خب بالاخره بعد از دو هفتۀ پر فشار،بالاخره پنجشنبه شب گذشته بازیم در فیلم تموم شد و یه نفس راحتی کشیدم!...خب همون اول باید بگم که بیشتر از اون که سخت باشه پر تنش بود،من یکی از نقش ها نسبتا اصلی رو بازی می کردم و با شراره رخام و مصطفی اعلایی(که احتمالا شما باید بهتر از من بشناسید چون فیلم و سریال های زیادی بازی کردن) بازی داشتم و شکر خدا از نظر اعتماد به نفس هیچ جلوشون کم نیاوردم،حتا دو سه جا که باید صاف توی چشماشون خیره می شدم و دیالوگ می گفتم هم نه توپوق زدم و نه کم آوردم،تنها مشکلم کم تجربگی در بازی بود و قشنگ حس می کردم که به روونی اونها جملاتمو بیان نمی کنم ولی خب با توجه به محدودیت شدید وقت و این که دیالوگ هام رو سر صحنه و در روز فیلمبرداری تمرین می کردم بیشتر از اون ازم بر نمی اومد...تجربه جالبی بود که بدون شک سال ها بعد ازش به نیکی یاد خواهم کرد،نمی دونم آیا باز به عرصۀ بازیگری بر می گردم یا نه ولی حسی بهم می گه که در نویسندگی و کارگردانی پیشرفت سریع و بهتری خواهم داشت...
جالب بود،وقتی رسیدم سر صحنه،استادم گفت خوب شد اومدی،بیا این آدرس خانوم رخامه،برو دنبالش!...نیومده از این سر تهران رفتم اون سرش،خونه اش یه جای دور و پر از پیچ و واپیچ بود،استادم نگران بود پیداش نکنم،ولی بهش گفتم بسپرش به من،و خب به مدد حس جهت یابیم که معمولا خوب کار می کنه،با یه اشتباه کوچیک که سریع اصلاح شد سر وقت جلوی خونه اش بودم....
خب هنرپیشه ها فاز رفتاری خودشونو دارن،من سعی کردم گرم برخورد کنم و در طول راه در مورد ضعف فیلمنامه و این که تغییراتش مطلوب نظرم نبوده حرف می زدم و دوست داشتم پایان بندی بهتری برای فیلم در نظر بگیرم تا هم به یاد موندنی تر باشه و هم نقش خانوم رخام در اون بهتر دیده بشه،راستش همون طور که در پست قبلی هم گفتم،به علت تعجیل در نوشتن سناریو و تغییراتی که در نبودم در اون به وجود اومد عملا چیزی که بازی کردیم متفاوت بود با متنی که اول نوشته بودیم ولی خب خوب یا بد،تصمیم گرفتیم که بسازیمش،خدا کنه نتیجه کار،خصوصا صحنه های رزمیش که استادم براش خیلی زحمت کشید خوب از آب دربیاد،معمولا فیلم های رزمی سناریوی قوی نداره و این زیبایی بصری صحنه های مبارزه است که فیلم رو جذاب می کنه،امیدوارم این اتفاق در فیلم ما افتاده باشه.
از شنبه شروع کردم فصل آخر کتاب سوم آواز درنا رو نوشتن...راستش احساس خستگی می کنم و این نگرانم می کنه...می ترسم فصل آخر کتاب که مهمترین بخش و قسمت نتیجه گیری شه خوب از آب در نیاد...اون وقت نتیجه ده سال نوشتن هدر می ره...از چاپ کتاب اول هم خبری نیست،ناشر کتابو گرفته که سال 3000 چاپ کنه و رفته و خبری ازش نیست،باید همین روزها سراغشو بگیرم...دلم یه چیز تازه می خواد،یه تغییر...حالا یهو بدو نیاین بگین برو زن بگیر!...هنوز وقتش نیست،ولی از پارتنر استقبال می شود!(حالا نیست اینجا سوئیسه؟ده روز رفتی خارج خودتو گم کردی بی جنبه؟!)......خب دیگه من برم،این پست همه اش شد شرح حال خودم،به نوعی خود ستایی،خب وقتی غیر خودت چیزی برای تعریف در زندگیت نداری همین می شه،اگه جالب نیست شرمنده،من فعلا جنس مغازه ام همینه،ایشالا بعد بهترشو می آریم....موفق باشید،هفته خوبی پیش رو داشته باشید!