۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه
۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه
هوس کردم یه مدتی ننویسم،نمی دونم چقدر می تونم دوام بیارم چون نوشتن برام مثل یک نیازه،منتها این روزها چون این نیاز با نوشتن ادامه کتابم در طول روز ارضا می شه،دیگه وقتی می آم خونه و پای کامپیوتر می شینم در خودم نیرویی برای وبلاگ نویسی پیدا نمی کنم....نمی دونم،شاید همین فردا به سرم زد و دوباره نوشتم،ولی فعلا تصمیمم بر ننوشتنه...سعی می کنم بهتون سر بزنم،به یه بازیابی هم احتیاج دارم،اگه نخوام اسمش رو بذارم مرخصی موقت....چی؟بازنشستگی؟عمری عزیز!من تا روزی که جون داشته باشم می نویسم،منتها محل و زمانش می تونه متغیر باشه،نمی خوام ادعا کنم ولی می دونم که به همون اندازه ای که یک خانوم در طول روز می تونه حرف بزنه می تونم بنویسم،و این مربوط به یه ماه و دوماه نیست،از وقتی خودمو شناختم این جوری بودم...خب دیگه خودستایی بسه،براتون روزهای خوبی رو آرزو می کنم،سعی می کنم فرهاد خوبی باشم و بهتون سر بزنم....پس فعلا! ؟
پی نوشت: راستی کسی کتی مارچ منو نمی بینه؟هر کی دیدش بهش بگه دلم هواشو کرده! ؟
پی نوشت: راستی کسی کتی مارچ منو نمی بینه؟هر کی دیدش بهش بگه دلم هواشو کرده! ؟
۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه
خب به سلامتی شب دهم اردیبهشت هم طبق سنت هر ساله دو تا منور به یاد آرزو در روز تولدش در کردیم که خالی از لطف نبود،میون شلیکهای اولی یه خانومه که می خواست از کنارمون رد بشه برگشته بهمون می گه:آقا می شه خاموشش کنین تا من رد شم؟...سر شلیک دومی هم دوتا فینچ که شاید مجموع سن شون رو هم دیگه به سن من نرسه برگشتن با ناز و غمزه می فرماین مگه الان چهارشنبه سوریه؟!..خلاصه که ما به هر ترتیبی بود ولو برای چند دقیقه یاد و خاطره ای که برامون محترم بود رو زنده کردیم و لحظات خوبی رو داشتیم.......خب عزیزان من به احتمال قریب به یقین یه دو سه روزی نیستم،می رم شمال ویلای یکی از دوستانم و می دونم دلتون برام تنگ می شه و برام سفر خوبی رو آرزو می کنین،پس تا روز دوشنبه که بر می گردم بچه های خوبی باشین و شب مسواک بزنین و مشقهاتون رو بنویسین و مامانی رو اذیت نکنین.....خوش بگذره بهم و به شما بیشتر،به امید دیدار،بای بای!............ ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)