هم بازی های دیروز،عشاق امروز،همسران فردا....این شاه بیتی بود که از کل هشت جلد کتاب آن شرلی که در سال هفتاد و نه خوندم به یادم مونده...اون دوران به نسبت الانم هم خیلی کم تجربه و احساسی تر بودم و هم دنیا رو خیلی ساده و رمانتیک می دیدم...یادمه خیلی دوست داشتم این جمله در مورد خودم هم مصداق پیدا بکنه،یعنی با کسی در آینده هم گام بشم که آشنایی مون ریشه در گذشته ها داشته باشه...کلا این جور دوستی ها رو خیلی ارزشمند و قابل احترام می دونستم...دوستی هایی که مثل شراب،هرچی بیشتر ازش گذشته باشه،ارزشمندتره.....و خب حالا بعد این سال ها،هنوز همون آدم احساسی هستم ولی با این تفاوت که لیف روزگار به تنم خورده...دیگه می دونم اون دنیای قشنگی که تصور می کردم در همون حد تصور وجود داره و ما به ازای بیرونی نداره.... ؟
و اما بعد از این روضه که امیدوارم اشک کسی در نیاورده باشه،می خوام در این پست یه کارتون بهتون معرفی کنم که ارزش تماشا کردن داره...خصوصا برای کسانی که عاشق ژانر جنایی هستن و از داستانهایی نظیر شرلوک هولمز و هرکول پوآرو لذت می برن....قهرمان این کارتون پسری است نوجوون به اسم هاجیمه کیندائیچی که نوه یکی از کارآگاهان معروف ژاپنه و در عصر حاضر و با استفاده از تکنولوژی امروز معمای قتل ها و جنایات متعددی رو حل می کنه....خب البته ممکنه یکی بگه مگه می شه یه پسر نوجوون کارآگاه جنایی باشه،ما رو گرفتی؟ ولی اول ببینید بعد قضاوت کنید...به نظر من از نظر فن داستان نویسی و فیلمنامه این کارتون یکی از کارهای برتره که حتا می شده با کمترین سانسور از تلویزیون ایران پخش بشه...هیجانی که این کارتون به آدم منتقل می کنه خصوصا اگه به تاریخ ژاپن و نمادهای اهریمنی اون آشنایی داشته باشید وصف ناپذیره.....از هاجیمه کیندائیچی که نه فقط در ژاپن که بسیاری از کشورها شناخته شده اس و طرفداران زیادی داره،چند کارتون تک قسمتی سینمایی و یک سریال بلند صد و چهل و هشت قسمتی ساخته شده که من در اینجا لینک سیزده قسمت از سریال رو برای اونهایی که خط ای دی اس ال دارن می ذارم با این توضیح که اولا هر ماجرای کیندائیچی سه قسمتیه یعنی برای حل معما و دونستن جواب باید سه قسمت بیست و پنج دقیقه ای رو تماشا کنید،و مهم تر(خیلی مهمه اگه خوابی برو صورتتو آب بزن چون به نفعته) از اونجایی که این کارتون توسط طرفدارانش زیر نویس انگلیسی شده و خب عده ای کار همدیگه رو قبول ندارن،در این سایتی که من معرفی کردم از هر قسمت سه نمونه گذاشته شده،معنیش اینه که وقتی شما به آدرسی که دادم مراجعه کنید،خواهید دید که برای هر قسمت شماره دار، سه فایل دانلودی گذاشته که خب شما فقط لازمه یکیش رو دانلود کنید چون بقیه همون قسمته که توسط گروه دیگری زیر نویس شده و تکراریه،پس نتیجه،از هر شماره فقط یه فایل دانلود کنید باشه؟
زبون کارتون ژاپنی و زیرنویسش انگلیسی و آسونه،اون هایی که واقعا عاشق کارهای جنایی باشن با دیدن همون قسمت اول می فهمن با چه تیپ کاری مواجهن،امیدوارم از تماشاش لذت ببرید،باز سوالی در این مورد بود از خودم بپرسید،خوش باشید بچه ها
http://hsbsitez.com/files-collection-downloads/773/Kindaichi+Shounen+no+Jikenbo++1997+
۱۳۸۸ شهریور ۵, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۳۰, جمعه
می گم گربه زبون هاتونو خورده؟دو هفته اس یه پست دادم فقط چهارتا کامنت ثبت شده که تازه دوتاش هم مال یه نفره!بابا دست مریزاد!هنوز ماه رمضون نشده شما ها روزۀ سکوت گرفتید ها!...؟
عرضم به حضورتون که،یه هفتۀ کاملا متفاوت داشتم...دوشنبه ای بعد از کلاس شائولین،همراه استاد و دو تا از شاگردهای خانوم داشتیم برمی گشتیم،کمی جلوتر چند پسرجوون فوتبال بازی می کردن،یکی شون آخر جو گیر،با موی شاخی و بالا تنه لخت(خیلی ببخشید خط شورتش هم معلوم بود) هندفری به گوشش داشت بازی می کرد و سر یه گلی که خوردن شروع کرد فحاشی کردن،آقا استاد ما رو می گی،آدم آرومیه،ولی نمی دونم چی شد یهو گیر داد به پسره که این چه طرز حرف زدنه جلوی ناموس مردم...پسره جا خورد،دوستاش هم جمع شدن،من دیدم بهتره یه خودی نشون بدم(هرچند اهل دعوا نیستم ولی خب استادمو نمی خواستم تنها بذارم)چوب به دوش رفتم میانجی گری کردم،شوهر یکی از خانومها هم که سبزه و قد بلنده از راه رسید و خلاصه پسرا حساب کار خودشون رو کردن و با عذرخواهی قائله فیصله پیدا کرد...ولی خدائیش اگه دعوا می شد اصلا به دخالت ما نیازی نبود و استادمون هر ده تاشون رو حریف بود،بدون اغراق چون سطح کارش رو دیدم.......خلاصه گذشت و ما چهارشنبه مرخصی گرفتیم و به ملاقات یکی از دوستان عزیزم رفتم که اون هم خاطرۀ بسیار خوبی بود...عصرش هم که یه برق سه فاز وصل کردم به اهل محل و یه حال اساسی دادم به بعضی ها(از شرح ماوقع معذور می باشم) و اما امروز صبح وسط تمرین شائولین یه یارو اومده بود باز گوشی به گوشش(نمی دونم چرا هر کی مخش تاب داره گوشی به گوششه؟) با عینک دودی و تپل،هی مزخرف می گفت،هی متلک می پروند و ما رو مسخره می کرد،کاری به کارش نداشتیم تا این که وسط اجرای فرم گروهی،یهو برگشت یه حرف زشتی رو خطاب به خانومهای حاضر زد که البته فقط من شنیدم ولی همون کافی بود که یهو یقه شو بگیرم و بگم مثل آدم حرف بزنه!...یه لحظه بود خدائیش،البته بعدش از جمع عذرخواهی کردم ولی خب بهم برخورده بود....استاد اومد پرسید چی شده؟گفتم فلان حرفو رکیک رو زده،استاد و یکی از پسرای دیگه وساطت کردن،حالا یارو رو بگو برگشته می گه:دور برت نداره،فکر نکن این چهارتا دختر رقمی هستن،می رم چین آمارتو می دم ضایع شی!!....ازخنده مرده بودیم....به هر حال این بود فشردۀ خاطرات بنده از این هفته متفاوت...ایشالا که همگی هفتۀ پربار و ماه رمضون موفقی رو پیش رو داشته باشید...من که از ماه رمضون فقط هلیم خوردن بعد افطارشو دوست می دارم....باقی جزئیات هم بماند...تا بعد! ؟
عرضم به حضورتون که،یه هفتۀ کاملا متفاوت داشتم...دوشنبه ای بعد از کلاس شائولین،همراه استاد و دو تا از شاگردهای خانوم داشتیم برمی گشتیم،کمی جلوتر چند پسرجوون فوتبال بازی می کردن،یکی شون آخر جو گیر،با موی شاخی و بالا تنه لخت(خیلی ببخشید خط شورتش هم معلوم بود) هندفری به گوشش داشت بازی می کرد و سر یه گلی که خوردن شروع کرد فحاشی کردن،آقا استاد ما رو می گی،آدم آرومیه،ولی نمی دونم چی شد یهو گیر داد به پسره که این چه طرز حرف زدنه جلوی ناموس مردم...پسره جا خورد،دوستاش هم جمع شدن،من دیدم بهتره یه خودی نشون بدم(هرچند اهل دعوا نیستم ولی خب استادمو نمی خواستم تنها بذارم)چوب به دوش رفتم میانجی گری کردم،شوهر یکی از خانومها هم که سبزه و قد بلنده از راه رسید و خلاصه پسرا حساب کار خودشون رو کردن و با عذرخواهی قائله فیصله پیدا کرد...ولی خدائیش اگه دعوا می شد اصلا به دخالت ما نیازی نبود و استادمون هر ده تاشون رو حریف بود،بدون اغراق چون سطح کارش رو دیدم.......خلاصه گذشت و ما چهارشنبه مرخصی گرفتیم و به ملاقات یکی از دوستان عزیزم رفتم که اون هم خاطرۀ بسیار خوبی بود...عصرش هم که یه برق سه فاز وصل کردم به اهل محل و یه حال اساسی دادم به بعضی ها(از شرح ماوقع معذور می باشم) و اما امروز صبح وسط تمرین شائولین یه یارو اومده بود باز گوشی به گوشش(نمی دونم چرا هر کی مخش تاب داره گوشی به گوششه؟) با عینک دودی و تپل،هی مزخرف می گفت،هی متلک می پروند و ما رو مسخره می کرد،کاری به کارش نداشتیم تا این که وسط اجرای فرم گروهی،یهو برگشت یه حرف زشتی رو خطاب به خانومهای حاضر زد که البته فقط من شنیدم ولی همون کافی بود که یهو یقه شو بگیرم و بگم مثل آدم حرف بزنه!...یه لحظه بود خدائیش،البته بعدش از جمع عذرخواهی کردم ولی خب بهم برخورده بود....استاد اومد پرسید چی شده؟گفتم فلان حرفو رکیک رو زده،استاد و یکی از پسرای دیگه وساطت کردن،حالا یارو رو بگو برگشته می گه:دور برت نداره،فکر نکن این چهارتا دختر رقمی هستن،می رم چین آمارتو می دم ضایع شی!!....ازخنده مرده بودیم....به هر حال این بود فشردۀ خاطرات بنده از این هفته متفاوت...ایشالا که همگی هفتۀ پربار و ماه رمضون موفقی رو پیش رو داشته باشید...من که از ماه رمضون فقط هلیم خوردن بعد افطارشو دوست می دارم....باقی جزئیات هم بماند...تا بعد! ؟
۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه
امروز استاد شائولینم نمی اومد و من با یکی از دخترای همکلاس قرار شد تمرین کنیم...یکی از پسرها هم که از غیبت استاد خبر نداشت اومد و شدیم سه نفر... با این که از همه کم سابقه ترم،ولی همیشه ازم می خوان که بهشون حرکات رو آموزش بدم...سعی می کنم به خودم مغرور نشم،چون شروع درجا زدنه...خلاصه آموزش می دادم و برای این که به همکلاس مونثم دست نزنم،یه ترکه برداشته بودم و جاهایی که لازم بود جابه جایی دست ها و پاهاشو تصحیح کنم ازش استفاده می کردم...سه ساعت تمرین کردیم و بعد پسره رفت و من شدم و دختره...قرار شد تا یه جایی برسونمش...؟
این همکلاسی من از زیبایی شکل هنرپیشه های سینماست،الهام حمیدی رو درنظر بگیر که بینی شو عمل هم کرده باشه،با موی بافت آفریقایی مش کرده،همیشه هم بعد کلاس می ره سرتا پوست لباس عوض و طوری آرایش می کنه که می گی الان از آرایشگاه اومده و می خواد بره عروسی....من هم که با لباس ورزش شوره بسته از عرق...البته بگم عین خیالم نبوده نیست(ببخشید اگه به بعضی ها برمی خوره)...خلاصه ترکیب ما دو نفر رو در نظر بگیرید و بعد فرض کنید روی یه نیمکت روبروی هم دو ساعت نشسته بودیم و حرف می زدیم...البته اولش که قرار بود تا یه جایی برسونمش،بعد یهو دیدم داره در مورد معیارهاش در ازدواج حرف می زنه و از اونجایی که خوره بحث کردنم،بهش گفتم بریم یه جا بشینیم ببینم دیدگاهت چیه....این جوری بود که سر از پارک چیتگر در آوردیم...؟
بحث جالبی بود،دختره می گفت من خوشکلم و دوست دارم به خودم برسم و شوهرم باید خرج آرایشمو بده ولی خب اگه دستش تنگ باشه حاضرم به خاطر کسی که دوستش دارم کوتاه بیام...بهش ثابت کردم که این حرف فقط یه شعاره و سعی کنه با خودش رو راست باشه و هر کسی اومد به خواستگاریش،صراحتا بگه که زیبایی چهره اش یکی از دغدغه ها و الویت هاشه و انتظار داره که در این زمینه از جانب همسر آینده اش حمایت مالی بشه...برگشت گفت من خرج زیادی ندارم و با پنجاه تومن ریختم رو درست می کنم،در جواب بهش گفتم این حرف رو ممکنه یه پسری که اطلاعی از نرخ آرایشگاه ها نداره باور کنه،ولی من شخصا می دونم مانیکور،پدیکور،سولاریوم و انواع بافت چه حدود قیمتی داره و با شناختی که ازت دارم می تونم بگم که تو در ماه چه قدر خرج چهره ات می کنی و خب من نوعی موقعی که می آم خواستگاریت می شینم دو دوتا چهارتا می کنم ببینم اصلا با حقوق مشخصی که می گیرم از پس چنین توقعاتی بر می آم؟
گفت تو پیشنهادت چیه؟گفتم من صراحتا می گم که من خرج زندگی می دم و خب همسرم اگه دوست داره شکل هنرپیشه ها بگرده اصلا از نظر من اشکالی نداره،خودش کار بکنه و با درآمدش هر جور دوست داره خودشو درست بکنه...گفت یعنی تو بهم پول تو جیبی نمی دی؟گفتم چرا می دم ولی اگه روزی بین خرج لباس بچه یا چهره ات قرار شد انتخابی انجام بدی انتظار دارم اولی انتخابت باشه و من دوست ندارم زندگیم جوری پیش بره که همسرم به خاطر برآورده نشدن انتظارات ظاهریش خونه و زندگی و به خصوص بچه رو رها کنه و بره....گفت نه من دهن بین نیستم!گفتم می دونم نیستی،ولی دوست داری قشنگ باشی و این توقعت رو من اصلا بد نمی دونم،هر دختری یه سری معیار ها داره که در جای خودش محترمه ولی هر کسی نمی تونه اونها رو برآورده بکنه و بنابراین خوبه که همون اول تمام مسائل گفته بشه....پرسید تو چرا این قدر سخت می گیری؟جواب دادم چون من نمی خوام توی نوعی رو فقط یه سال و دو سال دوست داشته باشم و می خوام یک عمر همه چیز من باشی و خب این لازمه اش اینه که اول خوب حساب و کتاب هام رو کرده باشم و اگر دیدم واقعا از عهده ام ساخته نیست اصلا سمتت نیام که بعدا بخواد کدورتی ایجاد بشه....خندید و بحث رو کشوند به یکی از خواستگاراش که خیلی دوستش داره و گفت اون هیچ وقت باهام مخالفت نمی کنه و حتا اگه حرفم خلاف میلش باشه نظر خودشو عوض می کنه ولی تو مخالفت می کنی...با لبخند بهش گفتم پس بگو بهت دروغ می گه و دوست داری دروغ بشنوی..... ؟
اتفاق جالبی که افتاد این بود که یه خونواده که در فاصله نزدیکی از ما چادر زده بودن،واقعا نمی دونم روی چه حسابی،برامون چای و شکلات آوردن!بنده های خدا لابد فکر کرده بودن ما نامزدیم و اومدیم مشکلاتمون رو برطرف کنیم و چون آخرش هر دو می خندیدم لابد ختم به خیر شده و می خواستن به این ترتیب در شادی مون سهیم بشن....دختره رو تا یه جایی رسوندم،موقع پیاده شدن تشکر کرد و گفت که از بحث لذت برده....من تا خونه رو داشتم فکر می کردم،خودشناسی چه ثروت بزرگیه....گاهی ما چنان در اوهام غرق هستیم که حتا از دیدن خود واقعی مون غافل می شیم....و خب از صراحت خودم خوش به حالم شد،هرچند به قول دختره ممکنه خوشایند بعضی ها نباشه،نمی دونم ولی به مرور به چیزی تبدیل شدم که خودم هم فکرشو نمی کردم،البته روی هم رفته راضیم....یه جا بود برگشت بهم گفت تو خیلی اعتماد به نفس داری،در جواب جوری که باعث خندۀ جفتمون شد گفتم:من هرچی یه دختر خوشکلتر باشه جلوش اعتماد به نفس بالاتری دارم!!!...آخر هندونه زیر بغل گذاشتن دو طرفه....خدا آخر و عاقبت همه رو ختم به خیر کنه!...ازم نپرسید که حالا این روضه رو خوندی که بگی آخرش چی؟هیچی! فقط اومدم براتون تعریف کنم،کسی هم بهش برخورد متاسفم چون من همینم که تعریف کردم!.....خوش باشید بچه ها! ؟
این همکلاسی من از زیبایی شکل هنرپیشه های سینماست،الهام حمیدی رو درنظر بگیر که بینی شو عمل هم کرده باشه،با موی بافت آفریقایی مش کرده،همیشه هم بعد کلاس می ره سرتا پوست لباس عوض و طوری آرایش می کنه که می گی الان از آرایشگاه اومده و می خواد بره عروسی....من هم که با لباس ورزش شوره بسته از عرق...البته بگم عین خیالم نبوده نیست(ببخشید اگه به بعضی ها برمی خوره)...خلاصه ترکیب ما دو نفر رو در نظر بگیرید و بعد فرض کنید روی یه نیمکت روبروی هم دو ساعت نشسته بودیم و حرف می زدیم...البته اولش که قرار بود تا یه جایی برسونمش،بعد یهو دیدم داره در مورد معیارهاش در ازدواج حرف می زنه و از اونجایی که خوره بحث کردنم،بهش گفتم بریم یه جا بشینیم ببینم دیدگاهت چیه....این جوری بود که سر از پارک چیتگر در آوردیم...؟
بحث جالبی بود،دختره می گفت من خوشکلم و دوست دارم به خودم برسم و شوهرم باید خرج آرایشمو بده ولی خب اگه دستش تنگ باشه حاضرم به خاطر کسی که دوستش دارم کوتاه بیام...بهش ثابت کردم که این حرف فقط یه شعاره و سعی کنه با خودش رو راست باشه و هر کسی اومد به خواستگاریش،صراحتا بگه که زیبایی چهره اش یکی از دغدغه ها و الویت هاشه و انتظار داره که در این زمینه از جانب همسر آینده اش حمایت مالی بشه...برگشت گفت من خرج زیادی ندارم و با پنجاه تومن ریختم رو درست می کنم،در جواب بهش گفتم این حرف رو ممکنه یه پسری که اطلاعی از نرخ آرایشگاه ها نداره باور کنه،ولی من شخصا می دونم مانیکور،پدیکور،سولاریوم و انواع بافت چه حدود قیمتی داره و با شناختی که ازت دارم می تونم بگم که تو در ماه چه قدر خرج چهره ات می کنی و خب من نوعی موقعی که می آم خواستگاریت می شینم دو دوتا چهارتا می کنم ببینم اصلا با حقوق مشخصی که می گیرم از پس چنین توقعاتی بر می آم؟
گفت تو پیشنهادت چیه؟گفتم من صراحتا می گم که من خرج زندگی می دم و خب همسرم اگه دوست داره شکل هنرپیشه ها بگرده اصلا از نظر من اشکالی نداره،خودش کار بکنه و با درآمدش هر جور دوست داره خودشو درست بکنه...گفت یعنی تو بهم پول تو جیبی نمی دی؟گفتم چرا می دم ولی اگه روزی بین خرج لباس بچه یا چهره ات قرار شد انتخابی انجام بدی انتظار دارم اولی انتخابت باشه و من دوست ندارم زندگیم جوری پیش بره که همسرم به خاطر برآورده نشدن انتظارات ظاهریش خونه و زندگی و به خصوص بچه رو رها کنه و بره....گفت نه من دهن بین نیستم!گفتم می دونم نیستی،ولی دوست داری قشنگ باشی و این توقعت رو من اصلا بد نمی دونم،هر دختری یه سری معیار ها داره که در جای خودش محترمه ولی هر کسی نمی تونه اونها رو برآورده بکنه و بنابراین خوبه که همون اول تمام مسائل گفته بشه....پرسید تو چرا این قدر سخت می گیری؟جواب دادم چون من نمی خوام توی نوعی رو فقط یه سال و دو سال دوست داشته باشم و می خوام یک عمر همه چیز من باشی و خب این لازمه اش اینه که اول خوب حساب و کتاب هام رو کرده باشم و اگر دیدم واقعا از عهده ام ساخته نیست اصلا سمتت نیام که بعدا بخواد کدورتی ایجاد بشه....خندید و بحث رو کشوند به یکی از خواستگاراش که خیلی دوستش داره و گفت اون هیچ وقت باهام مخالفت نمی کنه و حتا اگه حرفم خلاف میلش باشه نظر خودشو عوض می کنه ولی تو مخالفت می کنی...با لبخند بهش گفتم پس بگو بهت دروغ می گه و دوست داری دروغ بشنوی..... ؟
اتفاق جالبی که افتاد این بود که یه خونواده که در فاصله نزدیکی از ما چادر زده بودن،واقعا نمی دونم روی چه حسابی،برامون چای و شکلات آوردن!بنده های خدا لابد فکر کرده بودن ما نامزدیم و اومدیم مشکلاتمون رو برطرف کنیم و چون آخرش هر دو می خندیدم لابد ختم به خیر شده و می خواستن به این ترتیب در شادی مون سهیم بشن....دختره رو تا یه جایی رسوندم،موقع پیاده شدن تشکر کرد و گفت که از بحث لذت برده....من تا خونه رو داشتم فکر می کردم،خودشناسی چه ثروت بزرگیه....گاهی ما چنان در اوهام غرق هستیم که حتا از دیدن خود واقعی مون غافل می شیم....و خب از صراحت خودم خوش به حالم شد،هرچند به قول دختره ممکنه خوشایند بعضی ها نباشه،نمی دونم ولی به مرور به چیزی تبدیل شدم که خودم هم فکرشو نمی کردم،البته روی هم رفته راضیم....یه جا بود برگشت بهم گفت تو خیلی اعتماد به نفس داری،در جواب جوری که باعث خندۀ جفتمون شد گفتم:من هرچی یه دختر خوشکلتر باشه جلوش اعتماد به نفس بالاتری دارم!!!...آخر هندونه زیر بغل گذاشتن دو طرفه....خدا آخر و عاقبت همه رو ختم به خیر کنه!...ازم نپرسید که حالا این روضه رو خوندی که بگی آخرش چی؟هیچی! فقط اومدم براتون تعریف کنم،کسی هم بهش برخورد متاسفم چون من همینم که تعریف کردم!.....خوش باشید بچه ها! ؟
۱۳۸۸ مرداد ۱۴, چهارشنبه
برام سخت بود ولی از شرکت در کلاس بازیگری چشمپوشی کردم...فکر نمی کنم اینجا گفته باشم که من دو هفتۀ پیش روز یکشنبه،در مصاحبه ای که در دفتر کارگاه بازیگری امین تارخ برگزار می شد شرکت کردم و در تست بازیگری قبول شدم...وارد جزئیاتش نمی شم ولی از نتیجه ای که گرفتم راضی بودم و تنها کسی بودم که میون پونزده بیست نفری که برای مصاحبه اومده بودن به خاطر بیان خوبم تحسین شدم...ولی خب قبول شدن یه چیز بود،امکان شرکت در کلاس ها چیز دیگه...حتا شهریه شو که برام سنگین بود تهیه کردم ولی جور کردن دو روز کاری کامل در هفته برای شرکت در کلاس ها امکان ناپذیر بود...می تونستم با دوز و کلک اداره مون رو بپیچونم ولی این کار رو نکردم...چرا؟بماند........ ؟
می دونی،یه وقت هایی هست که مجبور می شیم به خاطر چیزی که دوستش نداریم-دقت کن گفتم نداریم -قید چیزهایی که دوست داریم رو بزنیم...آره می دونم الان بعضی ها ممکنه بگن نه!برای چیزی که دوست داری باید سرتو بدی و این حرف ها-حتا می دونم کی ممکنه اینو بگه و ممنون می شم این شعارها رو توی وبلاگ خودش بنویسه- ولی من این کار رو نمی کنم،پنج سال پیش،روی یه عشق چندین ساله خط کشیدم چون با حقایق جاری در زندگیم سازگار نبود....خیلی بهم فشار اومد،این وبلاگ رو ساختم تا در مدتی که توش می نویسم،یاد بگیرم که مواقعی هست که خیلی به عشقت نزدیک می شی،شاید به اندازۀ یه فوت،ولی باز از دستش می دی...می تونستم و می خواستم که آرزو رو به دست بیارم،ولی درست در آستانۀ رسیدن بهش،خودم نخواستم....شرایط الان من هم تقریبا شبیه پنج سال پیشه،می تونستم ولی نخواستم....تنها تفاوتی که وجود داره اینه که آرزو رو به خاطر چیز ارزشمندی-خانواده ام-کنار گذاشتم،ولی این بار به خاطر کاری بود که هیچ علاقه ای بهش ندارم ولی به حکم فارغ التحصیل بودن از اون رشته،مجبورم که حفظش کنم...... ؟
خوب گوش کن سانی و خیلی های دیگه ای که امسال کنکور رشته ای که می خواستید قبول نشدید!اینه عاقبت کسی که در لحظۀ تصمیم گیری شجاع نیست و به خودش یه بار دیگه فرصت مبارزه کردن رو نمی ده...من رشته تحصیلیم رو دوست نداشتم،ولی ترس از کنکور دادن مجدد باعث شد بهش تن بدم و بهت بگم رشتۀ تحصیلیت مثل همسرت می مونه-گو این که در بدترین حالت می شه همسر رو طلاق داد ولی رشته رو نه- و تا آخر عمر مهرش رو پیشونیت می مونه،بخشی از خودت می شه،از شخصیت و هویتت،و بنابراین گاهی به خاطرش باید از چیزی که ممکنه آروزی همۀ زندگیت باشه،چشم بپوشی،آره حقیقت زندگی من اینه،من اون رشته رو خوندم،رشته ای که دوستش نداشتم ولی حالا دارم ازش پول در می آرم،تنها منبع کسب درآمدم محسوب می شه،بچه مایه دار هم نیستم که از آسمون بر سرم پول بیاره،پس در نتیجه باید از خواسته هام چشم بپوشم...... ؟
دنیا به آخر نرسیده،خصوصا برای من،که اگه از در بیرونم بندازن از پنجره می آم تو یا حتا از دودکش،ولی الان که از پنجره تصویر کتی رو دیدم دلم گرفت،به خودم قول داده بودم با دست پر برگردم،همیشه وقتی عقب زده می شدم سعی می کردم تغییری در خودم ایجاد کنم که بهتر از قبل بشم،و خب می دونم که روزی به چیزی که می خوام می رسم ولی ممکنه اون روز تو دیگه نباشی که نتیجۀ کارمو ببینی....دیروز به استاد شائولینم می گفتم که حاضرم تمام هست و نیستم رو بدم فقط ده سال کوچیکتر بشم،خندید و گفت فقط ده سال؟گفتم آره برای من کافی بود تا به تمام چیزهایی که الان بهشون نرسیدم برسم....آره جرم من فقط بزرگتر بودنه،زود به دنیا اومدن،دیر رسیدن......باز باید از اول شروع کنم،تجدید قوا کنم و برگردم...خسته ام...تا کی باید به این مبارزۀ یه نفره ادامه بدم معلوم نیست ولی ظاهرا الان وقت تموم شدنش نیست،بازنشستگی ندارم،شاید هم هرگز نداشته باشم مگه وقتم تموم شه......می بینی درنا؟باز من و تو موندیم،تو هم که در میونۀ راه جلد سومی،همیشه وقتی می باختم به خودم می گفتم تو رو هنوز دارم که تکمیلت کنم،حالا از خودم می پرسم اگه روزی برسه که تو نباشی و من باز شکست بخورم،چه چیزی خواهد بود که بهم انگیزۀ ادامه راه رو بده؟....روزگار سختگیره،ولی من خوردش می کنم،فعلا بذار حال کنه،برمی گردم،محکمتر و بهتر!نخواب روزگار که شب طولانی است................... ؟
می دونی،یه وقت هایی هست که مجبور می شیم به خاطر چیزی که دوستش نداریم-دقت کن گفتم نداریم -قید چیزهایی که دوست داریم رو بزنیم...آره می دونم الان بعضی ها ممکنه بگن نه!برای چیزی که دوست داری باید سرتو بدی و این حرف ها-حتا می دونم کی ممکنه اینو بگه و ممنون می شم این شعارها رو توی وبلاگ خودش بنویسه- ولی من این کار رو نمی کنم،پنج سال پیش،روی یه عشق چندین ساله خط کشیدم چون با حقایق جاری در زندگیم سازگار نبود....خیلی بهم فشار اومد،این وبلاگ رو ساختم تا در مدتی که توش می نویسم،یاد بگیرم که مواقعی هست که خیلی به عشقت نزدیک می شی،شاید به اندازۀ یه فوت،ولی باز از دستش می دی...می تونستم و می خواستم که آرزو رو به دست بیارم،ولی درست در آستانۀ رسیدن بهش،خودم نخواستم....شرایط الان من هم تقریبا شبیه پنج سال پیشه،می تونستم ولی نخواستم....تنها تفاوتی که وجود داره اینه که آرزو رو به خاطر چیز ارزشمندی-خانواده ام-کنار گذاشتم،ولی این بار به خاطر کاری بود که هیچ علاقه ای بهش ندارم ولی به حکم فارغ التحصیل بودن از اون رشته،مجبورم که حفظش کنم...... ؟
خوب گوش کن سانی و خیلی های دیگه ای که امسال کنکور رشته ای که می خواستید قبول نشدید!اینه عاقبت کسی که در لحظۀ تصمیم گیری شجاع نیست و به خودش یه بار دیگه فرصت مبارزه کردن رو نمی ده...من رشته تحصیلیم رو دوست نداشتم،ولی ترس از کنکور دادن مجدد باعث شد بهش تن بدم و بهت بگم رشتۀ تحصیلیت مثل همسرت می مونه-گو این که در بدترین حالت می شه همسر رو طلاق داد ولی رشته رو نه- و تا آخر عمر مهرش رو پیشونیت می مونه،بخشی از خودت می شه،از شخصیت و هویتت،و بنابراین گاهی به خاطرش باید از چیزی که ممکنه آروزی همۀ زندگیت باشه،چشم بپوشی،آره حقیقت زندگی من اینه،من اون رشته رو خوندم،رشته ای که دوستش نداشتم ولی حالا دارم ازش پول در می آرم،تنها منبع کسب درآمدم محسوب می شه،بچه مایه دار هم نیستم که از آسمون بر سرم پول بیاره،پس در نتیجه باید از خواسته هام چشم بپوشم...... ؟
دنیا به آخر نرسیده،خصوصا برای من،که اگه از در بیرونم بندازن از پنجره می آم تو یا حتا از دودکش،ولی الان که از پنجره تصویر کتی رو دیدم دلم گرفت،به خودم قول داده بودم با دست پر برگردم،همیشه وقتی عقب زده می شدم سعی می کردم تغییری در خودم ایجاد کنم که بهتر از قبل بشم،و خب می دونم که روزی به چیزی که می خوام می رسم ولی ممکنه اون روز تو دیگه نباشی که نتیجۀ کارمو ببینی....دیروز به استاد شائولینم می گفتم که حاضرم تمام هست و نیستم رو بدم فقط ده سال کوچیکتر بشم،خندید و گفت فقط ده سال؟گفتم آره برای من کافی بود تا به تمام چیزهایی که الان بهشون نرسیدم برسم....آره جرم من فقط بزرگتر بودنه،زود به دنیا اومدن،دیر رسیدن......باز باید از اول شروع کنم،تجدید قوا کنم و برگردم...خسته ام...تا کی باید به این مبارزۀ یه نفره ادامه بدم معلوم نیست ولی ظاهرا الان وقت تموم شدنش نیست،بازنشستگی ندارم،شاید هم هرگز نداشته باشم مگه وقتم تموم شه......می بینی درنا؟باز من و تو موندیم،تو هم که در میونۀ راه جلد سومی،همیشه وقتی می باختم به خودم می گفتم تو رو هنوز دارم که تکمیلت کنم،حالا از خودم می پرسم اگه روزی برسه که تو نباشی و من باز شکست بخورم،چه چیزی خواهد بود که بهم انگیزۀ ادامه راه رو بده؟....روزگار سختگیره،ولی من خوردش می کنم،فعلا بذار حال کنه،برمی گردم،محکمتر و بهتر!نخواب روزگار که شب طولانی است................... ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)