اگه این روزها این ورا پیدام نمی شه به این خاطره که تنبونم دو تا شده!...البته در نوشتن...به این مفهوم که دارم یه کتاب جدید می نویسم و به شدت درگیرشم...این جوری بهت بگم که دارم خودم تبدیل به کتاب می شم...حالا این همه دارم انرژی می ذارم،یه وقت چیز بدی دربیاد واویلاس...دیگه توکل به خدا...شکست هم بالاخره بخشی از زندگیه...یا با غمش کنار می آم و ادامه می دم،یا دق می کنم و می میرم،راه سومی که نداره...خلاصه که اگه بر فرض محال هم نگرانم بودین،مرسی و نباشین...دیگه همین...به قول لیلای کتابم:ووووویییییییییی!
پی نوشت:دلم برای شخصیت های کتابم تنگ شده...چند شب پیش خواب نسترن رو دیدم...سال ها قبل هم یه بار خواب پانتی رو دیده بودم...نسترن داشت با همون صدای زیبای سال های دورش باهام حرف می زد...وقتی بهش گفتم اگه می شه نرو شمال و اون ازم می پرسید چرا گریه ام گرفت!