هیجده سال پیش در چنین روزی(28 مرداد سال 72)یکی از دخترای همسایه مون مرد...اسمش آذین بود و موقع مرگ فقط شونزده سالش بود...آذین یه دختر زیبا و قد بلند بود با موهای طلایی،پوست روشن و چشم های عسلی(اشتباه نکنم)...هرگز با هم رابطه ای نداشتیم و فقط وقتی سوم دبستان بودم چند ماهی با هم توی یه سرویس بودیم...یادمه که از همون موقع اعتماد به نفس داشت و باهم کل کل می کردیم...
من هرگز مرگ آذین رو فراموش نکردم،شاید به این خاطر که چند ساعت پیش از مرگ زنده و سالم دیده بودمش...یادمه طرف های ظهر بود و من داشتم توی شهرکمون پرسه می زدم که دیدمش همراه خونواده شون(پدر،مادر و برادر کوچکتر)دارن می رن مسافرت...یه پیکان سفید داشتن با باربند که وسایل سفر رو روش چیده بودن...یه لحظه وقتی آذین می رفت سوار ماشین بشه دیدمش...خوشحال بود...شاید همدیگه رو برای چند ثانیه تماشا کردیم...ماشین رفت و من به راهم ادامه دادم...
بعد از ظهر همون روز وقتی در سکویی نشسته بودم که پاتوق خودم و دوستانم بود،یکی از بچه ها که خواهرش با آذین دوست بود،دست به جیب و خونسرد اومد بهم گفت:
-آذین رو می شناختی؟
گفتم:
-آره!
نگاه ممتدی بهم کرد و گفت:
-مرد!
با تعجب پرسیدم:
-چطوری مرد؟
اومد کنارم نشست و با همون خونسردی عجیبش ادامه داد:
-غرق شد...خبرشو یه ساعت پیش تلفنی به خواهرم دادن،نبودی ببینی،دوستاش وق وق کنون اومدن در خونه مون با خواهرم چندتا شدن و همون جور وق وق کنون بدو رفتن در خونۀ آذین!
با ناراحتی پرسیدم:
-مگه کسی خونه شونه؟
در حالی که بلند می شد که بره گفت:
-نه،ولی دایی و خاله اش از صبح اومدن،منتظرن جسدو بیارن،از فردا اینجا داستان داریم!
من هرگز نتونستم در مراسم آذین شرکت کنم،نتونستم سرخاکش برم و به خونواده اش تسلیت بگم،اون موقع بچه تر از اون بودم که کسی جدیم بگیره،حتا مربی کوهنوردیم بعدا وقتی منو دید یه جوری پرسید آذینو می شناختی و بعد شروع کرد پدرانه برام ماجرای مردنش رو تعریف کردن انگار در سن عقل نباشم...با گذشت سال ها همیشه احساس می کردم که نسبت به آذین دینی دارم که ادا نشده،خودم هم دلیلش رو نمی دونستم،فقط حس می کردم برام اهمیتی داشته که بعد از مرگش بهش پی بردم...من برای ادای احترام به آذین،در کتابم شخصیتی رو بر مبنای زندگیش خلق کردم به اسم نسترن پولادی،البته به اقتضای فضای داستان مجبور شدم تغییراتی در شرایط زندگی و روابطش با شخصیت های کتاب به وجود بیارم تا خواننده رو هرچه بیشتر با خودم همراه کنم و حسی رو که مد نظرم بود ، در درونش به وجود بیارم...تمام اون چیزهایی که برای نسترن نوشتم تخیل خودم بوده،من آذین رو همین قدر می شناختم که در چند سطر بالا گفتم،موقعی هم که شخصیتش رو در کتاب اول خلق می کردم از این که باید در کتاب سوم غرقش کنم ناراحت بودم،وقتی داشتم در مورد مرگش،مراسمش و اتفاقات بعدش می نوشتم دقیقا همون چیزهایی رو حس می کردم که خواننده از خوندن نوشته هام احساس می کرد...من نسترن رو با تمام وجودم خلق کردم و با ناراحتی و اندوه به خاک سپردم...
بگذریم،نیومده بودم که فیلم هندی تعریف کنم،فقط می خوام در سالگرد فوت آذین و برای اولین بار بعد از هجده سال،علاقه ناشناخته ای که بهش داشتم رو افشا کنم و بگم یادش در تمام این سال ها باهام بوده و باهام هم می مونه،آذین!من نسترن پولادی رو به تو تقدیم می کنم به این امید که در نبودت در قلب اون کسانی به زندگی ادامه بده که سرگذشتش رو می خونن و بهش علاقمند می شن...روحت شاد!