۱۳۸۶ اردیبهشت ۱۰, دوشنبه

امروز –دهم اردیبشت-تولد آرزو بود و من طبق روال این سه چهار سال گذشته،به یادش منور روشن کردم، امسال دو تا،نگرانیم هم از بابت تقلبی بودنشون بی مورد بود و جفتشون عین ماه بیست شلیکشون رو کردن و جالب بود که از شلیک هشتم به بعد دوتا همزمان شلیک می کرد و قشنگ تا دم پنجره آرزو می رفت.هر سال گفتم امسال هم می گم که هیچ برام مهم نیست که اون بفهمه یا نه،من این کار رو بیشتر واسه دل خودم می کنم و به احترام اون احساسی که از بچگی دست نخورده و به همون زیبایی و ظرافت روز اول حفظش کردم و حالا بخشی از وجودم شده و تنفسش می کنم و برام انگیزه بخشه....تولدت مبارک آرزو،تولد بیست و هفت سالگیت مبارک،هرجا که باشی،چه اینجا چه اون ور دنیا،پیش من عزیزی و هر سال همین موقع برات تولد می گیرم و به یادت منور روشن می کنم و یادت رو گرامی نگه می دارم و برای سلامتی و موفقیتت دعا می کنم. ؟
***
صبحی تو مسیر رفتن به سر کار پشت فرمون داشتم فکر می کردم که ظاهرا امسال سال خلوت شدن وبلاگمه،در این یک ماه گذشته دو تا از دوستان وبلاگیم که مشتری پر و پا قرص نوشته هاشون بودم کرکره هاشونو پایین کشیدن و خبرهایی در دست دارم که یکی دو تای دیگه شون هم در همین فکرن...پارسال هم دو نفر دیگه ریق رحمت رو سر کشیدن و در دنیای مجازی مرحوم شده بودن،عده ای هم بی خبر غیبشون می زنه و من مجبورم واسه پیدا کردنشون،لینکشون رو بذارم تو قسمت گم شده ها،ولی از شوخی گذشته،من فکر می کنم این بی انگیزه شدن و نوشتن رو رها کردن،به اون هدفی برمی گرده که اونها دنبال می کردن،مثلا خودم،من برای چی می نویسم؟در ظرف ده دقیقه ای که رو این موضوع فکر می کردم،انواع و اقسام توجیهات از آبکی تا قلمبه سلمبه و دهن پرکن به ذهنم رسید،من می نویسم چون: ؟
اگه ننویسم چیکار کنم؟
آرومم می کنه... ؟
ارضا می شم... ؟
با هر بار نوشتن توانمندیم بهم اثبات می شه و این احساس خیلی خوبیه! ؟
وقتی می نویسم احساس قدرت می کنم! ؟
می نویسم پس هستم!! ؟
مثل غذاخوردن و نفس کشیدن برام حیاتیه! ؟
بخشی از کاراکترمه(شخصیتم).... ؟
باعث می شه احساس لذت بخش محبوب بودن و تایید شدن از سوی دیگران رو تجربه کنم.... ؟
خلق شدم که بنویسم!! ؟
و.......خلاصه من دست کم ده دلیل محکم واسه نوشتن دارم که تا بیاد رنگ ببازه و لوث بشه عمر اینجانب هم به سررسیده،ولی بخوام واقعیتی رو اعتراف کنم،باید بگم که می نویسم چون حس می کنم منو به جاودانگی می رسونه و رسیدن به جاودانگی غایت آرزوی منه....پس تا روزی که به آرزوم نرسیدم،به نوشتن ادامه خواهم داد....والسلام علیکم،و رحمت الله و برکاته!.... ؟
خدایا خدایا،تا انقلاب مهدی،از نهضت حسینی،محافظت بفرما،خدایا،خدایا،رزمندگان ما را نصرت عطا بفرما....خدایاخدایا،یه پولی به دیگرون بده و یه عقلی به من تا موقع نوشتن جو گیر نشم و هرچی دم دهنم اومد بنویسم!آمین یا رب العالمین!روز خوبی داشته باشید دوستان! ؟

پ.ن:راستی،شما نمی خواید بگید واسه چی می نویسید؟
امروز اضافه اش کردم:پاداشم رو از آرزو گرفتم،دیشب خودش با همون شکل و شمایل اون دورانش به خوابم اومد و منو بوسید......... ؟
hاضافه شده دو: قابل توجه دوستانی که به وبسایت کتاب آواز درنا مراجعت کرده بودن،ضمن تشکر از این دوستان و با عرض معذرت به خاطر پاره ای از اشکالات که همچنان هم وجود داره،بخش نظر سنجی وبسایت بالاخره راه اندازی شد،خوشحال می شم چنانچه نظری داشتید در اختیارم بگذارید،با تشکر

۱۳۸۶ اردیبهشت ۵, چهارشنبه

دوباره هوا گرم شد و آقایون سگهای پاچه گیرشون رو ول کردن تو جامعه....من موافق بی بند و باری نیستم،اشتباه نشه،ولی من نمی دونم چرا این دوستان عزیز غیرتمند زمستونها یهو عرق ناموس پرستی شون یخ می زنه و تابستونها یهو یاد این جور مسائل می افتن و از اون جالب تربه قول یه بنده خدایی،اگه این آقایون واقعا ناموس پرستن برن جلوی صادرات دخترای ایرانی رو به کشورهای حاشیه خلیج بگیرن که دیگه آبرو برای ایرانی باقی نمونده و همون جور که زمانی آوازه دخترهای روسی و فرانسوی تو منطقه پیچیده بود،این روزها با کمال تاسف دختر ایرانی دارنده چنین عنوان شرم آوری شده!......بگذریم،ضمن تشکر از دوستانی که در مورد وبسایت کتابم اظهار لطف کردن،مشکلات اولیه سایت برطرف شده،چنانچه باز موردی مشاهده کردید ممنون می شم منو در جریان بگذارید،ضمنا برای اون دسته از دوستانی که هوس ناخنک زدن کرده بودن ،قسمتهایی از کتابم تو وبلاگ داستانیم هست،میوه و آجیل و شیرینی هم گذاشتم تنگش،هرچی دوست دارن ناخنک بزنن!.....خب فعلا بریم به کار و زندگیمون برسیم....امروز تولد مادرمه،خوشحالم که همچنان سایه اش روی سرمه و امیدوارم سالهای سال زنده و سالم باشه و من تولدش رو جشن بگیرم و بابت بهره مندی از چنین نعمتی خدا رو شاکر باشم........تولدت مبارک مامان!.................. ؟

۱۳۸۶ فروردین ۳۰, پنجشنبه

بالاخره بعد مدتها کش مکش فکری،به این نتیجه رسیدم که کل داستانم رو بذارم روی نت و این کار رو هم کردم،مفتخرم اعلام کنم که وب سایت داستان آواز درنا راه اندازی شد!...البته یه وقت عجله نکنید برید وبلاگ داستانیم تو پرشین بلاگ ها!چون اونجا هیچ خبری نیست،در واقع من یه وبسایت اختصاصی برای داستانم ساختم،حالا خوب یا بدش دیگه با این دانش محدودم در مورد ساخت وب سایت بهتر از این نمی شد بسازم،ولیکن لینکش رو اینجا نمی ذارم،چون می خوام فقط کسانی که واقعا علاقمند به خوندن اثر هستن تقبل زحمت بکنن....بنابراین اون دسته از دوستانی که حاضرن یه رمان 37 فصلی رو که بالغ بر 580 صفحه اس بخونن،لطف کنن برام آف بذارن یا کامنت و یه آدرس ایمیل مرحمت کنن تا من لینک وب سایت رو بهشون بدم،فقط یه خواهش از اون دسته از دوستانی که این محبت رو قراره در حقم بکنن دارم و اون این که: ؟
یه رازی تو این وبلاگ هست که به مدت سه سال محفوظ مونده که به محض این که برید وبسایت داستانیم بهش پی خواهید برد،خواهش من از شما اینه که اگر اون راز رو کشف کردید مطلقا در کامنت دونی این وبلاگ در موردش حرفی نزنید،سراغ وبلاگ سایرین هم نرید،هر سوالی داشتید در این مورد از خودم و فقط از طریق ایمیل یا آف لاین بپرسید مطلقا اینجا یا هر جای دیگه ای کامنت نذارید چون از اون کارم هدف داشتم،متشکرم،منتظر دیدار شما هستم......................... ؟

۱۳۸۶ فروردین ۲۴, جمعه

دارم به این نتیجه می رسم که از این به بعد تو این سایت از شما خانومها نه هیچ مشاوره ای بخوام و نه نظرتون رو راجع به یه چیزی بپرسم،چون شدت استقبالتون جدا آدم رو شرمنده می کنه،البته خطابم به دوستانی نیست که به سوال دفعه قبل من جواب دادن............... ؟
این روزها حرفهام تکرای شده،واسه همین ترجیح می دم کمتر بنویسم،از یکنواختی و تکرر بدم می آد،هرچند بعضی از تکرار ها واسه خودم خیلی شیرینه....مثلا همین چند روز پیش،نواری رو پیدا کردم که سالها پیش،روش صدای آرزو و دوستهاش رو ضبط کرده بودم،اونها عادت داشتن وقتی از مدرسه برمی گردن،جلو ساختمون ما جمع می شدن و صحبت می کردن،همیشه برام جالب بود بدونم راجع به چی حرف می زنن،فضول نبودم ولی خب برام جالب بود،و پریروز بعد 16 سال،دوباره اون نوار رو گذاشتم توی ضبط،صدای اون روزهای آرزو،دوستش تفتفو و دیگر دخترهایی که الان حتی نمی دونم کجان رو شنیدم،نمی تونم بگم چه حالی داشتم،ولی مدتها بود که این طور دلم برای اون دوران تنگ نشده بود،تکیه کلام تفتفو که می گفت مامانم نمی ذاره جنب بخورم،این روزها همه اش بخور و درس بخون!..و یا سیاه بازی دوستش که چون فهمیده بود من فالگوشم سعی داشتن ساعت برگزاری امتحانشون رو عوضی بگن،مثل همیشه،شما دخترها حرف راست ازتون شنیده نمی شه ظاهرا،برگردیم سر حرفمون،دوست تفتفو پرسید اگه گفتید ساعت امتحانهای ثلث سوم کیه؟آرزو عین یه بچه ساده گفت دوازده تا دو؟صدای خفیف سرزنش تفتفو اومد و صدای بعدی می گفت نه!کی گفته ده تا دوازده هه؟ماله ما هشت تا دهه!....به خیال خودشون داشتن بهم اطلاعات عوضی می دادن!...بگذریم،از اون دوران سالها گذشته،مطرح کردنش هم حس نمی کنم براتون چندان لطفی داشته باشه،ولی خب من رو عجیب تو اون دوران سیر داد.....یادش به خیر،نمی دونم این آواز از کیه که می گه مال فراوون نمی خوام،ولی من می گم بزرگ شدن و حقوق و پست کاری نمی خوام،فقط می خوام دوباره برگردم به اون سن و سال و شیطونی کنم،فقط همین!............................. ؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۸, شنبه

مادرم معتقده که من به دایی بزرگه ام رفتم!دکتر روان پزشکی که از رشته اش خوشش نمی آد و در عوض خوره هنر از جمله ادبیات و شعر و بازیگریه....خب در زمینه علاقه نداشتن به رشته که مثل همیم،علاقه به ادبیات هم ای...من هرگز به گرد پای دائیم نمی رسم،ولی خب در کل ادبیات رو خیلی بیشتر از ریاضی دوست دارم...در هر صورت امیدوارم عاقبتم شبیه دائیم نشه که با گذشت 40 روز از پیوند کلیه اش،حالا بنده خدا کتفش شکسته!ولی خب قربون روحیه اش برم،اگه در کل ایران دست کم،تونستید آدمی به خوش روحیه گی اون پیدا کنید که در این حالت هم بگه و بخنده من رو هم خبر کنید......؟
جواب عسل خانوم:آره متوجه رفتن سید شدم،حالا من یه چیزی گفتم،نمی دونم چرا جدی گرفت،حالا هوادارانش گناه رفتن اونو گردن من نندازن؟می گی چیکار کنم عسل خانوم؟....فقط خدا کنه همچنان بهمون سر بزنه،دوست ندارم لینکشو بذارم تو قسمت فراموش شده ها چون باندازه کافی اونجا تلفات داریم....راستی فاتیما خانوم،لینک شما رو هم به درخواست شما آوردیم سر جاش،فقط من می دونم و تو اگه باز غیبت بزنه!!...........از پانتی عزیز هم به خاطر این که بهم سر زده ممنونم،نمی دونم این سطرها رو می خونی یا نه،ولی دوست دارم بدونی که تو اون قدر دوست داشتنی هستی که به این دیر به دیر آمدنهات در می شه!(چشمک!)...دیگه نمی دونم سوالی بود که من جواب نداده باشم،بعله هیرودیا خانوم،شما رو هم می بخشیم به شرطی که هرچه زودتر منو بکشی،باشه؟....دست دخترخاله عزیزم ریحانه خانوم هم با این ابراز محبتشون درد نکنه،بنده نوازی فرمودن..... ؟
در حال حاضر تو این فکرم که کل کتابم رو بریزم روی نت،دارم فعلا روی وب سایتش کار می کنم،وقت بشه و این حجم تنبل بزرگ اجازه بده می خوام یه وب سایت براش درست کنم.....راستی یه سوال!اکثر شما چه مستقیم چه غیر مستقیم در مورد آرزو گفتین:خوش به حالش!....دوست دارم صادقانه بگید چرا همچین احساسی نسبت به کسی دارید که نه دیدینش و نه می شناسینش....ممنون می شم،فعلا دایی فرهاد فردا در التزام رکاب باید بره ماموریت،امیدوارم وقتی برمی گردم دست کم یکی دو تاتون به این سوالم جواب داده باشید........پس فعلا! ؟
جدید اضافه شده:روز 19 فروردین وبلاگم سه سالش کامل شد...هیچ وقت فکر نمی کردم فضایی که روزگاری برای فرار از دلتنگی انتخاب کرده بودم این قدر متحول بشه....قطعا امروز وبلاگ سامورایی کوچک تنها محلی برای درد دل و گلایه های نا امیدانه نیست،هرچند عاملی که منجر به خلق این وبلاگ شد همچنان در پشت واژه ها و کلماتی که می نویسم حضور داره......تولد سه سالگی سامورایی کوچک مبارک،راستی یادتون نره به سوالی که در مورد آرزو پرسیده بودم جواب بدین

۱۳۸۶ فروردین ۱۵, چهارشنبه

خیلی وقت بود این جوری نشده بودم...مثل روزهای اول....روزهای اول ساختن این وبلاگ....آرزو،چون اون حرف رو تو پست آخر سال زدم تنبیهم کردی؟خواستی نشون بدی که هنوز هم که هنوزه اراده کنی می تونی خاکم کنی؟....نیازی نبود آرزو،من خودم داوطلبانه خاکت می شدم....آرزو،خیلی وقت بود این جوری تو رو هوس نکرده بودم...باز اون درد قدیمی رو توی سینه و بازو و سرشونه هام احساس می کنم،جایی که دوست داشتم صورت تو قرار بگیره ولی خالیه......خوشحالم،خوشحالم که بعد این همه سال هنوز هم تو اون کسی هستی که اگه اراده کنی می تونی اشکم رو دربیاری......دوستت دارم آرزو،حاضرم اینو فریاد بزنم..................... ؟

۱۳۸۶ فروردین ۱۳, دوشنبه

باران در تهران می بارد فراوان!جدا اونهایی که به هوای بارون رفتن شمال بد کلاهی سرشون رفت چون امسال شمال اومده بود تهران...فکرشو بکن،دقیقا یه هفته بارندگی داشتیم که عدل یکیش افتاد روی سیزده به در!از حالا بگم،هیچ حرفی با اونهایی که می خوان بگن سیزده به در یه سنت خرافیه ندارم،لطفا از این کامنتها برام نذارن! ؟
در کل این تعطیلات بهم خوش گذشت به جز این که بیشتر از هر زمانی خونه موندم،هر وقت هم بیرون بودم یا عید دیدنی بوده یا انجام کارهایی که در روزهای عادی به علت شلوغی شهر قادر به انجامشون نبودم،ولی در کل خدا رو شکر،شکایتی ندارم.... ؟
دیروز با خانواده رفته بودیم تجریش...این یه عادت قدیمیه که البته روز درست انجام دادنش یکی شب کریسمسه و دیگری 27 ام اسفند،برای این که گیج نشید خلاصه بگم که در خونواده ما یادبود گرفتن رسمه،در واقع خودم بانیش بودم،یه زمانی در سال کلی یادبود می گرفتم که بیشترش بر می گشت به سالگرد خرید وسایلی که برام عزیز بودن،سالگرد خرید تلویزیون رنگی،سالگرد خرید کامپیوتر،ویدئو و..و...و...خیلی هم مبادی آداب بودم و اون موقعها که سنم کمتر بود و به این یوبسی نشده بودم،می رفتم سراغ وسیله ای که سالگردش شده،می بوسیدمش و تولدشو-در واقع سالگرد ورودش رو به جمع خونواده مون-تو دلم تبریک می گفتم،البته به مرور زمان،این کارهای احساسی جاشو داده به یه یادآوری ذهنی ساده،در بهترین حالتش یه لبخندی می زنم و سری تکون می دم و یه افسوس لحظه ای از بابت گذشت سریع زمان ته دلم شکل می گیره،ولی خب داداش کوچیکه همچنان پایبنده و بیشتر تو نخ سالگرد گرفتن برای روزهایی است که ما دسته جمعی کاری رو انجام دادیم که خیلی بهمون مزه داده جوری تا به امروز یادمون مونده،مثلا یه بار وقتی من دوم دبیرستان بودم،بعد از آخرین امتحان ثلث دومم که جبر بود،خونوادگی رفتیم تجریش،یادش به خیر،بیست و هفتم اسفند بود و بهمون خیلی خوش گذشت،کلی خرید کردیم و بعد تو بازار تجریش کباب خوردیم،پدرم برام یه جفت کفش اسپرت کبرا سیاه رنگ خرید که برای اون موقع خیلی گرون بود،سه هزار تومن!!یادمه مادرم کلی به پدرم غرغر کرد،القصه از اون دوره به بعد ما هر سال بیست و هفتم اسفند رو می ریم تجریش،ولو برای یه خرید جزئی،و بعدش چلوکبابی جوان برای صرف غذا رو شاخشه،البته دو سه سالی هست که به خاطر شلوغی وحشتناک شب عید این مراسم اون جور که باید انجام نمی شه ولی خب هروقت انجام نشده،داداش کوچیکه گیر داده که حتما تو یکی از روزهای تعطیلی عید باید جبران کنیم و این رسم رو هرطوری شده به جا بیاریم،یه بار که این حالت رخ داد سال 82 بود و یه بارش هم دیروز....جمیعا سوار سوز برف شدیم و قبل حرکت داداش کوچیک طبق معمول گفت:خدا کنه هوا ابری بشه و بارون بگیره،درست مثل اون سال!...من هم مثل همیشه جوابش دادم:آرزو قحطه؟.....از شانس ما دیروز تجریش بد شلوغ بود،قربونش برم پارکینگ میدون رو هم بسته بودن و مجبور شدم برای پارک برم تا میدون قدس،مامان البته خوشحال بود چون همیشه از یه عطاری در اون اطراف،خریدهای گیاهی شو انجام می ده،سبزی خشک،عناب،به دونه،زیره سیاه،گل گاو زبون و خلاصه هرچی که بشه از یه عطاری خرید،عادت بعدی خرید نون خرمایی از نونوایی داخل بازاره،دقیقا به همون شکلی که اون سال رخ داده بود،نون قندی هم نمی شه،فقط خرمایی!شانس آوردیم داشتش وگرنه داداشه تا خونه می رفت رو اعصاب ما که مراسم اون جور که باید درست انجام نشده!....مادرم چند دست قابلمه و ماهی تابه و فویل آلومینیومی خرید و قرار شد بریم کباب هر ساله رو بخوریم که دیدیم ملت هجوم آوردن توی بازار،لزومی نداشت دلیلش رو بپرسیم چون از صدای تلق تولوق ورق شیروونی های سقف معلوم بود که داره سیل آسا بارون می باره!یه نگاه از گوشه چشم به داداشه کردم و غرولندکنان گفتم:آرزو قحط بود؟!....لبخند دندون نمایی زد و گفت:هه هه هه!تازه خوب شد!!.....آقا با یه مکافاتی سه نفری چپیدیم زیر چتر مامانه و تا کبابی رفتیم.... ؟
می دونید،شاید الان در سن سی سالگی،این جور یادبود گرفتنها به نظرم بچه گانه و احساسی بیاد،ولی پیش خودم که فکر می کنم می بینم بهونه ای است برای این که هر چند وقت یه بار باهم باشیم و لحظات خوشی رو بگذرونیم،زندگی شهری خواسته نخواسته فواصل میون افراد خانواده رو زیاد کرده،دیگه این مناسبتها هم نباشه می شه گفت به جز سر میز غذا اون هم عمدتا شام،من افراد خونواده ام رو نمی بینم..... ؟
پ.ن:اگه بخوام لیست سالگردها و یادبودهایی که می گیریم رو بگم احتمال داره از یه صفحه آ-چهار چهل سطری تجاوز کنه،شاید این جور کارها باعث بشه به یاد گذر زمان بیفتیم،ولی خب این حسن رو هم داره که به خودمون نشون می دیم که هنوز بعضی چیزها رو به یاد داریم و مثل روز اول براش ارزش قائلیم.من که این جوری فکر می کنم.............. ؟