۱۳۹۰ مرداد ۲۸, جمعه

یادبود

هیجده سال پیش در چنین روزی(28 مرداد سال 72)یکی از دخترای همسایه مون مرد...اسمش آذین بود و موقع مرگ فقط شونزده سالش بود...آذین یه دختر زیبا و قد بلند بود با موهای طلایی،پوست روشن و چشم های عسلی(اشتباه نکنم)...هرگز با هم رابطه ای نداشتیم و فقط وقتی سوم دبستان بودم چند ماهی با هم توی یه سرویس بودیم...یادمه که از همون موقع اعتماد به نفس داشت و باهم کل کل می کردیم...

من هرگز مرگ آذین رو فراموش نکردم،شاید به این خاطر که چند ساعت پیش از مرگ زنده و سالم دیده بودمش...یادمه طرف های ظهر بود و من داشتم توی شهرکمون پرسه می زدم که دیدمش همراه خونواده شون(پدر،مادر و برادر کوچکتر)دارن می رن مسافرت...یه پیکان سفید داشتن با باربند که وسایل سفر رو روش چیده بودن...یه لحظه وقتی آذین می رفت سوار ماشین بشه دیدمش...خوشحال بود...شاید همدیگه رو برای چند ثانیه تماشا کردیم...ماشین رفت و من به راهم ادامه دادم...

بعد از ظهر همون روز وقتی در سکویی نشسته بودم که پاتوق خودم و دوستانم بود،یکی از بچه ها که خواهرش با آذین دوست بود،دست به جیب و خونسرد اومد بهم گفت:

-آذین رو می شناختی؟

گفتم:

-آره!

نگاه ممتدی بهم کرد و گفت:

-مرد!

با تعجب پرسیدم:

-چطوری مرد؟

اومد کنارم نشست و با همون خونسردی عجیبش ادامه داد:

-غرق شد...خبرشو یه ساعت پیش تلفنی به خواهرم دادن،نبودی ببینی،دوستاش وق وق کنون اومدن در خونه مون با خواهرم چندتا شدن و همون جور وق وق کنون بدو رفتن در خونۀ آذین!

با ناراحتی پرسیدم:

-مگه کسی خونه شونه؟

در حالی که بلند می شد که بره گفت:

-نه،ولی دایی و خاله اش از صبح اومدن،منتظرن جسدو بیارن،از فردا اینجا داستان داریم!

من هرگز نتونستم در مراسم آذین شرکت کنم،نتونستم سرخاکش برم و به خونواده اش تسلیت بگم،اون موقع بچه تر از اون بودم که کسی جدیم بگیره،حتا مربی کوهنوردیم بعدا وقتی منو دید یه جوری پرسید آذینو می شناختی و بعد شروع کرد پدرانه برام ماجرای مردنش رو تعریف کردن انگار در سن عقل نباشم...با گذشت سال ها همیشه احساس می کردم که نسبت به آذین دینی دارم که ادا نشده،خودم هم دلیلش رو نمی دونستم،فقط حس می کردم برام اهمیتی داشته که بعد از مرگش بهش پی بردم...من برای ادای احترام به آذین،در کتابم شخصیتی رو بر مبنای زندگیش خلق کردم به اسم نسترن پولادی،البته به اقتضای فضای داستان مجبور شدم تغییراتی در شرایط زندگی و روابطش با شخصیت های کتاب به وجود بیارم تا خواننده رو هرچه بیشتر با خودم همراه کنم و حسی رو که مد نظرم بود ، در درونش به وجود بیارم...تمام اون چیزهایی که برای نسترن نوشتم تخیل خودم بوده،من آذین رو همین قدر می شناختم که در چند سطر بالا گفتم،موقعی هم که شخصیتش رو در کتاب اول خلق می کردم از این که باید در کتاب سوم غرقش کنم ناراحت بودم،وقتی داشتم در مورد مرگش،مراسمش و اتفاقات بعدش می نوشتم دقیقا همون چیزهایی رو حس می کردم که خواننده از خوندن نوشته هام احساس می کرد...من نسترن رو با تمام وجودم خلق کردم و با ناراحتی و اندوه به خاک سپردم...

بگذریم،نیومده بودم که فیلم هندی تعریف کنم،فقط می خوام در سالگرد فوت آذین و برای اولین بار بعد از هجده سال،علاقه ناشناخته ای که بهش داشتم رو افشا کنم و بگم یادش در تمام این سال ها باهام بوده و باهام هم می مونه،آذین!من نسترن پولادی رو به تو تقدیم می کنم به این امید که در نبودت در قلب اون کسانی به زندگی ادامه بده که سرگذشتش رو می خونن و بهش علاقمند می شن...روحت شاد!

۱۳۹۰ مرداد ۲۵, سه‌شنبه

پیشگویی

اول متن زیر رو بخونید تا بعد توضیح بدم چیه:
در باب بهار ۸۰:
به همین سرعت بهار رفت،بهاری ساکت و بی آزار و خاموش...هیچی ازش نفهمیدم،عین سال های قبل! انگار فرار بودن و گذر آروم و بی صدا ماهیت و خصلت بهاره...نمی تونی نگهش داری و مانع از عبور سریعش بشی...
بهار ۸۰!بعد از ده سال با هیئتی جدید برگشتی،خاطراتی رو زنده کردی و رفتی...خاطرات حباب و تا حدی یایویی،دوباره مثل اون موقع ها زنده شدن و قوت گرفتن...احساسی که ده سال زیر خاکستر فراموشی و گذر زمان مدفون شده بود،مجددا سر برآورد و قوی تر از روز اول بر من عرضۀ اندام کرد...سال ۷۰ به ویژه بهار و تابستونش نقطۀ عطفی در زندگیم بود و من حالا باز احساس می کنم قراره اتفاقی بیفته...نشونه هاش رو به خوبی حس می کنم و می بینیم..نمی دونم در جهت خیره یا شر،شاده یا اندوهناک ولی به هر حال تحولی در زندگیم رو باعث خواهد شد...
دیروز دختر کرجیه ازم پرسید نهایتا چند سال می تونم وقت داشته باشم؟۲،۳ سال دیگه!...بعدش باید عروسی کنم،این در مورد دختری که هم سن اونه(دختر کرجیه)یعنی حباب هم صادقه...با تمام وجود احساس می کنم که قراره اتفاقی بیفته،اون مثل خواهرش ترشرو و بداخلاق نیست،ازش هم زیباتره،به زودی اون اتفاقی که قراره خیال همه رو راحت کنه از جمله من رخ می ده و بعدش دیگه آزادم،بعد از ده سال آزادم،آزاد!....
راستی قرار بود دربارۀ بهار ۸۰ حرف بزنم،اعتراف می کنم که حرفی ندارم!فقط یه خداحافظی گرم و جانانه تا ده سال بعد،برای من فقط بهار و تابستون های سر دهه معنا و مفهوم دیگری دارن و بقیه معمولی و بدون جاذبه ان...ده سال دیگه وقتی بهار نود بیاد من کجا هستم؟چیکار دارم می کنم؟پدر و مادرم آیا زنده هستن؟آیا حبابی دیگر وجود خواهد داشت تا با عشقش زندگی کنم؟
یاد اون نامه ای افتادم که امیلی در چهارده سالگی خطاب به ۲۴ سالگیش می نویسه،خب حالا من هم یه کار مشابه انجام می دم،بذار پیش بینی کنم،تا ده سال دیگه:
-حتما یه نویسندۀ بزرگ شدم و آثارم به چاپ رسیدن!
-حباب زن مرد دیگری شده و درسی که من از این واقعه گرفتم تاثیری در من گذاشته که باعث شده نوشته هام پخته و با معناتر بشن!
-کتاب های منو همه می خونن،به ویژه جوون ها و نوجوون ها،شاید یه جلدش هم به حباب برسه،اون موقع بعد از ۲۰ سال به احساس واقعیم پی می بره،احساسی که هرگز به اون شکلی که می بایست بروز پیدا نکرد..
-من همچنان تنها هستم و بربلندای برجی رفیع ایستادم و نگاهم به افق و غروب خورشید معطوفه...راهی طولانی و بی انتها پیش رومه و کوله باری از خاطرات فراموش نشدنی پشت سرم،من در میانۀ راه هستم و معلوم نیست سرنوشتم چه خواهد شد...فقط دیگه مطمئنم که جاویدان خواهم شد..جاویدان!
خب این خیالبافی های رمانتیکی بود که از ده سال بعد خودم کردم،امیدوارم کس دیگری نخوندش،فقط بعد از مرگم اجازه می دم دیگران نوشته های خصوصیم رو بخونن!زمانی که روحم از مرزهای اسارت عبور کرده و در دنیایی دیگر با ارواح بلند مرتبۀ دوستان قدیمی محشور شده و مانند سابق به دنبال حبابی دیگه می گرده...حبابی که زندگی در چهارچوب مدور و رویاییش شکل و معنا خواهد گرفت...
۲/۴/۸۰،ساعت ۸:۵۶:۴۵ صبح،سر کار،پشت میز خودم!
توضیح:در پایان بهار۸۰،من بعد از ده سال صبر کردن مطمئن شدم که دیگه به دختر همسایه نمی رسم...همون عشق چهارده سالگیم...اون بعد از ده سال جوابش مثل روز اول منفی بود و این پایانی بود بر ده سال خیالپردازی و وفاداری...اون موقع من در نیمه راه نوشتن جلد سوم کتابم(نگارش اولیه)بودم و این اتفاق برام حکم یه شوک رو داشت چون دقیقا داشتم جایی رو می نوشتم که قهرمان کتاب تصمیم می گیره به عشقش برسه یا نه....بگذریم،این واقعه اون قدر منو تحت تاثیر قرار داد که شروع کردم به پیشگویی کردن و در دفترچه خاطراتم یه صفحه رو با چیزایی که فکر می کردم رخ می ده پر کردم و بعد اون رو تا زدم و به خودم قول دادم تا ده سال دیگه نخونمش تا موعدش سر برسه...چیزی که خوندین محتویات همون برگ تا شده اس...متاسفانه فراموش کردم سر موعد بازش کنم...دیروز صبح زود،در حالی که در گرگ و میش هوا عازم ماموریت بودم یهو یادم اومد و بی صبرانه منتظر بودم که برگردم و اون برگه رو باز کنم...به قول مونت گومری،با باز کردنش عطر و بوی ده سال پیش برای مدتی کوتاه پیچید توی اتاقم...از لحظۀ بازگشایی کاغذ فیلم گرفتم چون بعید می دونم دیگه چنین موردی تکرار بشه...من دیگه نمی خوام برای ده سال دیگه پیشگویی کنم و می خوام سرنوشت رو اون جوری که هست بپذیرم...
توضیحات کوتاه در مورد متن:
-حباب اسم مستعاری بود که برای عشق چهارده سالگیم گذشته بودم و یایویی دوست صمیمیش بود
-دختر کرجیه از آشنایان حباب بود و بعد از شکراب شدن روابطم با حباب،شمارۀ منزلمون رو ازش گرفت تا بهم زنگ بزنه و به خیال خودش اذیتم کنه ولی بعد از مدتی ازم خوشش اومد و حتا عاشقم شد...این عشق کوتاه مدت بود و خودم بهش پایان دادم ولی اون دختر تا هشت سال بعدش در فواصل معینی بهم زنگ می زد و جویای احوالم می شد،از سال ۸۳ دیگه خبری ازش نداشتم تا این که یکی دو ماه پیش تصادفا توی فیسبوک پیداش کردم...ازدواج کرده،دماغش رو عمل کرده و چهره اش دگرگون شده،ولی بچه دار نشده
و اما در مورد پیشگویی ها:
-من یه جورایی نویسنده شدم ولی تمام آثارم توقیف شد تا به هیچ شهرتی نرسم
-نه حباب که تمام دخترانی که در این ده سال بهشون علاقمند شدم تا به امروز ازدواج نکردن ولی قطعا حضورشون در زندگیم تاثیر گذار بود و باعث پیشرفتم شد...خواهر بزرگ حباب بارها نامزد کرد و به هم زد...تا جایی که خبر دارم هرگز ازدواج نکرد ولی گفته می شه با مردی پولدار و سن بالا زندگی می کنه
-کتاب هام روی اینترنت خواننده زیاد داشته...خدا رو شکر والدینم هم زنده هستن ولی دیگه پیر شدن...شاید برای همین دیگه جرئت نمی کنم برای ده سال دیگه چیزی رو پیشگویی کنم...راستی پیشگویی رو از روی کتاب امیلی نوشته لوسی مود مونت گومری اقتباس کردم...کتابی که خوندنش واقعا روم تاثیر گذاشت
-بله،من همچنان تنهام،جاه طلبم و به دنبال جاودانگی و محقق کردن رویاهام....
مرسی که منو می خونید،این سری پستم بیش از حد خودگویی و خودخواهانه شد...ایشالا زیاد توی ذوق نزده باشه...موفق باشید،براتون آخرهفته خوبی رو آرزومندم!