چند روز پیش ها یاد یه صحنه ای از کارتون رابین هود افتاده بودم...اونجایی که داروغه و خزانه دار(مار) با تکرار اشعار طنزی که مردم برای پرنس جان در آورده بودن تفریح می کردن...و پرنس جان می شنوه و با عصبانیت،در حالی که مار بدبخت رو عین باتوم توی سر داروغه می زده فریاد می زنه: ؟
مالیات ها دو برابر بشه!نه سه برابر بشه!به اون دهاتی های بدبخت فشار بیار و هرچی دارن ازشون بگیر،شنیدی چی گفتم؟
و بعد صحنه ای دلگیر از شهر ناتینگهام که اهالی ورشکسته اش در غربت و تنهایی دارن ترکش می کنن و راوی می گه: ؟
مالیات!مالیات!مالیات!اون ظالم از روح و جسم مردم ناتینگهام مالیات می گرفت!... و هر کی نمی تونست مالیات بده روانۀ زندان می شد..؟
و بعدش هم صحنه جالب دستگیری پدرتاک روحانی......می دونی،اون موقع ها در عالم بچگی،فکر می کردم این چیزها فقط توی قصه ها اتفاق می افته،هیچ تصوری از ستم،خفقان،بگیر و ببند،ترک وطن و دستگیری شخصیت های مردمی نداشتم،و حالا همه شدیم بازیگر های اصلی کارتون رابین هود....با این تفاوت که ما رابین هودی نداریم و خودمون باید قهرمان خودمون باشیم....بگذریم،اهل حرف هایی که می تونه برام دردسر ساز باشه نیستم،این موضوع رو هم فقط واسه خنده گفتم،امثال پرنس جان همیشه می آن و می رن و چیزی که ازشون می مونه سرگذشت و سرانجام معمولا تلخشونه....... ؟
خب بعید می دونم در این پنج شیش سالی که از راه اندازی این وبلاگ می گذره مطلبی در مورد کارتون رابین هود نوشته باشم،خصوصا با اون دوبلۀ شاهکاری که داره و گوینده هایی که هر یک نقش هاشون رو عالی گفتن،در اینجا می خوام مطلبی در مورد دوبلۀ این کارتون بنویسم،پس عنوان پست این دفعه هست رابین هود! ؟
مختصری در مورد کارتون:انیمیشن رابین هود در دورانی ساخته شد که کمپانی والت دیزنی دوران افولش رو پشت سر می گذاشت،پس از آثار درخشانی چون سفید برفی و هفت کوتوله،سیندرلا و دامبو در دهۀ سی و چهل میلادی،والت دیزنی به عنوان یکه تاز عرصۀ انیمیشن روی نوار موفقیت حرکت می کرد و هر کارتونی که می ساخت یک شاهکار هنری محسوب می شد و جوایز ارزنده ای می گرفت....با مرگ والت دیزنی،کمپانی سعی کرد راهی رو که عمو والت ترسیم کرده بود، ادامه بده،آثاری چون نجات گران (برنارد و بیانکا)،صد و یک سگ خالدار و رابین هود در همین دوران یعنی دهۀ هفتاد ساخته شدن و جالب این که هیچ یک موفقیت و استقبال کارهای گذشته رو تکرار نکردن....در حالی که امروزه با تماشای اون کارتونها و مقایسه شون با آثار پرزرق و برق اما نازل و بی محتوایی چون دی جی مون،سیلر مون و...متوجه می شیم که اون آثار به رغم ضعیف بودن نسبت به اسلافشون،همچنان دارای پیام و آموزنده بودن و تماشاچی در انتها از دیدنشون احساس خسران نمی کنه...... ؟
دودوبلۀ رابین هود در ایران:تا جایی که می دونم این کارتون دو نوبت دوبله شده،یک بار برای نمایش در سینما در دهۀ پنجاه خورشیدی و دیگری در نخستین سال های دهۀ شصت برای نمایش در تلویزیون.....نسخۀ سینمایی به مدیریت دوبلاژی استاد خسروشاهی و با گویندگی خود ایشون در نقش رابین هود دوبله شد و گویندگانی چون نصرالله مدقالچی در نقش پرنس جان ایفای نقش کردن....نکتۀ جالب این که شخصیت سر هیس(مار خزانه دار) در این نسخه نیز توسط همون گوینده ای ایفا شد که در نسخۀ تلویزیونی شنیدیم و ازش خاطره داریم یعنی استاد تقلید صدا آقای جواد پزشکیان....گفته می شه که در زمان دوبلۀ نسخۀ سینمایی،آقای خسرو شاهی به آقای پزشکیان مراجعه می کنه و می گه یک مار در این کارتون هست که گویندۀ بزرگی جاش حرف زده و من می خوام نقش اون رو تو بگی و به جاش یه تیپ بسازی....و خب اون هایی که نسخۀ زبان اصل رابین هود رو دیده باشن می دونن که گویندۀ اصلی به رغم هنرمندی به جز فیش فیشو حرف زدن کار دیگه ای نکرده در حالی که صدای دوبلۀ ایرانی یک تیپ جاویدان شد که سندش برای همیشه به اسم تمام شخصیت های خزندۀ کارتونی به ثبت رسید! ؟
دوبلۀ تلویزیونی کارتون رابین هود( پس جرح و تعدیل فراوان و تقلیل زمان نمایش از یک ساعت و نیم به پنجاه و پنج دقیقه و حذف و تغییر دیالوگ ها و هزار بلای دیگه!) توسط استاد رسول زاده انجام شد.گفته می شه آقای رسولزاده با علم به این که حضرات سانسورچی چه بلایی سر کارتون نازنین آوردن تصمیم می گیره با انتخاب گوینده های مجرب،دست کم از نظر دوبله کاری در خور توجه انجام بده و خب بعید می دونم کسی باشه که دوبلۀ دوم رابین هود رو دیده و نپسندیده باشه،گوینده هایی چون استاد اصغر افضلی در نقش پرنس جان،جواد پزشکیان در نقش سر هیس و ژرژ پطروسی در نقش رابین هود بدون اغراق کولاک کردن و به جرئت می توان گفت که سطح کارتون رو چند پله بالا آوردن،هر یک از ما دست کم یک جمله یا تکه کلام از این کارتون رو یادمونه و اونهایی هم که حتا هیچی یادشون نباشه غش غش خندیدن ماره رو حتما یادشونه!....برای حسن ختام بحث همین بس که بعد سی سال که از نمایش این کارتون می گذره،تازه سر و کلۀ آهنگ تیتراژ اول رابین هود در ملودی های گوشی موبایل پیدا شده،همون سوته!.....بسیارخب،در اینجا مروری خواهیم داشت بر اسامی گوینده های نسخۀ تلویزیونی رابین هود،متاسفانه اسم همه شون خاطرم نیست ولی سعی می کنم اصل کاری ها رو بگم: ؟
رابین هود:ژرژ پطروسی
جان کوچولو:شهروز ملک آرایی
پرنس جان:اصغر افضلی(در نسخۀ اصلی هنرپیشۀ معروف پیر یوستینوف جای این شخصیت حرف زده!) ؟ ؟
سر هیس(مارخزانه دار):جواد پزشکیان
داروغۀ ناتینگهام:صادق ماهرو
پدرتاک و وزیر تشریفات(سوسماری که در مسابقه تیراندازی می گفت همه توجه کنید و زیر دست و پا له می شد):مهدی آرین نژاد
آدام(سگ آهنگر) و داتسی(لاشخوری که اعلام ساعت می کرد و برای داروغه سیبل بالا می گرفت):مرحوم کنعان کیانی
توبی(بچه لاکپشت) و تریگر(لاشخوری که نگران بود امشب به قلعه پرنس جان حمله بشه):مرحوم مهدی آژیر-از اساتید تقلید صدا،همین بس که بگم صدای شیلا در سندباد و صدای آقای پتی بل در مهاجران رو ایشون گویندگی می کرد،هنرمندی رو ببینید!خدا رحمتشون کنه
ماریان(معشوقه رابین هود):فریبا شاهین مقدم-حدسم اینه که از نخستین نقش های ایشون بعد از اومدن از کانون پروش فکری کودکان به صدا و سیما باشه
لیدی کلاک(ندیمۀ ماریان همون مرغه که باهاش بدمینتون بازی می کرد و می گفت زنده باد رابین هود،قد قد قد قدا!):مرحوم آذر دانشی
اسکیپی(همون بچه خرگوشی که هدیه شو دارغه به زور می گیره و رابین هود به جاش کمونش رو بهش می ده): نادره سالار پور
خواهر اسکیپی(همونی که گل سر داشت و مدام پاشو می خاروند):مهوش افشاری
خواهر کوچک اسکیپی(همونی که موقع فرار از زندان جا می مونه و رابین به خاطرش داشته کشته می شده):ناهید امیریان
خب امیدوارم چیزی رو از قلم ننداخته باشم،آه یه چیز دیگه...یه شخصیت بسیار مهم که متاسفانه قربانی تیغ سانسور شد ولی گاه به صورت پراکنده دیده می شه...اون خروس گیتاریست...هیچ می دونستید اون بیچاره راوی کارتونه؟ و همونی است که آهنگ تیتراژ اول رابین هود رو با سوت می زنه و بعدش هم در شروع کارتون که رابین هود و جان کوچولو سربازان پرنس جان رو قال می ذارن با صدای بم قشنگی آواز می خونه و گیتار می زنه.... خب تمام اون دیالوگ هایی که آقای رسولزاده در نقش راوی کارتون می گه در واقع دیالوگ های همین خروس بوده و کارتون با اون شروع و تموم می شه ولی خب از اونجایی که اگه ماست سیاهه ما باید قبول کنیم،این شخصیت رو هم فرض بگیر که اصلا وجود خارجی نداشته!.....خب خسته نباشید بچه ها،نمی دونم همه تون تا اینجا متن رو باهام بودید یا فقط یه سطر اول و آخرشو محض دلخوشی خوندید،در هر صورت این بود منبر امروز ما،امیدوارم خوشتون اومده باشه،آخر هفته خوبی داشته باشید بچه ها! ؟
۱۳۸۸ دی ۲۹, سهشنبه
بعضی از دوستان،از جمله مینا خانم،به بنده خیلی لطف دارن،چشم،ما برای این که خیل پرشمار طرفداران دچار نگرانی نشوند این پست رو اختصاصی براشون می نویسیم!(چشمک).......جونم براتون بگه که کارها اون طور که باید و شاید روی غلتک نیفتاد،قضیه تاتر به خاطر یه ایراد بنی اسرائیلی در هاله ای از ابهام فرو رفته،حضرات به کارگردان گیر دادن که چرا در نمایشت از رزمی کار خانم استفاده کردی و چرا این رزمی کار باید با یک مرد مبارزه کنه....هرچند کارگردان پیشنهاد داد که بازیگر های خانم کنار گذاشته بشن،ولی چون ما(یعنی بر و بچه های همکلاسی ووشو)حاضر نبودیم جدا کار کنیم،از قرار معلوم خود به خود قضیه تاتر کنسل شده اس....عیب نداره،حفظ تشکل و دوستی مون به صدتا تاتر ارجحه،این حضرات که حتا به جنازه خانم ها رحم نمی کنن و گفتن باید از این به بعد با تابوت حملش کرد،فقط همین امروز و فردا رو مهمونمون هستن......... ؟
امروز با همکلاسی هام رفتیم دفتر انتشارات تا نمونه تصویری که قراره ازمون در سر رسید رزمی سال بعد چاپ بشه رو ببینیم....چشم نزنم،از دیدن خودم با ژست نشست مار،و پس زمینه آسمان نیلگون و تصویر مار کبرایی که بالای سرم مونتاژ شده بود بسی خرکیف گردیدم!...استاد هم کلی بهم دلگرمی داد و گفت ژستم آبرومند و به قول خودش فنی از کار در اومده...خدا رو شکر،اگر بعد ده سال هنوز در نویسندگی به جایی نرسیدم،به نظر می رسه در شائولین پیشرفتم سریعتره،البته اگه فردا حضرات از داخل تنبونشون قانون در نیارن که ووشو جزو منکرات و صور قبیحه اس!(می دونید که ازشون بر می آد!)....... ؟
بعد از اتمام کارمون در دفتر انتشارات،قرار شد بریم برای دوخت لباس های رزمی جدیدمون پارچه بخریم،از میون زرتشت و عبدل آباد و کوچه برلن،آخری رو که نزدیکتر بود انتخاب کردیم،سوز برف رو زین کردم و در ساعت طرح ترافیک تمام افسرهای پلیس رو یکی بعد از دیگری قال گذاشتم....البته قرار بود اگه کسی گیر داد،یکی از خانم های جمع زحمت بکشه و نقش زائو رو بازی کنه و مثلا ما داریم می رسونیمش بیمارستان....یه بالش کوچیک هم کنار گذاشته بودیم که تا هوا پس شد بچپوندش زیر مانتو روی شکمش که خوشبختانه به کار نیومد....نمی دونم چرا ولی دخترها همه برای خودشون پارچه ساتن مشکی براق خریدن...ولی من با استادم مشورت کردم و چون قراره سبک زویی چوان(مست)رو به زودی کار بکنم،یه ترکیبی از خردلی و نخودی براق خریدم که خودم از دیدنش حظ کردم....البته تا بعد دوخته بشه و ببینیم چی از آب در می آد(نشم شکل جوجه یک روزه)!...یکی از بچه ها خیاط خوب سراغ داره و قرار شده یه روز همه با هم بریم پیشش....خب لابد خیاطه کلی ذوق مرگ می شه بنده خدا...فکرشو بکن،یه کلاس بهش سفارش دوخت لباس بدن......دیگه.....دیگه این که امروز استاد منو گوشه ای کشوند و گفت که این جمعه نمی آد و من اولین جلسه ای خواهد بود که در غیابش کلاس رو اداره می کنم....خیلی هم سفارش کرد که مراقب سال بالایی ها باشم که بهشون برنخوره.....از نظر اعتماد به نفس که هیچ مشکلی ندارم،هیجان زده هم نیستم،فقط یه نغمه تو کلاس داریم(اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم می شن)که امیدوارم دردسر درست نکنه...باقیش دیگه مهم نیست....نمی خواید تشویقم کنید؟بابا ناسلامتی دارم استاد می شم ها!شوخی کردم،حالا کو تا من بشم استاد....صرف چند جلسه جانشین استاد بودن نه خودم رو استاد می دونم و نه دوست دارم چنین حسی پیدا بکنم چون شروع درجا زدنمه...ترجیح می دم همچنان شاگرد بمونم و پیشرفت کنم............خب دیگه این هم از منبر امروزمون،امیدوارم طرفداران پسندیده باشن،تا جلسه بعد صفحه هیفدهم سطر پنجم از رساله رو حفظ کنید که می خوام درس بپرسم....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!......... ؟
امروز با همکلاسی هام رفتیم دفتر انتشارات تا نمونه تصویری که قراره ازمون در سر رسید رزمی سال بعد چاپ بشه رو ببینیم....چشم نزنم،از دیدن خودم با ژست نشست مار،و پس زمینه آسمان نیلگون و تصویر مار کبرایی که بالای سرم مونتاژ شده بود بسی خرکیف گردیدم!...استاد هم کلی بهم دلگرمی داد و گفت ژستم آبرومند و به قول خودش فنی از کار در اومده...خدا رو شکر،اگر بعد ده سال هنوز در نویسندگی به جایی نرسیدم،به نظر می رسه در شائولین پیشرفتم سریعتره،البته اگه فردا حضرات از داخل تنبونشون قانون در نیارن که ووشو جزو منکرات و صور قبیحه اس!(می دونید که ازشون بر می آد!)....... ؟
بعد از اتمام کارمون در دفتر انتشارات،قرار شد بریم برای دوخت لباس های رزمی جدیدمون پارچه بخریم،از میون زرتشت و عبدل آباد و کوچه برلن،آخری رو که نزدیکتر بود انتخاب کردیم،سوز برف رو زین کردم و در ساعت طرح ترافیک تمام افسرهای پلیس رو یکی بعد از دیگری قال گذاشتم....البته قرار بود اگه کسی گیر داد،یکی از خانم های جمع زحمت بکشه و نقش زائو رو بازی کنه و مثلا ما داریم می رسونیمش بیمارستان....یه بالش کوچیک هم کنار گذاشته بودیم که تا هوا پس شد بچپوندش زیر مانتو روی شکمش که خوشبختانه به کار نیومد....نمی دونم چرا ولی دخترها همه برای خودشون پارچه ساتن مشکی براق خریدن...ولی من با استادم مشورت کردم و چون قراره سبک زویی چوان(مست)رو به زودی کار بکنم،یه ترکیبی از خردلی و نخودی براق خریدم که خودم از دیدنش حظ کردم....البته تا بعد دوخته بشه و ببینیم چی از آب در می آد(نشم شکل جوجه یک روزه)!...یکی از بچه ها خیاط خوب سراغ داره و قرار شده یه روز همه با هم بریم پیشش....خب لابد خیاطه کلی ذوق مرگ می شه بنده خدا...فکرشو بکن،یه کلاس بهش سفارش دوخت لباس بدن......دیگه.....دیگه این که امروز استاد منو گوشه ای کشوند و گفت که این جمعه نمی آد و من اولین جلسه ای خواهد بود که در غیابش کلاس رو اداره می کنم....خیلی هم سفارش کرد که مراقب سال بالایی ها باشم که بهشون برنخوره.....از نظر اعتماد به نفس که هیچ مشکلی ندارم،هیجان زده هم نیستم،فقط یه نغمه تو کلاس داریم(اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم می شن)که امیدوارم دردسر درست نکنه...باقیش دیگه مهم نیست....نمی خواید تشویقم کنید؟بابا ناسلامتی دارم استاد می شم ها!شوخی کردم،حالا کو تا من بشم استاد....صرف چند جلسه جانشین استاد بودن نه خودم رو استاد می دونم و نه دوست دارم چنین حسی پیدا بکنم چون شروع درجا زدنمه...ترجیح می دم همچنان شاگرد بمونم و پیشرفت کنم............خب دیگه این هم از منبر امروزمون،امیدوارم طرفداران پسندیده باشن،تا جلسه بعد صفحه هیفدهم سطر پنجم از رساله رو حفظ کنید که می خوام درس بپرسم....والسلام علیکم و رحمت الله و برکاته!......... ؟
۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه
خیلی برای خودم جالب بود که اولین پستی که در سال جدید میلادی نوشتم این قدر پر امید و خوش بینانه اس....از قدیم گفتن سالی که نکوست از بهارش پیداست،هرچند که سال نوی مسیحی در زمستونه و نه مثل ما در بهار،ولی خب من این شروع خوب رو به فال نیک می گیرم................... ؟
بزرگترین مشکل من در حال حاضر تمرکز کردن روی یک موضوعه...این طوری برات بگم که اون قدر فکرهای مختلف توی کله ام ریختم که هر کدومشو بخوام بچسبم خودش یه داستانه....حالا جدا از افکار بعضا مشابهی که به خاطر شرایط گل و بلبل فعلی اغلبمون کم و بیش داریم،همون طور که در پست قبلی گفتم،حسابی برای خودم مشغولیت درست کردم،در کنارش پروژه ام هم رسیده به روزهای آخرش و کارفرمام هی زنگ می زنه می گه این کارو بکنید،اون کارو بکنید،از اینها گذشته جلد سوم کتاب رو هم دارم لک و لک می نویسم و پیش می برم(هرچند دیگه شک ندارم که کارش به سال بعد می کشه و وارد دهمین سال می شه) و خلاصه مگه یه کله،اون هم از نوع کوچیکش چه قدر حجم داره که بخوام این طور توش بچپونم؟...چی؟...خدا می دونه اگه قپی بیام!گاهی به خودم می گم یه عمر باد توی دلمون نبود سوت بزنیم و از زور روزمرگی داشتیم کپک می زدیم،حالا یهو از همه سمت در رحمت باز شده و نمی دونم به کدومش برسم....هرچند نه اون شرایط خوب بود و نه این(چون خودم همیشه حد وسط رو دوست دارم)ولی چون این مملکت هردنبیله و ممکنه دیگه تا سالها این طور روی دور شانس نباشم،شده سینه خیز می خوام تا آخرش برم....از تمام دوستانی که با حرف های قشنگشون بهم دلگرمی دادن تشکر و عذرخواهی می کنم که نمی تونم جواب تک تک شون رو بدم........... ؟
راستی چی شده که اکثرتون دارین خبر پخش زنان کوچک رو بهم می دین؟...البته خودم خبردار شده بودم،لابد هم بعضی ها دوست دارن من یه پست هم دربارۀ زنان کوچک بدم ولی خب خواننده های قدیمی وبلاگم می دونن که من قبلا یه پست کامل به سبک خودم درباره اش نوشتم....خب فکر می کنم لزومی نداشته باشه بگم از کدوم یکی از چهارتا خواهر بیشتر خوشم می آد....اصولا من دخترای به قول خودم طاقچه ای باغچه ای یا به قول شما آفتاب مهتاب ندیده رو چندان نمی پسندم و طرفدار شیطنت و بی پرواییم....خب با این راهنمایی حتما فهمیدید چه کسی رو می پسندم....اگه به من بود پا به پاش از درخت بالا می رفتم،تو کوچه ها می دویدم،روی لب پشت بوم کتاب می خوندم،و برای شخصیت های داستانم دلسوزی می کردم....البته یه شیطونی هم واسه خودم می کردم اون هم این بود که دم اسبی شو برمی داشتم برای خودم و به هیشکی نمی دادم!(لبخند دندون نما!)....دلم برای اون روزها تنگ شده...هرچند من بی خیال سن شناسنامه ای و چیزی که آینه نشونم می ده هیفده ساله ام و فکر کنم همین سنی هم باقی بمونم،ولی خب دیگرانی هم اطرافم هستن که قطعا نمی ذارن این جوری پیش بره.....بی خیال!زندگی همین دو روزه دیگه...نه؟
ببخشید که این سری چیز تازه ای ندارم براتون تعریف کنم،مخم هنگ کرده بد جور....امروز بابت تشکر از خانوم چینی هه و همکارش با یکی از دوستام اونها رو به شام دعوت کردیم و نیومده باید برم....مرسی،حتما بهمون خوش می گذره،جای شما رو هم خالی می کنیم....دلم یه مرخصی چند روزه می خواد و یه مسافرت اکیپی مختلط...کلی شیطونی بداهه دارم برای چنین شرایطی....حیف که فعلا جور نمی شه...حالا ما گفتیم که خدا بذاره توی نوبت برآورده کردن.....بریم دیگه...بچه ها آخر هفته خوبی داشته باشید،مرسی که بهم سر می زنید.....خوش بگذره به همه تون
بزرگترین مشکل من در حال حاضر تمرکز کردن روی یک موضوعه...این طوری برات بگم که اون قدر فکرهای مختلف توی کله ام ریختم که هر کدومشو بخوام بچسبم خودش یه داستانه....حالا جدا از افکار بعضا مشابهی که به خاطر شرایط گل و بلبل فعلی اغلبمون کم و بیش داریم،همون طور که در پست قبلی گفتم،حسابی برای خودم مشغولیت درست کردم،در کنارش پروژه ام هم رسیده به روزهای آخرش و کارفرمام هی زنگ می زنه می گه این کارو بکنید،اون کارو بکنید،از اینها گذشته جلد سوم کتاب رو هم دارم لک و لک می نویسم و پیش می برم(هرچند دیگه شک ندارم که کارش به سال بعد می کشه و وارد دهمین سال می شه) و خلاصه مگه یه کله،اون هم از نوع کوچیکش چه قدر حجم داره که بخوام این طور توش بچپونم؟...چی؟...خدا می دونه اگه قپی بیام!گاهی به خودم می گم یه عمر باد توی دلمون نبود سوت بزنیم و از زور روزمرگی داشتیم کپک می زدیم،حالا یهو از همه سمت در رحمت باز شده و نمی دونم به کدومش برسم....هرچند نه اون شرایط خوب بود و نه این(چون خودم همیشه حد وسط رو دوست دارم)ولی چون این مملکت هردنبیله و ممکنه دیگه تا سالها این طور روی دور شانس نباشم،شده سینه خیز می خوام تا آخرش برم....از تمام دوستانی که با حرف های قشنگشون بهم دلگرمی دادن تشکر و عذرخواهی می کنم که نمی تونم جواب تک تک شون رو بدم........... ؟
راستی چی شده که اکثرتون دارین خبر پخش زنان کوچک رو بهم می دین؟...البته خودم خبردار شده بودم،لابد هم بعضی ها دوست دارن من یه پست هم دربارۀ زنان کوچک بدم ولی خب خواننده های قدیمی وبلاگم می دونن که من قبلا یه پست کامل به سبک خودم درباره اش نوشتم....خب فکر می کنم لزومی نداشته باشه بگم از کدوم یکی از چهارتا خواهر بیشتر خوشم می آد....اصولا من دخترای به قول خودم طاقچه ای باغچه ای یا به قول شما آفتاب مهتاب ندیده رو چندان نمی پسندم و طرفدار شیطنت و بی پرواییم....خب با این راهنمایی حتما فهمیدید چه کسی رو می پسندم....اگه به من بود پا به پاش از درخت بالا می رفتم،تو کوچه ها می دویدم،روی لب پشت بوم کتاب می خوندم،و برای شخصیت های داستانم دلسوزی می کردم....البته یه شیطونی هم واسه خودم می کردم اون هم این بود که دم اسبی شو برمی داشتم برای خودم و به هیشکی نمی دادم!(لبخند دندون نما!)....دلم برای اون روزها تنگ شده...هرچند من بی خیال سن شناسنامه ای و چیزی که آینه نشونم می ده هیفده ساله ام و فکر کنم همین سنی هم باقی بمونم،ولی خب دیگرانی هم اطرافم هستن که قطعا نمی ذارن این جوری پیش بره.....بی خیال!زندگی همین دو روزه دیگه...نه؟
ببخشید که این سری چیز تازه ای ندارم براتون تعریف کنم،مخم هنگ کرده بد جور....امروز بابت تشکر از خانوم چینی هه و همکارش با یکی از دوستام اونها رو به شام دعوت کردیم و نیومده باید برم....مرسی،حتما بهمون خوش می گذره،جای شما رو هم خالی می کنیم....دلم یه مرخصی چند روزه می خواد و یه مسافرت اکیپی مختلط...کلی شیطونی بداهه دارم برای چنین شرایطی....حیف که فعلا جور نمی شه...حالا ما گفتیم که خدا بذاره توی نوبت برآورده کردن.....بریم دیگه...بچه ها آخر هفته خوبی داشته باشید،مرسی که بهم سر می زنید.....خوش بگذره به همه تون
۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه
دیروز سه شنبه پونزدهم دی ماه هشتاد و هشت برای من یه روز استثنایی بود...می تونم بگم پیشامدهایی که ممکنه در طول سال ها برای یک نفر رخ بده همه باهم و در یک روز برام رخ دادن!.....؟
یکشنبه ای سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد...یکی از همکلاسی هام بود که به تازگی از سفر چین برگشته...بعد سلام و احوالپرسی یهو بی مقدمه گفت:ببین تاتر بازی می کنی؟...خب راستش برام غیر منتظره بود چون این همکلاسی شفیقم که به عنوان مربی ووشو در دانشگاه تهران مشغول به کاره اصلا چیزی در مورد علاقمندیش به بازیگری اون هم رشته تاتر به زبون نیاورده بود...این طور که می گفت همسر یکی از شاگرداش، کارگردان سینما و تئاتره و برای یه صحنه جنگی احتیاج به دو سه نفر رزمی کار داره و خب این دوست ما علاوه برخودش، من رو هم معرفی کرده بود.....موضوع رو با استادم در میون گذاشتم بلکه ایشون هم بیاد ولی به علت مشغله زیاد قبول نکرد و بهم پیشنهاد داد "شیا شیا" دختر همون خانوم چینی رو که با گروهمون همکاری می کنه و استاد دانشگاهه با خودم ببرم سر صحنه...فکرشو بکنید،یه دختر دوازده سالۀ به شدت خجالتی که یک کلمه فارسی هم بلد نیست!چه شود...... ؟
دیروز صبح ساعت ده جلوی در اصلی دانشگاه با دوستام قرار داشتم تا بریم سر صحنه تست بدیم،شیا شیا رو از خونه شون برداشته بودم..خب هر کی در اون ساعت گذارش به میدون انقلاب بیفته می دونه که ابدا جای پارک پیدا نمی شه،حالا هی بچرخ،بچرخ...یه لحظه چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد و فکری به ذهنم رسید و به شیا شیا گفتم(انگلیسی بلده) کارت دانشگاه مادرت رو بده!...داد و من با چهرۀ حق به جانبی وارد پارکینک شدم،نگهبان که جلو اومد کارت رو نشونش دادم و گفتم که مادر این دخترخانم از اساتید این دانشگاهه که ضمنا همسر سفیر چین در ایران هم هست و از من خواسته دخترش رو بیارم اینجا تحویلش بدم!...نگهبانه یه نگاهی انداخت،خب شیا شیا از اون فول چینی هاس،صورت گرد،چشمها از باریکی عین خط و یه عینک شیشه گرد،اینه که بدون هیچ سوال جوابی راهمون داد....پارک کردم و در حالی که به شیاشیا چشمک می زدم گفتم:بینگو!(یه جورایی معنای ای ول و هورا می ده) و راه افتادیم......هفت خوان بعدی عبور از در دانشگاه برای رسیدن به دانشکده هنر بود،نگهبانه که یه نگاه غیر صمیمی انداخت و با انگشت جهتی رو نشون داد و گفت:حراست!با اونجا هماهنگ کنید بعد داخل شید.....نفری که قرار بود مثلا معرف ما برای ورود به دانشگاه بشه همون اول بسم الله با مسئول حراست حرفش شد....حراستی ها رو هم که می شناسید،ابدا نباید باهاشون بحث کرد،دیدم نمی شه و باید زبون کوچیکه رو نشون طرف بدیم...خلاصه تمام مهارتم در مخ زنی رو به کار گرفتم و طرف به تدریج از "نمی شۀ محض"،به "از روابط بین الملل معرفی نامه بگیرید" تغییر موضع داد....به دوستام گفتم منتظر بمونید و خودم همراه شیا شیا رفتم ساختمون روابط بین الملل که اون طرف خیابون بود طبقه سوم...خوشبختانه اونجا خیلی خوب برخورد کردن و من هم در ادب و احترام کم نذاشتم، مسئول اونجا هم مادر شیا شیا رو می شناخت و هم مادر من که از اساتید بازنشته دانشگاه تهرانه...فوری یه معرفی نامه نوشتن و مهر شده دادن دستمون....بدو برگشتم، کارگردان تئاتری که قرار بود پیشش تست بدیم اومده بود برای وساطت و من همون موقع کاغذ به دست از راه رسیدم.....سرتونو درد نمی آرم،کارگردانه که جوون بود و خوش تیپ شبیه شیرهای جوان،از من و دوستام در صحنه هایی که مد نظرش بود تست گرفت و یه مطالبی یادداشت کرد و آخر سر گفت که قبول شدیم و برای تمرین باهامون هماهنگ می کنه و اگه همه چیز خوب پیش بره ما ماه آینده در تالار مولوی اجرا خواهیم داشت...... ؟
خوشحال از موفقیت زودهنگام،داشتیم لباس می پوشیدیم که استاد زنگ زد،گفت در میدون انقلاب منتظرمونه،بهش که ملحق شدیم گفت با یه کارگردان سینما صحبت کرده و اون الان منتظر من و شیا شیا است تا بریم تست بازیگری بدیم!!....فکرشو بکن،از سالن تاتر بیرون نیومده رفتیم دفتر سینمایی،مرادی نامی بود و مشخصاتمون رو پرسید و بهمون وقت تست داد برای آخر هفته....؟
ساعت کمی از دو بعد از ظهر گذشته بود،شیاشیا و مادرش و همچنین استاد از ما خداحافظی کرده بودن و من و دوستانم در یه رستوران داشتیم ناهار می خوردیم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود،جواب که دادم شنیدم یکی از اون ور خط می گه:سلام استاد فرهاد،من از انتشارات ایده پرداز مزاحمتون می شم،ما می خوایم برای سررسید سالانه مون تعدادی عکس از ورزشکاران رشته های رزمی چاپ بکنیم و می خواستیم ببینیم شما کی وقت دارید که یه گفت و گویی داشته باشیم و در صورت موافقت با شما برای چاپ پوستر قرارداد ببندیم؟.............منو می گی اولش درست نفهمیدم داستان چیه،ولی بعدش یادم اومد که استادم گفته بود که برای توسعه سبک با نشریات و انتشاراتی های مختلفی صحبت کرده و اسم ما ها رو بهشون داده.....به کسی که اون ور خط بود گفتم که من الان دارم همراه همکارانم ناهار می خورم،اسمشون رو پرسید و وقتی اسم بردم با خوشحالی گفت که اتفاقا ما می خواستیم با اونها هم تماس بگیریم و حالا که هر سه باهم هستید حتما بیاید دفتر نشریه برای عقد قرار داد.....خلاصه ما بعد از ناهار رفتیم اونجا و قرارداد بستیم و قراره به زودی از ما عکس تهیه بشه تا در سر رسیدی به چاپ برسه که به سه زبان فارسی،انگلیسی و چینی تهیه و در سطح ایران و چین توزیع خواهد شد........؟
از دفتر نشریه که بیرون می اومدیم هوا گرگ و میش بود،یکی از بچه ها فردا امتحان داشت و از نگرانی داشت پر پر می زد،اون یکی هم دیرش شده بود اساسی،با خنده از هم جدا شدیم در حالی که می گفتیم:عجب روز پر حادثه ای بود! ؟
پی نوشت:؟
عجیب خوش به حال اونهایی شد که چین رفتن،آخه در هفته نامه نیرو که امروز شماره جدیدش منتشر شد در صفحه آخر گزارش مصور دیگری در موردشون به چاپ رسیده....در پست بعدی لینک تصویر اسکن شده اش رو برای علاقمندان می ذارم،باید بگم امسال هم در ادامه پارسال برای من سال موفقی بوده،پارسال اواخر بهمن یه اتفاقی برام افتاد که خب خیلی ناراحتم کرد،هرچند تقدیر بود ولی همون موقع قسم خورده بودم که یه کار بزرگ بکنم تا باعث شهرتم بشه و به نظر می رسه دارم به آرزوم می رسه....اگه اون شیطون دم بریده رفت،عوضش انگیزه ای ایجاد کرد که باز پیشرفت کنم.....مچکرم جوجه تیغی،از صمیم قلب مچکرم!............. ؟
یکشنبه ای سر کار بودم که گوشیم زنگ خورد...یکی از همکلاسی هام بود که به تازگی از سفر چین برگشته...بعد سلام و احوالپرسی یهو بی مقدمه گفت:ببین تاتر بازی می کنی؟...خب راستش برام غیر منتظره بود چون این همکلاسی شفیقم که به عنوان مربی ووشو در دانشگاه تهران مشغول به کاره اصلا چیزی در مورد علاقمندیش به بازیگری اون هم رشته تاتر به زبون نیاورده بود...این طور که می گفت همسر یکی از شاگرداش، کارگردان سینما و تئاتره و برای یه صحنه جنگی احتیاج به دو سه نفر رزمی کار داره و خب این دوست ما علاوه برخودش، من رو هم معرفی کرده بود.....موضوع رو با استادم در میون گذاشتم بلکه ایشون هم بیاد ولی به علت مشغله زیاد قبول نکرد و بهم پیشنهاد داد "شیا شیا" دختر همون خانوم چینی رو که با گروهمون همکاری می کنه و استاد دانشگاهه با خودم ببرم سر صحنه...فکرشو بکنید،یه دختر دوازده سالۀ به شدت خجالتی که یک کلمه فارسی هم بلد نیست!چه شود...... ؟
دیروز صبح ساعت ده جلوی در اصلی دانشگاه با دوستام قرار داشتم تا بریم سر صحنه تست بدیم،شیا شیا رو از خونه شون برداشته بودم..خب هر کی در اون ساعت گذارش به میدون انقلاب بیفته می دونه که ابدا جای پارک پیدا نمی شه،حالا هی بچرخ،بچرخ...یه لحظه چشمم به پارکینگ دانشگاه افتاد و فکری به ذهنم رسید و به شیا شیا گفتم(انگلیسی بلده) کارت دانشگاه مادرت رو بده!...داد و من با چهرۀ حق به جانبی وارد پارکینک شدم،نگهبان که جلو اومد کارت رو نشونش دادم و گفتم که مادر این دخترخانم از اساتید این دانشگاهه که ضمنا همسر سفیر چین در ایران هم هست و از من خواسته دخترش رو بیارم اینجا تحویلش بدم!...نگهبانه یه نگاهی انداخت،خب شیا شیا از اون فول چینی هاس،صورت گرد،چشمها از باریکی عین خط و یه عینک شیشه گرد،اینه که بدون هیچ سوال جوابی راهمون داد....پارک کردم و در حالی که به شیاشیا چشمک می زدم گفتم:بینگو!(یه جورایی معنای ای ول و هورا می ده) و راه افتادیم......هفت خوان بعدی عبور از در دانشگاه برای رسیدن به دانشکده هنر بود،نگهبانه که یه نگاه غیر صمیمی انداخت و با انگشت جهتی رو نشون داد و گفت:حراست!با اونجا هماهنگ کنید بعد داخل شید.....نفری که قرار بود مثلا معرف ما برای ورود به دانشگاه بشه همون اول بسم الله با مسئول حراست حرفش شد....حراستی ها رو هم که می شناسید،ابدا نباید باهاشون بحث کرد،دیدم نمی شه و باید زبون کوچیکه رو نشون طرف بدیم...خلاصه تمام مهارتم در مخ زنی رو به کار گرفتم و طرف به تدریج از "نمی شۀ محض"،به "از روابط بین الملل معرفی نامه بگیرید" تغییر موضع داد....به دوستام گفتم منتظر بمونید و خودم همراه شیا شیا رفتم ساختمون روابط بین الملل که اون طرف خیابون بود طبقه سوم...خوشبختانه اونجا خیلی خوب برخورد کردن و من هم در ادب و احترام کم نذاشتم، مسئول اونجا هم مادر شیا شیا رو می شناخت و هم مادر من که از اساتید بازنشته دانشگاه تهرانه...فوری یه معرفی نامه نوشتن و مهر شده دادن دستمون....بدو برگشتم، کارگردان تئاتری که قرار بود پیشش تست بدیم اومده بود برای وساطت و من همون موقع کاغذ به دست از راه رسیدم.....سرتونو درد نمی آرم،کارگردانه که جوون بود و خوش تیپ شبیه شیرهای جوان،از من و دوستام در صحنه هایی که مد نظرش بود تست گرفت و یه مطالبی یادداشت کرد و آخر سر گفت که قبول شدیم و برای تمرین باهامون هماهنگ می کنه و اگه همه چیز خوب پیش بره ما ماه آینده در تالار مولوی اجرا خواهیم داشت...... ؟
خوشحال از موفقیت زودهنگام،داشتیم لباس می پوشیدیم که استاد زنگ زد،گفت در میدون انقلاب منتظرمونه،بهش که ملحق شدیم گفت با یه کارگردان سینما صحبت کرده و اون الان منتظر من و شیا شیا است تا بریم تست بازیگری بدیم!!....فکرشو بکن،از سالن تاتر بیرون نیومده رفتیم دفتر سینمایی،مرادی نامی بود و مشخصاتمون رو پرسید و بهمون وقت تست داد برای آخر هفته....؟
ساعت کمی از دو بعد از ظهر گذشته بود،شیاشیا و مادرش و همچنین استاد از ما خداحافظی کرده بودن و من و دوستانم در یه رستوران داشتیم ناهار می خوردیم که گوشیم زنگ خورد،شماره نا آشنا بود،جواب که دادم شنیدم یکی از اون ور خط می گه:سلام استاد فرهاد،من از انتشارات ایده پرداز مزاحمتون می شم،ما می خوایم برای سررسید سالانه مون تعدادی عکس از ورزشکاران رشته های رزمی چاپ بکنیم و می خواستیم ببینیم شما کی وقت دارید که یه گفت و گویی داشته باشیم و در صورت موافقت با شما برای چاپ پوستر قرارداد ببندیم؟.............منو می گی اولش درست نفهمیدم داستان چیه،ولی بعدش یادم اومد که استادم گفته بود که برای توسعه سبک با نشریات و انتشاراتی های مختلفی صحبت کرده و اسم ما ها رو بهشون داده.....به کسی که اون ور خط بود گفتم که من الان دارم همراه همکارانم ناهار می خورم،اسمشون رو پرسید و وقتی اسم بردم با خوشحالی گفت که اتفاقا ما می خواستیم با اونها هم تماس بگیریم و حالا که هر سه باهم هستید حتما بیاید دفتر نشریه برای عقد قرار داد.....خلاصه ما بعد از ناهار رفتیم اونجا و قرارداد بستیم و قراره به زودی از ما عکس تهیه بشه تا در سر رسیدی به چاپ برسه که به سه زبان فارسی،انگلیسی و چینی تهیه و در سطح ایران و چین توزیع خواهد شد........؟
از دفتر نشریه که بیرون می اومدیم هوا گرگ و میش بود،یکی از بچه ها فردا امتحان داشت و از نگرانی داشت پر پر می زد،اون یکی هم دیرش شده بود اساسی،با خنده از هم جدا شدیم در حالی که می گفتیم:عجب روز پر حادثه ای بود! ؟
پی نوشت:؟
عجیب خوش به حال اونهایی شد که چین رفتن،آخه در هفته نامه نیرو که امروز شماره جدیدش منتشر شد در صفحه آخر گزارش مصور دیگری در موردشون به چاپ رسیده....در پست بعدی لینک تصویر اسکن شده اش رو برای علاقمندان می ذارم،باید بگم امسال هم در ادامه پارسال برای من سال موفقی بوده،پارسال اواخر بهمن یه اتفاقی برام افتاد که خب خیلی ناراحتم کرد،هرچند تقدیر بود ولی همون موقع قسم خورده بودم که یه کار بزرگ بکنم تا باعث شهرتم بشه و به نظر می رسه دارم به آرزوم می رسه....اگه اون شیطون دم بریده رفت،عوضش انگیزه ای ایجاد کرد که باز پیشرفت کنم.....مچکرم جوجه تیغی،از صمیم قلب مچکرم!............. ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)