چند روز بسیار پر کار و موفق رو سپری کردم...بعد از این که شنبه بعد از ظهر ملاقاتی با کارگردان و عوامل ساخت فیلم در بوستان گفت و گو داشتم،قرار شد به اتفاق بریم از نزدیک دیداری از مسابقات سبک مون داشته باشیم...فیلمنامه ای که نوشتم از نظر کارگردان نیاز به کمی تغییر داشت،ولی خب بوستان گفت و گو به عنوان صحنه پایانی فیلم،جایی که شخصیت منفی فیلم از شخصیت مثبت شکست می خوره مورد تایید قرار گرفت....من طرح هام رو به کارگردان گفتم و اگه همون جوری که در ذهنم پروروندم شدنی بشه،باید بگم دست کمی از نمونه های خارجی نخواهد داشت...زمین ورزش،وسایل بازی،استخر و...همه و همه آیتم هایی هستند که می شه باهاش کلی صحنه و اتفاق بدیع خلق کرد...ولی حرف اول رو در این جور کارها پول می زنه و ما اگه بخوایم عین اون چیزی که در فیلمنامه اومده رو پیاده کنیم بدون شک نیاز به بدلکار خواهیم داشت که خب کار خوب در قبال پول خوب میسر می شه...در هر صورت قدمی است که برداشتیم و کلیه عوامل انگیزه دارن که بهترین کارشون رو انجام بدن...
استادم برای جشنواره هنرهای رزمی به کیش دعوت بود و تعدادی از نفرات زبده گروهمون رو هم با خودش برد،رقص شیر که برای اولین بار توسط ما وارد ایران شده در جشنواره با استقبال خوبی همراه شد...پیش از رفتن،استادم ازم خواست یکی از بچه ها رو که نه سالشه و در جشنواره پارسال در چین هم شرکت کرده بود،تمرین بدم تا یکی دو اجرا برای مسابقات سبک خودمون که روز پنجشنبه و جمعه(30 و 31 تیر) در اراک برگزار می شد( و قرار بود با کارگردان ازش دیداری انجام بدیم)داشته باشه...خلاصه در این هیر و بیر که من مشغول بازنویسی فیلمنامه بودم، تنظیم کردم یه روزهایی رو با پسره که اسمش روزبهانه معروف به روزبه کار کنم...دو روز پی در پی در پارک طالقانی و لاله تمرین کردیم...من یه فرم عقاب و اجرای چوب رو براش در نظر گرفته بودم و برای این که طفلی قاطی نکنه(چون تعداد حرکات زیاد بود و زمان برای یادگیری کم)سعی کردم فرم چوبش رو مختصر کنم و در عوض چند حرکت انعطافی بهش بدم چون خیلی بدنش آماده است و به قول خودم مثل بدن پینوکیو مفصل نداره و به هر جهتی می چرخه...
از اونجا که مسابقات پنجشنبه صبح شروع می شد،روزبه کوچولو جلوتر(روز چهارشنبه) با گروه رفت و قرار شد من پنجشنبه که با کارگردان و دوستاش برای دیدن مسابقات می آییم به کارش نظارت داشته باشم....وقتی رسیدیم حوالی ظهر بود،سالن ورزشی شلوغ و هوا گرم و همه مشغول تمرین بودن...در آن سوی سالن داورها نشسته بودن و استادم هم میونشون بود و به زودی مسابقات شروع می شد...رفتم سراغ روزبه،داشت واسه خودش روی تاتومی همراه یه عده دیگه تمرین می کرد...همین که دیدمش متوجه شدم به شدت ترسیده...چشماش مثل آهویی شده بود که در چنگال شیری اسیره...ازش خواستم حرکاتی که یادش دادم رو اجرا کنه...اجرا کرد ولی همه رو اشتباه می زد،هیچ تمرکز نداشت...هرچی هم براش توضیح می دادم باز درست نمی شد...کاملا مغلوب جو مسابقه شده بود...حالا کمتر از یکساعت به اجرا مونده...
فوری دست به کار شدم،بعد از چند بار تست گرفتن،وقتی دیدم هیچ نمی تونه با سلاح کار کنه با اجازه استاد فرم چوب رو از اجراش حذف کردم،ازش خواستم فقط روی فرم عقاب تمرکز کنه که انصافا هم خوب اجراش می کرد و فقط یکی دو گیر کوچولو داشت،بعد که کمی روحیه گرفت برای این که از هر نظر شارژ بشه زنگ زدم خونه شون و از خواهرش(مادرش مشهد تشریف داشتن)خواستم جوری که طبیعی جلوه کنه زنگ بزنه و احوالش رو جویا بشه و یه کم باهاش حرف بزنه...همه چی خوب پیش رفت و تا قبل از شروع مسابقه روزبه روحیه خوبی پیدا کرده بود،با این حال چون هوای سالن گرم و خفه بود من براش آب خنک گیر آوردم و بالا سرش بودم و موقعی که برای اجرا صداش زدن رفتم کنار تاتومی ایستادم و تشویقش کردم،خوشبختانه روزبه فرم عقاب رو عالی اجرا کرد و از ده نمره هشت گرفت و در نهایت هم اول شد...
مسابقات تا ده شب ادامه داشت،طفلی روزبه که کارش ساعت هفت تموم شده بود روی سکوی تماشاچی ها به خواب عمیقی فرو رفته بود،من سپرده بودمش به یکی از بچه ها و بین آ بین بهش سر می زدم و قبل از این که خوابش ببره براش خوراکی هم بردم،در هر صورت با اتمام مسابقات،دیدم هیچ رقمه دلم نمی آد بیدارش کنم،یه بار که امتحانی صداش زده بودیم به حالت ایستاده چشماش بسته شده بود،پس بغلش گرفتم و بردمش و مدتی بعد کم کم بیدار شد و خواب از سرش پرید...به اتفاق عوامل کارگردانی که صحبت خوبی کرده و صحنه هایی چند از اجراهای مختلف گرفته بودن رفتیم برای خوردن شام...روزبه رو هم با همون لباس اجرای فرم بردیم با خودمون رستوران...بامزه شده بود و همه تماشاش می کردن...البته روزبه بسیار پسر آروم و محجوبیه و باید به زور از زیر زبونش بیرون می کشیدم که آیا تشنه اس؟گرمشه؟گرسنه شه؟...به قول کارگردان اگه صداشو بشنوم بهش نقش خوبی در فیلم می دم...
شب رفتیم خوابگاه شهدای پنج مرداد،بماند که بی نظمی بیداد می کرد و نزدیک بود بدون اتاق بمونیم...روزبه که تا روی تختش دراز کشید خوابش برد و من تا ساعت حدودا دو صبح در التزام رکاب بودم و وقتی مدال و لوح تقدیر روزبه رو تحویل گرفتم رفتم بخوابم...بامزه بود صبح که بیدار شدم دیدم روزبه صد و هشتاد درجه نسبت به دیشب در تختش چرخیده و در خواب هم حالت انعطافی گرفته بود شبیه شیرجه آزاد چتر باز ها!....طرف های هشت از اراک به سمت تهران حرکت کردیم،از شانس ما تا غذا خوری مهتاب جایی برای صبحانه خوردن گیرمون نیومد و روزبه باز سرشو گذاشته بود روی پام به خواب عمیقی فرو رفته بود...خوش به حالش واقعا!بچه ها ذهن آزادی دارن و هرجا سرشونو بذارن همونجا تخت خوابشونه!...من و کارگردان که تا تهران داشتیم در مورد نتایج بازدید دیروز و طرح هامون برای پیشبرد ساخت فیلم حرف می زدیم...ظهر تهران بودیم و من در میدون آزادی از ماشین پیاده شدم و کمی جلوتر پدر روزبه منتظر بود و من با پایان ماموریتم روزبه رو با یه مدال طلا و مقام اول تحویل پدرش دادم....
می دونی،نتیجه ای که گرفتم اینه که در آینده پدر بدی نمی شم،دست کم از اونهایی نمی شم که متهم می شن به بی توجهی و بی خبری از بچه،خب البته بچه خود آدم فرق می کنه ولی از این که دیدم برخلاف بیشتر هم دوره ای هام،حوصله ام برای بچه ها زیاده خوشحال شدم،همیشه در بچگی از این که بزرگتر ها بداخلاق و بی حوصله بودن ناراحت می شدم و خوشحالم که الان(که خدای نکرده)بزرگسال شدم این موضوع رو فراموش نکردم و سعی می کنم تا جای ممکن مثل بزرگترهایی که در دوره بچگی دیده بودمشون نباشم....خب پدر مجرد،کار امروزت به اتمام رسید،یه استراحتی بکن که هفته پر کاری در پیشه!به امید روزهای بهتر و پربار تر،بر و بکس خوش و خرم باشید!