاد من حین اجرای موسیقی،عکس تست بازیگری من روی یکی از صحنه های رزمی با استادم(من بیچاره تست هم داده بودم و به کار نرسیدم!)،عکس محیا (یکی از شاگردای خردسال) در مراسم ششم مهر در دانشکده زبان های خارجی،تصویر گروه رقص شیر در همون مراسم،تصویر مصاحبه خبرنگار چینی با یکی از شاگردان استاد که با ووشو تونست دوباره به زندگی برگرده،و در آخر تصویر یکی از شاگردان ارشد استاد رو در حال آموزش مشاهده کنید.
چیه؟شما که فکر نکردید قراره من توی فیلم استادم رو شکست بدم؟جکی چانش هم اول کتک خور بروسلی بود،در این وادی اول باید کتک خورد تا کتک زد!...خب دیگه ایشالا در نبودم بهتون خوش بگذره،همچنان بهم سر نزنید و کامنت ندید،دستتون درد نکنه!(چشمک)....بدی و خوبی ازم دیدید حلال کنید،تا دیدار بعد خدا نگهدار!

۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

آسیب شناسی-مرغ همسایه غازه!

خبر:یه فیلم ایرانی با شرکت بازیگر سوسانو در یکی از نقش های اصلی ساخته خواهد شد.
هدف احتمالی:بالا بردن فروش فیلم و پنهان کردن معایب و نقطه ضعف هاش در پوشش حضور یک هنرپیشه محبوب(نه طراز اول یا جهانی)
نتیجه احتمالی:استقبال چشمگیر از فیلم سوای این که موضوعش چی هست و آیا ارزش دیدن داره یا نه به طوری که اگه این فیلم با حضور گلشیفته فراهانی ساخته می شد هم این قدر فروش نمی کرد.
تحلیل:روی آوردن به ساخت فیلم هایی با حضور هنرپیشه های خارجی هم خیلی خوبه و هم همه جا مرسوم،حالا بماند که چرا ما با داشتن هنرپیشه های جهانی و شناخته شده مثل گلشیفته فراهانی و یا رضا ناجی باید دست به دامن امثال سوسانو بشیم و چرا اونها باید ترجیح بدن در خارج از کشور ما مطرح بشن،ولی ما اگه واقعا هدفمون بالا بردن سطح کیفی فیلم هاست،بیام چیزی بسازیم که هنرپیشه های درجه یک مثل آلپاچینو توش بازی کنن!...متاسفانه این جور که من می بینم،به زودی اون برادر متعهد هم برای این که از قافله عقب نمونه در ساختن قسمت سوم و چهارم و احتمالا دهم کمدی جنگیش از خانوم یانگوم در نقش همسر صدام استفاده خواهد کرد و سیل بازیگر های درجه چندم کره ای و چینی(مثل جنس هاشون) به ایران باز خواهد شد چون ما عادت کردیم مرغ همسایه رو غاز ببینیم و دوست داریم با لباس دیگرون پز بدیم!

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

صلوات

شانسه دیگه،نمی آد نمی آد،بعد یهو با هم می آد...دیروز دو تا خبر شنیدم که هر دو خوشحال کننده و در عین حال ناراحت کننده بود،خبر اول:ماموریت کاریم به سوئیس برای نهم الی شانزدهم آبان ماه آتی تایید شد...خبر دوم:مجوز فیلمبرداری اولین فیلم مشترک من و استادم از تاریخ دهم تا بیستم آبان ماه آتی صادر شده...خب دیگه فکر کنم قسمت ناراحت کننده شو خودتون فهمیدید...بنده نمی تونم سر صحنۀ اولین فیلمی که سناریوشو نوشتم حاضر باشم.......
سخن هفته:تو اون روحت کنن روزگار!(صلوات!)

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

گولان

سه شنبۀ دو هفته پیش،شیشم مهر،قرار بود وزیر فرهنگ چین بیاد دانشکده زبانهای خارجی امیرآباد شمالی برای تماشای اجرای برنامۀ گروه نمایشی ما...خب طبیعی بود که بچه هایی که اجرا داشتن از یه هفته قبلش بکوب صبح و عصر تمرین می کردن و من مثل دفعۀ پیش مسئول هماهنگی بودم و باید برای استقبال از وزیر یه برنامه خوش آمدگویی ترتیب می دادم...حدود شصت نفر که اکثرشون خانوم های جوان بودن،با پرچم های ایران و چین در دستشون،می بایست همراه دانشجویان چینی مقیم در دانشگاه دو صف منظم رو تشکیل می دادن و با اشارۀ من به زبان چینی خوش آمد می گفتن:
خوان یین،خوان یین،ژالیه خوان یین!(خوش آمدید،خوش آمدید،خیلی خوش آمدید!)
حالا خودت تصور کن ساماندهی این تعداد آدم که بچه هفت هشت سالۀ شیطون هم جزوشون بود خودش چه داستانیه...مسئول دانشجویان چینی نگران بود ولی بهش اطمینان دادم که همه چیز به خوبی پیش می ره و همین طور هم شد و وقتی شصت نفر ایرونی با لهجه قابل قبولی شروع کردن به چینی خوش آمد گفتن،مسئول چینی ها هم متقاعد شد که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت اما...
نفرات رو در دوصف رو به هم در دو طرف فرش قرمزی که به داخل ساختمان دانشکده ختم می شد به خط کرده بودم و داشتیم آخرین تمرینات رو با هم انجام می دادیم که یه برادر متعهد ریشوی بی سیم به دست اومد سمت من و اول پرسید من کی هستم؟گفتم مسئول هماهنگی برنامه!...گفت فوری جلوی ساختمون رو تخلیه کنید،به دلایل امنیتی هیچ کس حق نداره به وزیر نزدیک بشه،همه برن پشت ساختمون!...بهش گفتم پدرت خوب،مادرت خوب،ما از مدتها قبل تمرین کردیم،اون وقت تو می گی همه اش کشک؟جواب داد به ما ربطی نداره،باید با ما هماهنگی می کردید(ببخشید تو تا الان کجا تشریف داشتی که باهات هماهنگ کنیم؟دقیقه نود عین جن بو داده پیدات شده دستور هم می دی؟)حالا من از یه طرف،رئیس دانشگاه از طرف دیگه،هر چی اصرار کردیم طرف قبول نکرد که نکرد،تازه تهدید کرد که اگه کسی سمت وزیر گل پرت کنه بچه های ما واکنش سریع امنیتی انجام می دن!...منو می گی،برگشتم صاف تو روی جماعت گفتم:ایشون می فرماین اگه به سمت وزیر چیزی پرت کنید در جا با گلوله می زنیمتون!
بگذریم،با هزار چونه قرار شد بچه های ما در یه خط فشرده در پیاده رویی مقابل ساختمون بعدی و با حفظ فاصله به وزیر خوش آمد بگن،با اصرار من چند بچه کوچولو که لباس های چینی داشتن و از اعضای گروهمون بودن با شاخه گل جلوتر ایستادن،دختری که دسته گل بزرگی دستش بود و هزار دفعه رفته و اومده بود آخر سر هم اجازه پیدا نکرد دسته گل رو به وزیر بده چون حضرات گفتن ممکنه توش بمب باشه و باید روز قبل دسته گل رو برای امنیت سازی بهشون تحویل می دادیم!اصرار های خانوم چینی هه که می گفت بابا من خودم اون دسته گل رو خریدم هم افاقه نکرد....
وزیر اومد و با دیدن بچه کوچولو ها سمتشون رفت و با خوشحالی اسمشون رو پرسید،یه دفعه این امنیتی های ریشو طوری دور بچه ها حلقه زدن و با چشمای دریده بهشون خیره شدن که طفلکها از ترس فقط تکرار می کردن:خوان یین!...وزیر سری تکون داد و گفت:خوان یین؟...و رفت....من با تشکر از جمعیت اون ها رو راهی سالن نمایش کردم،طولی نکشید که سر و کله برادران متعهد دوباره پیدا شد و گفتن همه از سالن خارج شن چون باید اونجا رو از نظر عدم وجود بمب زیر و رو کنیم...خلاصه یه ربع جمعیت رو پشت در علاف کردن و بعد گفتن هیچ کس حق نداره با کیف یا موبایل وارد بشه!...برگشتم بهش گفتم آدم خوب،کی مسئولیت کیف و وسایل مردم رو قبول کنه اون وقت؟برگشته می گه به من مربوط نیست،هرکی بخواد وارد بشه باید بدون وسیله باشه....سرتونو درد نیارم صندوق عقب سوز برف شد صندوق امانات تا اون چه کیف و وسیله بود توش چپونده بشه...مراسم به خوبی اجرا شد و وزیر راضی بود ولی من شخصا هیچی از نمایش نفهمیدم....
****
جمعه عصر همراه خانوم چینی هه و استادم و چند تا از بچه های همکلاسی، شیک و پیک(کت و شلوار و عینک دودی) رفته بودیم تا برای تیزر فیلم مون عکس بندازیم...آخه بالاخره بعد از سه بار سناریو نویسی،قرار شد بر اساس یکی از فیلمنامه هام یه چیزی ساخته بشه و البته متن تغییر خواهد کرد...خدا کنه فقط هندیش نکنن!...بگذریم،در حاشیۀ غربی بوستان پردیسان عکس می گرفتیم و ملت رهگذر تیکه می پروندن،استاد حرکات رزمی اجرا می کرد و ما مثلا مهاجمینی بودیم که ازش کتک می خوردیم...این وسط خانوم چینی هه یه کتاب جیبی در آورد و شروع کرد به خوندن،پرسیدم این چیه؟جواب داد:گولان!...مدتی طول کشید تا فهمیدم منظورش قرآنه!...فکرشو بکن،چینی ها قرآن رو ترجمه کردن!!....همون جا به خودم گفتم:همیشه خدا مستعمره بودیم،قبلا انگلیسی ها حالا چینی ها،برای تصرف یه مملکت لازم نیست بهش لشگر کشی کنی،کافیه به اسم علاقمند به فرهنگش،بری قاطی شون و کم کم فرهنگ خودتو رواج بدی،بذار یه شرطی از حالا ببندم،تا چند سال دیگه همه ما چینی می شیم،ولی چینی ها همونی باقی می مونن که بودن،زنده باد گولان!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

تشکر

صمیمانه تشکر می کنم!...جان؟از چی؟هیچی تشکر می کنم دیگه،حتما باید دلیل داشته باشه؟