سه شنبۀ دو هفته پیش،شیشم مهر،قرار بود وزیر فرهنگ چین بیاد دانشکده زبانهای خارجی امیرآباد شمالی برای تماشای اجرای برنامۀ گروه نمایشی ما...خب طبیعی بود که بچه هایی که اجرا داشتن از یه هفته قبلش بکوب صبح و عصر تمرین می کردن و من مثل دفعۀ پیش مسئول هماهنگی بودم و باید برای استقبال از وزیر یه برنامه خوش آمدگویی ترتیب می دادم...حدود شصت نفر که اکثرشون خانوم های جوان بودن،با پرچم های ایران و چین در دستشون،می بایست همراه دانشجویان چینی مقیم در دانشگاه دو صف منظم رو تشکیل می دادن و با اشارۀ من به زبان چینی خوش آمد می گفتن:
خوان یین،خوان یین،ژالیه خوان یین!(خوش آمدید،خوش آمدید،خیلی خوش آمدید!)
حالا خودت تصور کن ساماندهی این تعداد آدم که بچه هفت هشت سالۀ شیطون هم جزوشون بود خودش چه داستانیه...مسئول دانشجویان چینی نگران بود ولی بهش اطمینان دادم که همه چیز به خوبی پیش می ره و همین طور هم شد و وقتی شصت نفر ایرونی با لهجه قابل قبولی شروع کردن به چینی خوش آمد گفتن،مسئول چینی ها هم متقاعد شد که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت اما...
نفرات رو در دوصف رو به هم در دو طرف فرش قرمزی که به داخل ساختمان دانشکده ختم می شد به خط کرده بودم و داشتیم آخرین تمرینات رو با هم انجام می دادیم که یه برادر متعهد ریشوی بی سیم به دست اومد سمت من و اول پرسید من کی هستم؟گفتم مسئول هماهنگی برنامه!...گفت فوری جلوی ساختمون رو تخلیه کنید،به دلایل امنیتی هیچ کس حق نداره به وزیر نزدیک بشه،همه برن پشت ساختمون!...بهش گفتم پدرت خوب،مادرت خوب،ما از مدتها قبل تمرین کردیم،اون وقت تو می گی همه اش کشک؟جواب داد به ما ربطی نداره،باید با ما هماهنگی می کردید(ببخشید تو تا الان کجا تشریف داشتی که باهات هماهنگ کنیم؟دقیقه نود عین جن بو داده پیدات شده دستور هم می دی؟)حالا من از یه طرف،رئیس دانشگاه از طرف دیگه،هر چی اصرار کردیم طرف قبول نکرد که نکرد،تازه تهدید کرد که اگه کسی سمت وزیر گل پرت کنه بچه های ما واکنش سریع امنیتی انجام می دن!...منو می گی،برگشتم صاف تو روی جماعت گفتم:ایشون می فرماین اگه به سمت وزیر چیزی پرت کنید در جا با گلوله می زنیمتون!
بگذریم،با هزار چونه قرار شد بچه های ما در یه خط فشرده در پیاده رویی مقابل ساختمون بعدی و با حفظ فاصله به وزیر خوش آمد بگن،با اصرار من چند بچه کوچولو که لباس های چینی داشتن و از اعضای گروهمون بودن با شاخه گل جلوتر ایستادن،دختری که دسته گل بزرگی دستش بود و هزار دفعه رفته و اومده بود آخر سر هم اجازه پیدا نکرد دسته گل رو به وزیر بده چون حضرات گفتن ممکنه توش بمب باشه و باید روز قبل دسته گل رو برای امنیت سازی بهشون تحویل می دادیم!اصرار های خانوم چینی هه که می گفت بابا من خودم اون دسته گل رو خریدم هم افاقه نکرد....
وزیر اومد و با دیدن بچه کوچولو ها سمتشون رفت و با خوشحالی اسمشون رو پرسید،یه دفعه این امنیتی های ریشو طوری دور بچه ها حلقه زدن و با چشمای دریده بهشون خیره شدن که طفلکها از ترس فقط تکرار می کردن:خوان یین!...وزیر سری تکون داد و گفت:خوان یین؟...و رفت....من با تشکر از جمعیت اون ها رو راهی سالن نمایش کردم،طولی نکشید که سر و کله برادران متعهد دوباره پیدا شد و گفتن همه از سالن خارج شن چون باید اونجا رو از نظر عدم وجود بمب زیر و رو کنیم...خلاصه یه ربع جمعیت رو پشت در علاف کردن و بعد گفتن هیچ کس حق نداره با کیف یا موبایل وارد بشه!...برگشتم بهش گفتم آدم خوب،کی مسئولیت کیف و وسایل مردم رو قبول کنه اون وقت؟برگشته می گه به من مربوط نیست،هرکی بخواد وارد بشه باید بدون وسیله باشه....سرتونو درد نیارم صندوق عقب سوز برف شد صندوق امانات تا اون چه کیف و وسیله بود توش چپونده بشه...مراسم به خوبی اجرا شد و وزیر راضی بود ولی من شخصا هیچی از نمایش نفهمیدم....
****
جمعه عصر همراه خانوم چینی هه و استادم و چند تا از بچه های همکلاسی، شیک و پیک(کت و شلوار و عینک دودی) رفته بودیم تا برای تیزر فیلم مون عکس بندازیم...آخه بالاخره بعد از سه بار سناریو نویسی،قرار شد بر اساس یکی از فیلمنامه هام یه چیزی ساخته بشه و البته متن تغییر خواهد کرد...خدا کنه فقط هندیش نکنن!...بگذریم،در حاشیۀ غربی بوستان پردیسان عکس می گرفتیم و ملت رهگذر تیکه می پروندن،استاد حرکات رزمی اجرا می کرد و ما مثلا مهاجمینی بودیم که ازش کتک می خوردیم...این وسط خانوم چینی هه یه کتاب جیبی در آورد و شروع کرد به خوندن،پرسیدم این چیه؟جواب داد:گولان!...مدتی طول کشید تا فهمیدم منظورش قرآنه!...فکرشو بکن،چینی ها قرآن رو ترجمه کردن!!....همون جا به خودم گفتم:همیشه خدا مستعمره بودیم،قبلا انگلیسی ها حالا چینی ها،برای تصرف یه مملکت لازم نیست بهش لشگر کشی کنی،کافیه به اسم علاقمند به فرهنگش،بری قاطی شون و کم کم فرهنگ خودتو رواج بدی،بذار یه شرطی از حالا ببندم،تا چند سال دیگه همه ما چینی می شیم،ولی چینی ها همونی باقی می مونن که بودن،زنده باد گولان!