می دونی...دارم به این نتیجه می رسم که مسئله سن و اختلافش با دیگران فقط یه بهونه اس...آدمیزاد اگه واقعا بخواد یه کاری رو انجام بده،روی حرفم دوباره تاکید می کنم"واقعا بخواد"،می تونه هر کاری رو انجام بده...من در مورد خودم این مسئله رو به کرات اثبات کردم...هشت سالم به زور بود،یه روز تلویزیون رو روشن کردم دیدم داره پسر شجاع نشون می ده،از شکل نقاشیش خوشم اومد فردای اون روز از لوازم التحریری جلوی مدرسه واسه خودم سری کامل عکس برگردونهاش رو خریدم،بعد با مدل قرار دادنش یه نقاشی از روش کشیدم،تا اون روز من نقاشی به اون شکل نکشیده بودم،می کشیدم ولی نه خیلی جدی،نتیجه کارم از نظر خودم جالب بود،به معلممون که نشون دادم گفت دروغ می گی!خودت نکشیدی!برای این که بهش ثابت بشه که راست می گم،جلوی روی خودش شروع کردم به نقاشی...یادم نمی ره عکس العملش رو...با این که بیشتر از بیست سال از اون روز گذشته...کلاسش رو تعطیل کرد،نقاشی هام رو دستش گرفت و شروع کرد توی کلاسها دوره چرخیدن که نگاه کنید!من یه شاگرد دارم که چنین نقاشی هایی می کشه...از اون روز به بعد من شروع کردم به نقاشی کشیدن و به حدی رسیده بودم که همکلاسی هام برای این که یه نقاشی بهشون بدم حاضر بودن جام امتحان بدن،تمرینهای مشکل ریاضیم رو حل کنن،خلاصه برای نقاشی هام سر و دست می شکوندن.... ؟
دوازده سالم بود،اون موقع تیم فوتبال ایران برای شرکت در بازیهای جام ملتهای آسیا رفته بود به دوحه قطر و احمد رضا عابد زاده پدیده دروازه بانی ایران کسی بود که در طول تمام بازی ها تنها یک گل خورد،سه پنالتی از چین و یکی از ماجد عبدالله آقای گل عربها گرفت و بدون شک یه تنه ایران رو تا بازی نهایی برد بالا،هرچند با تبانی ما رو جلوی عربستان بازوندن ولی هیچ کس منکر حرکات اعجاب برانگیز دروازه بان بلند بالای ایران که قشنگ یادمه چینی های چشم بادومی وقتی پشت توپ می ایستادن که بهش پنالتی بزنن،از نگرانی چشماشون اندازه یه هلو گرد می شد،نبود...و خب من نوجوون تماشاچی هم چشمام گرد شد و به خودم گفتم چه خوب می شه من هم مثل اون بشم،از فرداش منی که هرگز فوتبالم خوب نبود و بازیم نمی دادن،داوطلبانه ایستادم درون دروازه،و در مدت یک تابستون به حدی از مهارت رسیدم که بچه ها برای گل زدن بهم باهم مسابقه می ذاشتن،یادمه در دوره دبیرستان تیم های کلاسهای دیگه دنبالم می فرستادن و حتی در یه بازی حساس بین کلاسی،در حالی که تیم کلاس ما حذف شده بود،من در تیم برنده اولها ایستادم و در بازی نهایی،برنده دومها رو که چهار بازیکنش توی تیم مدرسه بودن شکست دادیم و من در اون بازی چند موقعیت گل رو گرفتم و در ضربات پنالتی،دو بار(دفعه دوم تکرار ضربه)بهترین مهاجمشون رو گرفتم و ما برنده شدیم.... ؟
بیست و چهار سالم بود،دیگه نه نقاشی می کردم و نه تو دروازه می ایستادم،روزی از روزها پشت ویترین یه مغازه چشمم افتاد به یه کتاب،اسمش برام آشنا بود،آنی رویای سبز،اثر لوسی مود مونت گومری،قبلا سریالش رو دیده و بهش علاقمند شده بودم،می دونستم داستان بسیار جالب و پر احساسی داره راجع به دختری یتیم که وارد زندگی خواهر و برادر مجرد پا به سن گذاشته ای می شه و زندگی شون رو متحول می کنه،هشت جلد کتاب بود و شاید بالغ بر دو هزار صفحه،در عرض سه هفته کل کتاب رو خوندم و یادمه وقتی کتاب رو می بستم به خودم می گفتم:می خوام مثل اون بشم...مثل مونت گومری یه نویسنده محبوب...از فرداش شروع کردم به نوشتن تا به امروز که هفت سال گذشته و من جدای از هر اظهار نظری که دیگران راجع به نوشته هام دارن،احساس می کنم در حد خودم به همون اندازه که در هشت سالگی در نقاشی و در دوازده سالگی در دروازه بانی موفق بودم،موفقم... ؟
این روزها من از روابطم با دیگران احساس رضایت می کنم و دوستان فراوانی که در این محیط مجازی پیدا کردم تاییدی است بر این مدعا و خب همه اینها رو گفتم تا به اینجا برسم که همه ما یه توانمندی هایی داریم که بهتره بهش واقف بشیم چون کمترین حسنش اینه که باعث می شه به خودشناسی برسیم و این خودشناسی به آدم امید و اعتماد به نفس و به زندگی هدف می ده،من اگه الان می گم تو فصل پاییز هم احساس طروات می کنم به این خاطر نیست که مثلا از پاییز خوشم اومده(طرفدارای پاییز به خودشون وعده ندن!(چشمک))بلکه بالاخره یادگرفتم که حتی در فصل مرده و بی روحی چون پاییز که همیشه برام فصل تنهایی بوده چطور خودم رو شاد نگه دارم و روحیه ام رو حفظ کنم....دیروز،در واقع پریشب یه شیطونی جالب کردم،تعریفش نمی کنم ولی خب اونهایی که کتابم رو خونده باشن متوجه منظورم خواهند شد وقتی که بگم"یه لحظه حمید و آیدین بودن رو دوباره تجربه کردم"،یه شیطنت که ترکیبی از طبع هنری آیدین و جسارت حمید بود و البته نتیجه ای که نداشت ولی من بیشتر با هدف لذت بردن انجامش دادم،بنده خدا کتی مارچ!فکرشو بکن وقتی اون شعر "سلام سلام خاله بزغاله" رو بخونه،فکرش تا کجا ها می ره.... ؟
خب،در اینجا می خوام متن آواز تیتراژ اصلی سریال بچه های آلپ رو که به سلامتی چهارشنبه پخشش تموم شد اینجا بذارم و ریحانه دخترخاله عزیز که جدیدا ژاپنیش خیلی پیشرفت کرده تقبل زحمت می کنه و متن آهنگ رو برامون ترجمه می کنه،البته دخترخاله اگه جایی احتیاج به کمک داشتی رودرواسی نکنی ها،من خودم هم متن و هم ترجمه شو از برم،می تونی روی من حساب کنی!(چشمک!( ..... ؟
Chi isana umaretate no kumo wa
Engelu tachi no watagashi ne
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
Kirakira iro ga Hirogaru youno
Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne
Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne
Aozora wa Kamisama no okurimono
Sunaosa wa Kamisama no takaramono
Dare ka ni ichiwaru shita asa wa
itomi no oku ni Netsu ga dete
Itsu mo wa kanayaiteru Alpusumo
Gure inatte Shimau no desu ne
Doko ni aru no Aoi sora
Watashi no kokoro no naka dessu ne
Doko ni iru no Aoi tori
Minna no kokoro no naka dessu ne
Akogare wa Kami sama no okuri mono
Yatashisa wa Kami sama no takaramono
Tomodachi wa Kami sama no okurimono
Watashi tachi Kami sama no takaramono
چیه دخترخاله؟کمک لازم داری؟باشه اصلا بند اول رو خودم ترجمه شو بهت می گم،چه کنیم خراب دوست و آشنا و فامیلیم: ؟
Chi isana umaretate no kumo wa
درون ابرهای کوچک زاده می شود
Engelu tachi no watagashi ne
فرشتگانی از (پنبه و) پشمک
Chi ihitte zenbu tabete hoshiei
در انتظار اشک ریختن و سیراب نمودن
Kirakira iro ga Hirogaru youno
به هنگامی که آذرخشی رنگین( بر پهنه آسمان) نقش می بندد
Doko ni aru no Aoi sora
آسمان لاجوردیم کجاست؟
Watashi no kokoro no naka dessu ne
اینجاست،درون قلبم
Doko ni iru no Aoi tori
و این پرنده آبی رنگ من است
Minna no kokoro no naka dessu ne
که درون قلب همه(دوستانم) است
Aozora wa Kamisama no okurimono
آسمان لاجوردی هدیه ای است از جانب خداوند
Sunaosa wa Kamisama no takaramono
و جواهری است راستین از (لطف)او
خب،بقیه اش با دخترخاله!موفق باشی...... ؟
۱۳۸۶ آبان ۴, جمعه
۱۳۸۶ آبان ۲, چهارشنبه
این که آدم در سن سی سالگی تا این حد احساس نشاط و سرزندگی بکنه و شور دوره نوجوونی رو بیش از هر وقت دیگری در قلبش حس کنه کاریه که شاید فقط از من بربیاد،البته حمل بر خودستایی نشه،ولی پاییزی رو به یاد ندارم که در اون تا این حد سرحال بوده باشم و این درحالیه که نسبت به سالهای قبل تنهاتر شدم و از لشگر شکست خورده دوستان سابقم،تقریبا کسی باقی نمونده....خلاصه خودمم در عجبم که چی باعث می شه تا این حد سرزنده،باروحیه و اعتماد به نفس باشم و البته می دونم که این دوران موقتیه،اصلا دنیا حساب و کتابش روی یک موج سینوسی واقع شده و به زبون لری یه روز در اوجی و روز دیگه در قعر،و اتفاقا این نغییر مداوم باعث می شه زندگی برات یکنواخت نباشه و قدر چیزایی رو که داری بیشتر بدونی....می دونید،یه چیزی رو در مورد خودم به وضوح دارم احساس می کنم،اون هم اینه که من علیه غم و ناراحتی علم مخالفت افراشتم...یعنی چی؟این جوری بهت بگم که من سخت ترین استرسها رو حالا چه با دلیل چه بی دلیل به خودم وارد کردم،دوران سختی رو از نظر روحی پشت سر گذاشتم،اونهایی که الان می آن بهم می گن تو خوشی زده زیر دلت یا سرت شلوغه یا احیانا از این که دیگه مثل خودشون زانوی غم بغل نگرفتم شاکین،در واقع اون روی سکه منو ندیدن...زیاد دور نیست...کافیه روی اولین پستهایی که تو این وبلاگ نوشتم کلیک کنی...ببین چی بودم،کجا بودم،و حالا به کجا رسیدم....قضاوت با خواننده ولی خب من از شرایط فعلیم خیلی راضی ترم،درسته که به قیمت فدا کردن و فراموش کردن خیلی چیزا تموم شده،ولی عوضش الان اگه یکی ازم تعریف بکنه،من هم در اون تعریف دلپذیر از نظر احساسی باهاش شریکم،نه این که قهرمان تعاریف دیگران باشم ولی خودم قلبا از اون چیزی که هستم لذت نبرم........... ؟
خب،اولا که می خوام ای دی اس ال بگیرم چون به این نتیجه رسیدم که این ماه وقتی قبض تلفن بیاد بدون شک از ترس برخورد دمپایی و کفگیر باید تو خیابون بخوابم،به نظر من هم شرایطش روی هم رفته خوبه،سرعتش بالاست و قیمتش مناسب شده،هرچند در مقایسه با فن آوری روز سرعتش هیچ به حساب می آد...ولی خب ما که عادت دارم!مگه همین پیکان -لگن چهل ساله-رو به قیمت روز تو پاچه مون نمی کنن؟؟
و دیگه این که،مرسی از این استقبال پرشور،خیلی وقت بود دکونم این طور شلوغ نشده بود،دمتون گرم بچه ها!.....دیگه این که،ایشالا شما هم دلاتون شاد باشه،کار سختی نیست،فقط باید مثل من به مرحله ای برسین که دیگه حالتون از غمگین بودن به هم بخوره!....بهله......ما بریم....منتظرتونم،پیشششش من بیاید...تا بعد
خب،اولا که می خوام ای دی اس ال بگیرم چون به این نتیجه رسیدم که این ماه وقتی قبض تلفن بیاد بدون شک از ترس برخورد دمپایی و کفگیر باید تو خیابون بخوابم،به نظر من هم شرایطش روی هم رفته خوبه،سرعتش بالاست و قیمتش مناسب شده،هرچند در مقایسه با فن آوری روز سرعتش هیچ به حساب می آد...ولی خب ما که عادت دارم!مگه همین پیکان -لگن چهل ساله-رو به قیمت روز تو پاچه مون نمی کنن؟؟
و دیگه این که،مرسی از این استقبال پرشور،خیلی وقت بود دکونم این طور شلوغ نشده بود،دمتون گرم بچه ها!.....دیگه این که،ایشالا شما هم دلاتون شاد باشه،کار سختی نیست،فقط باید مثل من به مرحله ای برسین که دیگه حالتون از غمگین بودن به هم بخوره!....بهله......ما بریم....منتظرتونم،پیشششش من بیاید...تا بعد
۱۳۸۶ مهر ۲۵, چهارشنبه
می بینم که سر و کله همه تون ظرف این دو سه روز پیدا شده!اونم چه نوادری!ریحانه...مریم.....منو بگو که می خواستم به تصور کساد شدن دکون وبلاگم،کرکره شو بکشم....پس معلوم شد همین دور و برها بودید و آمار نمی دادید...خیلی خب...من می دونم و شما ها!اصلا ببینم،کدومتون متوجه شد که من لینک کتابم رو مدتیه برای همه قابل دسترسی کردم؟هیچ به گوشه سمت راست صفحه اون بالا دقت کردین؟یادتونه قبلا چی نوشته بود؟حالا چی نوشته؟
جواب مراجعه کنندگان به ترتیب اومدن: ؟
سوشیانسه:چه به آینده بد بینی!این جوری باشه که باید یه بارکی دکون زندگی رو توی زمین تخته کنیم بره که!یه کم امیدوارانه فکر کن،خودمون نابود کردیم،خودمون هم باید درستش کنیم،مگه نه سوشی جون؟راستی کدوم پرانتز خوب کار نمی کنه؟بگو تا خودم با ولیش صحبت کنم! ؟
عسل بابا:شما هم که شمشیر رو از رو بستی!خوبه اداره زمین رو ندادن دست شما و سوشی جون!دو روزه فناش می کردین!به نظرت باید بذاریم همه چی از دست بره یا درستش کنیم؟چند تا بارون دوست داشتنی رو تجربه کردی تا به حال؟آیا برات مهم نیست که همین لذتی رو که از قدم زدن زیر بارون می بری،نوادگانت در آینده هم بتونن ببرن؟
سارای...(چشمک):کدوم ضمینه سارا خانوم؟اگه خدا کریم بود که جلوی رشد خورشید رو می گرفت تا هرچی زیبایی و دار و درخت هست رو نابود نکنه!راستی عیدت مبارک! ؟
عسلی:می بینم که عسلها پشت سر سوشی خانوم تظاهرات راه انداختن!من فکر می کنم قبل از نفت و گاز شدن یه کاری بکنیم که به درد آیندگان بخوره،با محکوم کردن آینده چی به دست می آریم؟راستی این آدرس وبلاگی که دادی ظاهرا مشکل داره،من هر کاری کردم نتونستم بهش دسترسی پیدا کنم،راهنمایی بفرمایید لطفا! ؟
ریحانه:دختر خاله جون خیلی ممنون که به خواهشم توجه کردی!همین نکات ظریفته که باعث می شه شما تا این برای من دوست داشتنی جلوه کنید!بنده هم عارضم به خدمتتون اون روزی که تشریف بردید طبقه بالای موتور خونه و پاهاتون رو جلوی اون بخاری دراز کردید و به من که در آتش می سوختم ریشخند زدید حتما یادتون باشه که متن کارنامه تون رو با صدای بلند برام بخونید!قول می دی دخترخاله؟
مریم:به به،مریم خانوم!راه گم کردید....این طرفها!می گفتید یه آب و جارویی می کردیم وبلاگمون رو!به قول ریحانه جانم برایتان بگوید که بنده شکی در این که مرگ حقه ندارم،اون چیزی که به نظر من حق نیست از دست رفتن این همه زیبایی و پیشینه اس که ظاهرا برای هیچ یک از مراجعه کنندگان مهم نبوده!در ضمن عزیزم شما خیلی وقته تشریف نمی آوردید،همه نگرانتون شده بودن،اینه که اسمتون رو گذاشتیم در لیست گمشدگان بلکه هرچه زودتر پیدا بشید....حالا واقعا پیدا شدی یا.....؟
پی نوشت برای سوشیانسه:من آپم!اشکالی داره اینجا بگم؟
پی نوشت برای ریحانه:زبون ژاپنیت خوب شد؟
پی نوشت برای عسل بابا:نتیجه مراجعه ات به دکتر چی شد؟
پی نوشت برای هیرودیا:نمی خوای سنت شکنی کنی؟جای کامنتت خالیه ها! ؟
پی نوشت برای فاتیما:تو هم بسه دیگه!بیا چهار خط کامنت بنویس!از اون سر دنیا می آن اینجا کامنت می دن اون وقت تو گربه زبونتو خورده؟
پی نوشت برای مهرناز:مهرناز خانوم کم پیدا شدید ها!این رسمش نبود! ؟
پی نوشت برای ژینوس:می دونم این کامنت رو نمی خونی،ولی باقی دوستان به ژینوس بگن که من این یه خط رو به یاد اون نوشتم! ؟
پی نوشت به همه:پاراگراف دوم پست چهارم اکتبرم رو(دو پست قبل) کدومتون نخونده؟چرا فقط جواب سوشی جان اومد پس؟؟؟
جواب مراجعه کنندگان به ترتیب اومدن: ؟
سوشیانسه:چه به آینده بد بینی!این جوری باشه که باید یه بارکی دکون زندگی رو توی زمین تخته کنیم بره که!یه کم امیدوارانه فکر کن،خودمون نابود کردیم،خودمون هم باید درستش کنیم،مگه نه سوشی جون؟راستی کدوم پرانتز خوب کار نمی کنه؟بگو تا خودم با ولیش صحبت کنم! ؟
عسل بابا:شما هم که شمشیر رو از رو بستی!خوبه اداره زمین رو ندادن دست شما و سوشی جون!دو روزه فناش می کردین!به نظرت باید بذاریم همه چی از دست بره یا درستش کنیم؟چند تا بارون دوست داشتنی رو تجربه کردی تا به حال؟آیا برات مهم نیست که همین لذتی رو که از قدم زدن زیر بارون می بری،نوادگانت در آینده هم بتونن ببرن؟
سارای...(چشمک):کدوم ضمینه سارا خانوم؟اگه خدا کریم بود که جلوی رشد خورشید رو می گرفت تا هرچی زیبایی و دار و درخت هست رو نابود نکنه!راستی عیدت مبارک! ؟
عسلی:می بینم که عسلها پشت سر سوشی خانوم تظاهرات راه انداختن!من فکر می کنم قبل از نفت و گاز شدن یه کاری بکنیم که به درد آیندگان بخوره،با محکوم کردن آینده چی به دست می آریم؟راستی این آدرس وبلاگی که دادی ظاهرا مشکل داره،من هر کاری کردم نتونستم بهش دسترسی پیدا کنم،راهنمایی بفرمایید لطفا! ؟
ریحانه:دختر خاله جون خیلی ممنون که به خواهشم توجه کردی!همین نکات ظریفته که باعث می شه شما تا این برای من دوست داشتنی جلوه کنید!بنده هم عارضم به خدمتتون اون روزی که تشریف بردید طبقه بالای موتور خونه و پاهاتون رو جلوی اون بخاری دراز کردید و به من که در آتش می سوختم ریشخند زدید حتما یادتون باشه که متن کارنامه تون رو با صدای بلند برام بخونید!قول می دی دخترخاله؟
مریم:به به،مریم خانوم!راه گم کردید....این طرفها!می گفتید یه آب و جارویی می کردیم وبلاگمون رو!به قول ریحانه جانم برایتان بگوید که بنده شکی در این که مرگ حقه ندارم،اون چیزی که به نظر من حق نیست از دست رفتن این همه زیبایی و پیشینه اس که ظاهرا برای هیچ یک از مراجعه کنندگان مهم نبوده!در ضمن عزیزم شما خیلی وقته تشریف نمی آوردید،همه نگرانتون شده بودن،اینه که اسمتون رو گذاشتیم در لیست گمشدگان بلکه هرچه زودتر پیدا بشید....حالا واقعا پیدا شدی یا.....؟
پی نوشت برای سوشیانسه:من آپم!اشکالی داره اینجا بگم؟
پی نوشت برای ریحانه:زبون ژاپنیت خوب شد؟
پی نوشت برای عسل بابا:نتیجه مراجعه ات به دکتر چی شد؟
پی نوشت برای هیرودیا:نمی خوای سنت شکنی کنی؟جای کامنتت خالیه ها! ؟
پی نوشت برای فاتیما:تو هم بسه دیگه!بیا چهار خط کامنت بنویس!از اون سر دنیا می آن اینجا کامنت می دن اون وقت تو گربه زبونتو خورده؟
پی نوشت برای مهرناز:مهرناز خانوم کم پیدا شدید ها!این رسمش نبود! ؟
پی نوشت برای ژینوس:می دونم این کامنت رو نمی خونی،ولی باقی دوستان به ژینوس بگن که من این یه خط رو به یاد اون نوشتم! ؟
پی نوشت به همه:پاراگراف دوم پست چهارم اکتبرم رو(دو پست قبل) کدومتون نخونده؟چرا فقط جواب سوشی جان اومد پس؟؟؟
۱۳۸۶ مهر ۲۲, یکشنبه
خب امسال هم ماه رمضون سپری شد و من عید فطر رو به اونهایی که این یک ماه رو با اعتقاد روزه گرفتن تبریک می گم...چون در هر صورت این عید اونهاس...اصلا اهل تظاهر نیستم و وقتی کاری رو نکرده باشم نمی گم که کردم...آقا من که این مدت رو روزه نبودم پس عید شما مبارک باشه نه من.......چراش هم بمونه واسه خودم....................... ؟
چند وقت پیش یه مقاله ای خوندم که عجیب منو به فکر فرو برد...یه تریلیون سال دیگه،چیزی به اسم کهکشان راه شیری وجود نخواهد داشت و خورشید هر چی که هست رو به کام خودش خواهد کشید....هرچند من اون روز رو هرگز نخواهم دید و شاید حسرت خوردن برای چنین چیزی برای منی که خیلی از اون فاصله دارم احمقانه به نظر بیاد ولی حتی تصور این که این زمین،این دنیا با تموم زیبایی هاش از بین خواهد رفت قلبم رو به درد می آره....وقتی فکرشو می کنم که خاکی که توش والدینم،خودم،دوستانم و تمام کسانی که دوستشون دارم دفن خواهند شد به خاکستر تبدیل می شه،تموم اون زیبایی هایی که دیدم و بهشون عشق ورزیدم،در موردشون نوشتم و درونش زندگی کردم،دنیایی که توش مفهوم عشق،نفرت،شادی،غصه و خوشبختی رو یادگرفتم،همه و همه نابود خواهد شد،خدا رو شکر می کنم که اون قدر عمر نخواهم کرد که از دست دادن همه این چیزها رو به چشم ببینم....نمی دونم این نوشته ها چند سال باقی خواهد موند....آیا مثل ما که قرنها بعد نوشته و آثار به جا مونده از انسانهای غار نشین رو خوندیم و به اسرار زندگی شون پی بردیم،آدمهای آینده نوشته های امثال من وبلاگ نویس رو به عنوان یه مستند تاریخی خواهند خوند؟آیا اون آدمی که یه تریلیون سال دیگه شاهد از بین رفتن زمین با تمام پیشینه و تاریخ و تمدنشه خواهد دونست منی که قرنها قبل از اون می زیستم،همون نگرانی و دلواپسی رو داشتم که اون در لحظات آخر وداع با زمین خواهد داشت؟.....خدا رو شکر،خدا رو شکر که اون قدر زنده نخواهم بود که نابودی دنیا رو با تموم مظاهر و زیبایی هاش ببینم،اگه در عمرم سه آرزوی بزرگ داشته باشم یکیش قطعا این خواهد بود که بشر اون قدر توانمند بشه که بتونه کره زمین رو از نابودی حتمی نجات بده....دوست ندارم یه تریلیون سال دیگه،خاکستر من و عزیزانم در فضای بیکران رها بشه.............................. ؟
پی نوشت:نوشتن هر گونه کامنتی رو که در اون از معاد،آخرت و یا قیامت حرفی به میون اومده باشه رو در جواب این پستی که نوشتم مطلقا ممنوع اعلام می کنم،لطفا این مورد رو در نظر داشته باشید...............متشکرم! ؟
چند وقت پیش یه مقاله ای خوندم که عجیب منو به فکر فرو برد...یه تریلیون سال دیگه،چیزی به اسم کهکشان راه شیری وجود نخواهد داشت و خورشید هر چی که هست رو به کام خودش خواهد کشید....هرچند من اون روز رو هرگز نخواهم دید و شاید حسرت خوردن برای چنین چیزی برای منی که خیلی از اون فاصله دارم احمقانه به نظر بیاد ولی حتی تصور این که این زمین،این دنیا با تموم زیبایی هاش از بین خواهد رفت قلبم رو به درد می آره....وقتی فکرشو می کنم که خاکی که توش والدینم،خودم،دوستانم و تمام کسانی که دوستشون دارم دفن خواهند شد به خاکستر تبدیل می شه،تموم اون زیبایی هایی که دیدم و بهشون عشق ورزیدم،در موردشون نوشتم و درونش زندگی کردم،دنیایی که توش مفهوم عشق،نفرت،شادی،غصه و خوشبختی رو یادگرفتم،همه و همه نابود خواهد شد،خدا رو شکر می کنم که اون قدر عمر نخواهم کرد که از دست دادن همه این چیزها رو به چشم ببینم....نمی دونم این نوشته ها چند سال باقی خواهد موند....آیا مثل ما که قرنها بعد نوشته و آثار به جا مونده از انسانهای غار نشین رو خوندیم و به اسرار زندگی شون پی بردیم،آدمهای آینده نوشته های امثال من وبلاگ نویس رو به عنوان یه مستند تاریخی خواهند خوند؟آیا اون آدمی که یه تریلیون سال دیگه شاهد از بین رفتن زمین با تمام پیشینه و تاریخ و تمدنشه خواهد دونست منی که قرنها قبل از اون می زیستم،همون نگرانی و دلواپسی رو داشتم که اون در لحظات آخر وداع با زمین خواهد داشت؟.....خدا رو شکر،خدا رو شکر که اون قدر زنده نخواهم بود که نابودی دنیا رو با تموم مظاهر و زیبایی هاش ببینم،اگه در عمرم سه آرزوی بزرگ داشته باشم یکیش قطعا این خواهد بود که بشر اون قدر توانمند بشه که بتونه کره زمین رو از نابودی حتمی نجات بده....دوست ندارم یه تریلیون سال دیگه،خاکستر من و عزیزانم در فضای بیکران رها بشه.............................. ؟
پی نوشت:نوشتن هر گونه کامنتی رو که در اون از معاد،آخرت و یا قیامت حرفی به میون اومده باشه رو در جواب این پستی که نوشتم مطلقا ممنوع اعلام می کنم،لطفا این مورد رو در نظر داشته باشید...............متشکرم! ؟
۱۳۸۶ مهر ۱۲, پنجشنبه
جاتون خالی سرما که خوردیم هیچ،زد به شش ام و خلاصه یه پنادور رو مهمون آقای دکتر بودیم...هرچند من که از آمپول خوشم می آد!درست برعکس دوره بچگیم که کافی بود بگن آمپول تا درمانگاه رو هوا بره....خنده دار بود موقع تزریق،خانوم پرستاره رو بهم کرد و گفت:این آمپول خیلی سوزش و درد داره،اگه بعد تزریق درد داشتین از کیسه آب گرم استفاده کنین و محل تزریق رو با روغن ماساژ بدین....بعد اومد تزریق کنه برگشته بهم می گه: شما چقدر عضله باسنتون سفته!ورزش می کنین؟.....خنده ام گرفته بود اساسی،جالب این که به جز همون درد فرو کردن سوزن هیچی،خدا می دونه هیچی،احساس نکردم!جوری که بعد تزریق برگشتم به پرستاره می گم:دردش بعدا می آد دیگه چون الان که درد نگرفت.....خندید................. ؟
قابل توجه اون دسته از دوستانی که کتاب اول منو کامل خوندن......نوشتن چهار فصل از کتاب دوم رو تموم کردم و از اونجا که می خوام در حین نوشتن کتاب دوم ارتباط بیشتری با خواننده هام داشته باشم و نظراتشون رو در کارم لحاظ بکنم،فقط برای اونهایی که کتاب اول رو خوندن،می خوام این چهار فصل رو در اختیارشون قرار بدم و هدفم اینه که دوستان زحمت بکشن بعد مطالعه هر ایرادی که به ذهنشون می رسه(تکرار می کنم من ایراد کارم رو می خوام،از تعاریف و تمجیدهاتون پیشاپیش سپاسگزارم،ممنون از محبتتون!)بهم منتقل کنن،بنابراین اون دسته از دوستانی که در پیش شرطی که عنوان کردم قرار می گیرن لطفا بهم ایمیل هاشون رو لطف بکنن تا فایل چهار فصل اول رو براشون ارسال کنم،با تشکر ؟
قابل توجه اون دسته از دوستانی که کتاب اول منو کامل خوندن......نوشتن چهار فصل از کتاب دوم رو تموم کردم و از اونجا که می خوام در حین نوشتن کتاب دوم ارتباط بیشتری با خواننده هام داشته باشم و نظراتشون رو در کارم لحاظ بکنم،فقط برای اونهایی که کتاب اول رو خوندن،می خوام این چهار فصل رو در اختیارشون قرار بدم و هدفم اینه که دوستان زحمت بکشن بعد مطالعه هر ایرادی که به ذهنشون می رسه(تکرار می کنم من ایراد کارم رو می خوام،از تعاریف و تمجیدهاتون پیشاپیش سپاسگزارم،ممنون از محبتتون!)بهم منتقل کنن،بنابراین اون دسته از دوستانی که در پیش شرطی که عنوان کردم قرار می گیرن لطفا بهم ایمیل هاشون رو لطف بکنن تا فایل چهار فصل اول رو براشون ارسال کنم،با تشکر ؟
اشتراک در:
پستها (Atom)