می دونی وبلاگ این جوری رها می شه!....تازه امروز یادم اومده که هجدهم فروردین تولد وبلاگم بوده...طفلی بی سر و صدا هفت سالش کامل شد و رفت توی هشت...معمولا از یه دوره ای به بعد تولد هرکسی فراموش می شه،خصوصا وقتی بزرگ بشه و دیگه بچه محسوب نشه...خودم یادمه وارد دانشگاه که شدم تولدم فراموش شد تا چند سال بعدش که خودم این سنت رو احیاء کردم و اون قدر برای مادرم سر تاریخ تولد گرفتم تا بالاخره اون هم یادش موند و الان چند سالی هست که هیچ تولدی در خونۀ ما فراموش نشده...ولی خب طفلی این وبلاگ....البته اولین بار بود....
می دونی خیلی فکرم رو مشغول کردم،دقیقا در مدتی که داشتم کتاب جدیدم رو می نوشتم تولد این وبلاگ بیچاره بود...خب به این هفت هشت سال گذشته که نگاه می کنم می بینم خیلی تغییر کردم،افکارم،دیدگاهم و حتا برخوردهام تغییر کرده...روی هم رفته راضیم چون با این که بعضی از این تغییرات دلخواهم نبوده ولی در نهایت کمتر از روزهای شروع ساخت این وبلاگ اذیت می شم...
فکر مستقل شدن و خروج از کشور همچنان توی ذهنمه،ولی راستشو بخوای کمی دو دل شدم...با این که می دونم موندن و ادامه دادن در این مملکت هیچ سودی جز تباهی و از دست رفتن موقعیت ها و روزهای جوانی نداره ولی از اون سمت آب هم خبرهای دلگرم کننده ای به گوش نمی رسه...اقتصاد دنیا به هم ریخته اس و هرجایی که قبلا به راحتی مهاجر می پذیرفته حالا کلی شرط و شروط گذاشته...
دیروز به ناشرم زنگ زدم،می خواستم یه قراری بذارم تا کتاب جدیدم رو براش ببرم،از چاپ آواز درنا ناامید شدم،حالا آقا نزدیک هفت هشت ماهه که قرار بوده بهم خبر بده،حالا که بهش زنگ زدم می گه شما قرار بود بهم بگید کتاب رو چاپ بکنم یا نه!...آخه آدم حسابی،من اگه نیتی به چاپ کتابم نداشتم،می آوردم می دادمش دست تو؟!...خلاصه از اونجایی که ما همیشه باید تظاهر کنیم که سرمون شلوغه و وقت نداریم،برگشته می گه امروز که نمی شه ببینمتون،شنبه بیاید،اومدم شنبه رو فیکس کنم از بالا دستور اومد که شنبه باهات کار داریم،بذار یکشنبه!....خلاصه قراره یکشنبۀ آتی دومین اثر و در واقع چهارمین کتابم رو ببرم بدم ناشر و از حالا شک ندارم که این هم توقیف می شه و من با خیال راحت می آم اینجا می ذارمش برای دانلود!...اصلا من از همون اول بیام هرچی دارم بذارم اینجا روی نت گویا بهتره....
خلاصه دیگه همین،گرفتارم،حرف دارم برای گفتن،ولی دیگه حس گفتنش رو ندارم...فکرم جای دیگه اس...دست و دلم به نوشتن نمی ره...البته اینجا،وگرنه جای دیگه دارم بکوب می نویسم...مرسی بچه ها که پیگیرمید و اظهار لطف می کنید...سعی می کنم سر وقت بهتون سر بزنم...براتون بهترین چیزها رو آرزو دارم،شما هم منو دعا کنید....شاد باشید.